عصر نو
www.asre-nou.net

گرگ و میش دریا


Thu 11 02 2021

علی اصغر راشدان

new/aliasghar-rashedan-06.jpg
تو هوای گرگ و میش بعد از غروب به محمودآباد رسیدند. مهدی خانم وپسر سه چهار ساله ش را در خانه ی پدر زنش پیاده کرد، به کامران گفت:
« بپر تو ماشین که رفتیم، خانواده ی خانومم بیان بیرون، گریبانمونو میگیرن و به سادگی نمیشه دررفت، تانکشوننمون تووکلی پذیرائی نکنن وخستگی راهوازتنمون درنیارن، ولمون نمی کنن، بعدم وقت شامه ونمیشه رفت بیرون وسروتنی به دریازد. »
فیات ۱۳۲راتوساحل پارک کرد، لباسهاشان رادرآوردندوتوماشین گذاشتند. هواتاریک شده بودودوراطراف پرنده پرنمیزد. لخت وباپاهای برهنه، ماسه گرم ونرم تابستانی رازیرقدم گرفتندو رفتندطرف دریای آرام وبی موج.
تاگردن تو آب زلال گرم ودلچسب فرورفتند. خیلی دست وپانمیزدند، توسکوت وآرامش خلسه آوردریای ولرم آرام گرفتند، نرم وملایم دست وپائی تکان میدادندکه بیشترازگردن فرونروند،.
کامران، فرورفته تودریا، دست وپاوشانه تکان دادوکناردرکنارمهدی، آرام حرکت کردوگفت:
« رابطه ی ماازمرزهمکاری گذشته، شما، درحدواندازه ی یک دوست نزدیک وصمیمی به من محبت دارین، یواش یواش دارم شرمنده میشم، من یالغوزومجردم ونمیتونم ازخجالت اینهمه پذیرائي های خانومت دربیام. »
« غمت نباشه، فکرشونکن، توهمین محمودآباد، که بهترین ساحل دریارو داره ونزدیک تهرونه، خانومم دستتوبندمیکنه، بعدمیتونی مهمونی بازی راه بندازی ودعوتمون کنی که مام شرمنده بشیم. »
« دوسه ساله باهم دوستیم وبه بهانه های جوراجور، دعوت وازم پذیرائی میکنین، گاهیم که میریم سینماورستوران، خانومت نمیگذاره دست توجیبم کنم. من که همیشه عاشق ساحل ودریاومردم خونگرم محمودآبادبوده م ویشترتعطیلیامو اینجامیگذرونده م، واسه چی تاحالانگفتی خانومت اهل محمودباده ؟ »
« خانومم اصرارداشت تاباهم نیامدیم اینجا، چیزی بهت نگم. »
« خانومت درباره ی تموم مهموناتون همین اصرارروداره؟ »
« خانومم خیلی اهل مهمونی بازی ونشست وبرخاست نیست، برخلاف خودم، آدم گوشه گیریه وکمتراجازه میده دوستاوهمکارموتوخونه دعوت کنم. »
« پس چیچوریه که توهردروهم جمع شدنی، اصرارداره هفته وتعطیلی بعدم باهم باشیم، چن مرتبه که گرفتاری داشتم ونتونستم بیام، حس کردم ناراحته وکمی اوقاتش تلخه. »
« انگارواسه ت برنامه ونقشه داره، قبلاچن نفروپیشنهادکرده م، خیلی مشکل پسنده، قبول نکرده وگفته حرفشم نزن. چشمش فقط توی ناکسوگرفته. »
«‌ نفهمیدم، چی نقشه وبرنامه ای ؟ توی مثلارفیق وهمکارچن ساله، واسه چی تاحالایه کلمه بهم نگفتی؟ »
« خانومم قدغن کرده، توخونه حاکم مطلقه، گفته اگه لب ترکنم، زبونموقیچی میکنه. بریم، داره دیرمیشه، نگران می شن. توخونه بیشترروشن می شی، عجله کارشیطونه. »

رومیز مستطیل پذیرائی شام، سنگ تمام گذاشته بودند. کباب ماهی ازمبورن، باقلاقاتق، میرزاقاسمی، انواع سبزیهاوماست محلی، سیرهای توشیشه درکنارشیشه اسمیرینوف که همیشه عاشقش بوده م. سبزی پلوپرسیرباماهی سفید.
خانم مهدی ومادروپدرش، کنارمیزشام نشسته ومنتظردامادشان ومهمانش بودند، دختری بیست سه چهارساله، لباسهائی بارنگهای گلگون سرزنده ویک شلواروشلیته ی گل منگلی شمالی پوشیده، واقعاخوشگل، دورمیزمی چرخیدوشام رامرتب وردیف میکرد.
خانم مهدی که مثل خواهرکوچکترش، خودرابه سبک شمالیهاآرایش کرده ورژگلی رنگ ملایمی رولبهاش مالیده بود، خودمانی وپرمعنی خندیدوگفت:
« صندلی طرف چپموواسه شماوطرف راستموواسه خواهرخوشگلم رزوکرده م، بفرمائین.»
به شوهرش اشاره کردوگفت « صندلی شمام بین باباومادرم گذاشته شده، بفرما، تادلت میخواد، باهردوتاشون گپ بزن، باهم بگین وبخندین، اصلنم تونخ ماسه نفرنباشین، باخودتون مشغول باشین، هرکی راه خودشوبره، حواستون باشه، اینجاوامشب حاکم مطلق منم. »
قبل ازغذا، استکانهای لب طلائی کمرباریک کامران وخودش وخواهرش راتانصفه پرکردو گفت:
« « به سلامتی پیوندشمادوتاجوون خوشگل ترازگل، بریم بالا!..
دستش رادرازکردوگفت « استکاناتونوبیارین کناراستکانم،بزنین به استکان هم، عالیه، حالابریزین توحلقتون، بره اونجاکه دردوبلانباشه، به کوری چشم اوناکه همیشه مارو عزادارمیخوان...»
به اتفاق نوشیدندواستکانهاراخالی کردند. روبه خواهرش کردوگفت:
«‌ شانس آوردی ورپریده، یه ساله رواین خوشگل پسربرنامه ریزی میکنم که بکشونمش اینجا، ازاینجابه بعدش، نوبت خودته، بایدتموم عشوه گریاتوبه کاربندازی. »
دختربشقاب کامران وخواهرش راازانواع غذاهاپرکردوجلوشان گذاشت. درمیان بگوبخند خانم مهدی وکامران وخواهرش، بشقابهاخالی شد، استکانهادوباره پروخالی شد.
کامران توعوالم مجردی، مدتهاغذای چنان خوشمزای نخورده ومجلس ومهمانی آنقدر گرم وپرمحبتی نداشته بود. سرش گرم شدوشرمش حجاب پاره کرد، عرق پیشانیش رابا کلینکس پاک کرد، ازجلوی نگاه خانم مهدی، رفت تونخ خواهرش. شمالی به تمام معنی بود. صورت گردبیضی گل بهی، چشمهای عسلی کامل، ابروهای دست کاری نشده ی کمانی، لبخندودندانهای یکدست صدفگون، قدواندام پروپیمان، درخودگفت« مرگ میخوای؟ بازم چه کنم چه کنم کن، تومرزسی ساله ئی، داره دیرمیشه دیگه. »
این باردختراستکانهاراپرکرد، یکی رابانازولبخند، جلوی کامران گرفت وازخودبیرونش آورد. ازاهالی دیگرکنارمیزبریده بودند، سه نفری، کاملاباخودشان بودند.
کامران استکان رایک نفس سرکشید، روبه خانم مهدی کرد، خندیدوگفت:
«‌ توخونه داماد هیچ خبری نیست وتوخونه ی عروس، عروسیه، چطورتاحالایه کلمه درباره این خواهرخوشگل ترازخودت نگفتی وحالابی مقدمه، به وکالت منم حرف میزنی وهمه چی روتموم شده میدونی؟ خانوم خانوما! »
« روتوزیادنکن! ده تابهترازتوسینه چاک خواهرخوشگل منن، اشکال کاراینه که من فقط تورو پسندکرده م، آق پسر، خواهرخوشگلمم هیچوقت روحرفم، حرف نمیاره، توکه حتم دارم ازش خوشت اومده، بانگاهت داری میخوریش، حالاازخودش می پرسیم، اگه ازت خوشش بیاد، بزرگترین شانس زندگیتوآوردی. دیگه م حرف وحدیثی نباشه، حوصله موسربریدین، ازاینجابه بعدش باخودتون، باهم حرف بزنین وتصمیم بگیرین، این زهرماری روکه مینوشم، چرتی میشم...»
کامران آخرین استکان راسرکشید، دوسه قاشق ماست وخیارپشت بندش کردوبه خانم مهدی گفت:
« میخوام باهم بریم توحیاط باغ مانندتون، کمی قدم وگپ بزنیم. »
خانم مهدی که تقریبامست بود، به سنگینی سرتکان دادو گفت:
وظیفه ی من تمومه، ازاینجادیگه باخودش طرفی، برین بیرون، هرغلطی میخوائین بکنین.»»
کامران روکردطرف پدرومادردخترومهدی وگفت « مشروبه خیلی قوی بودوداغمون کرد، بااجازه ، میریم بیرون کمی هوابخوریم وآبی به صورتمون بزنیم. »
منتظراجازه وتعریف وتعارف نشدند، ازدربیرون زدند، دخترهم گرم شده بود، دستش را گذاشت تودست کامران وپشت دستش رانوازش کرد، توچشمهاش خیره شدوملایم خندیدو راهشان رادنبال کردند. کامران دست روصورت دخترکشیدوگفت:
« من پرس وجوی خاصی ندارم، خوهرتوکاملامی شناسم، حتم دارم اخلاق ورفتاروخوی وخصلت توهم شبیه خواهرته. ازت خوشم اومده، حتم دارم خواهرت تموم جیک وپوک منوواسه ت تعریف کرده وچیزی واسه گفتن ندارم، دوست دارم خودت گذشته توبی رودربایستی وصادفانه واسه م تعریف کنی. »
« گفتی همه چی روصادقانه تعریف کنم، مستی وراستی، من قبلانامزدداشتم، قراربودتواولین فرصت ازدواج وعروسی کنیم.‌»
« عجب! واسه چی خواهرت اینوبه من نگفت؟ خب، چی شدکه عروسی نکردین؟ »
« نامزدم راهنمای دونفرازگروه سیاکلیابود، بهشون جاداده واززیرنگاه چشم وگوشاقایم شون کرده بود. تودرگیریاوتیراندازیا، تیرخورد. تاحالابه هیچکس نگفته م، هیچکس قضیه رونمیدونه، توهم هیچ جالب ترنکن، خواهرم گفت توسمپاتشون هستی وخاطرجمعی، میشه باهات درمیون گذاشت... »