عروسک بلوند
داستانک
Tue 26 05 2020
علی اصغر راشدان
نفس بریده از انتظار توصف، پیتزای مارگاریتا سفارش دادم. یک ماسماسک الکتریکی تحویلم داد و گفت:
«لامپاش روشن شد و بوق که زد، پیتزات آماده ست، بیا بگیر. »
« چیقد دیگه باید منتظرشم؟»
« حداقل بیست دقیقه. ساتردی نایته دیگه. حوصله نداری، وسط هفته بیا. »
یک آبجوی بشکه گرفتم، گشتم و یک جای خالی کنار میز یک جفت دختر خوش بر و روی سراپاخنده و شادی پیداکردم. آبجو به دست وایستادم و گفتم:
« اینجا خالیه، اجازه هست؟ »
هر دو باخنده و خوشروئی به نشانه توافق سرتکان دادند. نشستم، آبجو را نرم نرمک مزمزه کردم و رفتم تو حال و هوای جماعت:
یک جفت جوان تی تیش مامانی کنار میز سکومانند باریک دراز چهار نفره در انتظارآماده شدن پیتز انشسته بودند. زن و مرد سیاه پوست جوانی با یک بچه یکی دو ساله رو درروشان کنار دو چهارپایه خالی وایستادند. زن جوان سیاه خوش رو، خندان پرسید:
« میتونیم رواین دو جای خالی بشینیم؟»
پسر بلند شد رفت سراغ گرفتن پیتزا. دختر باخنده ای اخم آلوداشاره کردکه میتوانند بنشینند. زن خودمانی با دختر خوش و بش کرد. دختر بااخمهای توهم عکس العمل نشان داد. زن ندیده گرفت، رفت دنبال سفارش و گرفتن خوراک.
دختر بلوند کامل و سفید به تمام معنی بود. بچه انگار دختر را عروسک می پنداشت. بهش خیره شده بود. مرد جوان بچه در آغوش رفت کنار دختر، رو جای خالی دوست پسر یا نامزدش نشست. بچه قهقهه و بادستهاش بال بال زد، گیسهای بلوند دختر را به بازی گرفت. دختر خنده ای اجباری به صورت بچه زغال مانند زد. با خشم مرد را ورانداز کرد. خود را کنار خیزاند و فاصله گرفت. صورتش را به طرف دیگر چرخاند، فشار خشم منفجرش میکرد. بچه یکریز به طرف گیسهای بلوند و صورت عروسک مانند دختر بال بال میزد و شادی میکرد...
زن جوان سیاه و دوست پسر یا نامزد دختر بلوند، با پیتزا و خوراک برگشتند کنار میز. دختر صورت عروسک مانندش رااز زن و مرد و بچه به طرف جوان برگرداند، اشکهای تو حدقه ش را باکلینکس پاک کرد. با بغض گره خورده تو گلوش، کنار گوش پسر جوان پچپچه کرد. هر دو بلند شدند، سینی پیتزاها را برداشتند، چند قدم دورتر کنار یک میز دیگر نشستند. حالا بچه گریه میکرد و به طرف عروسک بلوند بال بال میزد...
|
|