عصر نو
www.asre-nou.net

زنگ تلفن


Sat 28 03 2020

بهمن پارسا

اوّلین تماس مستقل من با تلفن در سیزده سالگی ام بود! پنجشنبه ها رفتن به مدرسه آسانتر از هرروز دیگر بود، یکم اینکه کلاسها نیمه روز بود و سپس اینکه فیتله فردا تعطیله! آن روز پنجشنبه ی سرد ِ دیماه پیش از آنکه ازخانه خارج شوم خانم جان گفت: مادر جون ظهر که از مدرسه داری بر میگردی یه نُک پا در ِ خونه ی عمه خانم وایسا و بپرس ببین اگه فردا بعداز ناهار کاری ندارن میخایم بریم دیدنشون، مادر جون سلام یادت نره ها، پیر شی پِسَرَم، برو بامید خدا. ما ،در خانه تلفن نداشتیم و این بود که گاهی اگر قرار به دید و بازدیدی بود و راه هم دور نبود مرا روانه میکردند که پیغام ببرم، سلام کنم، سلام برسانم ، و پاسخ بگیرم و برگردم. من آنروز را در زندگی هرگز فراموش نکرده ام و نخواهم کرد. بعد از تعطیل ِ مدرسه مستقیم مسیر منزل عمّه خانم را پیش گرفتم و وقتی رسیدم جلو در ِ خانه دکمه ی زنگ را فشار دادم و به سفارش خانم جان نه طولانی و نه بیش از یکبار. آنروز ها دستگاه در بازکن برقی که به اِف اِف معروف بود هنوز در هر خانه یی باب نبود، ما هم چنین وسیله یی نداشتیم، یا شاید بیشتر خانه ها نداشتند، امّا منزل عمّه خانم به این دستگاه مدرن مجهّز بود. لحظه یی گذشت و صدای عمّه خان از بلند گو بگوش رسید، کیه ؟ شما؟ بلافاصله گفتم سلام ،منم بهمن، و پیش از آنکه چیز دیگری گفته باشم در خانه صدایی کرد و باز شد و لازم آمد که من داخل شوم، یعنی نشد پیغام را بدهم و سریع خود رابرسانم به بازی گل کوچک و توپ پلاستیکی. از حیاط گذشتم و رفتم داخل ِ خانه و چون کسی را ندیدم با صدای اندکی بلند سلامی در فضای خانه رها کردم و در پی آن میخواستم بپرسم عمّه خانم کجا هستید که درینگ درینگ ، درینگ... درینگ ، صدای زنگ تلفن بلند. شد. تلفن جایی نزدیک اتاق مشهور به نشمین ، روی میزی در راهرو - که البّته مفروش بود - قرار داشت و بی تابی میکرد که صدای عمّه خانم از آشپزخانه که با چند پلّه از همکف پایین تر قرار بلند شد که، : مادر جون اون تلفنو جواب بده من دستم بنده ببین کیه ! من تا آن لحظه هرگز با تلفن رو در رو و در تماس مستقیم قرار نگرفته بودم، ولی در فیلمها بعضن، و بیشتر در سریال های تلویزیونی دیده بودم که با این دستگاه چگونه باید کار کرد، یا کار میکردند! درینگ دیگری بلند شده بود که من در برابر تلفنی سیاه رنگ ، قوی هیکل و محکم قرار گرفتم، آنروزها آن تلفن رایج ترین دستگاه موجود در اکثریت قریب به اتّفاق اماکن عمومی و خصوصی بود. هیچ فکر نمیکردم صحبت کردن از طریق تلفن تا این حد هیجان انگیز و مشکل باشد. گوشی را برداشتم و به تقلید از آنچه دیده بودم بلافاصله گفتم، اَلُ بفرمایین با کی کار دارین؟ مردی در آنسوی خط پرسید ، منزل ِ میر عماد؟ گفتم ، نمیدانم ... که صدای عمّه خانم بلند شد...، کیه مادر جون بپرس کیه... ، من در پاسخ گفتم ، میپرسه منزل ِ میرعماد ! عمّه خانم گفت، خُب بگو آره مادر، ببین کیه آخه! من در پاسخ مرد گفتم بله منزل ِ میرعماد شما کی هستین؟ مرد گفت، تو کی هستی بچه جون من میر عمادم! ای دلِ غافل ایشان شوهر عمّه خانم بود و من بلافاصله گفتم ، من بهمنم، سلام. میر عماد گفت گوشی رو بده به عمّه ت، و در همین اثنا عمّه خانم چاقو یی در دست از آشپزخانه بیرون آمد و گوشی را از من گرفت و با شوهرش دقایقی صحبت کرد و بعد از پایان مکالمه ، رو به من گفت، میرعماد چون صدای تو رو نشناخته و کسی ام از بچّه های خودمون یا من تلفنو جواب ندادیم خواسته مطمئن بشه که شماره رو اشتباه نگرفته باشه، واسه این پرسیده بود اونجا منزلِ میر عماده؟ عیبی نداره مادر جون خُب چطور از این ورا؟ من پیام مادر را رساندم و با تکّه یی باقلوا راهی خانه شدم. البّته دَخل ِ باقلوا در همان قدمهای اوّل در آمد.
این اوّلین ارتباط و تماس من بود با تلفن آنهم در سیزده سالگی. سالها بعد وقتی خود به زندگی مستقلّی رسیدم در حدود سی سالِگی برای اوّلین بار در خانه ام صاحب تلفن شخصی شدم. مصرف آن تلفن در آن روزگاران محدود بود به پاره یی مکالمات ضروری و در راس آن در جریان احوال عزیزان قرار گرفتن آنهم به شرطِ آنکه در دیدارها فاصله یی بیش از حدود معمول واقع شده باشد. گاه گاهی نیز برای بر قراری ارتباط با دوستان که بازهم برای من بیش از سه تا حداکثر چهار بار در ماه اتّفاق نمی افتاد.
اینک و در این روزگار امّا کار به شیوه یی دیگر است. اگر مردم بیش از دو تلفن یکی در جیب عقب شلوار و یکی در جیب بغل کُت نداشته باشند، مسلّمن یک تلفن عجیب و غریب که قادر بانجام انواع و اقسام کارها هست در دستشان دارند. اینجانب هم نیز! از همان نوع عجیب و غریب که فقط قادرم در حدود تلفن و پیغام و پسغام آنرا بکار گیرم.
نمی خواهم بگویم از داشتنش متاسّف یا پشیمانم نه ، ولی این دیگر تلفن نیست، افیون است و اعتیاد ،منهم معتادم، دروغ چرا؟ (یاد مشقاسمِ دایی جان هم بخیر). دست ِ من برای بار اوّل در سیزده سالگی به تلفن رسید و در سی سالگی صاحب تلفن شخصی ام شدم، امروز کودکان نه ماهه و یا شاید کمتر اسباب بازیشان "سِلفن" است آنهم از نوع پیشرفته اش. وقتی من می بینم نوه ی سه ساله ی من حدود دوسالی هست که از سلفن خودش برای دیدن نمایش ها و ترانه های کودکانه استفاده میکند و مهارتی هم در این کار بروز میدهد. با دیدن او با خود خیال میکنم فاصله ی من و زندگی امروز مثل فاصله ی سرباز هخامنشی است با جت اف 16! دیری نخواهد پایید که من کار آموز نوه ی خود باشم در چگونگی ِ بکار گیری وسایل نوین امروزی، و زندگی یعنی همین.
یکی از چیز هایی که در این تلفنهای همراه مرا آزار داده است و میدهد نغمات زنگ آنهاست. اغلب اوقات شبیه به هم هستند و این امر مدّتها مرا آزار میداد. باین شیوه که مثلن هنگام خرید در فروشگاهی که معمولن هم شلوغ است زنگ تلفنی بصدا در می آمد و من بی اختیار در جیبهایم بدنبال تلفن میگشتم تا مطمئن گردم آیا تلفن من است که صدا میکند! یا مثلن بهنگام رد و بدل کردن پیامک این تلفن ها عمومن " دینگی " میکنند و خوب توّجه کرده ام که در ازدحام ،اغلب مردم به صفحه ی تلفن خود مراجعه میکنند، فقط محض اطمینان خاطر که نکند پیامی را نادیده گذاشته باشند. موضوع زنگ تلفن را کم کم و به فراست دریافتم تا چه کنم که با زنگ تلفن دیگران اشتباه نگیرم. روزی نشستم وبا مراجعه به انتخابهای موجود در دستگاه، زنگی را انتخاب کردم که نه خوش نوا بود و نه معمول و مرسوم ، نتیجه اینکه دیگر دچار سرگیجه و سردر گمی نمی شدم. زنگ ِ انتخابی من صدای آژیری بود خفه ، مثل اینکه مثلن آژیر ماشین آتش نشانی زکام شده یا مبتلا به "لارنژیت" است. تا مدّتها این زنگ تلفن من بود. بعضن متوجّه شده بودم برای برخی ناخوشایند است. چندی پیش ،شاید سالی ، بعداز یک پیاده روی خوب برای رفع خستگی روی یکی از نیمکتهای پارک نشسته بودم و جرعه جرعه از بطری آب می نوشیدم مردی مسن تر از من، شاید 80 ساله یا اندکی بیش، مقابل نیمکت ایستاد و در نهایت احترام و ادب پرسید ،میتوانم اینجا بنشینم ؟ محترمانه پاسخ دادم که ،حتمن. از نشستن ایشان لحظاتی نگذشته بود که صدای تلفن من بلند و تا بجنبم و از جیبم بیرون بیاورم چندی بار آژیر کشید! با نگاه به صفحه در یافتم از این تلفنهای متقلّبانه است یعنی روی صفحه آمده بود SCAM LIKELY، منهم قطع کردم، و به آقایی که در کنارم بود گفتم، این حقّه باز همه جا هستند! ایشان با نگاهی حاکی ازتعجّب و پریشانی در من نگریست و با صدایی لرزان ولی هنوز مودّبانه گفت، شما صدای این آژیر را دوست میدارید؟ گفتم متوّجه منظور شما نیستم، و این صدا فقط بدلیل اینکه با زنگ تلفنهای دیگر فرق دارد و خیلی رایج نیست و مرا دچار اشتباه نمیکند مورد استفاده ی من است ،همین و بس! ایشان نگاهی به من کرد و من در چشمانش رطوبت ناشی از اشک و غمی را که تمام چهره اش را پوشانیده بودم به وضوح دیدم ولی چرایی اش برایم مبهم بود. ایشان برخاست روز خوشی گفت و می خواست برود که از او پرسیدم، میبخشید آیا من یا صدای تلفن من باعث مزاحمت و رنجش شما شد ؟! و اینبار آن مرد میگریست ودر همان حال گفت ، من شما را درک میکنم و نمی خواهم سبب رنجش شما بشوم، ولی تا کودکی 6 ساله نبوده و در اردوگاه های مرگ نازی سر گردانی نکشیده و تا بامروز ندانسته باشید بر پدر و مادر و عزیزان شما چه رفته، نه حال مرا از شنیدن این صدا در خواهید یافت و نه من در این زمینه اصراری خواهم داشت. همین، مرا ببخشید اگر روزتان را خراب کردم! در کمال تاثّر و تاسّف از انچه واقع شده بود عذر خواهی کردم و در همان لحظه در حضور و به احترام وی در تنظیمات تلفن صدای زنگ آنرا عوض کردم. سپس یکدیگر به دوستی ومهر در آغوش گرفته و روزی خوش برای همه آرزو کرده و جدا شدیم.
بعد از آن ماجرا چند روزی گذشته بود که باز زنگ تلفن را عوض کردم و تا همین امروز هم همان را دارم. اینبار زنگ تلفن من صدای نکره و بلند ناقوس کلیسا یا شبیه به آن است و با همه ی زنگها فرق دارد. اینراهم متوّجه شده ام مورد علاقه ی مردم نیست و طرفه اینکه هفته ی گذشته که برای خرید بعضی لوازام و قدری خوراکی به فروشگاهی رفته بودم ، اوضاع بیشتر یاد آور سرزمینهای جنگزده بود -و همین جا بگویم من در ایران زمان حملات صدامی و جنگزده هم تا آنجا که بیاد دارم چنین صحنه هایی ندیده بودم - و چیزی هم گیر نیاوردم و خیلی اتفّاقی در فریزری که سبزیجات یخ زده میباید قرار داشته باشد و نداشت، یک پیتزا دیدم و برداشتم. در همین اثنا صدای ناقوس تلفن من بلند شد اغلب سری برگرداندند و نگاهی نا دلپذیر نثارم کردند، با خود گفتم کُرُنا دارد روی خلقیات مردم فشار منفی وارد میکند ، در این خیال بودم که خانمی حامله ،حدودن سی ساله مستقیم در من نگریست و به تلخی و حتّی باید بگویم بی ادبانه و عصبی گفت، اوضاع باندازه ی کافی دراماتیک هست خوبست خوشبین باشید و ناقوس مرگ را به صدا در نیاورید.
نگاهش کردم و در پاسخش به آرامی گفتم، حق با شماست، پسر است یا دختر وقت زایمان کی است، اسمی انتخاب کرده اید؟ زن نگاهم کرد و گفت، ببخشید کار بدی کردم نمی باید از جا در میرفتم ، دختر است، زایمان اواسط ماه مِی خواهد بود آنهم در این اوضاع این ویروس آدمکش ،اسمش جزو اسرار خانوادگی است. بازهم متاسّفم که از جا در رفتم! گفتم شب ِ شما بخیر، در این کشتی همه با هم هستیم. و دست ِ خالی به خانه رفتم.----------------------------------------
27 مارس ِ کُرُنایی 2020 مریلند