عصر نو
www.asre-nou.net

فرانتس کافکا / مایکل هافمن

چهار داستان کوتاه

ترجمه فارسی: گیل آوایی
Tue 7 07 2020

new/hofmann-kafka.jpg
متن فارسی همراه با متن انگلیسی و شناسه های دیگر بصورت پی دی اف منتشر شده است.برای دریافت/ دانلود کردن آن به نشانی زیر مراجعه فرمایید:
http://www.mediafire.com/
....

1

افسانه، اقدامی برای توضیحِ غیرقابل توضیح است: همچنانکه بر پایه ای از حقیقت آغاز می شود، موظف به پایان یافتن در غیرقابل توضیح است.

ما چهار افسانه در مورد پرومتئوس[1] داریم.

بر پایه نخستینِ آنها، او بخاطرِ خیانت خدایان به نوع بشر، به قله ای در کوه قفقاز زنجیر شد و خدایان عقابها را برای خوردن جگرِ او که همچنان بزرگ می گردید، فرستادند.

بر اساس دومین افسانه، دردِ ناشی از نُک زدنِ عقابها، پرومتئوس را در ژرفای صخره ها بیشتر فرو برد تا اینکه خودِ او یکی از صخرها شد.

براساس سومین افسانه، خیانت او، طی هزاره ها، فراموش می شود:
خدایان فراموش می کنند،

عقابها فراموش می کنند،

او خودش هم فراموش می کند.

براساس چهارمین افسانه، همه از آن پردازه که دلیل وجودیش را از دست می دهد، خسته می شوند.

خدایان خسته می شوند،

عقابها نیز خسته می شوند.

حتی زخم هم خسته و بسته می شود. ( التیام می یابد – م)
چیستان واقعی کوهستان بود.

2

یک قرصِ نان بزرگ روی میز بود و پدر با یک کارد برای بریدنِ آن آمد. اما کارد اگرچه حتی بزرگ وُ تیز وَ نان نه سفت وُ نه نرم بود، قادر به بریدن آن نبود. ما بچه ها با شگفتی به پدر نگاه کردیم. او گفت:

شما چرا باید متعجب باشید؟ شگفت انگیزتر این نیست که چیزی بیش از شکست، موفق می شود!؟ برویدبخوابید، شاید من بتوانم بعداً آن را ببُرم."

ما دوباره به رختخواب رفتیم. گاه گاهی، هر کدامِ از ما بر می خواست و سرک می کشید پدر را ببیند. مردی بلند در کُت درازش، پای راستش به پشت کشیده، که سعی می کرد کارد را در نان فرو کند. وقتی صبح زود بیدار شدیم، پدر فقط دراز کشیده بود و کارد را نیز به کناری گذاشته بود. و گفت:

می بینید، من هنوز نتوانسته ام نان را ببُرم. این نشان می دهد که نان چقدر سفت و سخت است."

ما خواستیم خودمان را نشان دهیم که می توانیم. او گذاشت که ما تلاش کنیم اما بسختی می توانستیم کارد را که دسته اش هنوز با تلاشی که پدر کرده بود داغ بود، بلند کنیم. پدر خندید و گفت:
بنظر بیش از توانایی ماست. ( انگار زورِ ما به آن نمی رسد – م) آن را کنار بگذارید، حالا می خواهم بیرون بروم. امشب دوباره سعی می کنم. اجازه نمی دهم یک قرص نان از ما یک دلقک بسازد( باعث تمسخر ما شود –م). قرص نان متعهد است خودش را برای بریده شدن بگذارد. البته مجاز است مقاومت کند همانطور که مقاومت می کند"
ولی با وجودی که او می گفت، نان مانند دهان حریص آدمی مصمم، چروکیده و مانده می شد. هنگامی که معلوم می شود در واقع یک قرصِ نان خیلی کوچک بود.

3

یک کشاورز مرا در بزرگراه نگه داشت و از من خواهش کرد با او به خانه اش بروم. شاید می توانستم کمکش کنم. – او با زنش بحثش شده بود و بحثشان زندگی آنها را از هم می پاشید. او بچه های ساده لوحی هم داشت که خوب بزرگ نشده بودند. آنها یا هیچ کاری نمی کردند یا موذیگری می کردند. گفتم:

خوشحال می شوم با تو بیایم.

اما ازاین که منِ غریبه می توانستم به طریقی کمکش می کردم، تردید وجود داشت. من شاید می توانستم بچه ها را کاری کنم که مفید باشند اما در مورد همسرش کاری از من بر نمی آمد چون حالتِ بحث و دعوای همسرش معمولاً ریشه در چگونگیِ رابطۀ همسر با شوهرش دارد و از آنجایی که من از وضعیت راضی نبودم، احتمالاً او خودش هم درد آن بحثها را به جانش خریده بود ولی نتوانسته بود تغییرش دهد از این رو من چطور می توانستم موفقتر باشم؟ در نهایت کاری که می توانستم بکنم این بود که نارضایتی زنش را به خودم جلب می کردم. در آغاز، من با خودم بیشتر حرف می زدم تا با او، اما پس از آن از او پرسیدم برای کاری که می کردم چقدر به من می پرداخت. گفت اگر مفید واقع می شدم، راحت با هم به یک توافقی می رسیم. من می توانستم هر چه که می خواستم می کردم. در آن صورت کاری نمی کرد و گفتم این جور تعهدها راضیم نمی کنند. می خواستم توافق مشخص و معینی با او می داشتم اینکه هر ماه چقدر به من می پرداخت. او از درخواست من که هر ماه به من مزد بپردازد، تعجب کرد. در واکنش به آن، من هم از این که او تعجب کرده بود تعجب کردم. آیا او تصور می کرد که من در عرض چند ساعت مشکلی را که یک زن و شوهر در تمام عمرشان درست کرده بودند حل می کردم و او واقعاً از من انتظار داشت مشکلشان را در دو ساعت حل می کردم و چند دانه نخود خشک می خوردم و دستش را برای قدردانی می بوسیدم و دُمم را جمع می کردم و در آن جادۀ یخی به راهم ادامه می دادم؟ قطعاً نه.

کشاورز در سکوت گوش می کرد و سرش را بحالت گرفته ای پایین انداخت. طوری که او را می دیدم به او گفتم من می بایست با او مدت زیادی می ماندم و اول با وضعیتی که داشت آشنا می شدم و در مورد بهبود آن فکر می کردم و بعد می بایست مدت بیشتری می ماندم تا وضعیتِ در خوری می آفریدم؛

اگر چنان چیزی ممکن بود، در آن هنگام من پیر می بودم و خسته از اینکه جایی می رفتم مگر اینکه استراحت می کردم و از طرفهای ذیربط تشکر می کردم.

کشاورز گفت:

" چنان چیزی امکان پذیر نیست. با این وضع تو از من می خواهی که ترا در خانه ام جا دهم و شاید حتی مرا از خانه ام هم بیرون کنی. در آن صورت من با مشکلی بزرگتر از آن چه که داشته ام، روبرو می شوم"

من گفتم:

" مگر این که به هم اعتماد داشته باشیم تا به یک توافق برسیم. آیا من نشان ندادم که به تو اعتماد کرده ام؟ تمام چیزی که دارم حرفِ توست. آیا ممکن نیست که زیر حرفت را بزنی؟ پس از این که من همه چیز را طبق دلخواه تو تنظیم کردم، مرا با همۀ قولی که دادی، به حال خودم رها کنی و بگذاری بروم؟"

کشاور به من نگاهی انداخت و گفت:

" تو هرگز نمی گذاری چنان چیزی پیش بیاید"

گفتم:

- " هر کاری دلت می خواهد بکن. طوری که خوشت می آید در موردم فکر کن اما فراموش نکن – این را دارم به رسم رفاقت - مرد و مردانه به تو می گویم. – این که اگر مرا با خودت نداشته باشی، خودت هم قادر نخواهی بود چندان طولانی در خانه ات بمانی. با زن و بچه هایت چطور می توانی به زندگی ادامه دهی؟ و اگر از فرصت استفاده کنی و مرا با خودت به خانه ات ببری، آن وقت همۀ مشکلاتت در خانه را وا نمی دهی با من نمی آیی. در جاده ما با هم می رویم و شک و تردیدهایی که به تو دارم را وا خواهم داد."

کشاورز گفت:

من چنان آزادیِ عملی ندارم. پانزده سال است که با همسرم زندگی می کنم. سخت بوده است و من حتی نمی فهمم چطور تا این زمان دوام آورده ام. اما علیرغم آن، نمی توانم او را به حال خودش رها کنم بدون این که همۀ امکانات را نیازموده ام تا او را شاید قابل تحمل کنم. برای همین هم بود که وقتی ترا در جاده دیدم، فکر کردم با تو آخرین تلاشم را هم بکنم. بیا با من و هر چه که بخواهی به تو می دهم.

گفتم:

من چیز زیادی نمی خواهم. در عین حال نمی خواهم از مشکلی که داری سوء استفاده کنم. می خواهم تو مرا بعنوان یک کارگرِ زندگیت با خودت ببری. می توانم هر جور کاری انجام دهم و برایت خیلی سودمند هم خواهم بود اما نمی خواهم با من همان رفتاری داشته باشی که با کارگران دیگر داری.- به من دستور نمی دهی. من باید مجاز باشم هر کاری که خوشم می آید انجام دهم. حالا این کار یا کار دیگر یا اصلاً هیچ کاری نکنم. فقط طوری باشم که دوست دارم. تو می توانی از من بخواهی کاری برایت بکنم تا زمانیکه خودت می توانسته ای راحت انجام دهی. و اگر دیدی نمی خواهم آن کار را انجام دهم باید این حقیقت را بپذیری. غیر از لباس، ملافه و چکمه های مناسب و در صورت نیاز تازه هم بشوند، پولی درخواست نخواهم کرد. اگر این چیزها در روستایت قابل تهیه نیستند باید به شهر بروی و آنها را بخری. اما نگران آنها نباش. لباسهایی که دارم سالها برایم کافی هستند. من با حقوق معمولِ کارگری راضی هستم. تنها چیزی که در موردش اصرار دارم این است که هر روز گوشت برای خوردن داشته باشم."

طوری که با شرایط دیگر راضی بوده باشد به حالت اعتراضی گفت:
" هر روز؟"

گفتم:

هر روز"

در حالیکه می خواست از صراحت من خلاص شود و حتی طوری که دهان مرا بو کند گفت:

" دندانهایت غیرعادیند[2]. خیلی تیز. مثل دندانهای سگ"

گفتم:

خوب. به هر حال، هر روز گوشت. وهمان اندازه آبجو و مشروبِ خودت."

گفت:

خیلی زیاد است. من خیلی زیاد می نوشم"

گفتم:

هر چه بیشتر بهتر. آن وقت، هنگامی که تو بس کردی من هم بس می کنم. مشروب خوردنت شاید بخاطر شرایطیست که در زندگی خانوادگیت داری."

گفت:

نه. چرا باید به هم ربط داشته باشند؟ ولی تو به اندازه من می توانی بنوشی. ما با هم می نوشیم."

گفتم:

نه. من با کسی خوردن یا نوشیدن را نمی پذیرم. اصرار دارم تنها بخورم و بنوشم."

کشاورز با شگقتی پرسید:

تنها؟ تمام این خواسته ها سرم را به دَوَران انداخته است."

گفتم:

چندان زیاد نیستند و تقریباً به آخر خواسته هایم رسیده ام. روغن هم برای چراغ می خواهم. چراغی که تمام شب بطرف من روشن می ماند. من با خودم چراغ دارم. فقط یک چراغ کوچک است که تقریباً ناچیز است. واقعاً ارزش گفتن ندارد و من فقط برای این که همه چیز را گفته باشم گفتم. اول اینکه نکند بعدها اختلافی بین ما پیش بیاید: طوری دوست ندارم که هنگام مزد پرداختن، چنان چیزهایی مطرح شوند. در تمام موارد دیگر من ملایمترین آدم هستم اما اگر مواردی که توافق کرده ایم نادیده گرفته شود یا انجام نگیرد، یادم می ماند. اگر همه چیزی که توافق کرده ام تا اخرینش به من داده نشود. من قابلیت آن را دارم خانه ات را هنگامی که در خواب هستی به آتش بکشم. ولی نیاز نداری چیزی که ما روی آن توافق کرده ایم را انکار کنی. و آن وقت، مرا در یک موقعیت خاص از حضور موثری دور بداری- ارزشش را ندارد که برایت فقط یک وسیله و بازیچه باشم. – در همۀ موارد به هر شکل من آدم وفادار و مفیدی برایت خواهم بود. و هیچ چیز بجز همینهایی که به تو گفتم نمی خواهم غیر از اینکه 24 آگوست روز من است و یکی دو گالن[3] رام[4] می خواهم."

کشاورز دستهایش را به هم زد و با تعجب داد زد:

دو گالن!"

گفتم:

بله. آنقدر هم زیاد نیست. تو شاید فکر می کنی می توانی از مقداری که گفتم کم کنی ولی من تا حالا همۀ خواسته هایم را بصورت کمترین ها گفته ام. البته خارج از انتظارت، شرمنده می شدم اگر بیگانه ای حرفهای ما را می شنید. اگر بیگانه ای حضور داشت احتمالاً نمی توانستم اینطور که حالا با تو حرف می زنم، حرف می زدم. بنابراین هیچ کسِ دیگری از توافق ما آگاه نخواهد شد. هرچند چه کسی باور خواهد کرد؟"
ولی کشاورز گفت:

بهتر است تو به راه خودت بروی. من به خانه خواهم رفت و سعی می کنم با زنم یک جوری کنار بیایم. درست است که من او را اخیراً خیلی زده ام – فکر می کنم کمی او را به حال خودش بگذارم شاید نسبت به من ارجگزار باشد- و بچه ها را هم خیلی زده ام: من همیشه یک شلاق از طویله بر می دارم و آنها را می زنم. کمی سختگیری نمی کنم و شاید بهتر بشوند. باید اذعان کنم که پیشترها این برخوردها را امتحان کرده ام و کمترین نتیجه را داشته است. اما درخواستهای تو بیش از حد زیادند. و حتی اگر نبودند هم- ولی نه. بیش از آن است که امکانپذیر باشد. ممکن نیست. هر روز، دو گالن رام، و حتی اگر ممکن هم بود، همسرم هرگز چنان اجازه ای نمی داد و اگر او اجازه ندهد من نمی توانم چنین کاری کنم."
گفتم:

خوب پس چرا این همه مذاکره کرده ایم" ( پس چرا اینقدر چانه زده ایم! - م )

4

کاملا صادقانه بگویم، من چندان علاقه ای هم به تمام موضوع ندارم. من در گوشه ای دراز کشیده ام،

تا جایی که می شود در وضعیت درازکشیده چیزی دید، دارم تماشا می کنم، گوش می کنم، تا جایی که می توانم چیزی از آن بفهمم، جز آنکه توانسته ام جوری در روشنای گرگ و میش زندگی کنم، منتظر رسیدن شب هستم.

همسِلولیِ من در وضعیت دیگریست. او یک شخصیت محکم و سرسخت، یک افسر[5] است. وضعیتش را می توانم تصور کنم. او در نگاهیست که مخمصه ای که یک کاشف قطبی، کسی که در شرایط سرمای شدید یخ زده است. اما کسیست که مطمئن است یقیناً نجات داده می شود یا برعکس تا کنون نجات یافته است طوریکه، یکی که قادر است چیزی از اکتشافات قطبی بخواند. و حالا وضعیتهای زیر متصور است: حقیقتِ این که نجات یافتنش ورای تردیدش، بی توجه به خواسته اش( وصیتنامه – م) است صرفاً بخاطر شخصیت پیروزمندانه اش است. حالا آیا او باید این نجات یافتنش را می خواسته است؟ خواسته یا نخواسته اش چیزی را تغییر نمی دهد. او نجات خواهد یافت. اما پرسشِ اینکه او می بایست همان نجات یافتن را خواسته باشد باقی می ماند. نجات یافتنش با این پرسش پیچیده مواجه است که او در گیرش می شود:

او ( نجات دهنده ای که قادر به خواندن است. - م) اینطور به آن می اندیشد که او آن را در برابرم قرار می دهد. ما با هم در موردش بحث می کنیم. ما در مورد نجاتش حرف نمی زنیم. برای نحات، او ظاهراً تمام امیدش را به نُکِ چکشِ کوچکِ نجاتش بسته است که به طریقی آن را بدست آورده است. نوعی چکش که تو آن را برای فرو کردن یک پونز در یک تخته نقاشی بکار می بری.: او چیزِ دیگری غیر از آن نمی تواند بدهد اما او از آن استفاده هم نمی کند- او فقط از داشتن آن چکش خوشحال است. او گاهی کنارم زانو می زند و چکشی که هزار بار دیده ام در برابر چهره ام می گیرد یا دستم را می گیرد، آن را روی میز پهن می کند و با چکش روی تمام انگشتانم می کوبد. او می داند که این چکش آنقدر بزرگ نیست که کوچکترین تراشه را هم به دیوار بکوبد و دنبال چنان کاری هم نیست. گاهی چکشش را روی دیوار می کشد، طوری که ماشین آلات نجاتی که در بیرون مشغولند را آگاه کند. دقیقاً این طور هم اتفاق نمی افتد- نجات به وقت خودش، بی توجه به چکش، آغاز می شود. – اما چیزی باقی می ماند. چیزی ملموس و قابل درک، یک نشانه. چیزی که یکی می تواند نجات یابد همچنانکه یکی نمی تواند نجات یابد.
البته، یکی ممکن است بگوید که کاپیتان(افسر- م) از اسارت دیوانه شده است. دایره فکری چنان بهم ریخته است که بسختی جایی برای حتی یک فکر داشته باشد.

( ترجمه چهار داستان از آلمانی به انگلیسی: مایکل هافمن)
در نسخۀ چاپی نیویورکر 29 جون 2020 منتشر شد
برگرفته از سایت نیویورکر
ترجمه فارسی: گیل آوایی
gilavaei@gmail.com
________________________

[1] Prometheus=فرهنگ لعت: (افسانه یونان) تیتان فرزند پاپتوس
[2] .( خیلی طمعکاری - دندان گُردی و....– م)
[3] Gallon = فرهنگ لعت: گالن ، پيمانه اي برابر 3587/3 ليتر
[4] Rum = نوعی مشروب ( عرق نیشکر)
[5] captain