عصر نو
www.asre-nou.net

به یاد احمد شاملو: فراتراز شعر نو


Mon 10 08 2009

فرهاد قابوسی

اشاره: عنوان مذکور یادآور دید انتقادی من نسبت به شعر ایرانی است که همچنانکه پیشتر نوشته ام در ترکیب نامیمونش با شعرزدگی و ادب گرایی فرهنگ ایرانی فرهنگی مارا غریزی ، سطحی و ناخردگرا بار آورده است (1) . و این خصیصه چنان عمیق است که حتی شکستن معائیر قدیم و طرح شعر نو نیز نتوانست چندان به خرد گرایی فرهنگی کمک رساند . زنده یاد شاملو که دهمین سالگرد خاموشی اش را پشت سر گذاشتیم از نوادر اهل ادب ایران بود که بدنبال نگرشی منطقی به فرهنگ ایران بودند. و هم از اینرو حتی شعرش نیز "آزاد تر" از شعر "نو" به نثری معقول متمایل بود .

من نخستین بار در اوان جوانی اواخر دهه چهل شمسی در گرد هم آیی بعضی نویسندگان با او آشنا شدم و پای صحبتش در مورد تحلیل تاریخی شعر حافظ نشستم که در آن تحلیل جدیدی از شعر معروف "سالها دل طلب ..." را طرح کرد . آنچه که برای من دانشجوی علوم مهم بود سعی شاملو در نگرش تجربی ـ منطقی به محتوای شعر حافظ بود که سابقه نداشت :نگرشی که متمایل به دید ماتریالیسم تاریخی اما بدون ضمایم جزمی آن است . بعدها که به مناسبات دیگری با او مصاحبت یافتم متوجه سعی او در همگرایی با دید تجربی ـ تاریخی در مسائل فرهنگی شدم . از اینرو من بیشتر ارزش کار وی را در اینگونه استعمال دید تجربی در مسائل فرهنگی و سعی اش در توسعه دید منطقی در میان اهل قلم دیده ام که در ایران بجهات همان خصایص فرهنگی که ذکرشان رفت به منطق کم توجه مانده اند. و چراکه در فرهنگمان احساسات ، غرایز ، و یعنی اسطوره و حماسه و هم شعر و شاعر به وفور داریم و آنچه که نداریم و یا بسیار کم داریم همین سعی در اندیشه تجربی ـ تاریخی و خردگرایی ناشی از آن است . اینست که پس از انتشار سخنرانی معروفش در مورد شاهنامه انتظار داشتم که دیگران نیز در ادامه و توسعه اینگونه نگرش تجربی ـ منطقی به مسائل فرهنگی و تاریخ ایران کمک کنند . لکن بعکس این انتظار بیشتر ایرادات "میهن پرستانه" و نیز برخی اشکالات "آکادمیک" مطرح شدند: نظیر اینکه حساب اسطوره با تاریخ جداست ، بی آنکه اصل مطلب فهمیده شود . چراکه شاهنامه متاسفانه هم محتوی اسطوره است و هم تاریخ و همین امتزاج نامیمون است که تاثیرش را بر اندیشه تاریخی بسیاری نامطلوبتر ساخته است .
لذا آنچه که میاید تفصیل آنچیزی است که او در آن سخنرانی الزاما بکوتاهی اشاره کرده است ، تا اصل مسئله روشن شود . اما اساس آنچه که شاملو در آنجا گفته است:
ـ اولا متوجه سطحی بودن تاریخنویسی قدیم است نظیر اینکه: "چیزی که امروز به نام تاریخ در اختیار داریم متاسفانه جز مشتی دروغ و یاوه نیست ...". و خلاصه اینکه "اسطوره نویسان تاریخ را از دید خود نوشته اند".
ـ و ثانیا متوجه موئلفه سیاسی ـ ملی شاهنامه است نظیر اینکه : " از شاهنامه به عنوان " حماسه ملی ایران" نام می برند حال آنکه در آن از ملت ایران خبری نیست ، و اگر هست همه جا مفاهیم و طن و ملت در کلمه شاه تجلی میکند".
ـ و ثالثا اینکه تعبیر استاندارد از اسطوره ضحاک شاهنامه میتواند درست برعکس آن حقیقت تاریخی بوده باشد که جوهر زمینه تاریخی داستان را میسازد .

و صد البته که در اینجا میتوان پارانتزی باز کرد و در کم و کیف اسطوره نوشت: که اسطوره بالذاته غیر منطقی و مضر به حال خردگرایی است. و دستکم همچنانکه میدانیم اصطلاح "شاهنامه گویی" و "شاهنامه خوانی" حتی در مثل متداول نیز معادل تفصیل بیهوده (!) مطلب است . و هزار البته که اسطوره ضحاک و کاوه ملقمه ای است از داستانهای عمومی "ماقبل تاریخ" که مشابه هم در چهارگوشه گیتی نقل میشده اند با داستانهائی که از " آزیدهاک و کورش " در ایران شروع و به " گئوماتا (بردیا) و داریوش" میرسند . بگذریم که برای من تقلیل گرا " آزیدهاک # آضیدحاک" همان ضحاک شده است (بضرب حذف بسیار متداول حروف بیصدا در گویشها از عربی گرفته تا فرانسوی) ، بخصوص وقتی که فردوسی ـ چنانکه می آید ـ " آزیدهاک" را عرب نژاد هم کرده باشد تا "حق" مطلب ساسانیان را در شاهنامه اش بخوبی ادا کرده باشد . اما شاملو در اصل نگاهش به آن سوء استفاده ناسیونالیستی از این دستانها در سالهای ابتدای تغییر رژیم بود ـ از نوعی که مثلا آقای سعیدی سیرجانی در پی اش بود ـ و هشداری سیاسی که از ترس مار به اژدها پناه نبریم .

اما در باره آن اشارات کوتاه: در مورد اول این نظر که تاریخ نویسی قدیم ایرانی سطحی بوده است ، نظری بسیار منطقی است که دستکم از دیدگاه منطق بطور کلی و تاریخ نویسی جدید بطور جزئی محرز است . گذشته از آن حتی من غیر مورخ هم به یمن منطق و مقایسه منابع توانسته ام در مثال فرضیه " زبان آذری (کسروی)" ثابت کنم که منابع تاریخی قدیم در ایران نظیر "ابن مقفع" ،"استخری" ، "ابن حوقل" ، "مقدسی" و بسیاری دیگر نه تنها بجهت نبود امکانات در قدیم غیر دقیق بلکه معمولا بدون تحقیق لازم از هم رونویسی کرده اند و اگر نادرستی در متون اولیه بوده است نه تنها به متو ن بعدی نیز منتقل شده است بلکه این نادرستی اتفاقاَ بجهت تکرار جزء "واقعیات تاریخی" قلمداد شده است (2). گذشته از این در مورد تاثیر دیدگاه طبقاتی (که ملخصی است از مراجع اجتماعی و فرهنگی افراد محسوب میشود ) اسطوره نویسان در تواریخ باید گفت که نه تنها آثار هرودوت مورخ موید این نظر است بلکه حتی وقتی در نوشته های مورخینی چون "کنت دو گوبینو" موّخر تا فرهنگ شناس معاصر "ساموئل هانتینگتن" در تاریخ دقت کنیم تاثیر دیدگاه (اجتماعی ـ فرهنگی (بخوان طبقاتی)) شان در محتوای آثار شان نیز محرز است . و این عملا از نیمه دوم قرن بیستم است که سعی منطقی در پیراستن زمینه های غیر علمی امکان رسوخ دیدگاه (اجتماعی ـ فرهنگی (بخوان طبقاتی)) افراد را در آثار تاریخی آنها تقلیل داده است. بیهوده نیست که لوئی گارنه از "خرافات" تاریخ نویسی صده نوزده می گوید و جورج هاکسلی از کلیشه های یاوه ای تاریخ معاصر می نویسد ؛ خطاب شاملو بهمین جنبه ها در تاریخ ایران است ، نه بیش و نه کم. گذشته از این در مورد فردوسی که مورد اصلی بحث ماست ، میتوان دقیقا همچنانکه میاید نشان داد که او مشخصا از دید طبقاتی خود به تاریخ نگریسته است و هر جا ضروری دیده است حتی از جعل خواستگاه شخصیتهای مشخصی تاریخی نظیر "اسکندر مقدونی" بنوعی که دید طبقاتی اورا تایید کند ابا نکرده است و مشخصتر اینکه دقیقا به همین دلایل "ضحاک" را هم مجعولا عرب کرده است تا حسابهای غلطش درست در بیایند . از این نقطه نظر نگاه شاملو به این مجعولات بسیار درست تر و فراتر از "شاهنامه شناسان: رنگ و وارنگ است که آب و نانشان از اینراه تامین میشود . چه این در ذات غیر منطقی حماسه نهفته است که مجعول باشد و گرنه حماسه نمیشد.
در مورد دوم باید گفت که در دوران معاصر خصوصا جامعه ای نظیر"ملت ایران" احتیاج به خرد اجتماعی دارد و نه "حماسه ملی" ، چه حماسه رجعت بگذشته است و به دورانی که در آن بجای علم و فلسفه ، حماسه ساخته شده است . و تحجر در وحشیت ایلات و اقوام بدوی است که منعکس در خشونت اساطیری و حماسی است . و یعنی هرچند که امروزه نیز دائم مواجه با خشونت هستیم ، اما هیج آدم عاقلی در پی اتکاء فرهنگ اجتماعی بر خشونتی نمیتواند باشد که مثلا محتوای حماسه های "ملی" است ، چه فرزند کشی باشد و چه پدر کشی . نوشته دوران معاصر چه "ملی" و چه اجتماعی باید متنی منطقی و خرد آمیز باشد و همچنانکه شاملو میگوید باید دستکم مرجوع به "ملت" باشد تا "ملی" انگاشته شود . بزور تفسیر و تاویل هم نمیتوان از مقولات نپخته حماسی مفاهیم منطقی بیرون کشید . ذات حماسه غریزی و غیر منطقی است و تفسیر های مدرن اسطوره و حماسه هم تنها بعد از سیاه کردن دو صفحه در مورد نیم کلمه یک حماسه است که میتوانند یک نیمچه منطقی به حماسه بدهند که در نهایت منجر به همان تفصیل بیهوده کلام است و بس . که هرچند فهم حماسه و اسطوره برای فهم تاریخ ظروری است لکن نه برای تایید بلکه برای نفی آن و بابت طردش بعنوان تکیه گاه فرهنگی و معیار اجتماعی . نیز باید دانست که چون شاهنامه تنها شامل اسطوره نیست بلکه محتوای تاریخ نیز است، از اینرو دارای یک موئلفه تاریخی ـ فرهنگی در فرهنگ بیمار ایرانی است . لذا شاهنامه تنها مشمول اسطوره شناسی نمیتواند باشد که با آن صرفا بر اساس تاویل و تفسیر کار کرد بلکه باید مشمول دقت علم تاریخ نیز بشود که در اینصورت بجهت تعمد فردوسی در شاهنامه در جعل موارد تاریخی ـ چنانکه میاید ـ متنی مضر و مردود محسوب میشود . گذشته از آن هردو مورد ظاهرا متفاوت تاسیس فرهنگ سیاسی ـ اجتماعی مدرن بر اساطیر و حماسه های قومی که نازیسم آلمان (ملهم از اسطوره برتری نژادی) و رژیم اسرائیل (ملهم ازاسطوره تعلق سرزمین ) باشند نشان میدهند که عملکرد چنین تاسیساتی بجهت مبانی مابعد الطبیعی اساطیر و نارسائی منطقی حماسه های قومی در برخورد با واقعیات معاصرحتی بنص اندیشمندان آلمانی در مورد اول و یهودی در مورد دوم نیز فاجعه آمیز بوده است . نمونه ای از ارتجاع ساختار متحجر قومی در ساختمان مدرن اجتماعی از طریق چنین تاسیس اساطیری دولتی ، ناشناسائی رسمی پیوند زندگی میان یهود و غیر یهود در اسرائیل کنونی همچنانکه میان آلمانی و یهودی در آلمان دوران نازی است . در ایران اسلامی هم سوء استفاده دولتی از اینگونه تاسیسات ارتجاعی است که وظایف اجتماعی دولت را به حفاظت از اساطیر مذهبی و توسعه خرافاتی تقلیل میدهد که حتی صدای اعتراض حافظین رسمی دین هم بر علیه آن بلند میشود . بگذریم که هر رجوع فرهنگ اجتماعی ـ سیاسی به هر مبداء مذهبی و اساطیری حتی به "ظرورت ملی" نیز در نهایت فاجعه آمیز بوده است . چه عملکرد سیاسی واقعی این رجعت (!) همچنانکه ارتجاعی (!) است متبلور در یک نظام دیکتاتوری بعنوان رجعتی مدرن به همان استبدادی است که در اساطیر و حماسه ها منعکس است . بهمین سان نیاز به سمبلها و نمادهای اساطیری و رجوع به آنها چون پرچم "ملی" یا مقابر مذهبی همچون "توتم" های جدید دقیقا بجهت نیاز است که نابخردانه میباشد .

اما در باره محتوای تاریخی شاهنامه میتوان تنها از نقائص و جعلیات آن سخن گفت: که مشخصا بجهت تکیه شاهنامه بر "خداینامک" ساسانی این اثر ناشر دید امپراطوری ساسانی از تاریخ و فرهنگ ایران است که صد البته نه تنها غیر عینی و انحرافی است بلکه "تاریخچه" ای مجعول است : چون به سبب ضدیت ساسانیان با اشکانیان به حذف بیش از نیم هزاره تاریخ اشکانی ایران در این اثر و بی توجهی متعاقب به آن در آثار دیگر منجر شده است . در سوء تاثیر تبلیغات ساسانی از طریق شاهنامه حتی پس از گذشت بیش از یک هزاره بر باصطلاح "روشنفکران" معاصر همین کافیست که یکی از این فردوسی زدگان قصه زنجیر عدل انوشیروان ساسانی را نه تنها باور کرده است بلکه با "استدلال به آن" بابت عدالت نسبت به رعایا به استبداد رژیم اسلامی ایراد گرفته است (3) . در حالیکه حتی در آن قصه نیز سخن از یابوئی (!) است که بامید عدالت تن به زنجیر خسرو ساییده است و نه رعیتی که عقلش می رسید تا بین تظاهر به عدل کسری و واقعیت استبدادش تشخیص دهد که یک قلم بیست هزار ایرانی مزدکی را قتل عام کرد: شقاوتی که معادل "گنوسید" ملیونی عصر معاصر است . نقش فردوسی را در جعل کیفی تاریخ ایران در تداوم اینگونه بلاهتهای تاریخی میان "تحصیلکردگان" ایرانی باید دید ، و در جعلیات متناقضی که فردوسی از یکسو برای توجیه کودکانه حاکمیت نژاده هخامنشی در بخش مربوط به هخامنشیان شاهنامه شخصیت تاریخی اسکندر مقدونی را به برادر ناتنی آخرین شاه هخامنشی و شاهزاده ای کیانی تبدیل میکند تا سلطنت اورا بر ایران به لحاظ نژادی توحیه کرده باشد ولی زمانیکه به دوران ساسانی میرسد همان اسکندر به دشمن غیر ایرانی ایران از نوع ضحاک و افراسیاب بدل میشود تا "حقانیت" حکومت ساسانی را توجیه کرده باشد . این نشان بلاهت منطقی فردوسی است که حتی در جعل هم متناقض باقی میماند . چنین بلاهتی را ما در مورد نظامی گنجوی نمی بینیم که ازین بابت در "اسکندرنامه" به فردوسی ایراد گرفته است . و مهمتر اینست که همان تاثیر نامیمون فرهنگی "تاریخنویسی" فردوسی بر فرهنگ شعر زده ایرانی است که سبب عدم توجه طولانی به دوران ایلام (عیلام) و ماد (به نمایندگی آزیدهاک # ضحاک) در فرهنگ ایران شده است . گناهی که چه از نظر تاریخی و چه از لحاظ فرهنگی نابخشودنی است . . چه از آنجائیکه بدرستی اسطوره کاوه و ضحاک ملقمه ای از ماجرای کوروش و آزیدهاک (به روایت هرودوت) با ماجرای داریوش و بردیاست ، عقل سلیم حکم میکند که ضحاک ایرانی و دستکم "مادی" باشد و لکن چون عقل سلیم مزاحم فردوسی است و برای او ذات هر ایرانی پاک است و ذات غیر ایرانی و مخصوصا عرب ناپاک ، لذا از آزیدهاک ایرانی ضحاک عرب جعل میکند و لی دیدگاه یا خرافات طبقاتی او که حکومت ایران تنها لایق برترنژادان میداند ضروری می بیند که ضحاک هم از برترنژادان عرب باشد تا خللی به خراقات طبقاتی فردوسی نرسد .
ثالثااین مقلوبیتها و مجعولات فردوسی از تاریخ آلوده به حماسه است که در آن از نیک بد واز بد نیک ساخته است . و لذا همچنانکه "خدایان" هندی و ایرانی بعد از تجزیه این دو قوم از یکدیگر به "دیو های" آندیگری تبدیل شده اند پس استبعادی در این نمیتوان داشت که سیرت نیک و بد ضحاک و کاوه تاریخی به قلم فردوسی به سیرت بد و نیک ضحاک و کاوه اسطوره ای تقلیب شده باشند . و مگر خرافات نژادی انعکاسی از دیدگاه قومی و طبقاتی نیستند که "زدهگان (ایران) و از ترک و از تازیان ـ نژادی پدید آید (آمد) اندر میان ـ نه دهگان و نه ترک و تازی بود ـ سخنها به کردار بازی بود " . در حالیکه گناه عرب و ترک تنها این بوده است که بخشی از آن معامله ای را که ایرانیان در طول تاریخ با آنان کرده اند آنان نیز با ایرانیان کرده اند . بگذریم که فردوسی با اساطیری کردن تاریخ و تاریخی کردن اساطیر چنان تاریخ ایران را به خرافات آلوده است که از این خرافات انتظار مثبت و سازنده ای نمیتوان داشت . و هرکس که در دام این تاریخ خرافی بیافتد در جهل مرکب ابدالدهر بماند.
____________________________
حواشی و توضیحات :
(1) "ملاحظاتی در عقب ماندگی و تجدد ایران" ،"نارسائيهای فرهنگ ايرانی " به همین قلم در سایتهای "عصر نو " و اخبار امروز" .
(2) "ملاحظا تی در زبان قدیم آذربایجان" به همین قلم .
(3) آرامش دوستدار :" افسانه در واقعیت".