سخنی با نور
Tue 2 02 2021
شهاب طاهرزاده
حال مرا تو نمی دانی
از سر تا پا پشیمانی
از سرم عرق سرد می ریزد
بدنم یخ زده کوجوانی
دست من بالا بود به مرگ
عمر زیر پا چه حیرانی
من صدا زدم نور را
نور گفت = برو! شاید زمانی !
تو از غرورو قهر آمده ای
مرا رها کن ... پریشانی !
هر چه کرده ای و میکنی
نمی آیم به راهت چو دانی
دست زده ای برای شب
من نورم چرا ظلمانی ؟
ظلمت به سرای توست
اگر مرا خواهی توانی
در همهء جهان من آزادم
هست سیاهی در برم فانی
تو خنجر زدی بر قلبت
میخواهی که بدهم تاوانی ؟
فاصله گرفته ای با من
آسمان را بنگر نیست نورانی !
اگر خواهی که با تو باشم
سیاهی را برکن به آسانی
از عقل نگهم کن نه از چشم
بگذار جلوه کند نه پنهانی
تو انسان را فریب نده
نخواه که بگریزد اصل انسانی
هر وقت که من مانده ام در راه
از خورشید بگیر مرا گر بخوانی
آنگاه ز خورشید انسان شوی
بر گیر راه من تو بمانی
دست خواهم کشید بر زمین
نو بخواه به فراوانی .
2017 02 11
شهاب طاهرزاده
|
|