علی عبادی
از زیر خاک
Wed 8 07 2020

«از زیر خاک» مجموعه نوزده داستان کوتاه از نسیم خاکسار است که از سوی نشر دنا در هلند منتشر شده است. نوشتهی زیر به نقد داستان "از زیر خاک" از این مجموعه اختصاص دارد. (آوای تبعید)
“زیر خاکم، اما نمرده ام.” داستان با این جمله کوتاه به تاثیر گذارترین شکل ممکن آغاز می شود، جمله ای تکان دهنده که به خوبی انگیزه دنبال کردن داستان را به خواننده می دهد و این در داستان کوتاه بسیار اهمیت دارد. شروع پرقدرت و جذاب به موفقیت داستان کمک زیادی می کند.
از این رو به نظرم نویسنده با مهارت تمام مناسب ترین مدخل را برای ورود خواننده به دنیای داستانش برگزیده و توانسته خواننده را ناگهان با موقعیتی ناشناخته روبرو کند و کنجکاوی اش را برانگیزد. داستان در مکان گور جمعی جانباختگان سال ۶۷ یعنی خاوران می گذرد، راوی خود یکی از جانباختگان مدفون در خاک است که به صیغه اول شخص داستان را روایت می کند.
به نظر می رسد راوی جایی از درون تکه های کالبدش مثل دست یا بند کوچولوی انگشتش بیرون را تماشا می کند و اتفاقات را بازگو می نماید حتی وقتی ذره ای شده و به همه جا می چرخد اما در یک جا زاویه دید عوض می شود و راوی بیرون از خودش می ایستد:
“دستم كه بيرون بود از خاک، آسمان آبي را ميديد و پرندههائي را كه ميگذشتند و چند لكه ابر سفيد را و به بقيه ميگفت چه ديده است.”
گفتگو بین مردگان و زندگان از طریق نشانه هایی مثل تکه لباسی، شیئی یا استخوانی از خاک بیرون افتاده شکل می گیرد:
“بعد كه پيدايم كردند از طرف بچهها پيام خودمان را به ديداركنندههايمان دادم كه برايمان گل و سبزه بياوريد. گفتم برايمان سرو بياوريد و يا كاج، و در همين نزديكيها بكاريد. آوردند.”
در مورد ساختار بنیادین متن ابتدا باید به این سوال پاسخ دهیم که مسئله اصلی در داستان چیست؟ آیا “ازیر خاک” روایت یک جنایت است؟ یا تصویری سورئال و فاش گونه از حقیقتی پنهان؟ یا داستان کشمکش خانواده کشته شدگان و کشندگان؟ یا حدیث آرزوهای ناکام؟
تمام اینها و نکات مهم دیگری در قصه البته حضور دارند اما حرف اصلی به نظرم جای دیگر است.
راوی در قسمتی از داستان اشاره ای دارد به زندگی خودش وقتی که جوانی پر از شر و شور بوده و با وجود داشتن طبعی رمانتیک ، هیچگاه فرصت نداشته به چیزهای قشنگ طبیعت و زندگی نگاه کند. سرنخ ماجرا در همین مقدمه چینی است که بعد تر با چند اشاره و نشانه آن را کامل می کند:
“ بارها از خودم پرسیده بودم از چیست که آدمی از همه حسها و نیازهای خوار و ذلیل کنده و رها می شود… فکر می کنم یک چیزهایی دور و برم می دیدم که سخت دنیای ذهنی ام را به خودش مشغول می کرد آنوقت من خودم را می سپردم به همان تصویرها که می دیدم.”
“…خوب، من كه اول متوجه آن نشده بودم. وقتي هي عينك را بُردم دور و نزديك و هي تكه به تكه از تن آن آدمي را كه تكيه داده بود به ديوار بُردم توي كادر و تماشا كردم متوجه آن شدم. و همين كارها فكر ميكنم چيزهائي را در وجود من بيدار كرد كه خوابيده بود در پستوهاي تاريك ذهنم”.
“با هوشي خوب است. با هوشي مثل همه چيز خوب دنيا خوب است. با هوشي مثل كار آن رفيق من در سلول بود. با آنكه خودش خيلي درد داشت توي اين فكر بود چطور رفيقش را شاد كند. با هوشي شكل دستهاي او بود روي زخمهاي پايش”.
“ميدانستم خوشحال ميشوند. نه به اين خاطر كه خانواده ها به ما سر ميزنند و يا ما را فراموش نكردهاند.اينها را از پيش هم ميدانستيم. اين موضوع كه آنها فكرهايشان را بكارانداخته اند و این
هوش، هوش آنها بود كه ما را خوشحال ميكرد”
“وخوش بوديم چون توي كار آنها يك هوش قشنگ ميديديم. يك هوش كه مثل خود نهالها از خاك بود و بوي طراوات و رويش مي داد.”

با کمی دقت به نمونه های ذکر شده می توان فهمید نکته اصلی در داستان” از زیر خاک”، “باهوشی است و دیدن.” خوب دیدن، آدمی را با هوش می کند و آدم با هوش خوب می بیند.
“دیدن” یک امر کنشی است و فکر ایجاد می کند. لازم نیست حتما به چیزهای خارق العاده ، عجیب و غریب و پیچیده دقت کنیم تا با هوش تر به نظر برسیم ، کافی است به دور و برمان و به اتفاق های ساده و روزمره خوب توجه کنیم تا زیبایی و هوش نهفته در هر موجودی را ببینیم، آنوقت مثل راوی داستان افسوس می خوریم که چرا بخاطر شر و شور جوانی و حس نیازهای خوار و ذلیل کننده فرصت دیدن زیبایی ها را نداشته ایم زیبایی های ساده و صادقی که به راحتی می توانند مارا به هیجان بیاورند.
“دیدن” یعنی درک هوش موجود درهمه پدیده ها و پذیرفتن شان به همان شکلی که هستند. چه خوب چه بد. غم و درد و بدی هم مثل نیکی و زیبایی و لذت عین زندگی هستند.
نویسنده از زبان راوی به این وجه از “دیدن “هم توجه دارد:
“و سعي كردم ببينم توي عكسي كه از اينجا گرفته بود، قرار است چه بيافتد. وقتي خوب به آن قسمت نگاه كردم غمگين شدم. جاي خالي آن بوته هاي اولي را ميتوانستم ببينم.”
“سرم را كه بالا كردم شناختمشان. خودشان بودند. همانهائي كه كاجها را كنده بودند. اول رفتند سراغ بوتههاي گل سرخ. آنها را با پا له كردند و بعد رفتند سراغ كاج و سرو و آنها را از ريشه در آوردند و تكه تكه كردند بر خاك انداختند.”
“آنوقت زنها نشستند روي خاك. نزديك به من. و من خوب به چشمانشان كه حالا خوب ميتوانستم ببينمشان نگاه كردم. نميدانم تا حالا شده به چشمهائي نگاه كنيد و بعد سرتان را زير بياندازيد. آنقدر درد و سئوال تويشان موج ميزد كه نميشد زياد به آنها نگاه كرد.”
در جمله های پایانی باز تماشای دوگل سرخ است که مهم می شود و استفاده از فرصت کوتاهی که هنوز هست:
“تا ما. همه ما ، همه ما كه پاره پاره و له زير خاك خفته ايم بيرون بيائيم و به تماشاي همين دو گل سرخ بنشينيم. دو گل سرخي كه به روشني ميدانستيم به هفته نكشيده پاهائي ميآيد تا اول لهشان كند و بعد دستهائي تا از ريشه آنها را ازخاك دربياورد.”
تصادفی نیست که نویسنده از موضوعی تا به این حد هولناک و تلخ می تواند زندگی بیافریند.
به نقل از آوای تبعید شماره ۱۳
|
|