عصر نو
www.asre-nou.net

میچ آلبوم

سه شنبه‌ها باموری


Tue 7 04 2020

علی اصغر راشدان

Mitch Albom
Tuesdays with Morrie

برنامه درسی

آخرین کلاس پرفسور پیر زندگیم، هفته ای یک بار در خانه اش، نزدیک پنجره اطاق مطالعه برگزارشد. جائی که میتوانست بوته کوچک گل هیبیسکوس که برگهای صورتیش راپهن کرده بود، تماشا کند. کلاس روزهای سه شنبه و بعداز صبحانه برگزارمی شد. موضوع درس معنی زندگی بود و تجربیات تدریس می شد. نمره ای داده نمی شد، هر هفته آمتحانات اخلاقی داشت. انتظار میرفت سئوالات را پاسخ دهی و سئوالات شخصی خود راهم مطرح کنی. هر از گاه لازم می شد وظائف جسمی هم انجام دهی، مثلا سر پرفسور را روی بالش، بلند کنی و به حالتی راحت قرار دهی یا عینکش را روی قوز بینیش، جابه جا و میزان کنی. با بوسیدن موقع خدا حافظی، اعتبار اضافی کسب می کردی.
این کلاس درس، کتاب لازم نداشت. دراین کلاس خیلی عنوانها، مثل عشق، کار، اتحادیه، خانواده، سالخوردگی، بخشندگی وسرآخرمرگ، تحت پوشش بودند. آخرین درس کلاس، مختصروتنهاچندکلمه بود.
به جای مراسم فارغ التحصیلی، یک سوگواری برگزارشد. گرچه امتحان نهائی برگزارنشد، انتظارمیرفت رساله ای طولانی ازآنچه فراگرفته ای، ارائه دهی وآن رساله دراین کتاب ارائه شده است.
آخرین کلاس پروفسورپیرزندگیم، تنها یک دانشجوداشت، آن دانشجومن بودم.
*
اواخربهارسال1979وبعدازظهرداغ چسبنده ی یک روزشبنه است. صدهانفرازما، کناردرکنارهم،روصندلی های تاشو، روچمن دانشگاه می نشینیم. روپوش های نایلون آبی به تن داریم. ناصبورانه، سخنرانیهای طولانی راگوش می کنیم. مراسم تمام که می شود، کلاههامان رابه هواپرت می کنیم، رسمافارغ التحصیل کالج هستیم، ارشدکلاس دانشگاه براندیس شهروالدهام ایالت ماساچوست. برای خیلی ازما، پرده کودکی پائین آمده.
بعدازمراسم، موری شوارتز،پروفسوردلخواهم راپیداوبه والدینم معرفی میکنم. مردی کوچک است وقدم های کوتاه برمیدارد، انگاربادمیتواندهرلحظه بالاوتو ابرها پرتش کند. توروپوش روزفارغ التحصیلی، شبیه یک صلیب بین پیامبرکتاب مقدس ویک جن کریسمس به نظرمیرسد. چشم های سبزآبی براق دارد، موهای کم پشت نقره ای که روپیشانیش پخشند، گوش های بزرگ وبینی سه گوش وطره ابروهای روبه خاکستری شدن دارد. دندان های کج داردودندانهای پائینش روبه عقب، شیبدارند- انگاریک وقتی یک نفربامشت آنهاراعقب رانده – وقتی می خندد، انگاراولین جوک رو زمین رابهش گفتی.
به پدرومادرم میگویدمن چطورتوتمام کلاس های تدریسش شرکت کرده م. به آنهامی گوید:
« شمااینجایک پسرخاص دارید. »
شرمزده، پاهام رانگاه می کنم. پیش ازترک آنجا، یک هدیه تودست پروفسورم میگذارم، یک کیف دستی برنزه، بانام ونام خانوادگیش روجلوی کیف. کیف راروزقبل ازیک مجتمع فروشگاهی خریدم. نخواستم پروفسورم رافراموش کنم. شایدهم نخواستم پروفسورم فراموشم کند.کیف دستی راتحسین می کندومی گوید:
« میچ، تویکی ازآن خوب هاهستی. »
بعددرآغوشم می کشد. دست های باریکش رارواطراف پشتم حس میکنم. درآغوشم که می کشد، ازپروفسورم بلندترم، احساس ناراحتی می کنم، خودرامسن ترازآن که هستم، حس میکنم. حس میکنم من پدرم واوبچه.
می پرسد میخواهم باهاش درتماس باشم؟ بی تردیدمی گویم « البته...»
عقب که میرود، می بینم گریه می کند.