جلسه ادبی - فرهنگی
Thu 10 12 2020
علی اصغر راشدان
مجلس بزرگداشت زنده یادهانیبال الخاص راتوخانه ی احمدداشتیم. شمسی خانم، ستاره خوب سینمای آن روزهاهم بود. مهین خانم اسکوئی هم قدم رنجه فرموده بودند. جماعت، بااعضا، بیست نفری می شدند. همه ازهم فکرهاوخودمانی بودند. زنده یادالخاص نقاشیهاش رابه صورت اسلاید، رودیوارنشان میدادو بالحن وطنزخاصش، نکته هاوریزه کاریهای هنریشان راتوضیح میداد. الخاص وجماعت، هرازگاه، بی سروصدا، لبی هم ترمی کردند. اعضاروقضیه ی آب حیات ولب ترکردن، قبلابحث وبگومگوکرده وبه این نتیجه رسیده بودند، درمجلس ومحفلی که الخاص باشد، آب حیات نباشد، انگارهمه تومجلس عزاداری نشسته ایم. اصلاخود الخاص بالحن وطنزش، همه ی اعضارابه سیخ می کشد. من مامورتهیه ی یک بانکه ی بزرگ آب حیات از ارمنیهای خیابان جوانمردشدم. خراب شدن وبه هم ریختگی اواخرجلسه ی هنری- فرهنگی آنشب هم ازهمینجاشروع شد.
زنده یادالخاص روتوضیح وتفسیرجنبه های هنری وزیباشناسی کارهاش، عینهوآب خوردن، روان بودوبدون تامل ولکنت، یک نفس می گفت. نه تنهادرباره نقاشیهائی که نشان میداد، که درباره تمام شاخه های هنری، اعم ازشعر، داستان، تاتر، سینماوحتی گزارشگریهای جنرالیستی، جنبه های هنری شاهنامه وافسانه ها، مخصوصاافسانه هاورسم ورسومات و سنتهای آسوری، یدطولائی داشت.
شمسی خانم گوشه ی دنچی تنهانشسته بود، برخلاف همیشه که زنده دل وپربگوبخند بود، کمی مغموم به نظرم رسید. ازدورنگاهش کردم، لبخندزدم وبراش سرتکان دادم، لبخندی بی صدازدومتقابلاسرتکان داد، بازرفت تولاک خودش. تودلم گفتم:
« تومجلس الخاص همه بایدشنگول وشادباشن وبخندن، بایدازاین حالت درش بیارم، شمسی خانوم لوندو. »
بی سروصدارفتم پشت پیشخوان آشپزخانه ی اوپن. دوتااستکان پرکردم، برگشتم وکنارگوشه ی دنچش نشستم. استکان رادودستی جلوش گرفتم، استکان راگرفت، خندیدودندانهای ردیف ویکدست سفیدش رابه نمایش گذاشت. استکان راکه گرفت، پشت دستش رانوازش کردم. بیحیانگاهم کردواین بارباعشوه لبخندزد. استکانهاراپائین گرفتیم وبه هم زدیم، هرکدام یک سومش راسرکشیدیم. خیلی زودگونه هاش گل انداخت. نگاهش کردم وگفتم:
« تواین چندسال وازتومجالسی که هرازگاه میایی، فهمیده م ازنظر فکری، ازجنس وجنم خودماهستی. »
« « حالامگه چی شده؟ نکنه بعدازاینهمه مدت، به کشف جدیدی رسیدی؟
« نه، به کشف جدیدی نرسیده م، توجنتافیلم وسریالای تلویزیونی این اواخرت دقیق شده م.»
« خب، چه چیزجدیدی دستگیرت شده ؟ »
« مااین روزاتموم وقت مشغول عزاداری هستیم. به قول گلشیری، آنقدرعزابرسرمون ریختن که نمیدانیم به کدامش برسیم. واسه چی فیلماوسریالای تلویزیونی سرکارم اغلبش، پرازگریه وزاریه واشک بیننده رودرمیاره؟ »
« اتفاقاسئوال خوبی کردی، خودتم کارمنداداری همین دستگاه هستی، میتونی بعدازبیست واندی سال ولش کنی؟ زن وبچه هات چی بخورن، اینهمه هزینه ی زندگی هرروزه که دوبله سوبله میشه روچیکارش میکنی؟ »
« سرکارخانوم اداری نیستی که. »
« چی فرق میکنه، منم خرج زندگی وهزارکوفت وزهرماردیگه دارم وبایدتامین کنم. سینماوتاترم حرفه ومحل کارمنه، مجبورم کارکنم. ازایناگذشته، من معتادکارهنریم، اگه ولش کنم، انگاررگ حیاتموزده م، خیلی زودزرتم قمصور میشه...»
*
برنامه تمام وبساط مجلس ومحفل جمع شد. مهمانهاخارج شدند، هرکس طرفتی رفت وتوتاریکیهای شب گم شد. همه ی خانمهادست به کارشدند، میوه خوریهاواستکانهاولوازم چایخوری راجمع کردند، ظرفهاراشستند، خشک کردندوهرکدام راتوکابینت وکشوخودش گذاشتند.
جلسه فرهنگی - هنری، هرهفته توخانه ی یکی ازاعضابرگزارمی شد. شام وآب حیات بعدازجلسه هم به عهده ی صاحب خانه وبرگزارکننده ی جلسه بود. همه چیزتروتمیزشدوهمه جابه حالت قبل ازجلسه درآمد. نوبت خلوت ومیخوری وشام اعضای جلسه ادبی - هنری رسید. خانم هاروصندلی های کنارمیزخالی شام وبساط نشستندوگفتند:
« تموم وقت حرف وقهقهه زدین، اونهمه کارکردیم، خسته شدیم، چیدن میزوآوردن شام وبساط خوداتونم، باخودتون. »
میناومینو شام راکشیدند. عباس، احمدوغلام، دیسهاوبشقابهاوقاشق چنگال وکاردهاولیوانهارا آوردندورومیزوجلوصندلیهاردیف کردند. من اب حیات واستکانهای لبه طلائي کمرباریک راتویک سینی مخصوص ردیف کردم وتوبلندمیزشام گذاشتم، روصندلی کنارش نشستم که ساقی گری کنم.
شام صرف شد. خانمهامیزراتمیزکردندوبردند، بازتوآشپزخانه دورهم جمع شدند، بگوبخند کردندو مشغول شستن وخشک وردیف کردن ظرفهاشدند.
من، عباس، احمدوغلام، سینی بساط راروفرش گوشه ی اطاق پذیرائی منتقل کردیم. هرکدام یکی دواستکان زده وکمی گرم شده بودیم. زیرچشمی احمدوغلام راپائیدم، احمدپیپش راچاق وازکنارلبهاش، بین دندانهای گرازیش گیرداد، پکهای موذیان میزدوباز لبخندپر شیطنش، تولب ولوچه ش میرقصیدوغلام رامی پائیدوبهش چشمک میزد. غلام هم کله ش داغ شده وجوک بازی درآوردن وسربه سرعباس گذاشتنش راشروع میکرد. تنهایک تلنگردیگرلازم داشت تاشروع کند، کلیدتلنگرهم دست احمدبود. غلام کپی کامل اکبری عبدی بود، تیپ وقیافه ش هم بااکبری عبدی مونمیزد.
خانمش توآشپزخانه متوجه ردوبدل شدن اشاره های احمدوغلام به طرف عباس شد، آمدجلو، سرکنارگوشم گذاشت وپچپچه کرد:
« کنترل نوشیدنشوازدست نده، مست کنه، دیگه حالیش نیست چیقدمینوشه. حواست باشه، خیلی واسه ش نریز. »
احمدوغلام هم همین رامی خواستند، کارهمیشه شان بود. عباس رامست میکردندو می فرستادنش رومنبرموعظه وشعرخوانی وقهقهه میزدند. سعی کردم دیگراستکانش راپرنکنم. احمدوغلام، استکانهاشان رازیرزیرکی تواستکان علی خالی میکردند. احمدگفت:
« این آب حیاتت آب حوضه، من وغلام هرچی میندازیم بالا، انگارنه انگار، بیخودی ازرفیق ارمنیت تعریف میکنی. این دوتااستکانم پرکن، شایدبه یه جائیمون برسه! »
بیش ازاندازه به خوردش دادند. عباس مست شدوقهقهه هاش اطاق راپرکرد. احمدپک پر دودی به پیپ توتون کاپیتان بلکش زد، باهمان خنده ی پرشیطنتش، سرش راکنارگوش غلام بردوپچپچه کرد. غلام دست عباس راگرفت ومالید،گفت:
« عباس جون، شک نکن که من یکی غلامتم. »
عباس قهقهه زدوگفت « برمنکرش لعنت، سگ کی باشه که شک کنه. »
« عباس آقای گل، میشه خواهش کنم یه قضیه ی بکرناب واسه تکمیل این محفل کوچیکمون تعریف کنی؟ »
عباس که دیگربالاتنه ش تلوتلومیخورد، قهقهه ای پرصدازدوگفت:
« دیشب خواب دیدیم رئیس جمهورایالات متحده ی آ مریکاشده یم...»
هنوزحرف عباس تمام نشده بودکه غلام ازجاپرید، سینی بساط رابرداشت، خودرادولاکرد، باسینی ضرب گرفت وضربی خوند:
« من مونیکامیخوام یااله! مونیکامیخوام یااله! مونیکامیخوام یاالا...!»
دوره کلینتون وقضیه عشق بازیش بامونیکاز،مسئله ی اصلی جهان شده بود. احمددست روشکم برآمده ی خودگذاشت، چنان نعره آساخندیدکه پیپ ازدهن ودستش افتاد. عباس متوجه دست انداختنش شد، ازجاش بلندشدوطرف احمد، تلوتلوخورد،گوش احمدراگرفت ونعره زد:
« تموم آتشا زیرسرتوی موذیه، همیشه غلومی روکوکش میکنی، همینجورگوشتومی گیرم وتادرخونه می کشونمت، اونجابایه تیپا، ازدرمیندازمت بیرون! ناکس...»
احمد مچ عباس رادودستی چسبید، بلندشدوگفت « ول کن، گوشموکندی بابا! »
«. بیخود عزوجزنکن، بایدباتیپاازدرخونه بندازمت بیرون که دیگه واسه من برنامه پیاده نکنی »
« مگه حالیت نیست، اینجاخونه ی منه وتومهمونی، چیجوری ازخونه ی خودم بیرونم میندازی! »
خانم عباس قائله راخواباندوگفت « باززیاده روی کردی ومست بازی درآوردی! بریم تابیشتراز این شلوغ بازی درنیاوردی...»
|
|