عصر نو
www.asre-nou.net

ریچاردبراتیگان

سلطنت خیانت

ترجمه علی اصغرراشدان
Sun 19 07 2020

new/aliasghar-rashedan6.jpg
Richard Brautigan
The Betrayed Kingdom

این داستان عشقی درآخرین بهار«بیت جنریشن» اتفاق افتاد. دخترآن روزها الان بایدتواواسط سی سالگی باشد. ازخودمیپرسم الان چه میکند؟هنوزهم میرودپارتی ها؟
اسمش توخاطرم می لرزد. حالانامش کنارهمه نامهای دیگریست که فراموش کرده ام ومثل جزرومدیک استخر، چهره های تکه تکه شده وهجاهای نامرئی است که توسرم می چرخند.
توبرکلی زندگی می کردوتوپارتیهای بهاری که میرفتم، بارهادیده بودمش.
به شکلی سکسی کامل واردپارتی میشد،سریع میرفت سراغ نوشیدن شراب وتانصف شب لاس میزد. سرآخرهمیشه نمایشش رارودرروی همه شروع میکرد. مستقیم به همه براق میشد. اغلب قرعه به نام یکی ازدوستهای من اصابت میکردکه اتوموبیل داشت. هرکدام ازدیگری پیشی میگرفت وبه سوی تقدیری که دختررقم زده بودمیرفت. باصدائی شهوانی اعلام میکرد:
«کسی میره برکلی؟من میباس برم برکلی!»
ساعت طلائی کوچکی می بست که نیمه شب راازدست ندهد. همیشه یکی ازدوستهام که زیادشراب نوشیده وگیج بود، جواب مثبت میداد. سوارمیشدندوبه طرف برکلی میراندند.
دخترهمیشه راننده رابه آپارتمان کوچکش هدایت میکردوبهش مگیفت:
«باهات روتختخواب نمیرم، باهیچکس روتختخواب نمیرم. اگه میخوای، میتونی روزمین بخوابی. یه پتوی پشمی اضافی دارم»
رفقای من همیشه مست ترازآن بودندکه بتوانندباماشین به سانفرانسیسکو برگردند. پتوی نظامی سبزرادورشان می پیچیدندوروزمین میخوابیدند. صبح شق رق ومثل گرگ صحرائی مچاله شده برمیخاستند. قهوه وصبحانه ای هم درکارنبود. به این ترتیب، دختردوباره به برکلی رسانده شده بود.
یکی دوهفته بعددوباره تویک پارتی دیگرمیدیدیش، ساعت زنگ نیمه شب راکه میزد، دوباره آوازمیداد:
«کی میره برکلی؟من میباس برم برکلی!»
وحرام زاده ی دیگر، همیشه هم ازرفقای من، توتورمیفتادوخودراآماده رفتن به طرف پتوی روی کف اطاق میکرد.
بدیهیست که من مناسب درک نیروی جاذبه اش نبودم. طبیعتااتوموبیل نداشتم وظاهرابه همین دلیل هیچ کاری باهام نداشته بود. آدم بایدماشین میداشت تاجاذبه اش را درک میکرد.
شبی رابه خاطرمیاورم که همه مست شراب وسرگرم بودندوموزیک گوش میدادند. آه، روزهای «بیت جنریشن!» حرف زدن،شراب وجاز!
دوشیزه برکلی کف اطاق توناحیه شناوربود، سرخوشی راهمه جاگسترش میداد، بیشترازهمه میان رفقای من که ازمهمان نوازیهاش حسابی لذت برده بودند.
نیمه شب فرارسیدو«کی میره برکلی!»
همیشه ازهمان کلمات استفاده میکرد.ظاهرابه این دلیل که خوب جامی افتاد:کامل بودند.
یکی ازرفقام که ماجراجوئیهاش رابرام تعریف کرده بود،دادزد«من!»وطوری خندیدکه هردونفرشان خرسندشدند. رفیقم که هنوزبه فیض عملیات روزمین کف اطاق نائل نشده وخیلی تحریک شده بود. تمام شب شراب نوشیده وگاوگیجه میرفت. گفت:
« من می برمت خونه. »
وسوسه انگیزخندیدوگفت « فوق العاده ست! »
دوست دیگرم باصدائی نیمه بلندبه من،امابه اندازه کافی بلندکه اوهم بتواندبشنود، امانه آنقدربلندتاهم تقدیریش که قراربودعملیات روزمین کف اطاق برکلی راتجربه کندهم بشنود، گفت:
« امیدوارم خوابیدن رو زمین سرگرم کننده باشه! »
به زبانی دیگر، نمایشی که دخترکنارگذاشت، تبدیل به یک شوختی فریبکارانه بسیاررمزی شده بودویکی دیگربه طرف برکلی سوارچرخ فلک که میشد، رفقادایم حسابی اجرامیکردند.
دخترمانتلش رابرداشت ودونفری به طرف بیرون تلوتلوخوردند.تونوشیدن شراب کمی زیاده روی کرده بودندوحال مناسبی نداشتند.کناراتوموبیل که رسیدند،دختربالاآوردوروسپرجلوراکاملاپوشاند.
شکمهاشان خالی شده بودوحالشان راکمی بهترحس که کردند،دوستم دختررابردبرکلی ودختراوراتوپتوی لعنتی پیچاندوروزمین خوابید.
دوستم صبح بعد شق رق وکاملاخردوخمیروبااوقاتی چنان گه مرغی برگشت سانفرانسیسکوکه استفراغ راازروسپرجلوی ماشینش پاک نکرد. ماههای زیادتو سانفرانسیسکورانندگی کردوگلوله استفراغ رو سپرماشینش تاج یک سلطان خائن بود. سرآخرخودبه خودس
ابیده ومحوشد.
دراینجاقضیه میتواندبه داستانی خنده آورتبدیل شود. اوضاع آنقدرناجوراست که آدمهااندک عشق لعنتی ئی راکه بهش نیازدارند، بایدذره ذره ازلابه لای گه پیداکنند...