عصر نو
www.asre-nou.net

حذف شود


Tue 19 05 2020

بهرام مرادی

«...در این هنگام جانور عجیبی را در رؤیا دیدم که از دریا بالا آمد. این جانور هفت سر داشت و ده شاخ. روی هر شاخ او یک تاج بود و روی هر سر او نام کفرآمیزی نوشته شده بود. این جانور شبیه پلنگ بود اما پاهایش شبیه پاهای خرس و دهانش مانند دهان شیر بود...» این، توصیفی‌ست از «لویاتان» یا «اژدهای چندسَر» که در «مکاشفه‌ي یوحنا» آمده است. در اساتیرِ خاورمیانه، و بعدن مسیحیت، لویاتان نمادِ حسادت و یکی از چهار نگهبانِ جهنم است.
اَکوانِ‌دیوِ فردوسی، در شاهنامه، به این عریانی نیست؛ قدری پیچیده‌تر است، دودوزه‌باز و اغواگر: اکوانِ‌دیو به‌شکلِ گورخری زرین پدیدار می‌شود، اما می‌تواند باد شود و توفان؛ و حتا غیب شود و از زاویه‌یی دیگر حمله کند. بامزه هم هست: هر چه از او بخواهی برعکس‌ش را انجام می‌دهد. وقتی رستم را اسیر می‌کند از او می‌پرسد می‌خواهی به کوه بیندازم‌ت یا دریا؟ رستم، که این ویژگی را می‌شناسد، می‌گوید به کوه. پس به دریا افکنده می‌شود و شناکنان نجات می‌یابد....
سانسور درآمیزی‌ي «لویاتان» و «اکوانِ‌دیو» است: لویاتاکوان. سرهای متعددی دارد، شکل و رنگ عوض می‌کند، برای به‌دست‌آوردنِ شکار گاه دلبری می‌کند، وسوسه‌انگیز است، حسود است، بدل‌کار است، ریاکار است، با صراحت و شفافیت میانه‌یی ندارد و... و نگهبانِ «جهنم»‌ است. آبشخورِ لویاتاکوانِ ایرانی فرهنگِ سنتی، اندیشه‌گی، رفتاری و اخلاقی‌ی جامعه است که به دستِ حکومتِ دینی تقویت، نگهبانی و اجرا می‌شود.
اولین لویاتاکوانی که سرِ راه من سبز شد، زرین بود و دلربا؛ نام‌‌ش «آرمان» بود. جوانِ هیجده ساله‌‌ی خام‌دستی بودم که فکر می‌کردم «وظیفه» دارم آرمان‌های خلقی را ـ که حتمن قهرمان هم بود ـ در نمایش‌‌‌نامه‌‌‌ها و داستان‌هام تصویر کنم؛ پس شخصیت‌هایی می‌‌ساختم که قرار بود حاملانِ این ارمان باشند. البته گاه‌گداری پیش می‌آمد که صدای فروخورده‌ و ضعیفی بشنوم که بالکنت هشدارم می‌داد که دروغ‌نویس هستم و تصاویرم صادقانه نیست؛‌ اما خُب، در زمانه‌یی زندگی می‌کردم که ناهشیاری و بلاهت ویزای ورود به تاریخ بود. چند سال که گذشت و پیشانی‌ی ایدئولوژی و هر نوع آرمانِ ان‌چنانی به دیوارِ بتونی‌ی زمان خورد و سرها شکست و عمقِ زخم‌ها و ویرانی‌ها پدیدار شد، لویاتاکوانِ من هم شکل و رنگ عوض کرد.
این لویاتاکوانِ جدید نه زرین بود، نه دلربا؛ اما سخت «آبرودار» بود. توی گوش‌م می‌خواند «تو خانواده داری، دوستان و آشنایانی. نباید برنجی‌شان، نباید چیزی بنویسی که به کسی بربخورد. مؤدب باش. شخصیت‌هات نباید فحش بدهند، نباید کاری خلافِ عرفِ معمول انجام بدهند. اگر «بد» باشند، بدی را ترویج کرده‌یی. از من می‌شنوی اصلن ننویس. می‌نویسی که کجا رو بگیری؟...» لویاتاکوان هزار بدل می‌زد که ننویسم: سروصدا می‌کرد، درگیر می‌شد، بالای سرم می‌ایستاد و واژه‌ها زیرِ تیغِ تیزِ چشماش رنگ و شکل عوض می‌کردند. با این‌همه چون حس می‌کرد گاه‌گداری از «اعتماد» او سوءاستفاده می‌کنم و واژه‌ها و سطرهایی می‌نویسم خلافِ عرف، به دست‌نوشته‌هام دستبرد می‌زد (آن زمان‌ها کامپیوتر عمومی نشده بود)، می‌خواندشان و جاوبی‌جا یقه‌ام را می‌گرفت که «اینا چی‌یه نوشتی؟ خجالت نمی‌کشی؟ واقعن که توی طویله بزرگ شدی، بی‌شعور...»... حاصلِ این دورانِ لویاتاکوانِ پرچ‌شده در درون، دو کتاب است به‌نام‌های «در شکارِ لحظه‌ها» و «یک بغل رُز برای اسبِ کَهر».
تا که زد و من در یک اقدامِ «انقلابی» قیدِ خانواده و دوستان و آشنایان را، از هر رسته و دسته، زدم و با یک سوهان افتادم به جانِ درون‌م تا ردِ پا و دست و سرهای لویاتاکوان‌م را پاک کنم. کثافتی بود که گرگِ بیابان نبیند.
کتابِ «خنده در خانه‌ی تنهایی» حاصلِ آن سوهان‌زدن‌ها و پاک‌کردنِ زیرزمینی مملو از جسدهای درون بود. سالِ ۱۳۸۰ بود و خبرهای عجیب‌غریبی از ایران می‌رسید. دورانِ «اصلاحات» بود و می‌گفتند و می‌دیدیم کتاب‌های «ممنوعه»ی زیادی منتشر می‌شود. کتاب توسطِ آشنایی که با ناشرهای زیادی در تماس بود، به ایران فرستاده شد. نشرِ اختران گفت منتشر می‌کند، ولی اول باید برای کسبِ مجوز به وزارتِ فخیمه‌ی ارشاد فرستاده شود. دوسه ماه بعد ناشر دو برگ کاغذِ بی‌نام‌ونشان را همراه صفحه‌هایی از کتاب فکس کرد. در جدولی که سانسورچی‌ی «گمنام» کشیده بود، با دست‌خطِ خرچنگ‌قورباغه‌یی‌ی مبارک امر فرموده بودند بیست‌وچهار مورد، از واژه گرفته تا سطر و پاراگراف، «حذف شود».[1] و من یکهو لویاتاکوان را، این‌بار از بیرون، جلوی چشمام دیدم که نعره می‌کشید و چنگ‌ودندان نشان می‌داد و قلع‌وقمع می‌کرد؛ هم‌چنان حسود و «دژمنِ» صراحت و شفافیت. از واژه‌ی «مُعاشقه» خوش‌ش نمی‌آمد. «لختِ مادرزاد»، «اسافل»، «به تخم‌م»، «کونی‌گری‌ها»، «کون‌چون‌تانک»، «عرق‌خوری» کفرِ مجسم بود، «نیروی یزدانی» توهین به عرشِ خداوندی‌ش بود، «بابا نمودی ما را» ترویجِ چیزِ بدی بود، «آب‌جو خوری» اشاعه‌ی فساد بود و... جناب‌شان به نقلِ بخش‌‌هایی از داستانِ بهرام صادقی و حتا پاراگرافی از یک داستان که از متنِ «سمکِ عیار» نقل شده بود رحم نکرده و دستورِ «حذف شود» داده بود... ناشر می‌گفت این موارد را «تعدیل» کنم. نمی‌فهمیدم منظورش چی هست. یعنی چی را باید می‌تعدیلیدم؟ داشتم از خیرِ انتشار کتابم در مملکتی که زمانی مملکتِ من هم بود می‌گذشتم که نویسنده و دوستِ عزیزم محمد محمدعلی گفت می‌رود با سانسورچی حرف می‌زند. محمدعلی می‌گفت «تو در ایران شناخته‌شده نیستی. به‌تره هر جور شده این کتاب رو این‌جا منتشر کنی.» در این مذاکرات «برادرِ گمنام» کوتاه نیامده بود جز در یک مورد: محمدعلی می‌گفت به ایشان گفته «نویسنده‌ی این کتاب در خارج زندگی می‌کند و در خارج می‌روند آب‌جو خوری، نه دوغ خوری.» پس، تا بلاخره «شناخته» بشوم، افتادم به تعدیلیدن. خودم را قانع کردم که مهم این واژه و آن واژه نیست، مهم تصویر و مفهومِ پشتِ آن است. به‌جای «مُعاشقه»‌ گذاشتم «عشق»، کُلِ پاراگرافی را که صحنه‌ی جلق‌زدنِ شخصیتِ داستان بود طوری تعدیلیدم که فقط خواننده‌ی باهوش منظورِ نویسنده را حدس بزند. «کونی‌گری» شد «سوسول‌بازی» (که البته این هم مقبولِ شخصیتِ «گمنام» نیفتاد و شد «قِرتی‌گری») و... از بهرام صادقی هم ـ در حالی‌که صدای تیلیک‌تیلیکِ استخوان‌هاش را حتا در خواب می‌شنیدم ـ «حلالیت» طلبیدم و به نویسنده‌ی «سمکِ عیار» هم پیغام فرستادم که این هم نتیجه‌ی آن‌چه شما پدران کاشتید تا ما هم دورِهمی بخوریم. کتاب بلاخره منتشر شد و کاندیدِ چندین جایزه‌یی که آن زمان‌ها بروبیایی داشتند و عاقبت دو جایزه‌ی «بنیادِ گلشیری» و «منتقدینِ مطبوعاتی»‌ را گرفت.
پیه لویاتاکوانِ وطنی به تن‌م مالیده شده بود و شدیدن محظوظ گردانیده شده بودم، اما تصمیم نداشتم برگردم به دورانِ خودسانسوری و بلاهت؛ و چنین شد که کتابِ بعدی را («مردی آن‌ورِ خیابان، زیرِ درخت») همان‌جور نوشتم که می‌خواستم. سالِ ۱۳۸۲ بود. آرش حجازی، رئیسِ انتشاراتِ کاروان، به برلین آمده بود و قول داد کتاب را بی‌سانسور، همین‌طور که هست در ظرفِ شش ماه منتشر کند. گفتم این‌قدر مطمئن قول نده. ولی قول داد. حالا بگذریم که انتشارِ کتاب نه شش ماه، که دو سال طول کشید، اما «حذف شود»های این یکی هم از آن مواردِ گروتسکی بود که فقط به ذهنِ یک چلاق‌فکر می‌رسد. کتاب دو بار «اصلاحیه» خورد. «برادرِ گمنام» (یا شاید «برادرِ» دیگری که میزِ «برادرِ» قبلی را غصبیده بود) بارِ اول واژه‌ها و سطرهایی را «حذف شود» زده بود و بارِ دوم در مواردی درست سطرِ بعدی‌ی سطرهایی که قبلن علامت زده بود.* طبقِ معمول «برادرسانسورچی»، به‌قولِ دوستِ نویسنده‌یی که پی‌گیرِ کتاب بود، حَشری بود و به واژه‌هایی چون پستان، بغل، حشری، بدن، بوسیدن، موی تاب‌دارِ خرمایی، و حتا دامن گیر داده بود و نتیجه‌اش شده بود «حذف شودِ» سطرها و پاراگراف‌هایی در هفت مورد. اما شاه‌کارش، که نشان می‌داد چه‌قدر بادقت متن را زیرورو کرده، آن‌جایی بود که چلاقی‌ی درک و هوش‌ش را به نمایش گذاشته بود: در این کتاب داستانی هست به‌نامِ «ننویس‌س‌س». مردی از پُرخوری تلواسه کرده و کابوس می‌بیند که مُرده و «نکیر» و «منکر» دارند از او بازخواست می‌کنند (البته نامِ جنابِ فرشته‌ها در متن نیست، ولی به‌قدرِ کافی روشن است). مُرده با آن‌ها جَروبحث می‌کند سرِ «گناهان»ش. جایی به آن‌ها می‌توپد «... عجب گیری کردیم آ. شما اصلن معلومه زیرِ دستِ کی تربیت شدین؟...» یعنی «برادرممیز» متن را درست نخوانده بوده؟ این دو «فرشته»‌ را کی تربیت کرده جز «الله»؟ و چرا چشم‌های «تیزبین» سانسورچی این جمله را ندیده بود؟ خیلی ساده: بعدن فهمیدم حالا دیگر ارشادیان مجهز به تکنولوژی‌ی جدید هستند: واژه‌های «مورددار» را از روی لیست‌ِ سیاه‌شان در قسمتِ جست‌وجوی واژه‌ی برنامه‌ی وُرد می‌نویسند و هر جا که در متن به چنین واژه‌یی برخورد کردند، دستورِ حذف می‌دهند. نه، بیهوده بود تلاش برای توجیه‌کردنِ ایشان که داستان چیست و شخصیتِ داستانی کیست و چرا نباید وجودِ یک واژه در یک تصویرِ یا توصیفِ چندین سطری را بهانه‌یی برای حذف آن کرد. به ناشر اطلاع دادم که حاضر به «تعدیل» نیستم، چه برسد به حذف و اصلن از خیرِ انتشارش می‌گذرم. ناشر، همان ناشری که قول داده بود کتاب را بی‌سانسور در ظرفِ شش ماه منتشر کند، بهانه آورد که روی کتاب سرمایه‌گذاری (؟) کرده و نمی‌شود و از این دست عزوجزهای معمول، که گفتم به‌جای مواردِ سانسوری، همان سه‌نقطه‌ی معروفِ سرجهازی‌ نویسنده‌ی ایرانی را بگذارید. می‌گفت این‌ها (ارشادیان) دیگر سال‌هاست این کلک‌ها را می‌شناسند و می‌دانند سه‌نقطه یعنی ای خواننده بدان و آگاه باش که در این مکان دستِ ممیز در کار بوده. سرآخر گفتم پس این موارد را کلن از متن بردارید. می‌گفت خواننده سردرگم می‌شود. گفتم بشود، بلاخره او هم در این بلبشوی لویاتاکوانی سهیم است... کتاب بلاخره منتشر شد و تا دست‌م رسید، یک ماه افتادم. چرا؟ در کتابِ صدودوازده صفحه‌یی صدوده مورد غلطِ تایپی و نقطه‌گذاری بود (در حالی‌که من فایلِ کتاب را تایپ‌شده، با وسواسی که همیشه دارم، بدونِ غلط به ناشر داده بودم)، به‌اضافه‌ی سروته‌شدنِ برخی صفحه‌ها؛ آن‌هم از طرفِ ناشری که آن زمان‌ها مدعی بود مدرن‌ترین ناشرِ ایرانی‌ست. بعدها این کتاب کاندیدِ جایزه‌ی «بنیادِ گلشیری» شد...
حالا که لویاتاکوانِ حکومتِ الله و مؤمنان‌ش را قدری شناخته بودم، ویرم گرفته بود که یک‌بارِ دیگر سربه‌سرش بگذارم. کتابی بود به‌نامِ «این‌جا ایرانه»؛ حاصلِ سفری به ایران بعد از هیجده سال در سالِ ۱۳۸۲. دیده‌ها و شنیده‌هام را در قالبِ یک سفرنامه/ رُمان نوشته بودم. فروردینِ ۱۳۸۵ قراردادِ انتشارش را با نشرِ نی بستم. ناشر می‌گفت در این چند ماهه‌یی که احمدی‌نژاد ـ همان «معجزه‌ی هزاره‌ی سوم» ـ سکانِ هدایتِ ام‌القراء را به‌دست گرفته، اوضاعِ ارشادیان قاراشمیش است و اگر کتاب را الان بفرستند برای مجوز، ممکن است گیر بدهند و بگذاریم اوضاع کمی آرام‌تر شود. برای من روشن بود که این کتاب بیش‌ترین «حذف شود»ها را در مقایسه با دو کتابِ قبلی خواهد داشت؛ اما می‌خواستم با آزمایشی دیگر، بندِ نافی را پاره کنم که نمی‌توانستم با آن کنار بیایم. یک سال و نیم بعد لیستِ «حذف شود»های لویاتاکوان رسید: از کتابِ دویست‌وچهل صفحه‌یی در مجموع هفت صفحه‌ی آ۴ می‌بایست حذف شود؛ از واژه گرفته تا سطر و پاراگراف و حتا صفحه. قبول نکردم. نه من دیگر پی‌ش را گرفتم، نه ناشر. بندِ ناف پاره شد و تصمیمی پابرجا گرفتم که دیگر در کشوری که لویاتاکوان حکمرانی می‌کند، کتابی منتشر نکنم. ده سال باید طول می‌کشید تا با انتشارِ بسیار پُردردسرِ رُمانِ «خودسَر» تاوانِ این تصمیم را بدهم....
* موارد سانسوری‌ مجموعه‌داستانِ «مردی آن‌ور‌ِ خیابان، زیر‌ِ درخت»
ص.۱۳سطر۳: بعد از «روی میز خم می‌شد و»
و به قول‌ِ شاعرا ناوه‌ی پستان‌ها رو به رُخ می‌كشید تا نگاه ما شُره بكشه توش
ص.۲۲. سطر۷: بعد از «گونه‌ی چپش»
و با آن لباس‌‌ِ ازمُدافتاده‌ی چسبان‌ش بپرد تو بغل‌ِ اولین مرد‌ِ تو دیسكو كه معلوم نیست عرب‌ست یا یوگسلاویایی یا كجایی. و حال كند از زیاده‌روی‌های طرف كه له‌له می‌زند بكشاندش گوشه‌ی دنجی و هی با انگلیسی‌ی شكسته‌بسته‌یی زیر‌ِ گوش‌ش چیزهایی بگوید كه او را حشری كند و مُدام دو آهوی نگران را از میان‌ِ صدها چشم، نگران‌ِ خود ببیند و بیش‌تر به طرف بچسبد.
ص.۲۹. سطر‌ِ۲۴: بعد از «اینترنت براش حرف می‌زنم.»
یك‌بار، فقط یك‌بار گفت یك بوس بده من. بعد كه ساكت شدم خودش موچ كشید، گفت بده دیگه. آخه نمی‌شد؛ تازه‌شم می‌شد، خیلی مسخره بود.
ص.۴۵. سطر‌ِ۱۶: بعد از «من آمده بودم كنارت»
و با سه انگشت چانه‌ات را بالا آورده بودم و بوسیده‌ بودم‌ت و تو لب‌هات را كه لیسیدی، چشم به مَستی گشودی و دوروبَرت را پاییدی و گفتی «اِ می‌بیننمان.»
ص.۴۶. سطر‌ِ۵: بعد از «بعد پالتو را.»
بعد دیگر كم‌تر شلوار پاش می‌كرد. دامن‌های خوش‌تركیبی كه اندام‌ش را لاغرتر نشان می‌داد به تن می‌كرد و هر كس كه می‌دیدش فكر می‌كرد فرانسوی‌ست. آن‌زمان‌ها هم دامنی بود. یادم نمی‌آید جوراب مشكی پاش كرده باشد. روسَری‌ش را طوری می‌بست كه دو بند انگشت از موهای تاب‌دار‌ِ خُرمایی‌ش بیرون بیفتد. زیر‌ِ مانتو هم
ص.۴۶. سطر‌ِ۱۴: بعد از «تا شاید…»
لغزنده‌گی‌ی ابریشم تحریك‌كننده بود. دست‌هام می‌توانست كوچك‌ترین زاویه‌های تن‌ش را بی‌درنگی، بكاود و جذب‌ِ جاهایی كند كه هیچ‌وقت هیچ‌ چیزی را بیرون نمی‌ریزند.
ص۸۴. سطر‌ِ۱۷: بعد از «به ناشری تو ایران دربیاورد.»
حالا هم كه خورده به ماجرای اعتصاب‌ِ مُمیزان. برای یك آلمانی كه تعریف كرده بودم، دیده بودم دو طرف‌ِ پیشانی‌ش تكان‌های مشكوكی خورده بود «اعتصاب‌ِ مُمیزان؟ این دیگر به چه معناست؟» معنا! آلمانی‌ست دیگر؛ هی دنبال‌ِ معنا می‌گردند. تازه مدعی‌اند كه گروتسك را هم می‌شناسند. گفته بودم بابا، بیچاره‌ها امنیت‌ِ شغلی ندارند دیگر. صبح تا شب كتاب ممیزی می‌كنند و دم‌به‌ساعت ناز‌ِ آبدارچی را می‌كشند برود براشان خودكار قرمز بخرد و آخر‌ِ سر باید بروند بازجویی پس بدهند كه چرا فلان كتاب را مجوز داده‌اند. ناصر می‌گوید «تو بگو، مثلن اگر بخش‌نامه بدهند كه صنف‌ِ كله‌پزها حق ندارند زبان سِرو كنند، عالم و آدم، همین ماها، اعتراض نمی‌كنیم؟ طومار نمی‌نویسیم؟ پس باید از حقوق‌ِ مُمیزان دفاع كرد؛ تظاهرات راه انداخت، اعلامیه داد. باید برگردند سر كارشان.» می‌گویم فكر‌ِ بكری‌ست. چرا به فكر‌ِ خودم نرسید؟

به نقل از "آوای تبعید" شماره 13

_____________________

[1]. شرحِ دقیقِ مواردِ حذفی در نشریه‌ی «باران» شماره‌ی ۴ و ۵، تابستانِ ۱۳۸۳ آمده است.