عصر نو
www.asre-nou.net

آنتوان چخوف

لذت خالص

ترجمه علی اصغرراشدان
Wed 25 11 2020

new/chekhov.jpg
Anton Cechov
Reingefallen

. » توبانک فکرمیکردم « خواب، فقط تنها خوابیدن! خونه که برسم، دراز میشم و فوری میخوابم غذام راباسرعت خورده م. حالا جلو تخت ایستاده و پچپچه میکنم:
« چه سعادتی!زندگی تواین دنیا زیباست!خدای من! »
با خنده ای خوشایند پایان ناپذیر، خود را کش و قوس دادم:
« عین گربه ی زیر آفتاب، خودمومی خیزونم روتخت. چشمامو میبندم وخودمو می سپارم به خواب. مورچه ها توچشمای بسته م اینور-اونورمی خزند. توکله م مه بال بال میزنه وازکله م توآسمون پروازمیکنه، روهمه جاپرمیریزه...ازآسمون توکله م پنبه میباره...تمومشون خیلی بزرگ، خیلی سبک وکرک دارند، مه. آدمای کوچک تومه این طرف واون طرف میخزند. راه میرندوتو هم میلولند و خود را تومه پنهان میکنند. »
آخرین آدم که گم شدوالهه خواب نزدیک بودکارش رارومن شروع کند، وزوزی ازجائی بلندشد: « ایوان اوسیپوک،بیااین طرف! »
چشمهام رابازکردم. ضربه ازاطاق پهلوئی بود. چوب پنبه دریک شیشه بالاپرید. خودم را طرف دیگر چرخاندم وسرم راباملافه پوشاندم. تواطاق پهلوئی پچپچه ای خطاب به یک پیراشکی گوشتی بلندشد:
« من عاشق توبوده م، هنوزم امکان عشق هست... »
صدائی دیگرپرسید«واسه چی واسه خودت یه پیانونمی سازی؟ »
غریدم« لعنتیا، نمیگذارندآدم بخوابه. »
چوب پنبه یک شیشه دیگررابالاپراندندوظرفهارابه هم کوبیدند. یکی باپاشنه های دنگ دنگی کفش، این وروآن رومیرفت. یکی دررابه هم کوفت:
« تیموفی!فوری سماوروبیار!عجله کن، دوست کوچکم!بشقابم لازم داریم!خب، آقایونم؟باتوجه به رسومات مسیحی. فقط یه کوچک...مادمازل، نه بااین عجله، پاهای گوشت آلود، لطفا. »
مست بازی تواطاق پهلوئی شروع شد. سرم رازیرمتکاهاچپاندم.
«« تیموفی!بلوندبزرگه که اومدمیدون خرسا، بهش بگومااینجائیم.
تف کردم، ازجاپریدم ورودیوارکوبیدم. دوباره مورچه ها، پروپنبه...اماوای!نیم دقیقه بعددوباره شروع کردندبه فریادکشیدن. باصدائی ملتمسانه دادزدم:
« آقایونم!اینجاواقعایه جای عمومیه!ازتون خواهش میکنم!من مریضم ومیخوام بخوابم! »
« منظورت مائیم؟ »
« بله، آقا ! »
« وچی میخوای؟»
« اینقدفریادنکشین. میخوام بخوابم ! »
« بخواب، هیچکس اونجاجلوتونگرفته. اگرم مریضی بروپیش دکتر ! »
پچپچه بالاگرفت « شوالیه هاعشق وافتخاررومیشناسند...»
گفتم « این حماقته! خیلی حماقته! به علاوه، رذالته! »
ازپشت دیوارصدای پیرمردی شنیده شد:
« یکی گوش بده!مااینجاواسه یه فرمونده چی ارزشی قائلیم؟یه حیون رده بالا!شماواقعاکی هسیتن؟ »
« ساکت !...»
« یه عده دهاتی!ودکامینوشن ونعره میکشن! »
صدای پیرمردده بارتکرارشد«ساکت!...»
روتخت لولیدم وشانه به شانه شدم. افکارم بیخودی آشفته شد، نتوانستم بخوابم. به مرورگرفتارخشم شدم...روتخت شروع کردم به جست وخیزوخشمم رابلعیدم، دادزدم:
« گوش ندین، میرم پلیس میارم! »
« هی مستخدم، تیموفی! »
از جا پریدم مثل دیوانه ای به طرف همسایه ها دویدم. خواستم به هرقیمت از حقم دفاع کنم. تو اتاق، همه ی گروه مست بودند...شیشه هارو میز ایستاده بودند. افرادی با چشمهای مثل خرچنگ ورم آورده، کنار میز نشسته بودند. توپسزمینه اطاق، پیرمرد با کله براق روی کاناپه درازکشیده بود....سربلوندیکی ازفاحشه های مشهورشهرروسینه ش آرام گرفته بود. مرددیواراطاقم رانگاه کردودادکشید:
« ساکت!!!»
دهنم رابازکردم تابدوبیراه بگویم،و...آه،وحشت کردم!!!مدیربانک محل کارم راتووجنات مرد. شناختم. کاش هیچوقت خواب نبودوخشم وتیرگی درپی نداشت...ازاطاق مجاوربیرون پریدم.
یک ماه تمام مدیریک نگاه تقدیرآمیزبه من نکردویک کلمه باهام حرف نزد... خودراازسرراه هم کنارمی کشیدیم. یک ماه بعدسرراهش، آمدکنارمیزم، سرش راپائین گرفت وزمین رانگاه وحرفش راشروع کرد:
« فکرمیکردم...امیدواربودم توخودت درموردقضیه، پاپیش بگذاری...همونطورکه می بینم، تو قصدانجام این کاررونداری...هوم...خونسردی توحفظ کن. نه، فقط نشسته بمون...فکرمیکردم که...مادونفرنمیتونیم تویه شرکت باهم کارکنیم...رفتارت توهتل بولتیخین...خواهرزاده موبه طرز وحشتناکی ترسوند...متوجهی...استعفابده ایوان نیکیتیک...»
وسرش راازمن برگرداندورفت...
من شکست خورده بودم...