عصر نو
www.asre-nou.net

صليب


Mon 10 08 2009

بیژن باران

bijan-baran.jpg
آنگاه همه فرياد كرده گفتند او را
هلاك كن و برابا را براي ما رها
فرما× و او شخصي بود كه بسبب
شورش وفتنه اي كه در شهر واقع شده
بود در زندان افكنده شده بود×
انجيل، يوحنا. 18:4، لوقا 23:189

در آسمان انبوه، رگه هاي نور مي بينم؛
بر فراز درختان كهن، شاخه هاي خشگ.

ماه همچون كبريتي مشتعل
از لابلاي انگشتان ابرها مي گذرد.
ابرها.. آري، ابرها،
پيش از اينهم گريسته اند؟
بعد از اينهم خواهند گريست؟
آن زمان ها بر سر عيسي مسيح،
اين زمان بر سايه ها.

باراباس، اي مصادره كني كه جسم سنگينت در خاكدان زمين ماند!
تو نيك مي پنداشتي.
نو بر خاكستر كهنه است.
باراباس، اين تو بودي كه شهادت را
به مسيح وا گذاردي!
انوار نام را از فراز صليبش تا بي نهايت دواندي.
باراباس! قابل پرستشي،
چون انساني.
(كوشش من هممين ست.)
باراباس! خوب دريافتي،
آنجا كه سكوت هست، هيجان نيست.
زندگي هيجان است.

آنگاه كه پشت به افق آبي
مي روي سوي روم؟
طنابي از ميان جرسها و تيغه هاي نور
- منعكس در آيينه هاي آسماني-
از پشت، سوي تو مي چمد.

ولي براباس تو سوزاندي،
بيرون و درون را.
روم سوخت.
خورشيد گريخت.

تو آرام بر فراز صليب
به آبهاي دور
- گريختن هر چيز را-
نگاه مي كردي، بدرد.

صبحگاه آمد.
صليبها درختان بودند-
كه حيات را بر خود نگه مي داشتند.
و دارند.