عصر نو
www.asre-nou.net

ارنست همینگوی

گربه در باران

ترجمه علی اصغرراشدان
Mon 20 04 2020

new/Ernest-Hemingway.jpg
Ernest Hemingway
Katze im Regen

تنها دو آمریکائی تو هتل بودند. هیچکدام ازآدمهائی راکه توراه پله اطاق شان میدیدندنمی شناختند. اطاق شان توطبقه دوم بود، باچشم اندازدریاوفضاهای بازمیراثهای جنگ. فضاهای باز، نخل های بزرگ و نیمکت های سبز داشتند. تو هوای خوب، سه پایه یک نقاش همیشه آنجا بود. نقاش میخواست هنر را مثل نخل ها، رنگهای روشن هتل ها، باغها و دریای مقابل اوج دهد. ایتالیائی هاازجاهای دورآمده بودندکه میراث های جنگ راتماشاکنند. برنزه بودند و تو باران می درخشیدند. قطرات باران از نخل ها چکه می کردند. آب تو گودالهای راه شنی جمع میشد. دریاتو خطوط دراز باران در هم می‌شکست، سینه رو ساحل می سایید و برمیگشت تا دوباره بدل به یک خط طولانی باران شود. ماشینها با میراث های جنگ از میدان ناپدید شده بودند. در آستانه یک کافه جامانده روبرو، گارسونی ایستاده و میدان خالی راتماشامی کرد.
زن جوان آمریکائی جلوی پنجره ایستاد و بیرون را نگاه کرد. درست زیر پنجره ش گربه ای زیر میزی با چکه های باران چندک زده بود. گربه خود را مچاله کرده بود تا چکه های باران محفوظ بماند.
زن جوان آمریکائی گفت «میرم پائین گربه رو ور میدارم. »
مرد خود را رو تخت بلند کرد و گفت « من این کارو میکنم. »
«نه، خودم ورش میدارم گربه بیچاره اون بیرون، چیجوری زیرچکه های بارون زیر میز خشک بمونه؟ »
مرد مطالعه ش رادنبال کرد، پائین تخت بادو متکادراز شد.
گفت « خیس نشی. »
زنش رفت پائین، زن به دفتر نزدیک که شد، صاحب هتل بلند شد وادای احترام کرد. میزش کاملا ته دفتر بود. مردی پیر و خیلی درشت اندام بود.
زن صاحب هتل رادوست داشت، به ایتالیائی گفت « چه بارونی. »
« درسته سینیورا. هوای خیلی بدیه. »
پشت میزش تو عمق تیرگی اطاق ایستاد. زن دوستش داشت. زن به صورتی مرگباردوستش داشت وتمام ناراحتیهاش راهم پذیرفته بود. زن حیثیتش راهم دوست داشت. زن اورادوست داشت. اوهم درمقابل همیشه درخدمتش حاضربود. زن دوست داشت خودرابه عنوان صاحب هتل حس کند. پیری او، چهره سنگین ودستهای بزرگش رادوست داشت.
زن دوستش داشت، دررابازوبیرون رانگاه کرد. باران تندترمیبارید. مردی باکلاه لاستیکی میدان رابه طرف کافه میگذشت. گربه بایدگوشه راست میدان باشد. احتمالامیتواندزیرسقف میزمدتی خشک بماند. مدتی توآستانه ایستاد، چتری بازوروسرش گرفت، دختری بودکه اطاقش رانظافت میکرد. طبیعتاداستان صاحب هتل راشنیده بود.
دخترخندیدوبه ایتالیائی گفت« نمیخواین خیس شین. »
توفاصله ای که زن راه شنی رابه طرف زیرپنجره ش میرفت، دخترچترراروسرش گرفت. میزآنجابود، باران شسته وبه رنگ سبزروشن درش آورده بود. گربه رفته بود. زن ناگهان مایوس شد. دخترسئوال رادروجناتش دید:
به ایتالیائی پرسید « چیزی گم شده، سینیورا؟»
زن جوان آمریکائی گفت « یه گربه اونجابود. »
« یه گربه؟ »
« آره،یه گربه. »
دخترخندید « یه گربه؟یه گربه توبارون؟ »
زن آه کشیدوگفت « آره، زیرمیز، خیلی دلم میخواست داشته باشمش. خیلی دوست داشتم یه گربه داشته باشم. »
زن به انگلیسی که حرف زد، صورت دخترنظافچی اطاق توهم شدوگفت:
« بیائین سینیورا، بایدبریم تو، الان خیس میشیم. »
زن جوان امریکائی گفت « احتمالا. »
راه شنی رابرگشتندکنارآستانه درورودی. دختربیرون ماندتاچترراببندد. زن جوان آمریکائی به دفترنزدیک که شد، صاحب هتل ازپشت میزش تعظیم کرد. زن ازنظردرونی یک جوری خودراخیلی کوچک وتوی تورافتاده حس کرد.
باتماشای مالک، خودراخیلی کوچک وهمزمان واقعامهم حس کرد. یک لحظه اهمیت والائی درخودحس کرده بود. راهش راتوراه پله ادامه داد. دراطاق رابازکرد. جورج روتخت درازشده وکتاب میخواند. کتاب راکنارگذاشت پرسید:
« گربه روآوردی؟ »
« رفته بود. »
چشمهاش راازخستگی مطالعه وارهاندوگفت « ممکنه کجاباشه؟ »
زن روتخت نشست وگفت:
«وحشتناک دوست دارم داشته باشمش. واقعانمیدونم، واسه چی اونقده دوستش دارم؟ دوست دارم اون گربه بیچاره روداشته باشم.خوشایندنیست یه گربه بیچاره بیرون زیربارون
باشه.»
جورج دوباره مطالعه راشروع کرد.
زن رفت جلوی آینه توالتش نشست، خودراتوآینه دستیش نگاه کرد. اول یک طرف وبعدطرف دیگرچهره وبعدپشت سروگردن خودراوارسی کرد. صورت خودرادوباره توآینه نگاه کردوپرسید:
« نظرت چیه، ایده ی خوبی نیست که موهاموبگذارم بلن شه؟ »
جورج گردن زن راکه به شکل جوانی کوتاه شده بودنگاه کردوگفت:
« من همونجورکه هستی خیلی دوست دارم. »
زن گفت « آه، خیلی وقته اونوهمینجوردارم. خیلی وقته همینجوردارمش، عینهویه جوون زده شده.»
جورج خودراروتخت جابه جاکرد. زن شروع به حرف زدن که کرده بود، چیزی نخوانده بود. گفت:
« توی لعنتی حسابی خوشگل به نظرمیرسی. »
زن آینه رارومیزتوالت گذاشت، به طرف پنجره رفت وبیرون رانگاه کرد. تاریک شده بود. گفت:
« میخوام موهاموسفت وملایم عقب بکشم ویه گره محکم بزنم، میتونم اینوواقعاحس کنم ودوست دارم یه گربه داشته باشم که رودامنم بشینه، وقتی نازش میکنم خرخرکنه. »
جورج ازروتخت گفت « راست میگی؟ »
«یه میزخوراک مخصوص خودم بایه سرویس کاردوچنگال مخصوص خودم ویه گربه میخوام. میخوام بهاربشه، میخوام بتونم موهاموجلوآینه درست برس بکشم. میخوام یه گربه کوچولوداشته باشم. یکی دودست لباس تازه داشته باشم. »
جورج گفت « حالاخوب گوش کن ویه چیزی واسه خوندن وردار. »
وبه مطالعه پرداخت.
زنش ازپنجره بیرون رانگاه کرد. بیرون حالاکاملاتاریک بودویکریزرونخلهاباران میبارید.
زن گفت « درهرحال، من یه گربه میخوام، میخوام یه گربه داشته باشم. من فوری یه گربه میخوام. وقتی نتونم موهای بلن یاکمی تفریح داشته باشم، میتونم یه گربه داشته باشم. »
جورج گوش نمیداد، کتابش رامیخواند. زنش ازپنجره میدان رانگاه کرد، حالافانوس هاروشن شده بودند.
یک نفردرزد. جورج به ایتالیائی گفت:
« بروببین کیه. »
دخترنظافتچی دم دراطاق بود. یک گربه بزرگ گل باقلائی راسفت توبغلش داشت واندامش روبه پائین آویخته بود. گفت:
« معذرت میخوام، ارباب گفت اینوواسه سینیورابیارم...»