عصر نو
www.asre-nou.net

ژوليا روسو


Wed 25 03 2020

محسن حسام

بشنو از ني چون حكايت مي‌كند
از جدائي‌ها شكايت مي‌كند
مولوي

چه اتفاقي افتاده است. آن آدم‌هايي كه در طبقات اين ساختمان مخروبه در هم مي‌لوليدند، از سر و كول همديگر بالا مي‌رفتند، كجا رفته‌اند. نكند مرا جا گذاشته‌اند. بعله، حتماً زمان نقل و انتقال فراموشم كرده‌اند. فكري بسرم مي‌زند. از توي كشوي ميز تحرير دو سه قلم بيرون مي‌كشم. امتحان مي‌كنم. همه‌شان از كار افتاده‌اند. دست آخر يك نيمه مداد پيدا مي‌كنم.
بزحمت چند كلمه تلگرافي روي كاغذ مي‌نويسم: «اورژانس. كمك، طبقه هفتم.»
با خودم مي‌گويم: «باداباد، اين تكه كاغذ را از اين بالا حواله مي‌دهم پايين، شايد بدست كسي برسد و برود امدادگران را خبر كند كه بيايند بدادم برسند و مرا از اين بيغوله نجات دهند.»
تكه كاغذ را از سوراخ زير پنجره رد مي‌كنم و به انتظار مي‌نشينم. بعد حوصله‌ام سر مي‌رود.
با خودم مي‌گويم: «چه فايده اينجا نشستن و انتظار كشيدن. بهتر است تكاني بخودم بد هم پا شوم بروم سري به آپارتمان‌ها بزنم. شايد سرنخي گيرم آمد.»
شمعدان را برمي‌دارم و به طبقة پائين مي‌روم. پا توي آپارتماني مي‌گذارم كه سر درش سياه است. نگاهي به گوشه كنار سالن مي‌اندازم. پايم به شي‌اي مي‌خورد. خم مي‌شوم و در پرتو شمع نگاه مي‌كنم. يك طشت مسي كف سالن است. تويش يك چمچمة مسي. گوشة سالن يك صندلي راحتي است. پاتختي كنار صندلي است با يك جاسيگاري روي آن. چند جلد كتاب كف زمين ولو است. صاحب اشياء را مي‌شناسم. آپارتمان شماره 265 جايي كه موسيو «برنارد شواليه» آخرين روزهاي حياتش را بسر رسانده است. برمي‌گردم. شمعدان را روي پاتختي مي‌گذارم. با بي‌حالي خودم را روي صندلي راحتي مي‌اندازم و چشمانم را مي‌بندم. بخود مي‌آيم. چشم باز مي‌كنم. نگاهي به عنوان كتاب‌ها مي‌اندازم. نامه‌هاي مادام «سونيه» كانديد اثري از «ولتر»، اشعار «لافونتن» هم است. اشعار «آلفرد وويني» موسيو برنارد شواليه يكبار مرا به آپارتمانش دعوت كرده بود. شبي كه داروهايش را گم كرده بود. ظاهراً داروخانة محل بسته بود. موسيو برنارد شواليه آمده بود بالا زنگ زده بود و از من كمك خواسته بود. از بين داروهايي كه موسيو برنارد شواليه مصرف مي‌كرد، يكي مربوط به بيماري چربي خون بود، ديگري قند خون. موسيو برنارد شواليه نقرس هم داشت. پاهايش ورم كرده بود. در گفت و گويي كه چند روز پيش، عصري در روزنامه‌فروشي سرگذر با هم داشتيم، از بيماري‌هايش گفته بود. بعد شروع كرده بود در بارة «فلوبر» و «موپوسان» داد سخن دادن. يك رساله هم در بارة فلوبر نوشته بود. موسيو برنارد شواليه دو بار ازدواج كرده بود. همسر اولش در جواني با مردي رويهم ريخته بود و او را تنها گذاشته بود. همسر دومش سالها از يك بيماري لاعلاج رنج مي‌برد. دست آخر در يكي از شب‌هاي ماه فوريه بدرود حيات گفته بود. موسيو برنارد شواليه طبق وصيت همسرش داده بود جسدش را سوزانده بودند. خاكسترش را در گورستان «پرلاشز» در «كاز»[1] گذاشته بودند، عكسي هم كنار كاز بود با يك شاخه گل مصنوعي. موسيو برنارد شواليه بعد از فوت همسرش وقتي دوران بازنشستگي فرا رسيد، در آپارتمانش را بروي اغيار بست. سرش را لاي متون قديمي فرو برد. «رابله»، «كورني»، «راسين» و «مولير» مي‌خواند. گاهي اوقات، آخر هفته، اغلب يكشنبه‌ها او را مي‌ديدم كه از كليساي «سن ميشل» كه در ضلع جنوبي خيابان «آبه لوبلان» قرار دارد، بيرون آمده و يكراست بطرف پارك «مون سوري» مي‌رفت. بنا به عادت يك ساعتي در پارك كنار درياچه مصنوعي قدم مي‌زد. به دو تا قوي سفيدي كه روي آب شنا مي‌كردند، چشم مي‌دوخت. سپس روي نيمكتي مي‌نشست. يقة پالتويش را بالا مي‌كشيد. كلاه بره را روي سرش جابه‌جا مي‌كرد. چشم‌هايش را مي‌بست و در عوالم خودش غرق مي‌شد. يكبار كه در پارك عمومي كنار درياچه مشغول مطالعه بودم، موسيو برنارد شواليه كه در حال قدم زدن بود، چشمش به من افتاد و بسوي من آمد.
ـ روز بخير موسيو اوليويه برژه
ـ روز بخير موسيو برنارد شواليه
ـ امروز هوا خوب است.
ـ بعله، امروز هوا خوب است.
وقتي به او گفتم گاهي وقت‌ها، صبح‌هاي زودي كه براي خريد نان از كنار نرده‌هاي پارك عبور مي‌كنم او را مي‌بينم كه عصازنان كنار درياچه قدم مي‌زند، سرش را تكان داد.
ـ راستي، شما هميشه صبح‌ها زود از خواب پا مي‌شويد؟
ـ ميدانيد، برنامة خوبي است. اولاً صبح‌هاي زود كنار درياچه خلوت است. دوماً از سر و صداي وسايط نقليه خبري نيست يا اگر هست، چندان آزاردهنده نيست.
مكثي كرد و ادامه داد: «خدا مي‌داند اگر در پاريس، اين پارك‌ها وجود نمي‌داشت و اين درخت‌ها نمي بود، مردم چگونه مي‌توانستند با دود و دم زياد نفس بكشند.»
گفتم: «حق با شماست موسيو شواليه. آدميزاد به هواي آزاد احتياج دارد.»
ضلع غربي پارك دكه‌اي قرار دارد. قهوه‌اش معركه است. من و موسيو برنارد شواليه از طرفداران پر و پا قرص قهوة مادام «ترزا بكارو» هستيم. مادام بكارو هفتاد سال را شيرين دارد. گونه‌هاي برجسته، لپ‌هاي قرمز و چشم‌هايي آبي دارد. موهايش را رنگ زده است. حنايي. پوستش سرخ مي‌زند و با موهاي حنايي رنگش مي‌خواند. مادام ترزا بكارو دست‌هاي خيسش را با پيشبند قرمزش پاك مي‌كند.
ـ سلام آقايان
ـ سلام مادام بكارو
ـ چي ميل داريد؟
ـ شير قهوه لطفاً
ـ شما
ـ مي‌گويم: «قهوه لطفاً»
ـ با شكر
ـ خير، بدون شكر
از ته دكة مادام ترزا بكارو بوي خوش غذا به مشام مي‌رسد. ته دكه قفسه‌هاي قوطي كنسرو، انواع نوشابة الكلي و غير الكلي ديده مي‌شود. چند صندوق بطري خالي كنار پيشخوان. بالاي پيشخوان توي قفسه‌ها، قوطي‌هاي آب ميوه چيده است. آب پرتقال، آب سيب، بخصوص آب ميوه‌هاي مناطق حاره. قوطي‌هاي آب ميوه در يخچال هم موجود است. اين مال وقتي است كه دونده‌اي چند بار درياچه را دور بزند. عرق از چارستون تنش شره كند. براي رفع عطش از آب ميوة تگري داخل يخچال بخواهد. اما، اين وقت صبح هيچ چيز مثل يك فنجان شير قهوة داغ با نان «كراسان»[2] نمي‌چسبد. مادام ترزا بكارو دستگاه را بكار مي‌اندازد تا كراسان‌ها داغ بشود. كمي پرچانگي مي‌كند. همزمان دستگاه قهوه گرم‌كن را هم بكار مي‌اندازد.از دخترش ايزابل مي‌گويد. ايزابل 40 سال دارد. چهار بار ازدواج كرده، اما هر بار بعد از يكي دو سال از شوهرش جدا شده. ايزابل تا بحال چهار شكم زائيده، از هر شوهري يك بار آبستن شده. به جز شوهر اولش كه بچه‌اش را پيش خودش نگه داشته، سه تاي ديگر بچه‌ها را به امان خدا رها كرده‌اند و پي كارشان رفته‌اند. ايزابل، يك روز هر سه تا بچه را پيش مادام ترزا بكارو مي‌گذارد و خودش بي‌خبر به سفر طول و درازي مي‌رود. آنطور كه مادام ترزا بكارو تعريف مي‌كند، ايزابل گلويش پيش يك جوان «پروئي» گير مي‌كند، همراه او دست به سياحت مي‌زند. جوانك «كارلوس» نام دارد. كارلوس گيتار مي‌زند. كارلوس در متروهاي پاريس توي واگن‌ها گيتار مي‌زند و آوازهاي عاشقانه مي‌خواند. چندرغازي در مي‌آورد كه وصلة شكمشان كنند. ايزابل با كارلوس در يكي از كافه‌هاي پاريس در كوچة «سن‌پل» آشنا شده است. حالا ايزابل غيبش زده، سه تا بچة خرد سالش روي دست مادام ترزا بكارو مانده. مادام ترزا بكارو، از درد استخوان و رماتيسم پاهاش مي‌نالد. ظاهراً او هم مثل موسيو برنارد شواليه نقرس دارد.
ـ مي‌بينيد موسيو شواليه. ايزابل مسئوليت سرش نمي‌شود. اصلاً به فكر بچه‌هايش نيست. اين بچه‌ها به مواظبت احتياج دارند. به مادر احتياج دارند. اين بچه‌ها بايد تربيت بشوند. يك وقت بخودش مي‌آيد و مي‌بيند كه ديگر دير شده است. بچه‌ها از دست رفته‌اند. من كه بيكار نيستم. براي يك لقمه نان دارم تلاش مي‌كنم.
صداي دستگاه قهوه‌جوش بلند مي‌شود. رايحة قهوه در هواي صبحدم به مشام مي‌رسد. موسيو برنارد شواليه شير قهوه را بدون قند مي‌خورد. كراسان داغ است و با قهوه‌ مي‌چسبد.
مادام ترزا بكارو هنوز حرف مي‌زند. ظاهراً خطابش به هر دوي ماست. اما پيداست كه من را بجا نمي‌آورد. موسيو برنارد شواليه صورتش را تيغ انداخته است. ادوكلن هم زده است. دستكش‌هاي چرمي سياه بدست كرده. شال پشمي بدور گردن انداخته و قلپ قلپ قهوه مي‌خورد و سر تكان مي‌دهد. مادام ترزا بكارو دهانش كف آورده. دست آخر از سخن گفتن باز مي‌ايستد. موسيو برنارد شواليه زير لب مي گويد: «چه مي‌توانم بگويم. البته دردناك است كه بچه‌ها بدون سرپرست بزرگ بشوند.» رو مي‌كند به من: «نظر شما چيست.»
مي گويم: «از قديم گفته‌اند بچه به مادر احتياج دارد. درست است كه مادام بكارو از نوه‌هايش مراقبت مي‌كند، اما بهر حال نمي‌تواند جاي مادرش را پر كند.»
صداي دستگاه قهوه‌جوش بلند است. ظاهراً پيچ و مهره‌هاي دستگاه شل شده و به آچار پيچ‌گوشي احتياج دارد.
از دكه بيرون مي‌آئيم. من موسيو برنارد شواليه را تا دم در خروجي پارك همراهي مي‌كنم. سپس برمي‌گردم و كنار درياچه قدم مي‌زنم. دو تا قوي سپيد آمده‌اند زير پل. مرغان آبي روي سطح آب شنا مي‌كنند. روي نيمكت مي‌نشينم. سيگاري آتش مي‌زنم. لاي دفتر را باز مي‌كنم و چند خط مي‌نويسم. دلم مي‌خواهد از مادام ترزا بكارو بنويسم. دلم مي‌خواهد از دخترش ايزابل بنويسم. غم پنهاني در چشم‌هاي مادام ترزا بكارو ديده مي‌شود كه آدم را به فكر واميدارد. با خودم مي‌گويم بايد يك روز بديدن نوه‌هاي مادام ترزا بكارو بروم. برايشان چند تا كادوي كوچك بخرم.
توي صندلي راحتي فرو رفته‌ام، بفهمي نفهمي حضور موسيو برنارد شواليه را توي سالن حس مي‌كنم. از روي صندلي راحتي برمي‌خيزم. شمعدان را بدست مي‌گيرم. به اتاقم برمي‌گردم. شمعدان را روي ميز مي‌گذارم. مي‌روم روي تحتم دراز مي‌كشم. همه رفته‌اند، آنطور كه پيداست من تنها موجود زندة اين ساختمان بي‌در و پيكر هستم. تا ديروز در اين ساختمان غلغله بود. در راهرو، در راه‌پله آمد و شد زياد بود. در آسانسور سوزن مي‌انداختي جا نبود. شب‌ها، پنجرة اتاقم را باز مي‌كردم، رستوراني كه سر چهارراه قرار دارد، اسمش چيست، «نزد نيكلا» پْر مشتري بود. مردم روي تراس مي‌نشستند و آبجوي خنك مي نوشيدند. حالا سوت و كور است. شايد مرگ نيمه شب به سراغ ساكنان اين ساختمان آمده. درهاي آپارتمان‌ها را زده و جان ساكنان اين ساختمان را گرفته است. لابد، دست آخر پيش خودش گفته، كارم تمام شده، تنابنده‌اي در كار نيست تا من جانش را بستانم. بعد برگشته و پي كارش رفته.
بخيالم صدايي مي‌شنوم. نه، صدايي در كار نيست. در طبقات ساختمان خاك مرده پاشيده‌اند. با خودم مي‌گويم اگر همين طور دست دست كنم از دست خواهم رفت. بالاخره بايد راهي پيدا كنم و از اين بيغوله نجات پيدا كنم. برمي‌خيزم. شمعدان را برمي‌دارم و از اتاق بيرون مي‌روم. به طبقة پنجم كه مي‌رسم از نفس مي‌افتم. راهرو تاريك است. ته راهرو نوري به چشم مي‌خورد. صدايي بگوشم مي‌رسد. بعد خاموشي توي راهرو مي‌افتد. بسوي نور مي‌روم. نور مثل يك سكة طلايي مي‌درخشد. سكه نيست. آنرا از روي زمين برمي‌دارم و زير نور شمع نگاه مي كنم. دگمة سر آستين پيراهن است. صدا دوباره شنيده مي‌شود. درهاي اتاق‌ها باز است. اتاق‌ها لخت است. ديوارها سياه و دوده گرفته است. جلوي پنجره‌ها را گِل گرفته‌اند. پايم به يك شي مي‌خورد. نگاه مي كنم. يك موش خاكستري، به چه گندگي. موش بي‌حال است. جيز جيز مي‌كند. از كجا آمده، نور شمع چشمش را مي‌آزارد. كشان كشان خودش را به زواية ديوار مي‌رساند و همانجا گلوله مي‌شود. بايد از اتاق بيرون بروم. قطعاً اين موش بيمار است. شايد حامل يك بيماري كشنده باشد. روي تاقچه چيزي توجهم را جلب مي‌كند. يك نامه است. مهر و موم شده. نامه را برمي‌دارم و از اتاق بيرون مي‌آيم. در راهرو شمعدان را كف زمين مي‌گذارم و با دستپاچگي نامه را باز مي‌كنم و مي‌خوانم، همه‌اش دو كلمه است: «من مي‌روم.» و چند تا نقطه. نامه بدون امضاء است.
لابد كسي كه اين نامه را نوشته، فرصت نكرده آنرا تمام كند. چه بلايي سر نويسندة اين نامه آمده. گم و گور شده، شايد ماه‌ها در بستر بيماري بوده. خيال داشته وصيت‌نامه بنويسد، از خير نوشتن وصيت‌نامه در گذشته، دستخط را در جوف پاكتي گذاشته، پاكت را مهر و موم كرده. در لحظه‌اي كه مي‌خواسته براي هميشه با جهان زندگان وداع كند، نامه را روي تاقچه گذاشته است.
چه بلايي بر سر ساكنان اين ساختمان آمده است؟ بدون شك ضربات اوليه گيج‌كننده بود. بلا، نه، بختك. هنگامي كه بختك بر سر ساكنان اين ساختمان فرود آمده، ضربات اوليه گيج‌كننده بوده. ظاهراً فقط من جان سالم بدر برده‌ام. شايد بخاطر اين بوده كه من بخاطر جلوگيري از سر و صدايي كه از طبقات تحتاني به گوش مي‌رسيد، لاي جرز درها را با پنبه مسدود كرده بودم. مأمورين كفن و دفن اموات زودي دست بكار شدند. جنازه‌ها را پيش از آنكه بو بگيرد، از ساختمان خارج كرده و به طبقة همكف بردند. ماشين‌هاي نعش‌كش از راه رسيدند، مأمورين جنازه‌ها را توي ماشين‌هاي نعش‌كش چپاندند. راهي گورستان حومه‌ي شهر شدند. جنازه‌ها را بي هيچ آداب و تشريفاتي در گورهاي دسته‌جمعي دفن كردند. روي جنازه‌ها خاك ريختند. گچ و آهك پاشيدند. دست آخر رويشان را سيمان گرفتند. شايد هم اين اتفاقات در خواب گذشته و آنها فرصت نكرده بودند از روي تخت برخيزند، از اتاق‌ها بيرون بزنند، از پله‌هاي اضطراري پائين بروند، خودشان را به زيرزمين‌هاي امن برسانند. مأموران 24 ساعته آماده بخدمت با لباس سياه، كروات سياه، موهاي بدقت شانه كرده و روغن زده، صورت بدقت تراشيده و ادوكلن زده با ماشين‌هاي نعش كش از گرد راه رسيدند. جنازه‌ها را كه هنوز بو نگرفته‌اند، توي تابوت‌ها گذاشته و به گورستان‌ مي‌برند. لابد بعد از آنها نوبت كاركنان شهرداري مي‌رسد. آنها زود دست بكار مي‌شوند. تمام طبقات را سم‌پاشي مي‌كنند. درها و پنجره‌ها را گِل مي‌گيرند. در اين نقل و انتقالات آب از آب تكان نمي خورد. اين اقدامات بعد از نشست فوق‌العاده مقامات دولت با شهرداران پاريس البته با حضور رياست جمهوري و نخست‌وزير و جمله وزيران و معاونان و مديران در تالاري سرپوشيده با حضور مأموران امنيتي انجام مي‌گيرد. مقامات همة كوششان را بكار مي‌برند تا اصل فاجعه را از چشم مردمان پاريس پنهان نگه دارند. روزنامه‌نگاران از نوشتن خبر حادثه در روزنامه‌ها خودداري مي‌‌كنند. هيچ نشانه و خبري از اعلام مرگ دسته‌جمعي ساكنان ساختمان ناحية چهاردهم پاريس در راديو و تلويزيون شنيده و ديده نمي‌شود. اين اقدامات با چنان مهارتي انجام مي‌گيرد كه هيچيك از ساكنان محلات بيست‌گانه پاريس از خبر حادثه آگاه نمي‌شوند.
براي اينكه از اين دخمه خلاصي پيدا كنم، اگر اندكي شانس داشته باشم. بايد بتوانم يك جوري صدايم را به گوش عابرين برسانم. تا آنها بروند پليس و مأمورهاي آتش‌نشاني را خبر كنند كه بيايند بدادم برسند. پليس فوراً مقامات را در جريان خواهد گذاشت. ديگر نمي‌توانم از دستشان جان سالم بدر ببرم. همه‌شان كور خوانده‌اند. من هنوز فكرم كار مي‌كند. هوش و حواسم بجاست. از پا نخواهم نشست. بالاخره اينقدر به اين در و آن در مي‌زنم تا راه نجاتي پيدا كنم. با شنيدن آژير هوايي از جا مي‌پرم. تا آنجائيكه يادم است بعد از جنگ جهاني، هر صبح چهارشنبه، چندين بار به تناوب و با فاصلة زماني معين آژير هوايي مي‌زنند. لابد اين كار را مي‌كنند تا ما فرانسوي‌ها از ياد نبريم كه دو جنگ بزرگ را پشت سر گذاشته و هزاران قرباني داده‌ايم. وطنمان در اشغال ارتش نازي‌ها بوده. هزارها نفر از يهودي بگير تا دمكرات و سوسياليست و كمونيست و بالاخره كساني كه عضو نهضت مقاومت فرانسه بوده‌اند، كشته شده‌اند يا بازداشت شده‌اند يا به زندان افتاده‌اند. نازي‌ها از آنها بيگاري كشيده‌اند يا با قطار به اردوگاه‌هاي مرگ فرستاده شده‌اند. قرباني‌ها را در اتاق‌هاي گاز خفه كرده، جسدشان را در كوره‌ها سوزانده‌اند. در آرشيوهاي بدست آمده از زندان‌ها، هزاران عكس موجود است. از هزاران عينك شكسته، كفش و كلاه و هزاران رشته موي قرباني‌ها به اضافه صدها هزار دندان طلاي كشيده.
امروز چه روزي است؟ از روي تخت برمي‌خيزم. شمع آب شده. يك شمع تازه توي شمعدان مي‌گذارم. شمع را روشن مي‌‌كنم. مي‌روم پشت ميز تحريرم مي‌نشينم. نگاهي به دستنوشتة ديشب مي‌اندازم، سه‌شنبه 13 اكتبر سال 2000 ميلادي. پس امروز چهارشنبه است. روي همين اصل ناقوس‌ها را به صدا درآورده‌اند و آژير هوايي مي‌زنند. پنجاه و پنج سال است كه ماشين جهنمي جنگ از اروپا به گوشه و كنار جهان كشيده شده است، صدايي مي‌شنوم. مثل اينست كه موش‌ها در حال جويدن اوراق قديمي هستند. صداي باران را مي‌شنوم. برمي‌خيزم مي‌روم كنار پنجره. ضربآهنگ تند و بي‌وقفة باران بر شيشه‌هاي پنجره. يك شبانه روز است كه يك چكه آب از حلقم پائين نرفته است. دست مي‌كشم روي ديوار. ديوار نم دارد. دنبال يك سوراخي هستم كه دستم را تويش بكنم. شايد چند قطره آب باران كف دستم بريزد. بالاخره يك منفذي پيدا مي‌كنم. باندازة يك بند انگشت جا باز مي‌كنم. دستم تر مي‌شود. دستم را تو مي‌كشم و روي لبانم مي‌كشم. اين كار را چندين بار تكرار مي‌كنم. چيزي كه هست، هر بار كه دستم را توي سوراخي مي‌كنم، دستم، انگار كه در بيرون چلة زمستان باشد، از سوز و سرما كرخ و بي‌حس مي‌شود، در حالي كه ما هنوز در ماه اكتبر هستيم. گذشته از سرما، آب برايم حكم آب حيات را دارد. بايد آب ذخيره كنم وگرنه از تشنگي هلاك خواهم شد. در گنجه را باز مي‌كنم. لاي كاسه بشقاب چيني و كاسه‌هاي گلي و تنگ بلور چشمم به يك چمچة مسي دسته‌دار مي‌افتد كه از خوش شانسي گود هم است، يك صندلي مي‌آورم كنار پنجره مي‌گذارم. سر چمچه را تو سوراخي مي‌كنم و به انتظار قطرات آب باران روي صندلي مي‌نشينم. دستة فلزي سرد مي‌شود. سرما دستم را كرخ كرده است. چاره‌اي ندارم. بايد سرماي بيرون را تحمل كنم. بايد براي روزهايي كه در راه است، آب باران ذخيره كنم. من هم مثل موجودات ديگر زندگاني‌ام به آب بسته است. تشنه هستم، اما دلم نمي‌آيد آب توي چمچه را سر بكشم. دستم يخ كرده. سرما به تنم مي‌افتد. مادام كه مي‌بارد من كنار پنجره روي صندلي مي‌نشينم و سر چمچه را توي سوراخي مي‌كنم. تنگ بلور كه پر مي‌شود، يك قلپ مزمزه مي‌كنم.
دفعتاً باران بند مي‌آيد. در همين حين چيزي نظرم را جلب مي‌كند. شمعدان را روي دست بلند مي‌كنم. از لاي جرز ديوار گياهي جوانه زده، گياه خودرو. ساقه‌اش سبز و برگ‌هايش پهن و پنجره‌اي است. شگفت آنكه ساقه از تو رشد كرده. از خودم مي‌پرسم من چطور تا بحال چشمم به اين ساقة ترد و شكننده نيافتاده است. در حالي كه يكي دو باري لاي پنجره را باز كرده‌ام به هواي پيدا كردن يك سوراخي. از خودم مي‌پرسم اين گياه ترد و شكننده چگونه توانسته در چلة زمستان ريشه بدواند و بار و برگ بدهد. بهرحال وجود اين ساقه نشانة حيات است. شايد در بيرون درخت‌ها هنوز ريشه در خاك دارند. نامش را مي‌گذارم گياه «ويواس»[3]. با خودم مي گويم من بايد مثل تخم چشمم از گياه ويواس مراقبت كنم. با احتياط پشت دري را كنار مي‌زنم. احساس گرسنگي و متعاقب آن ضعف مفرطي به من دست مي‌دهد. به گمانم بايد اثرات آب باران باشد. يك برگ از ساقه جدا مي‌كنم و به زير دندان مي‌كشم. برگ را زير زبان مي‌گذارم. طعم پوست ليمو ترش مي‌دهد. گس است. احساس مي‌كنم كه زير زبانم تلخ است. با زير زبان گذاشتن، جويدن بالاخره بلعيدن برگ‌ها، ضعف و كرختي و خستگي و كسالت از تنم بيرون مي‌زند. احساس شعف و شادي به من دست مي‌دهد. من بايد با كمبود غذا بسازم. حق ندارم ساقة گياه ويواس را بشكنم و لقمه خام بكنم. گياه ويواس تنها چيزي است كه از آن بوي عطر هستي مي‌تراود و من بايد از آن مراقبت كنم. در عوض هوش و حواسم را بكار بياندازم، راهي پيدا كنم و خودم را از اين مهلكه نجات بدهم. شمعدان را بدست مي‌گيرم و از اتاق بيرون مي‌زنم. خودم را به طبقة چهارم مي‌رسانم. از اتاق به آشپزخانه، از آشپزخانه به توالت از توالت به راهرو مي‌روم و از آنجا به سالن پذيرايي. در گوشة سالن جسم سياه و متحركي نظرم را جلب مي‌كند. نميدانم چرا به ديدن آن جسم سياه ترس برم مي‌دارد. پيش خودم خيال مي‌كنم آپارتمان روح دارد. اما نه، از روح خبري نيست. در واقع آن جسم سياه حركت نمي‌كند. شعلة لرزان شمع است كه روي ديوار مي‌رقصد. بس كه نحيف شده‌ام، چشمانم دو دو مي‌زند، يك قدم به جلو مي‌روم، دو زانو بر زمين مي‌گذارم و در پرتو شمع نگاه مي‌كنم. به ديدن آن تودة بي‌شكل احساس غريبي به من دست مي‌دهد. شايد اين شي، زماني ستاره‌اي كوچك بود، يكي از ميليون‌ها ستارة كوچك بود؛ ستاره‌اي در قعر كهكشان. آنگاه در يك شب ظلماني ستاره از مدارش جدا مي‌شود، همراه ستاره‌هاي دنباله‌دار كوچك ديگر به زمين فرود مي‌آيد. پيش خودم مي‌گويم شايد سقف آسمان ترك برداشته است. ستاره‌هاي خرد و ريز بر زمين ريخته‌اند. بعدش گوشه و كنار زمين بر اثر وقوع زلزله‌اي نابهنگام تكان خورده. قسمت‌هاي تحتاني زمين ترك برداشته‌اند. آتشفشان‌ها دهان باز كرده و از دهانة آنها مواد مذاب بيرون ريخته است. مواد مذاب در بستر خود دامنه‌ها، تپه‌ها، دشت و دمن و مزارع و باغات و خانه‌ها را پوشانده است. اين سيارة كوچك در نيمه شب ظلماني در سقوطش از راه پنجرة باز توي سالن افتاده است. شمعدان را كف سالن مي‌گذارم. مي‌نشينم كنار سياره. خطوط محو و شكننده‌اي روي برجستگي‌هاي آن ديده مي‌شود. انگار اين سياره بر اثر نزديكي و تابش گرماي سوزان خورشيد سوخته و آب شده، جزغاله شده، سياه و سفت شده و به شكل توده‌ي بي‌شكل درآمده است. چيزي كه عجيب است، در قسمت بالاي سياره شكاف نازكي ديده مي‌شود. بنظر من وجود اين سياره بروي زمين نمي‌تواند بي‌سبب باشد. يحتمل اتفاقات مهمي در اين شبانه روز رخ داده است. هستي پايان يافته و موجوداتي كه در روي اين زمين يا دست كم در اين قاره يا دست كم در اين سرزمين مي‌زيستند، در اثر سوانحي كه هنوز چگونگي آن بر من معلوم نيست، سوخته، جزغاله شده و احتمالاً از بين رفته‌اند. اگر اينطور است پس چه كساني درهاي پنجره‌ها را گل گرفته‌اند. اين نشانه‌ها به معني اينست كه عليرغم اتفاقات مجهول شايد هنوز در بيرون از اين ساختمان آثار حيات باقي است. اينكه من هنوز زنده هستم، خودش بيان اين نكته مي‌تواند باشد كه هستي بكلي نابود نشده و به عدم نپيوسته است. آدميزاد از چي ساخته شده است. چند درصد وجودش از آب است. يك ساعت قبل داشتم از تشنگي قالب تهي مي‌كردم. حالا با خوردن چند قطره آب باران جاني تازه گرفته‌ام. پيش چشمم هستي رنگ ديگر پيدا كرده است.
بطرف تخت مي‌روم. روي تخت دراز مي‌كشم. دست‌ها را رويهم چليپا مي‌كنم و به سقف اتاق چشم مي‌دوزم. زير لب مي‌گويم: «فردا روشن است.»
چه بر سرم آمده است ژوليا‌. اتاق تاريك است‌. شمع آب شده است‌. ديشب من خواب بودم‌؟ نه‌، خواب نبودم‌. يادها در بيداري بر من گذشته است‌، لابد، زماني كه روي همين تخت فارغ از كار شبانه دراز كشيده بودم‌. شمعدان روي پاتختي بود ـ هنوز هست ـ شمع به كندي آب مي‌شد‌. از روي تخت بر مي‌خيزم‌. نگاهي به تابلوي مرد دانا مي‌اندازم‌. خطوطي از روشنايي چشمم را خيره مي‌كند‌. تابلو نمرده است‌. رنگ‌هاي ديگري هم هست‌، كنار پنجره‌. از خوشه‌ها نوري فسفري مي‌تراود‌، قطعاً زماني كه من در عالم خواب و بيداري بودم‌ سر شاخه‌ها قد كشيده و بار و برگ داده‌اند. حالا ديگر هوش و حواس سابق را ندارم‌. گرچه‌، از زماني كه جلوي پنجره اتاقم را گٍل گرفته‌اند‌، حساب روزها از دستم در رفته است‌. بواقع نمي‌دانم حالا چه فصلي است‌. من از وقايعي كه در بيرون از اين ساختمان مخروبه مي‌گذرد‌، بي‌خبرم‌.
با خودم مي‌گويم: «حالا وقت اين حرف‌ها نيست‌، پا شو يك كاري بكن‌.»
به گمانم سنگ‌هاي آتش‌زنه را زاوية چپ اتاق توي صندوقچه‌ي قديمي گذاشته‌ام‌. بعد از جست و جو‌، از توي صندوقچه يك فندك پيدا مي‌كنم‌. تكانش مي‌دهم‌. يك چكه بنزين توش نيست‌، انگار بنزين بخار شده و به هوا رفته‌. در زاوية راست‌، قفسة كتاب‌هايم هست‌. من اغلب آن‌ها را از بازار مكاره به قيمت نازلي خريداري كرده‌ام‌‌. حدود پنجاه جلدي مي‌شود‌، اشعار و رمان‌هاي كلاسيك. جلد چرمي با كاغذهاي خاكي رنگ‌. شيرازه‌هاي كتاب‌ها از هم وارفته‌اند‌. آن گوشه و كنار يك قوطي كبريت پيدا مي‌كنم‌. كبريت مي‌كشم‌. گوگرد خاصيتش را از دست داده است‌. دست آخر شعله در مي‌گيرد‌، معطل نمي‌كنم‌. به يك جست از جا برمي‌خيزم‌. يك شمع تازه از توي كشوي ميز تحريرم بيرون مي‌كشم‌. شمع را روشن مي‌كنم و توي جا شمعي مي‌گذارم‌. چند برگ كاغذي را كه پاي تخت ريخته شده‌، جمع مي‌كنم و روي ميز لاي پوشه مي‌گذارم‌. خوشه‌ها رنگ مي بازند‌. با خودم مي‌گويم پيش از آن كه نور بميرد‌. بد نيست يك شمع ديگر روشن كنم‌. در قوطي باز است‌. پودر گوگرد روي دستم مي‌ريزد‌. آه‌، گوگردها پودر شده‌اند‌.
معده‌ام خالي است‌. برگي مي‌چينم و به دندان مي‌گزم‌. طعم برگ‌ ليموترش را دارد‌. با جويدن چند برگ زانوهايم قوت مي‌گيرند‌. شمعدان را بر مي‌دارم و از اتاق بيرون مي‌روم‌. راهرو بوي نا مي‌دهد‌، از دري كه به راه‌پله مي‌خورد‌، تو مي‌روم‌. هنوز چند پله پايين نرفته‌ام كه چشمم به موش‌ها مي‌افتد‌. دوتا هستند‌، بي رمق و ريغو‌. جيز جيز مي‌كنند‌. همديگر را ليس مي‌زنند‌. شمعدان را نزديك مي‌برم تا از نزديك ببينمشان‌. چشمشان دو دو مي زند‌. شمعدان را جلو چشمشان حركت مي‌دهم‌، هيچ واكنشي از خودشان نشان نمي‌دهند‌. لابد كور هستند‌. با خودم مي‌گويم نكند اين موش‌ها حامل بيماري باشند‌. راهم را مي‌كشم و از پله‌ها پايين مي‌روم‌. به طبقة پنجم كه مي‌رسم‌، از دري كه به راهرو مي‌خورد‌، بيرون مي‌آيم‌. مي‌پيچم به سمت چپ‌. خودم را مي‌رسانم ته راهرو‌. آپارتمان 210‌. در آپارتمان چارتاق باز است‌. پاي مي‌گذارم توي هال. چشمم به جالباسي مي‌افتد‌. پالتوي پوست خز‌ِ مادام «‌لوسي ‌امه‌»‌، هنوز به جا لباسي آويزان است‌. سرم را توي پالتوي پوست فرو مي‌برم‌، بوي نفتالين مي‌دهد‌. انگار مادام لوسي امه ساعتي پيش آن را از توي چمدان بيرون كشيده است‌. دست روي پرزها مي‌كشم‌، مي‌ريزد‌. زير پالتو پوست‌ شال آبي رنگ كشمير به چوب رختي آويزان است. مادام لوسي امه پاييز و زمستان آن را به دور گردن مي‌پيچيد. شال بيدخورده. ژوليا مي‌گفت:مادام لوسي امه هيچ وقت شال را از خودش جدا نمي‌كرد. مادام لوسي امه تازه از بيمارستان «سن ژوزف» برگشته بود. من و ژوليا با يك دسته گل بديدنش رفتيم. «حبيبه» خدمتكار مراكشي در را برويمان باز كرد. با دست‌هاي صابوني دسته گل را از ما گرفت. ما را به سالن پذيرايي هدايت كرد. سالن بدون گل و گياه بود. گوشة راست روي ميز پايه كوتاه مجسمه‌ي گچي «مريم عذرا» بود. روي ديوارها قاب عكس بود. چندتايي مال دوره‌ي جواني مادام لوسي امه بود. با پدر، مادر، پدر بزرگ، مادر بزرگ و خواهر و برادر. چندتايي هم با شوهرش بود. ظاهراً عكس‌ها متعلق به زمان پيش از جنگ بود. عكسي هم از زمان كودكيش بود؛ با گيسوان بافته و صورت كك و مكي جلوي باغچه پر از گل رُز ايستاده بود با همان لبخند كودكانه. توي يك مبل قديمي فرو رفتم. جبيبه به آشپزخانه رفت و با يك ظرف گلدان پْر آب برگشت. گره روبان را باز كرد. گل‌ها را از لاي زرورق بيرون كشيد و توي ظرف گذاشت.
ژوليا گفت: «گلدان‌ها كو، اين جا پر از گلدان بود.»
حبيبه گفت: «مادام پيش از آن كه بستري شود، آن ها را به برتا سپرد كه مواظب گلدان‌ها باشد و به آن‌ها آب بدهد. من هنوز فرصت پيدا نكرده ام گلدان‌ها را بالا بياورم.»
ژوليا خواست بداند كه مادام لوسي امه حالش چطور است. ظاهراً تعريفي نداشت. به گفتة حبيبه، مادام لوسي امه درد مي‌كشيد. دائماً به ياد گذشته‌ها مي‌افتاد. مي‌گفت «مارسل» بالاخره از زندان نازي‌ها فرار كرده و از طريق مرز بلژيك خودش را به خاك «فرانسه» رسانده و به پارتيزان‌ها پيوسته، امروز فرداست كه در پاريس آفتابي شود. گاهي وقت‌ها هم خيال مي‌كرد كه به دوران جواني بازگشته، تازه با مارسل در خيابان «فوبورگ آنتوان» در كافه «لوبوتي كوان» آشنا شده است. در آخرين هفتة ماه اوت براي گذراندن تعطيلات به «نرماندي» رفته‌اند. دم به ساعت حبيبه را صدا مي‌زد تا جعبه آينه و اسباب و لوازم آرايشش را از توي كشوي ميز توالت بيرون بكشد، بنشيند كنار تخت خوابش و دستي به صورتش ببرد.
در همين دم، صداي مادام لوسي امه از توي اتاق خوابش شنيده شد: «كي هست حبيبه؟»
حبيبه گفت: «مادموازل ژوليا با موسيو آمده اند عيادت شما.»
ـ بگو بيايند پيش من.
بوي دارو اتاق را پْر كرده بود، پرده‌هاي اتاق كشيده شده بود. كنار تخت خواب يك پاتختي بود. داروهاي مادام لوسي امه روي آن بود. گوشة اتاق آباژور روشن بود. مادام لوسي امه روي تخت دراز كشيده بود. رنگش مثل ميت شده بود. توده‌اي از لباس چرك در آستانه اتاق به چشم مي‌خورد.
ـ بيا جلو ببينمت ژوليا.
من كنار درگاه ايستادم. ژوليا يك صندلي كنار كشيد و نشست. دلم مي‌خواست از مادام لوسي امه اجازه مي‌گرفتم كه پرده‌ها را كنار بزنم و لاي پنجره را بازكنم. هواي اتاق دم داشت. مادام لوسي امه سعي كرد سرش را جلو بياورد تا بتواند ژوليا را بهتر ببيند. حبيبه با سيني قهوه آمد. اول به من تعارف كرد. زماني كه من در حال نوشيدن قهوه بودم، ژوليا بازوهاي مادام لوسي امه را مالش مي‌داد. چشمان مادام لوسي امه از بالاي شانه‌هاي ژوليا به من افتاد. در نگاهش عجز و يأس موج مي‌زد. ژوليا سر برگرداند، چشمانش پْر شده بود. چندي پيش مادام لوسي امه در آپارتمان ژوليا از بيماري‌اش گفته بود. ظاهراً ريه‌هايش چرك كرده بود. قرار بود طي چند روز آينده در بيمارستان بستري شود تا از او آزمايشات لازم به عمل آيد و از ريه‌هايش عكس‌برداري شود. فنجان قهوه بدست از اتاق بيرون آمدم. رفتم توي سالن كنار پنجره ايستادم و كوچه را تماشا كردم. آفتاب نيمه جان پاييزي از پشت عمارت قديمي شهرداري سر برمي‌داشت. باد لاي شاخ و برگ درختان پيچيده بود. مردم با شتاب از پله هاي خروجي «مترو» بالا مي آمدند و توي ميدان پْر و پخش مي‌شدند.
دست توي جيب پالتويم مي‌كنم. يك دكمه سردست است. هم‌چنان كه دكمه سردست را توي مشت مي‌فشارم به سالن نهارخوري برمي‌گردم. سالن لختٍ لخت است. اتاق‌ها هم. در دستشويي يك جا صابوني جا مانده است. قطعاً بالاي دستشويي يك آئينه نصب بوده كه حالا ديگر نيست. در پرتو شمع نگاه مي‌كنم. هنوز يك قالب كوچك صابون توي جاصابوني موجود است. البته قالب صابون آنقدر كوچك است كه بهتر است آن را تكه صابون بناميم. به تكه صابون دست مي‌كشم‌، هنوز تر است. اين نشانة آنست كه به تازه‌گي آدميزادي از آن تكه صابون استفاده كرده است. شير آب را باز مي‌كنم. دريغ از يك قطره آب. حبيبه، هفته‌اي دوبار به آپارتمان مادام لوسي امه مي‌آمد. بعد از خريد مايحتاج عمومي، غذايي مهيا مي‌كرد. خانه را روفت و رُب مي‌كرد و راهش را مي‌كشيد و مي‌رفت. حبيبه در حومة پاريس، در آپارتماني مسكوني كه ـ بعد از ده سال تقاضا ـ شهرداري در اختيارش گذاشته بود، با اجاره‌ي كم با سه تا بچه قدو نيم قد و يك شوهر عليل و زمين‌گير زندگي مي‌كرد. شوهرش كارگر ساختماني بود. چند سال پيش به هنگام كار از بالاي داربست افتاده بود، دست و پاش شكسته و ستون فقراتش عيب پيدا كرده بود. حبيبه، براي آن كه صبح‌ها خودش را به موقع به پاريس برساند، تاريك روشنا ناشتايي خورده و نخورده از خانه بيرون مي‌زد تا خودش را به ايستگاه اتوبوس كه در ده كيلومتري ايستگاه راه‌آهن بيرون شهري بود، برساند. با قطار به پاريس مي‌آمد و از آن جا با مترو خودش را به ايستگاه «سيته يونيورسيته» مي‌رساند. تنه زنان با سيل جمعيت از درب مترو بيرون مي‌زد. در ايستگاه سيته، نگاهي به آمد و شد وسايط نقليه و انبوه جمعيت مي‌انداخت. از ميان جمعيت راه باز مي‌كرد و خودش را به كوچة رُز مي‌رساند. جلوي عمارت 157 توقف مي‌كرد. شماره‌ي كُد را از بر بود. كليد ورودي ساختمان را هم با خود داشت. با آسانسور خودش را به طبقة پنجم مي‌رساند. در آپارتمان را كه باز مي‌كرد، مادام لوسي امه را مي‌ديد كه با رب‌دوشامبر صورتي و موهاي پريشان و با قيافة بزك نكرده در آشپزخانه كنار پنجره نشسته و قهوه مي‌خورد. آن روز گويا روز دوشنبه بود. حبيبه پيش‌بند سفيدي به كمر بسته بود. بديدن من و ژوليا موهاي خاكستري‌اش را زير لچكش پنهان كرد. پرده‌ها را كنار زد تا نور آفتاب به درون سالن بتابد. قهوه داغ بود، مجبور شدم جرعه جرعه بخورم. برگشتم به اتاق مادام لوسي امه. ژوليا همچنان كنار تخت نشسته بود و در حال نوازش كردن پشت دست مادام لوسي امه بود. مادام لوسي امه اشك ريزان مي‌گفت: «بالاخره آمدي ژوليا، عزيزكم.» بازوي ژوليا را به دو دست گرفته بود و گونه‌هاي ترش را به آن مي‌ماليد. ژوليا گفت: «نگران نباش مامي. مي‌بيني كه، من اين جا هستم، ديگر تنهايت نمي‌گذارم.»
ـ قول مي‌دهي؟
ـ قول مي‌دهم.
بعد ژوليا پرسيد: «درد داري؟»
مادام لوسي امه گفت: «درد امانم را بريده است. پرستار پيش از آمدن شما اين جا بود. روزي يك بار مي‌آيد و مرفين مي‌زند.»
چشمانش را بست. دقايقي به خاموشي گذشت. قهوه تلخ بود. ژوليا هنوز در حال نوازش كردن پشت دستش بود. مادام لوسي امه چشم گشود. ژوليا را افسرده ديد، زير لب گفت: «ژولياي من» و آه كشيد. چيني به پيشاني انداخت، بازوي ژوليا را رها كرد. سرش را روي بالش گذاشت و چشمانش را بست.
از اتاق مي‌آيم بيرون. توي راهرو دوباره حالم بهم مي‌خورد. احساس مي‌كنم كه مايع غليظي از ته دلم بالا آمده و بيخ حلقم گير كرده. دلم آشوب مي‌شود. دري را كه به راه پله مي‌خورد، بازمي‌كنم. از پله‌ها يكي دوتا بالا مي‌روم. به طبقة هفتم كه مي‌رسم، مي‌ايستم تا نفس تازه كنم. شمعدان توي دستم سنگيني مي‌كند؛ شانه‌ام زُق زُق مي‌كند. موش‌ها همان‌جا هستند، چسبيده به هم، مثل دوتا دوقلو، همديگر را ليس مي‌زنند. به مجرد آن كه خودم را به اتاقم مي‌رسانم، سرم به دوران مي‌افتد. اشياء اتاق پيش نظرم سياه مي‌شود و نقش زمين مي‌شوم. خودم هم نمي‌دانم چه مدتي بيهوش بوده‌ام.
چشم كه باز مي‌كنم، مي‌بينم كف اتاق ولو شده‌ام. شمعدان به كناري افتاده. شمع آب شده. نيم خيز مي‌شوم و به جست و جوي عينكم مي‌پردازم. عينك روي ميز تحريرم است. چشمم به گياه ويواس مي‌افتد، خوشه‌ها بزرگ و شاداب شده‌اند. پا مي‌شوم و به كنار پنجره مي‌روم. چنگ مي‌زنم و از سر شاخه خوشه‌اي مي‌چينم و در مشت مي‌فشرم. گرماي سوزاني را در مشتم حس مي‌كنم. وقتي مشتم را باز مي‌كنم مي‌بينم كه خوشه پلاسيده شده. خوشه‌ها در حال پلاسيدن هستند. بايد چاره‌اي بيانديشم. اگر نه مجبور مي‌شوم با دو چشم ناقص نزديك‌بين در تاريكي به سر ببرم. از گنجه شروع مي‌كنم. بعد نگاهي به كشوي ميز تحريرم مي‌اندازم. نه فندكي موجود است و نه هيچ وسيلة آتش زنه‌اي. داخل كمد جا لباسي دو دست كت و شلوار دارم. يك دست مستعمل است. به قول ژوليا به تنم زار مي‌زند. آن دست ديگر بدك نيست. هر وقت كه هوا آفتابي است براي هواخوري و گردش با ژوليا بيرون مي‌روم، آن دست لباس نو را تنم مي‌كنم. خوشبختانه ژوليا در بند لباس و مْد و اين حرف‌ها نيست. يك پالتوي سرمه‌اي هم دارم. وقتي هواي پاريس سرد مي‌شود، تنم مي‌كنم. در جيب‌هاي پالتوام به جست و جو مي‌پردازم. در يكي از جيب‌ها يك شاخه گل رُز است. شاخه را هفته‌ي پيش از يك دستفروش توي ايستگاه قطار راه آهن «مونپارناس» خريداري كرده بودم. آن روز ظهر، براي صرف نهار جلوي ايستگاه راه آهن با ژوليا قرار داشتم. اما ژوليا نيامد. از همان جا به تلفن دستي‌اش زنگ زدم. گفت مصاحبه دارد. مدير روزنامه از او خواسته بود كه به «پاله كنگره» برود. ظاهراً يك گروه تلويزيوني از كانادا جهت كنفرانس به پاريس آمده بود. ژوليا از من خواسته بود كه جهت تماشاي يك گالري نقاشي در «مونمارتر» رأس ساعت هفت غروب روي تپه‌ها، جلوي كليساي جامع منتظرش باشم. غروب كه به تماشاي نمايشگاه نقاشي رفتيم، من يادم رفت كه شاخة گُل رُز را به ژوليا تقديم كنم.
خوشه‌ها رنگ مي‌بازند. سو از دست مي‌دهند، درست مثل چشمان آدمي كه دارد نفس‌هاي آخر را مي‌كشد. از آپارتمان مادام لوسي امه كه بيرون آمديم، به ژوليا گفتم: «تو تا به حال چشم مرده ديده‌اي؟»
گفت: «نه»
گفتم: «وقتي مادر بزرگم مْرد، چشمانش باز بود.»
ژوليا پرسيد: «‌تو چند سالت بود‌؟»
گفتم‌: «هشت سال.»
مي‌خواستم به ژوليا بگويم كه چشم‌هاي مادام لوسي امه بي‌شباهت به چشم‌هاي مرده‌ها نيست. اما گفتم: «چه فايده كه آدم سر پيري درد بكشد.»
ژوليا بازويم را فشرد و گفت: «مامي هنوز زندگي را دوست دارد.»
مي‌خواستم به ژوليا بگويم كه: «متأسفانه مرگ دم در خانه اش كمين كرده.» اما گفتم: «اميدوارم كه بيماريش علاج پيدا كند.»
توي راه ژوليا برايم حكايت كرد كه زمان جنگ پدر بزرگ مادام لوسي امه اسير نازي‌ها مي‌شود و به آلمان به اردوي كار اجباري فرستاده مي‌شود. خودش مددكار اجتماعي بوده و به بي‌خانمانان كمك مي‌كرده.
گفتم: «ژوليا تو فكر مي‌كني نسل جديد مصائبي را كه بر پدرانِ پدران ما گذشته، بياد دارد؟»
ژوليا گفت: «نسل جديد» مكثي كرد و گفت: «متأسفانه حافظه‌اش را از دست داده است. نمي‌خواهد بياد بياورد كه در گذشته چه بر مردم فرانسه گذشته است.»
به كنار پنجره مي‌روم. دست مي‌كشم روي خوشه‌ها. نگاهي به پشت دستانم مي‌اندازم. پوشيده از رگ‌هاي سياه است. بعد به كف دست‌ها، شيارهاي عميق به هر سو كشيده شده‌اند. ژوليا گاهي اوقات در ميدان «شاتله» در كافه «سارا برنارد» برايم فال قهوه مي‌گرفت.
ـ بلدي شنا كني؟
گفتم: «اي، همچين.»
از آخرين باري كه ژوليا براي من فال قهوه گرفته بود، يك شبانه روز گذشته است. با ديدن خال‌هاي قهوه‌اي پشت دستم دچار شگفتي شدم. گفتم: «پدربزرگ چند تا خال پشت دستت هست؟»
پدربزرگ گفت: «اين‌ها كه مي‌بيني، خال نيست اوليويه، لك و پيس است. آدم پير كه مي‌شود‌، هزار جور درد و مرض به سراغش مي‌آيد‌. يكي از علائمش هم پيدا شدن همين لك و پيس هاست.»
گفتم: «من دلم نمي‌خواهد هيچ وقت پير بشوم.»
پدر بزرگ گفت: «دست خود آدم نيست كه، پيري بسراغ همه مي‌آيد.»
گفتم: «پس من هم پير مي‌شوم؟»
پدربزرگ گفت: «وقتش كه برسد، آري. اما، تو اول بايد دورة جواني را پشت سر بگذاري.»
گفتم: «بعدش چي مي‌شود؟»
پدربزرگ گفت: «دورة جواني كه سرآمد، آدميزاد كم‌كم از تك و تا مي‌افتد. چه بگويم موها سفيد مي‌شود‌. دندان‌ها مي‌ريزد. گوشت تن آب مي‌شود. بعد نوبت دردِ استخوان و رماتيسم مي‌رسد. بعدش هم چين و چروك، تن و بدن و سرو روي آدم را مي‌پوشاند. حالا برو بازي بكن. پشت لبات كه سبز شد، بگرد و براي خودت يك دختر ترگل و ورگل پيدا كن.»
با صداي بلند مي‌گويم: «چه بر سرم آمده؟»
بعضي از شب‌ها تا صبح سحر قلم مي‌زنم. شايد هم بخاطر كم‌غذايي، كم‌قوه‌گي، دقايقي از حال و هوش رفته‌ام، دوباره تكاني خورده و چشم باز كرده‌ام.
مي‌گويم: «حالا كه ژوليا رفته، چرا من بايد اين جا بمانم.»
«ژوليا چرا مرا تنها گذاشتي، من داشتم به تو عادت مي‌كردم.»
مي‌بينم هنوز زاويه اتاق نشسته‌ام و دارم تخيل مي‌كنم.
با صداي بلند مي‌گويم: «تخيـّل بس است اوليويه، پاشو يك كاري بكن، حالاست كه روشنايي بميرد.»
دست ها را ستونِ تن مي‌كنم، برمي‌خيزم و به جست و جو مي‌پردازم.
از خواب بيدار مي‌شوم. چند ساعت خوابيده‌ام. خودم هم نمي‌دانم. گرسنه هستم. معده‌ام خالي است. بهتر است چيزي پيدا كنم و بخورم. بعد سري به طبقات بزنم. چند برگ مي‌چينم و زير دندان مي‌جوم. شمع را روشن مي‌كنم. شمعدان را بدست مي‌گيرم. اين بار وقتي از راه پله به طبقة سوم مي‌رسم، صداي جيز جيز موش‌ها را مي‌شنوم. دو تا موش نحيف و لاغر و مردني بيخ ديوار بهم چسبيده‌اند. شمعدان را جلو مي‌برم. شعاع نور به چشمانشان مي‌تابد. اما موش‌ها واكنشي از خود نشان نمي‌دهند. لابد كور هستند. نكند موش‌ها حامل بيماري باشند. صدايي درمي‌آورم. قصد ندارم بترسانمشان. نه، انگار نمي‌شنوند. موش‌ها خودشان را بهم مي‌مالند و با صداي ريز جيز جيز مي‌كنند. لابد گرسنه هستند، به غذا احتياج دارند. اما موش‌ها كه مثل ما آدم‌ها نيستند. بهرحال چيزي پيدا مي‌كنند كه بخورند يا بجوند. تكه پارچه‌اي، تكه مقوايي، چرمي. دهن دره مي‌كنم. دلم مي‌خواهد برگردم به اتاقم بخوابم. چند ساعت در خواب بودم؟ يك ساعت، دو ساعت. شايد خواب نبودم. فقط چرت زده‌ام. اين بار هم وقتي در خواب بودم كسي بخوابم نيامد. خواب نديدم. نميدانم چرا بسرم مي‌زند كه خودم را به طبقة همكف برسانم و سر و گوشي آب بدهم. طبقة همكف. درب اتاق سرايدار بسته است. مشت مي‌كوبم به در. خير، سرايدار جواب نمي‌دهد. به در اصلي ساختمان نزديك مي‌شوم. در را گل گرفته‌اند. نگاهي به صندوق پستي نامه‌ها مي‌اندازم. نه از نامه خبري هست نه از كارت‌هاي آگهي تبليغاتي كه معمولاً از سوراخ زير در تو مي‌دهند. اما اسامي ساكنان ساختمان روي صندوق پستي نامه‌ها هست. گرچه مثل سابق خوانا نيست. دست آخر چشمم به اسم خودم مي‌افتد. دستة كليد را از توي جيب جليقه‌ام درمي‌آورم. در جعبة پستي را باز مي‌كنم. يك نامه! دست مي‌برم توي صندوق و نامه را مي‌قاپم. بدون آنكه در صندوق را ببندم، همانجا پشت در مي‌نشينم. شمعدان را روي زمين مي‌گذارم. نگاهي به پشت و روي نامه مي‌اندازم. نامه تاريخ دارد. از همين شهر پاريس آمده است. چشم‌هايم ضعيف شده، نمي توانم نامه را بخوانم. با نور شمع خواندن خطوط ريز آسان نيست. ظاهراً رمان آخرم نظر ناشر را گرفته است. ناشر قرار گذاشته است كه فردا ساعت چهار عصر جهت بستن قرارداد در دفتر كارش حاضر باشم. عجب، بالاخره رمانم را پذيرفته‌اند. نام آخرين رمانم «خواب عدم» است. حدود ده ماه پيش فشرده‌اي از رمان و بخشي از آنرا به آدرس چند تا ناشر فرستاده بودم. هر بار نامه‌اي مشابه از طرف ناشران دريافت مي‌كردم بدين مضمون: «آقاي عزيز، از اينكه به ما اطمينان كرده‌ايد و كتابتان را جهت انتشار براي ما فرستاده‌ايد، از شما متشكريم. بايد اذعان كنيم كه مطالب كتابتان خوب است. اما چون در حيطة كار ما نيست، از چاپ آن معذور هستيم.»
امضاء ناشر.
ظاهراً ناشر به درخواست من جواب مثبت داده است.
تكيه به ديوار مي‌دهم. چشمانم را مي‌بندم. خنده‌ام مي‌گيرد. به تلخي مي‌خندم.
زير لب مي‌گويم: «نوش دارويي و بعد از مرگ سهراب آمدي.»
نامه تاريخ دارد. ظاهراً يك روز قبل از حادثه به آدرس پستي من فرستاده شده و من به صرافت نيافتاده بودم نگاهي به صندوق پستي بياندازم. با خودم مي‌گويم به‌خشكي شانس، حالا كه كار جهان به پايان رسيده، اين نامه بدستم رسيده است. در همين حين صدايي بگوشم مي‌رسد. رو برمي‌گردانم و نگاه مي‌كنم. يك شيء براق است. دارد مي‌جنبد. نه، روي زمين قل مي خورد. از حركت باز مي‌ايستد. راهش را كج مي‌كند و بطرف ديوار مي‌خزد. مي‌روم جلو، شمعدان را پائين مي‌گيرم. يك كرم شب‌تاب است. به ديدن كرم شب‌تاب احساس شادي به من دست مي‌دهد:
«پس حشرات نمرده‌اند.»
اين را زير لب مي‌گويم. كاغذ را تا مي‌كنم مي‌گذارم توي جيبم. خودم را به طبقة اول مي‌رسانم. به اتاق‌ها سركشي مي‌كنم. اتاق‌ها لخت لخت است. مي‌خواهم راهم را بكشم بيرون بروم كه كنار پنجره چيزي نظرم را جلب مي‌كند. يك تيلة شكسته لاي چارچوب پنجره گير كرده است. نزديك‌تر مي‌شوم. تيله هست و نيست. شبيه سيارة كوچكي است كه من در طبقات بالا ديده‌ام. به گمانم شهابي است كه از آسمان به زمين فرود آمده، به هنگام سقوط منفجر شده و ذرات آن در هوا پراكنده شده. كوچكترين ذرة آن به ساختمان ما اصابت كرده. دوباره منفجر شده و به ذرات ريز تيله مانند تبديل شده است. به طبقة هفتم كه مي‌رسم، از نفس مي‌افتم. كنار درگاه زانو مي‌زنم. شمعدان را زمين مي‌گذارم. پيشاني‌ام را به زمين مي‌سايم. «ساعت چنده» برمي‌خيزم مي‌نشينم. تكيه به درگاه مي‌دهم. شمع آب مي‌شود و اتاق توي تاريكي فرو مي‌رود. نمي‌دانم حالا روز است يا شب است. ما در چه ماهي هستيم. راستش ديگر حساب روز و ماه و فصل از دستم در رفته است. احساس مي‌كنم كه هوا سرد شده است. هواي اتاق سرد است. بيرون مي‌بارد. باد هم است. باد خودش را به پنجرة اتاقم مي‌‌كوبد. اي كاش پنجرة اتاقم را گل نگرفته بودند. اي كاش مي‌توانستم كوچه را ببينم. كوچة رُز. جلوي ساختمان ما يك باغچه است. بود. لابد حالا ديگر نيست. لابد حالا ديگر باغچه لاي لوش و لجن دفن شده است. پيشترها در باغچه، درخت كاج بود. سپيدار بود. گل، رنگ و وارنگ. لاله، زنبق، بنفشه، شمعداني، در همين باغچه بود كه اولين بار چشمم به زنبق سفيد افتاد. روي چينه‌هاي ديوار آقاقيا، ياس امين‌الدوله و پيچك كه بدور تنة درخت كهن سال پيچيده بود و بالا رفته بود. اين اتاق چقدر سرد است. تنم دارد يخ مي‌زند. بايد از روي زمين پا شوم و بدنبال فندك بگردم. همين كار را هم مي‌كنم. كشوي ميز تحرير را باز مي‌كنم. كاغذها را زير و رو مي‌كنم. يك فندك كوچك پيدا مي‌كنم. فندك مي‌زنم. يك جرقه، شعله فرو مي‌ميرد. صندلي را كنار مي‌كشم و رويش مي‌نشينم. دو تا آرنج را روي ميز مي‌گذارم و سرم را توي چنگ مي‌گيرم. در بيرون مي‌بارد. باران به ديوارة گل گرفتة پنجره شتك مي‌زند. صداي آب. جايي، در اين گوشه كنارها آب باران چكه مي‌كند. به ياد مي‌آورم كه در يخچال ديگر آب موجود نيست. آب بطري ته كشيده. تا قطرة آخرش را نوشيده‌ام. بايد دست بكار شوم. يك بطري آب ذخيره كنم. باران ممكن است بند بيايد. كورمال به گوشه اتاق مي‌روم. صندوقچة قديمي را پيدا مي‌كنم. در صندوقچه را باز مي‌كنم. خرت و پرت‌ها را روي زمين مي‌ريزم. اشياء ريز و درشت را لمس مي‌كنم. بالاخره فندك را بچنگ مي‌آورم. يك فندك قديمي است. دست‌ساز است. يادم مي‌آيد كه من آنرا يك روز از بازارچة «مونت‌خوي» از يك دستفروش خريداري كرده بودم. فندك طلايي بود. لابد حالا زنگ زده و رنگش رفته است.
ژوليا گفت: اوليويه، چند تا فندك توي كشوي ميز تحريرت داري؟
گفتم: چندتايي مي‌شود.
ژوليا گفت: همه‌شان از نوع يكبار مصرف است؟
گفتم: نه، همه‌شان از نوع يكبار مصرف نيست.
ژوليا خنديد، گفت: تو كلكسيونر[4] هستي موسيو برژه.
خنديدم، گفتم: بعله، من كلكسيونر هستم مادموازل روسو.
فندك را توي مشتم مي‌فشارم. به كنار ميز تحرير مي‌روم. باران روي پنجره ضرب گرفته. فندك مي‌زنم. يك بار، دو بار. فندك را روي ميز مي‌كوبم. باز امتحان مي‌‌كنم. فندك جرقه مي‌زند. ساية شعلة لرزان روي پنجره مي‌افتد. زود دست به كار مي‌شوم. از توي كشوي ميز يك شمع تازه بيرون مي‌كشم و توي جاشمعي مي‌گذارم. شمع را روشن مي‌كنم. در روشنايي نيمه جان اتاق بطري خالي را از توي يخچال برمي‌دارم. درپوش آنرا برمي‌دارم. چمچه را از روي ميز برمي‌دارم و دست بكار مي‌شوم. پيشاني‌ام به شاخ و برگ گياه ويواس مي‌خورد. گياه ويواس كه قبلاً پنج ساقة نازك داشت، حالا ساقه‌هايش ستبر شده و از هر ساقه‌اش شاخه‌‌هاي كوچكي جوانه زده است.
شمعدان را بالا مي‌گيرم. دست مي‌كشم روي شاخه‌هاي نازك و ترد. چشمم به دست‌هايم مي افتد. دست‌هايم پر از چين و چروك شده است. رگ‌ها بيرون زده و مچ دستم باريك شده است. پشت دستم پوشيده از لك و پيس قهوه‌اي رنگ است. از خودم مي‌پرسم چرا هر بار از خواب كه پا مي‌شوم جسمم تحليل مي‌رود و پير و فرتوت مي‌شوم.
بطري كه پر مي‌شود، چند قلپ از آب باران مي‌خورم. بعدش دو تا سه برگ مي‌چينم و زير دندان مي‌جوم. طعم مأنوس برگ ليموترش را مي‌دهد. آبدار هم هست. جويدن برگ‌ها خستگي را از تنم مي‌زدايد. بعد مي‌نشينم و موقعيت كنوني‌ام را بررسي مي‌كنم. اينطور كه پيداست زمان مي‌گذرد. بسرعت مي‌گذرد. در اين ساختمان مخروبه همه چيز ساكن است. همه جا سوت و كور است. تنها چيزي كه ماية اميدواري است، باران‌هاي موسمي است و گياه ويواس كه بي‌نور آفتاب به رشد و نمو ادامه مي‌دهد:
«چند مدت مي‌توانم دوام بياورم.»
صدايي از درون به من مي‌گويد: «نگران نباش، گياه ويواس ضامن زندگاني توست. تو بايد از آن مثل تخم چشمت مراقبت كني. ريشة گياه ويواس اگر بپوسد ـ كدام ريشه ـ گياه ويواس كه از لاي جرز ديوار گل گرفته‌ي پنجره‌ات قد كشيده، بار و برگ داده و برگ‌هايش طعم برگ ليموترش دارد. تا زماني كه راه نجاتي پيدا نكرده‌اي، ترا زنده نگه خواهد داشت.»
حالم كه جا مي‌آيد، بخودم مي‌گويم اينجا نشستن فايده‌اي ندارد، چطور است پا شوم سري به پائين بزنم و ببينم آنجا چه خبر است. پيش از آنكه شمعدان بدست از اتاق بيرون بروم، فكري بسرم مي‌زند. بطري آب را از توي يخچال بيرون مي‌آورم و روي ميز تحرير مي‌گذارم.
در طبقة همكف، تغييري رخ نداده است. دستگيرة در اتاق سرايدار را مي‌گيرم و تكان مي‌دهم. عجب در باز است! اتاق خالي از اثاثيه است. پنجرة اتاق را گل گرفته‌اند. روي تاقچه چيزي نظرم را جلب مي‌كند. مجسمة گچي مريم باكره است، پوشيده از دوده. با چهره‌اي فرتوت! يك جاشمعي فلزي كوچك توي يك پيش‌دستي چيني. بالاي سرش پرترة عيسي مسيح، مصلوب شده با چشم بسته. مادام «برتالوپز» كه همه برتا صدايش مي‌زدند، سرايدار مادام‌العمر ساختمان بود. سي و اندي سال بود كه در همين يك چشمه اتاق به نگهباني ساختمان و رتق و فتق امور مشغول بود. صبح‌هاي زود پستچي نامه‌ها را كه در يك گوني مي‌كرد، به اتاقش مي‌برد. بسته‌ها را توي راهرو مي‌گذاشت. برتا نامه‌ها را از توي گوني درمي‌آورد، جدا مي‌كرد. بعد در جعبه‌هاي پستي مي‌انداخت. بسته‌هاي سفارشي را پيش خودش نگه مي‌داشت. چند روز قبل از حادثه، يك كارت بدستم رسيده بود:
«بستة شما نزد سرايدار است. خواهشمند است جهت بازگرفتن آن به سرايدار مراجعه كنيد.»
بعدها، پستچي كارتي را كه قهوه‌اي رنگ بود و پشت آن حرف A به رنگ سفيد چاپ شده بود، توي صندوق نامه‌ها مي‌انداخت. ساكنين آپارتمان با نشان دادن كارت به سرايدار مراجعه مي‌كردند و بسته‌شان را تحويل مي‌گرفتند. برتا چاق و قد كوتاه بود. هر ماهه موهايش را رنگ مي‌كرد. حنايي. صبح‌ها، معمولاً ساعت شش صبح از دفتر كارش كه همان اتاقش بود، بيرون مي‌زد. راه پله را آب و جارو مي‌كرد. در يك سطل آب مواد ضدعفوني مي‌ريخت، كف كاشي‌هاي راهرو‌ را «ت» مي‌كشيد. با سطل و كهنه و «ت»‌كش به طبقات ديگر سر مي‌زد. برتا كم حرف بود و سر به تو. ساكنان آپارتمان را به نام و نشان مي‌شناخت. با كاسب‌هاي محل دوست بود. صبحانه‌اش را بعد از نظافت ساختمان در قهوه‌خانة سر چهارراه ـ نزد نيكلا ـ صرف مي‌كرد. شيرقهوه با «پن‌اوشكلا»[5]. صبح‌ها كه براي نوشيدن يك فنجان قهوه به كافه مي‌رفتم، برتا را مي‌ديدم كه پشت پيشخوان ايستاده و با «گارسن»هاي كافه در حال چانه زدن است. ـ برتا پرتقالي بود ـ تنها فرزندش «لرتا» بود كه با دوست پسرش «مانوئل» كه برزيلي بود، رفته بود. برتا راضي بود.
هميشه مي‌گفت: «بگذار، هر كجا كه دلش خواست برود. دلم مي‌خواهد لرتا خوشبخت شود.»
واقعيتش اين بود كه لرتا در پوستش راحت نبود. بدنبال ريشه‌هايش از فرانسه گريخته بود. مانوئل يك تراش‌كار باتجربه بود. در كارگاهي كه كار مي‌كرد، پول خوبي بچنگ مي‌آورد. لرتا او را راضي كرد كه كارش را رها كند و با هم به «ليسبون» بروند. اما طولي نكشيد كه لرتا با شكم برآمده و يك چمدان به خانه برگشت. مانوئل در ليسبون شروع كرد به ميگساري. در خانه دعوا و مرافعه راه مي‌انداخت. يكي دو باري همسايه‌ها پليس صدا كردند. مانوئل بازداشت شد. آخرش يك شب با يكي از زنهايي كه در بار كار مي‌كرد، رويهم ريخت. مانوئل خرجي نمي‌داد. بعضي شب‌ها حتي به خانه برنمي‌گشت. يكبار كه لرتا به او پريد، مانوئل به رويش دست بلند كرد. از آن شب لرتا به مانوئل اعلام جنگ داد. يك جنگ تمام عيار كه پاياني بر آن متصور نبود. اما مانوئل مغلوب نشد. زندگي را بر لرتا تنگ كرد. لرتا كه مي‌ديد قافيه را باخته است، يك روز بي‌خبر چمدانش را بست، به ايستگاه راه‌آهن رفت. بليط يكسره ليسبون ـ پاريس خريد و به نزد مادام برتا لوپز برگشت. لرتا عصبي و بدخلق بود. با مادرش نمي‌ساخت. برتا دلش مي‌خواست كه دخترش از او اطاعت كند. شب صداي داد و قال و گفت و گوي بي‌پايان آن دو شنيده مي‌شد. برتا و لرتا به زبان پرتقالي بهم بد و بيراه مي‌گفتند. تا اينكه يك شب لرتا چمدانش را بست و از خانه بيرون زد و ديگر پشت سرش را نگاه نكرد. از آن شب به بعد برتا اخلاق سگ پيدا كرد. مرتب بهانه مي‌گرفت و به پرو پاي ساكنان ساختمان مي‌پيچيد. داد و بيداد راه مي‌انداخت، بالاخره در يك روز زمستان، اوايل ماه فوريه سر و كلة مردي در ساختمان پيدا شد كه از راه دور بديدن برتا آمده بود. مرد قد كوتاه و چهارشانه بود و با تن و بدن پر و ماهيچه‌هاي عضلاني. سرخ‌رو بود. موهاي سرش را از ته تراشيده بود. شاپوي مشكي بر سر، پوستين تنش بود. زير پوستين يك بلوز كشباف پوشيده بود. مرد چكمه به پا داشت. خورجيني پشتش بود. دست‌هايش پت و پهن و ترك خورده بود.
مرد چند دقيقه‌اي جلوي درب اصلي ساختمان ايستاد. بعد زنگ در ساختمان را بصدا درآورد. وقتي برتا در را برويش باز كرد، مرد سلامي نكرد. در واقع گفت و گويي بين آن دو انجام نگرفت. برتا كنار كشيد تا مرد توي اتاق برود. در را پشت سرش بست. پشت دري را كشيد. ساعتي بعد صداي برتا كه به زبان پرتقالي بد و بيراه مي‌گفت، شنيده شد و متعاقب آن صداي هق هقش بگوش رسيد. از اهالي ساختمان بجز مادام «ماري گوتيه» بيوة بازنشستة حسابداري هيچيك مرد را نديد. مادام ماري گوتيه طبقه هم‌كف سمت راست آسانسور زندگي مي‌كرد. آنطور كه مادام ماري گوتيه صبح فردا براي ساكنان ساختمان تعريف كرد. مرد اواخر شب در اتاق برتا را باز كرد. نگاهي به آپارتمان مادام ماري گوتيه انداخت ـ مادام ماري گوتيه پشت در ايستاده بود و از چشمي نگاهش مي‌كرد. و با همان خورجيني كه وارد ساختمان شده بود، از درب اصلي خارج شده بود. ظاهراً يادش رفته بود كه در را پشت سرش ببندد.
عصر شنبه‌اي برتا را براي خوردن شيريني با قهوه به قهوه‌خانة سر چهارراه دعوت كردم. برتا برايم تعريف كرد كه آن مرد پوستين‌پوش شوهر فراري‌اش بوده و ژوزف نام داشت. ژوزف سال‌ها در يكي از معادن شمال پرتقال كار مي‌كرد. آدمي بوده خشن، بدزبان و مشروب‌خوار. ژوزف با برتا نمي‌ساخته. شب‌ها با كارگرها به كافه‌اي كه بيرون معدن بوده مي‌رفته و تا پاسي از شب مشروب مي خورده. به خانه كه برمي‌گشته مثل برج زهرمار بوده. هر شب برتا را كتك مي‌زده. دست آخر برتا شبانه از دستش فرار مي‌كند. سر به بيابان مي‌گذارد و بعد از در بدري يك جوري خودش را به پاريس مي‌‌رساند. چند ماه بعد با كمك پرتقالي‌هايي كه در دورة ديكتاتوري «سالازار» به فرانسه مهاجرت كرده بودند، شغل سرايداري را در اين ساختمان بدست مي‌آورد. مادام برتا لوپز برايم حكايت كرد كه لرتا، دختري كه با شكم حامله از خانه فرار كرده بود، از آن شوهر اولش نبود. لرتا از شوهر دومش بود كه در حومة پاريس هنگام بنايي يك ساختمان شش طبقه زير پايش مي‌لغزد و سقوط مي‌كند. از شواهد پيدا بود و به روايت مستقيم بيوة بازنشسته مادام ماري گوتيه چند ماهي بود كه برتا مشروب‌خواري را دوباره شروع كرده بود. بعد از ساعات كار در اتاقش را قفل مي‌كرد. سري به قهوه‌خانة سرچهارراه مي‌زد. پشت پيشخوان روي يك صندلي پايه‌دار مي‌نشست. دو تا آرنجش را روي پيشخوان مي‌گذاشت و شراب مي‌خورد. به روايت مادام ماري گوتيه روزها بين ساعات دوازده و نيم تا دو و نيم بعدازظهر كه وقت استراحتش بود، از ساختمان بيرون مي‌زد و براي خريد مواد غذايي به مغازة بزرگ خيابان «لوبلان» مي‌رفت.
مادام ماري گوتيه به چشم خودش سر بطري شراب ارزان قيمت را ديده بود كه از توي سبدش بيرون زده بود. مادام ماري گوتيه با اطمينان مي‌گفت كه شب‌ها صداي هق هقش را از پشت در اتاقش مي‌شنود. صداي ناله‌هاي او را كه بدرگاه خداوند شكايت مي‌كرد. برتا پاي مجسمة مريم باكره زانو مي‌زد. دعا مي‌خواند و بخودش صليب مي‌كشيد. حالا تنها يادگاري كه از برتا در اين اتاق جا مانده، همين مجسمة غبارآلود، شمعدان فلزي و پرترة به صليب كشيدة ي عيسي مسيح است. بسرم مي‌زند كه شمعدان فلزي را بردارم و با خودم بالا ببرم. نگاهي به مريم باكره مي‌اندازم و راهم را مي‌كشم و از اتاق بيرون مي‌آيم.
آه چه مي‌بينم. گياه ويواس بار و برگ داده است. قد كشيده. به كنار پنجره مي‌روم و روي شاخ و برگ‌ها دست مي‌كشم. عطر خوش گياه ويواس توي اتاق پيچيده است. شنيده بودم كه بعضي از گياهان وحشي در بدترين شرايط آب و هوا از دل سنگ‌ها و صخره‌ها بيرون مي‌زنند، قد مي‌كشند و ادامة حيات مي‌دهند. مي‌دانم كه گياهان تشنة نور هستند و هستي و بقايشان به نور بستگي دارد. از نور جان مي‌گيرند. با نور مي‌شكفند و جان تازه پيدا مي‌كنند. در اين اتاق دنگال آنچه از روشنايي باقي مانده است، شعلة لرزان يك شمع نيمه جان است. از خودم مي‌پرسم اين شاخه‌هاي تر و تازه و اين برگ‌هاي سر سبز طراوتشان را از كدام روشنايي بدست آورده‌اند. ديگر غم نان ندارم. مي‌توانم از اين گياه نوبرانه تغذيه كنم. آب هم كه ذخيره كرده‌ام. در همين عوالم هستم كه به سرفه مي‌افتم. سرفه‌هاي خشك بي‌وقفه. «من چه‌ام است». احساس مي‌كنم كه از خستگي نا ندارم. ته حلقم مي‌سوزد. دهانم خشك شده. احساس خفگي به من دست مي‌دهد. بطري را از روي ميز برمي‌دارم كه يك چكه آب توي حلقم بريزم. آه از نهادم برمي‌آيد. يك چكه آب توي بطري نيست. انگار طي يك ساعتي كه به طبقة هم‌كف رفته و بالا آمده‌ام، زمان زيادي گذشته است. آب بطري بخار شده و به هوا رفته:
«يعني چه، اين ديگر چه معني مي‌دهد.»
از خودم مي‌پرسم چه مدت طول مي‌كشد تا يك بطري آب بخار شود. من خيالاتي شده‌ام. اصلاً آبي در كار نبوده. لابد اين گياه ويواس كه حالا جلوي چشم من دارد قد مي‌كشد، وجود ندارد: «من چي، وجود دارم؟» به تن و بدنم دست مي‌كشم. با خودم مي‌گويم درست است كه در اين مدت تنم تحليل رفته و از رمق افتاده‌ام و لخ لخ راه مي‌روم. اما، بهرحال، هر چه باشد پايم هنوز روي زمين است. مي‌روم پشت ميز تحريرم مي‌نشينم. كاغذها را زير و رو مي‌كنم. قطعه شعري نظرم را جلب مي‌كند. شعر در وصف بهار است. رويش سبزه و گياه و نم نم باران و گل‌هاي پنج شاخه. عجب! يادم نيست چه زماني اين قطعه شعر را سروده‌ام. چند ماهي است كه دارم روي رمان آخرم كار مي‌كنم. هرازگاهي، در فاصله‌ها، يكي دو قطعه مي‌سرايم. راستش مدتهاست كه شعري نسروده‌‌ام. چشمة شعرم خشكيده است. در شكفتم كه چطور اين قطعه از ميان اوراق قديمي سر درآورده است. فاصلة خواب و بيداري همه‌اش به اندازه دم و بازدم است. بعدش هم كه خودم را تك و تنها و بي‌پناه در اين دنياي تيره و تار ويران ديده‌ام. يكهو بسرم مي‌زند كه آخرين صفحه، نه، آخرين سطر رمان ناتمامم را بخوانم:
«اي كاش مي‌شد يك روز فقط يك روز بدون دغدغة خاطر زيست و فراموش كرد كه در اين جهان پر از فقر و مسكنت ميليون‌ها آدم دارند درد مي‌كشند. آيا من مي‌توانم چشمانم را ببندم و به آنها فكر نكنم.»
از خواندن باز مي‌ايستم. با خودم مي‌گويم خوشا بحال آنهايي كه كر و كور و لال هستند. اين جور آدم‌ها خيالشان راحت است. مي‌توانند شب‌ها سرشان را روي بالش بگذارند و يك خواب راحت بكنند. نه مثل من كه پيش از حادثه همة شب‌ها كابوس مي‌ديدم.
ـ براي چي مي‌نويسي؟
ـ براي آنكه خودم را بشناسم و بدانم در كجاي اين جهان ايستاده‌ام.
ـ چه وقتي مي‌نويسي؟
ـ نمي‌دانم، خودم هم نمي‌دانم. فقط، مي‌دانم كه بايد بنويسم. و، هميشه، وقتش كه مي‌رسد، مي‌نويسم.
احساس مي‌كنم كه گرسنه هستم. به كنار پنجره مي‌روم. برگي مي‌چينم و به زير دندان مي‌كشم. ترد و آبدار است. طعم گس برگ ليموترش مي‌دهد. با خودم مي‌گويم: «من باندازة كافي ضعيف و ناتوان شده‌ام. نبايد سگدو بزنم.» دست‌هايم را روي سينه‌ام چليپا مي‌كنم. پيش از آنكه چشمانم را ببندم به ياد آخرين روزي مي‌افتم كه پشت كليساي «نتردام دو پاريس» كنار رود «سن» رفته بودم. كشتي لايروبي لاي و لوش و لجن را از عمق آب بيرون مي‌كشيد. پل‌ها را مي‌ديدم كه به فاصله رود سن را قطع مي‌كرد. كشتي «موش» صدها مسافر را بروي آب حمل كرد. مسافرها روي عرشه ايستاده بودند و از رود و كشتي ها و چشم‌اندازها و بناهاي تاريخي عكس مي‌گرفتند. در همين حين يك آدم مفلوك بخت برگشته‌اي كه كنار من روي پل ايستاده بود و دو تا آرنجش را روي نرده‌ها گذاشته بود و به رود رونده نگاه مي‌كرد، ـ من فقط يك لحظه فرصت كردم كه گوشة چشمي به او بياندازم ـ خودش را توي سن انداخت. من كه بدست و پا افتاده بودم، شروع كردم به داد و بيداد كردن. عده‌اي آمدند ايستادند به تماشاي مغروق. مغروق لاي لوش و لجن دست و پا مي‌زد. انگار از اينكه دست دستي خودش را توي آب انداخته بود، پشيمان شده بود. طولي نكشيد كه گروه امدادگر با يك قايق موتوري از گرد راه رسيد، دو تاشان كه لابد غريق نجات بودند، با لباس مخصوص توي آب پريدند و مغروق را از توي آب بيرون كشيدند و توي قايق انداختند. با وسايل كمك‌هاي اوليه آمده بودند. دور جسد را كه ته قايق به رو افتاده بود، گرفتند. از ماسك اكسيژن هم استفاده كردند. اما كار از كار گذشته بود. مغروق توي آب خفه شده بود. گروه غريق نجات تنها توانستند جسد او را از سن بيرون بكشند، پيش از آنكه جسد ته سن لاي‌ لوش و لجن گير كند و گم و گور شود.
چشمانم را مي‌بندم. به ياد «مونمارت» مي‌افتم. بالاي مونمارت توي ميدان، پرتره‌كش‌ها و كاريكاتوريست‌ها دور تا دور محوطه دست به كار هستند. مدل‌ها روي چهارپايه نشسته‌اند. قيافة همه‌شان مضحك و خنده‌آور است. اثري از هوشمندي در قيافه‌شان ديده نمي‌شود. پرتره‌كش‌ها عجول و عصبي بنظر مي‌رسند. آنطور كه پيداست بازارشان چندان گرم نيست. مونمارتر پر از كوچه پس كوچه‌هاي سنگفرشي است. با رستوران‌ها و گالري‌هاي نقاشي. قيمت تابلوهاي باسمه‌اي تقريباً بالا است. كليساي جامع مونمارتر بدستور ديكتاتور‌ها بنا شده. بروي اجساد مبارزان و كارگران «كموناردها»ي پاريس، لابد هدف ديكتاتورها اين بوده است كه ياد خون شهيدان راه آزادي را از خاطره و اذعان نسل‌هاي آينده بزدايند. الحق كه موفق شده‌اند. مسافراني كه از اقصي نقاط عالم به مونمارتر مي‌آيند. در مقابل جلال و شكوه و عظمت كليساي اعظم زانو مي‌زنند. نذر و نياز مي‌كنند. در مقابل محراب مجسمه‌هاي قديسين شمع روشن مي‌كنند. يكبار ديگر قديسين جاي جانبازان و مدافعان آزادي را گرفته‌اند. چشمانم را باز مي كنم. پيش از آنكه چشمانم را ببندم به ياد ساعتي مي‌افتم كه پشت بلوار «سباستپول» در يكي از كوچه‌هاي باريك و تنگ و پر از ازدحام ديده بودم. ساعت با خروسك آوازه‌خوان، بخصوص پاندول طلايي پيش نظرم مي‌آيد. ساعت هر دقيقه يكبار شروع به نواختن مي‌كرد. پاندول طلايي به حركت درمي‌آمد. خروسك بنا مي‌كرد به آواز خواندن. صداي آواز خروسك شباهت زيادي به صداي آواز خروس‌هاي واقعي داشت. خروسك هر بار كه مي‌خواند كاكلش به تموج در‌مي‌‌آمد. از چشمانش برقي ساطع مي‌شد كه دل آدم را مي‌لرزاند. بال‌هاي طلائيش برق مي‌زد. خروسك پا كوتاه بود. نوك بلند قرمز و دُم چتري داشت. دقايق مي‌گذشت. خروسك آوازه‌خوان گذشت دقايق را اعلام مي‌كرد. چيزي كه عجيب بود، اين بود كه ساعت روي عدد سيزده مكثي مي‌كرد و با حركت و نوسان پاندول و آواز خروسك چرخي مي‌زد و روي عدد سيزده از چرخش باز مي‌ايستاد. ساعت زمان‌سنج عدد سيزده داشت. حالا اين عدد از كجا آمده بود. چرا ساعت‌ساز عدد سيزده را به عدد دوازده افزوده بود، جزو اسرار بود. وجود همين عدد سيزده باعث شده بود كه من وقت و بي‌وقت سوار مترو بشوم و خودم را به بلوار سباستپول برسانم.
حالا كه روي تخت دراز كشيده‌ام به يا مي‌آورم كه بلوار سباستپول و كوچه پس كوچه‌هاي باريكش پر از صرافي و تمبرفروشي و اشياء عتيقه بود.
دلم نمي‌خواهد بخوابم، خودم هم نمي‌دانم كه چرا دلم شور مي‌زند. چقدر خوب بود اگر مي‌توانستم با چشم باز بخوابم، مي‌ترسم هميشه وقتي كه در خواب هستم، اتفاقي بيافتد. خواب براي استراحت جسم و آرامش روح و روانم نيست. مي‌توان جسم را وا رهاند كه نخسبد. بدون آنكه آدم هوشياري‌اش را از دست بدهد. شايد «بودا» هم اينگونه جسمش را زير آن درخت به سكون دائمي وا داشته بود. لابد با چشم درون مواظب كوچكترين حركت موجودات اطرافش بود. حركت اجسام را با چشم درون مي‌ديد. البته من بودا نيستم. قرار هم نيست بودا باشم. من رمان‌نويس گمنامي هستم كه بر حسب تصادف بر اثر حادثه‌اي كه هنوز علتش بر من آشكار نيست، در اتاقم زنداني شده‌ام، نويسندة نفرين شده‌اي كه بخاطر يك خواب نابهنگام از جهان هستي جدا شده است كه محكوم شده است طور ديگري زندگي كند. مثل حلزوني در لاكش. لابد من همان حلزون هستم. اما گير كار اينست، مشكل واقعي من اينست هر كاري كه مي‌كنم جسمم در لاكم نمي‌گنجد. روحم در قفس جسمم آرام نمي‌گيرد. من در پوست خودم شاد نيستم.
با شنيدن صداي باران چشم باز مي‌كنم. بالاخره بعد از اتفاقاتي كه رخ داده است، توانستم يك خواب راحت بكنم. از روي تخت برمي‌خيزم. هنوز شمع را روشن نكرده‌ام كه از طبقات پائين صدايي بگوشم مي‌رسد. بنظرم صداي آدميزاد بايد باشد. صداي آواز زني است. اين را به فال نيك مي‌گيرم. شمعدان بدست خودم را به طبقة همكف مي‌رسانم. نگاهي به راهرو و اتاق‌ها مي اندازم. چيزي كه عجيب است. اسامي روي صندوق پستي نامه‌ها بكلي محو شده است. نمي‌توانم نام خودم را پيدا كنم. ديوارها طبله كرده و پوسته پوسته شده، سقف ترك برداشته است. در ورودي كه به راه پله باز مي‌شود، پوسيده است و لق لق مي‌خورد. از خودم مي‌پرسم دفعة پيش كه به طبقة همكف آمده بودم، در و ديوار به همين شكل بود؟ هيچ بخاطر نمي‌آورم. در راه‌پله تكه‌هاي گچ و سيمان و آجر ولو است. يعني چه! نكند زماني كه من در بالا خواب بودم، زمين لرزيده است. راهم را مي‌كشم و از طبقات بالا مي‌آيم. طبقات بالا همه جا درهم ريخته است. انگار كه پْتك برداشته‌اند و به شكم ديوارها كوبيده باشند. درهاي اتاق‌ها در حال خميازه كشيدن هستند. گچ‌بري‌ها ريخته است. در راهروي طبقة سوم، موكت پوسيده است. راهرو بوي نا مي‌دهد. پا توي آپارتماني مي‌گذارم. در سالن پذيرائي شي‌اي نظرم را جلب مي‌كند. شمعدان را بالا مي‌گيرم. يك پا تختي است. لابد مأموران شهرداري وقتي داشتند اثاثيه آپارتمان را بيرون مي‌بردند، يادشان رفته بود آنرا بردارند با خودشان ببرند. دست مي‌كشم روي پاتختي. باندازة نيم‌بند انگشت غبار روي آن نشسته. با آستين كُتم غبار را پاك مي‌كنم. نقش يك زن رقاصة اسپانيايي روي پاتختي ديده مي‌شود. رقاصه تابي به بالاي كمر داده، يك دستش را بالاي سرش گرفته، آن دست ديگرش را به كمر زده، سرش را مثل قوي زيبايي به عقب داده و در حال رقصيدن است. رقاصه پيراهن بلند قرمزي به تن دارد. حاشيه‌هاي پيراهن طلايي رنگ است. دو تا حلقة بزرگ به گوهايش آويزان است. پاهايش برهنه است. به مچ پاي چپش النگو بسته است. خداي من، آپارتمان ژولياست، ژوليا روسو. پا توي اتاق خوابش مي‌گذارم. سمت راست كنار پنجره يك كمد جالباسي بود. توي كمد يك صندوقچه بود. ژوليا دامني را كه مادربزرگش به هنگام عبور از مرز به تن كرده بود، بعنوان يادگاري در آن صندوقچه گذاشته بود. يك گردنبند و دو تا گوشواره و دو تا دستبند هم بود. يك دفترچة يادداشت زير دامن پنهان بود. يادداشت‌هاي روزانة مادربزرگ به هنگام جنگ داخلي. مادربزرگ و پدربزرگ هر دو جمهوري‌خواه بودند. بعد از شكست موقعي كه آلمان نازي و ايتالياي فاشيست به كمك ژنرال فرانكو آمدند و شمال اسپانيا را بمباران مي‌كردند، مادربزرگ و پدربزرگ ژوليا در شهر «تاراگونا» در كنار جمهوري‌خواهان با ارتش فرانكو مي‌جنگيدند. پدر بزرگ كشته مي‌شود. دولت فرانسه جمهوريخواهان را در چند صد كيلومتري شهر پاريس، در اردوگاهي اسكان داد. فقر و بيماري داشت آنها را از پا درمي‌آورد. ژوليا هرگز مادربزرگش را نديد، اما آنچه را كه در غربت فرانسه بر او گذشته بود، بخشي را در يادداشت‌هاي روزانه‌اش خوانده بود و بخش ديگر را از زبان مادرش شنيده بود. گاهي وقت‌ها از خودم مي‌پرسم چرا ژوليا روزنامه‌نگار شده است. البته هيچوقت اين را از ژوليا نپرسيده‌ام. ژوليا به مادربزرگش رفته است. خودش مي‌گويد مادربزرگ روستايي بود. وحشي بود. هيچوقت از شهر خوشش نمي‌آمد.
ژوليا گفت: «وقتش رسيده كه پاريس را براي هميشه ترك كنم.»
ميدان ناسيون، كافة «كانون» روي تراس نشسته‌ايم. آفتاب پائيزي مي‌چسبد. ژوليا يك قلپ از قهوه مي‌خورد و سيگاري آتش مي‌زند.
ـ در پاريس فرصت سر خاراندن ندارم. شب و روز در حال دوندگي هستم. گذشته از اين‌ها، زندگي شخصي ندارم. تمام روز با گروه بودن چندان لطفي ندارد. آدم گرفتار نظم و انضباط است. همه جيز بايد مطابق برنامه انجام شود. مدير روزنامه آدم سخت‌گيري است. مو را از ماست بيرون مي‌كشد. شوخي سرش نمي‌شود. من دلم مي‌خواهد آزاد باشم. به خودم تعلق داشته باشم.
قهوه‌اش را سر مي‌كشد. پكي به سيگارش مي‌زند و مي‌پرسد: «من اگر پاريس را ترك كنم، تو كمبودم را احساس خواهي كرد؟»
مي‌گويم: «بعله، تو اگر پاريس را ترك كني، من كمبود ترا احساس خواهم كرد، مادموازل روسو»
قهوه‌ام سرد شده. در فاصلة دو بار سيگار كشيدن ژوليا يكبار ديگر از من مي‌پرسد: «تو چي فكر مي‌كني؟»
مي‌گويم: «من نمي‌توانم به جاي تو تصميم بگيرم.»
مكثي مي‌كنم و ادامه مي‌دهم: «شايد حق با تو باشد، شايد بهتر است يك مدتي از پاريس دور باشي.»
ژوليا دستي به موهايش مي‌كشد و مي‌گويد: «ميداني، يك وقتي پاريس را دوست داشتم، اما حالا چنگي به دلم نمي‌زند. حس مي‌‌كنم براي زندگي كردن در پاريس ساخته نشده‌ام. دلم مي‌خواهد بروم دهات. يك خانة كوچك بخرم با يك قطعه زمين، همانجا براي خودم زندگي كنم.»
مي‌گويم: «فكر خوبي است. آدم بعد از سال‌ها زندگي در شهرهاي بزرگ احتياج به آرامش دارد.»
ژوليا با آتش سيگارم سيگارش را كه خاموش شده است، روشن مي‌كند. مي‌گويد: «همين طور است، تو چي، خيال داري چه كار كني.»
فنجان قهوه را بدست مي‌گيرم و نگاهي به ته فنجان مي‌اندازم: «راستش، براي من فرقي نمي‌كند، خودت كه ميداني، من زياد اهل برو و بيا نيستم. من به يك گوشة دنج احتياج دارم. چند صفحه‌اي در روز مي‌نويسم. ديدن يك فيلم خوب، تماشاي نمايشگاه نقاشي، شنيدن يكي دو قطعه موسيقي، اين آن چيزي است كه من به آن احتياج دارم.»
بخاطر دارم كه يك روز قبل از حادثه، از گل‌فروش كنار كافه دسته‌گلي خريداري كردم. زنبق سفيد با چند شاخه گل عروس. يادداشتي ضميمة آن كردم. دسته گل را به دفتر سرايدار مادام برتا لوپز بردم. يك پنج فرانكي كف دستش گذاشتم و از او خواستم كه لطف كند و دسته‌گل را شب به آپارتمان مادموازل ژوليا روسو ببرد.
برتا كه اخيراً شاهد رفت و آمد من و ژوليا بود، لبخندي زد و گفت: «باشد موسيو برژه، اين كار را مي‌كنم.»
نمي‌دانم كه پيش از حادثه برتا دسته‌گل را به آپارتمان ژوليا برده است يا نه.
حالا ژوليا نيست. من هستم. در همين ساختمان. گرچه رابطة من با ژوليا تازه شروع شده بود. من و ژوليا هر كدام يك زندگي مستقل براي خودمان داشتيم. حالا كه فكرش را مي‌كنم، مي‌بينم كه نسبت به ژوليا كشش خاصي داشته‌ام. تا حدي او را دوست داشتم. مهمتر از همه حالا كه او نيست حضورش را هر چه بيشتر احساس مي‌كنم.
به اتاقم برمي‌‌گردم. عطر گياه ويواس مشامم را نوازش مي‌دهد. شمعدان را روي ميز تحرير مي‌گذارم. سر بطري را باز مي‌كنم. يك قلپ آب مي‌خورم. اين بار كه از پله‌ها پائين رفته‌ام و بالا آمده‌ام، آب بطري ته نكشيده است. گياه ويواس در تاريكي نفس مي‌كشد. قد مي‌كشد. بار و برگ مي‌دهد. گياه ويواس جان مرا نجات داده است، وگرنه، تا بحال از گرسنگي مرده بودم.
نمي‌دانم كي خوابم برد. شايد نخوابيده‌ام. نه، من خواب نبوده‌ام. خسته بودم، بعله خسته بودم. چند دقيقه‌اي روي تختم دراز كشيدم. البته اين يك عادت قديمي است. در اين كه من خواب نيوده‌ام، شكي نيست. بعله، كوشش من اينست كه حتي المقدور از خوابيدن بي‌موقع خودداري كنم. از روي تخت برمي‌خيزم. كمرم زق زق مي‌كند. گوشم سنگين شده، صداها را به سختي مي‌شنوم. همچنان خسته هستم. احساس مي‌كنم كه تمام مفاصلم دارد از هم مي‌گسلد. لابد چشمانم از حدقه بيرون زده. چيزي بيخ گلويم گير كرده و بسختي نفس مي‌كشم. سينه‌ام به خس خس افتاده. شانه‌هايم فرو افتاده. موهايم بلند شده و تا روي شانه‌ام مي‌رسد و سفيد مي‌زند. از جواني عادت داشتم كه روي پيراهنم جليقه به تن كنم. حالا جليقه به تنم زار مي‌زند. شكمم به پشتم چسبيده. دستانم را ستون تنم مي‌كنم و برمي‌خيزم. بسوي ميز تحريرم مي‌روم. دستة صندلي را مي‌گيرم. اما صندلي، بطرز اسرارآميزي واژگون مي‌شود. خوشبختانه عينك به چشم نزده‌ام. همه چيز سريع اتفاق مي‌افتد و من نقش زمين مي‌شوم. صندلي به كناري پرت مي‌شود. يك پايه‌اش مي‌شكند. پيشاني‌ام شكاف برمي‌دارد و خون فواره مي‌زند. به چشم چپم صدمه رسيده است. حتم دارم كه كبود شده. كنار تخت ولو مي‌شوم. دستمال را روي پيشاني مي‌گذارم. خون روي پيراهن و جليقه‌ام شتك زده است. چند برگ از نوشته‌هايم روي زمين پخش است. لابد وقتي سقوط مي‌كرده‌ام، چنگ انداخته‌ام روي ميز و كاغذها را مچاله كرده‌ام. اما خودم را نباخته‌ام. احساس درد نمي‌كنم. خون زود بند مي‌آيد. شايد شكاف چندان عميق نيست. حالم كه كمي جا مي‌آيد، پا مي‌شوم و از توي گنجه يك تكه پارچه بيرون مي‌كشم و بدور سرم مي‌بندم. دفعتاً متوجه مي‌شوم كه اصلاً نوري در كار نيست. اتاق تاريك است و من اين كارها را توي تاريكي انجام داده‌ام. به نور فكر مي كنم. زود دست به كار مي‌شوم. شمع آب شده. از توي جعبه يك شمع تازه برمي‌دارم و در جاشمعي مي‌گذارم. دست مي‌كشم روي ميز و بالاخره فندك عتيقه را پيدا مي‌‌كنم. فندك مي‌زنم. نه، آتشي در كار نيست. وجود اين فندك آخرين شانسم است. از اين پس بايد در تاريكي زندگي كنم. دچار يأس و اندوه مي‌شوم. مشت روي ميز كارم مي‌كوبم. گرچه مچ دستم درد مي‌گيرد. اما وقتي مي‌بينم كه هنوز اندك قوايي برايم باقي مانده است و توانسته‌ام بروي ميز مشت بكويم، احساس رضايت به من دست مي‌دهد. گير كار اينست كه براي پيدا كردن وسيله‌‌ي روشنايي بايد اتاق را وجب به وجب بگردم. شروع مي‌كنم، همه جا را مي‌گردم؛ حتي كُمدي كه لباس‌هايم توي آن است. بگذريم از اينكه با هر تلنگري غبار از روي لباس‌ها برمي‌خيزد و به چشم و چار من مي‌رود و مرا به عطسه مي‌اندازد. مي‌روم سراغ گنجة كتاب. دست به هر كتابي كه مي‌زنم، اوراقش از هم وامي‌رود. كتاب برگ برگ مي‌شود. بالاخره، در زواية راست اتاق يك قوطي كبريت پيدا مي‌كنم. قوطي كبريت را در يك جعبة فلزي ـ معلوم نيست براي چي ـ جاسازي كرده‌ام. شگفت آنكه رطوبت اتاق گوگرد آنرا بي‌خاصيت نكرده است. چنان شعله‌اي از گوگرد زبانه مي‌كشد كه به ديدنش ماتم مي‌برد. شمع را روشن مي‌كنم. مي‌نشينم لبة تخت. دلم مي‌خواهد دست و رويم را بشويم. چند روز است كه تنم را نشسته‌ام. تنم بو گرفته. گرچه حالا ديگر مثل سابق بوها را احساس نمي‌كنم. زنده‌ها بو مي‌گيرند. مرده‌ها مي‌گندند و مي‌پوسند. تنها ارواح از اين قاعده مستثني هستند. آيا من يك روح هستم. در واقع من مرده‌ام و اين روح من است كه در حول و هوش اشياء اتاق جولان مي‌دهد. آيا روح قادر است اشياء را لمس كند. شمع روشن كند. در بطري آب باران ذخيره كند. بالاخره از برگ گياه ويواس بخورد و مزه‌اش را هم حس كند. يك چيز ديگر، الا نه چند بار است كه وقت و بي‌وقت خوابيده‌ام، اما هرگز خواب نديده‌ام. بخاطر دارم كه يك روز ژوليا بمن گفته بود:
«آدمي كه خواب نبيند يا حداقل ماهي يكبار خواب نبيند، بزودي مي‌ميرد.»
با اين حساب حالا حالا مي‌توانم زندگي كنم. بدنبال عينك مي‌گردم. عينك توي كشوي ميز تحرير است. خوشحالم. كم و كسري ندارم. تا بحال حوايج زندگي‌ام مرتفع شده است. اما نبايد زياد خوشبين باشم. بايد ديد بعد چي خواهد شد. ساختمان به اين عظمت كه تا ديروز از تميزي برق مي‌زد، ظرف بيست و چهار ساعت، شايد كمتر از چند ساعت، شايد چند دقيقه به اين حال و روز افتاده است. جلوي ساختمان چمن كاشته بودند. «ژان پي‌ير» باغبان مسئول رسيدگي به باغچه بود. ژان پي‌ير فراوان رُز توي باغچه كاشته بود. اوايل تابستان عطر رُزها آدم را مست مي‌كرد. اقاقيا هم بود. با گل‌هاي خوشه‌اي، آبي و سفيد، سر بر شانة ديوار گذاشته بود. پيچ امين‌الدوله، زرد و سفيد و ياس سفيد، عطر گل ياس با عطر گل‌هاي ديگر مي‌آميخت. روي بالكن‌هايي كه مشرف به حياط بود، شمعداني كاشته بودند. گوشه و كنار حياط گلهاي اطلسي كاشته بود. همه رنگ، درخت هم بود. «اوكاليپتوس»، «تامايا» با گل‌هاي بنفش، «شوازيا» با گل‌هاي سفيد و برگ‌هاي هميشه سبزش كه بوي عطر نارنج مي‌داد. ژان پي‌ير آفتاب كه غروب مي‌كرد، باغچه را آب مي‌داد. حياط را مي‌شست و آب و جارو مي‌كرد. علف‌هاي هرز، برگ‌هاي پوسيده را توي كيسة پلاستيكي مي‌كرد و با خودش بيرون مي‌برد.
هنوز دارم به باغچه و باغ رُز فكر مي‌كنم. دفعتاً چيزي نظرم را جلب مي‌كند. چند بار پلك مي‌زنم. پروانه است. شكمش نرم و صاف است. چشمانش دو نقطة الماس. با شاخك‌هاي كوچك بر سر. پشت بالهايش خال‌هاي آبي و بنفش و زرد و نارنجي ديده مي‌شود. پروانه دلش مي‌زند. از خودم مي‌پرسم چطور اين پروانة كوچك توانسته از لاي جرز ديوار توي اتاق بيايد. گذشته از اين، حضور پروانه در اتاقم نشانة اينست كه بهار آمده است. اتاق سرد نيست. گياه ويواس نه تنها شاخ و برگ داده، گل هم داده است، خوشه‌اي. عجيب اينست كه گياه ويواس با تمام گياهاني كه من در عمرم ديده‌ام، فرق دارد. خوشه‌ها برنگ آبي روشن است مثل گل اقاقيا. چه عطري توي اتاق پيچيده. اما چيزي كه جاي شگفتي دارد اينست كه سر شاخه‌ها را غبار نازكي پوشانده است. عجب! چه اتفاقي افتاده، غبار از كجا آمده است. ساعتي پيش از آنكه چشم بر هم بگذارم، برگ‌ها از تميزي برق مي‌زد. گرچه گياه ويواس خوشه نداده بود. اما هر چه كه بود، برگ‌ها تر و تازه و باطراوت بود. روي ميز همه چيز مرتب است. شمعدان نيست. عجب، لابد آنرا جايي گذاشته‌ام. نكند در عالم ديگري بسر مي‌برم و مثل خوابگردها به جاي ديگري رفته و شمعدان را جا گذاشته‌ام. اما در اتاق كم و بيش باريكة نوري هست. به جست و جو مي‌پردازم. شمعدان زاوية اتاق روي صندوقچة قديمي است. شمع آب شده. به كنار پنجره مي‌روم. پشت دري جر خورده و پاره پوره شده است. دست مي‌كشم به قاب پنجره، خيس و مرطوب است. چه ساعتي است؟ نگاهي به ساعت ديواري مي‌اندازم. از كار افتاده. بخاطر دارم كه ساعت ديواري پيش از اين اتفاقات كار مي‌كرد. هر سي دقيقه يكبار مثل خروسك آواز مي‌خواند. عقربة ساعت روي شمارة 12 ايستاده است. شمارة 12، تُك، بلوار سباستپول، خروسك طلايي، ساعت 13، ساعت نحس. از اين چيزها كه بگذريم، برايم اين سئوال پيش مي‌آيد، نور از كجا به درون اتاق تابيده است. به جست و جو مي‌پردازم. دستشوئي در تاريكي فرو رفته است. آشپزخانه هم همين‌طور. با خودم مي‌گويم بهتر است زياد به اين چيزها فكر نكنم. چون مي‌دانم اگر زياد پيش بروم، عقلم را از دست خواهم داد. شك ندارم كه شانس به من روي آورده است. گياه ويواس، آب، آب باران. روشنائي هم كه با پاي مباركش به اتاقم آمده است. اما من به هواي آزاد احتياج دارم. اگر مي‌دانستم چه اتفاقي افتاده است، اگر مي‌دانستم. پاريس را پيش خودم مجسم مي‌كنم. آنگونه كه بود، كوچه‌هاي سنگفرشي، بناهاي زيبا، موزه‌ها، پارك‌ها، پل‌ها و رود سن كه مثل كمربندي به دور پاريس كشيده شده. مجسم مي كنم، پل‌ها ويران شده، ساختمان‌ها، بناهاي تاريخي فرو كوبيده شده، اجساد قربانيان را در ميدان‌گاه‌ها در گورهاي دسته‌جمعي چال كرده‌اند و رويشان سيمان و گچ و آهك ريخته‌اند. هزاران نفر عقلشان را از دست داده‌اند و در تيمارستان‌ها به قل و زنجير كشيده شده‌اند. بوي اجساد گنديده هواي پاريس را برداشته. موزه‌ها ويران شده. كتابخانه‌ها از لهيب آتش مي‌سوزد.
آه، عروس شهرهاي جهان مي‌سوزد.
پاريس به ويرانه‌اي تبديل شده.
پاريس زيباي من.
كوچه‌هاي «سن ميشل» خيابان «سن ژرمن» كليساي «نتردام» سالن‌هاي تآتر «مونپارناس»، تآتر «سارا برنارد»، تآتر «شاتله»، «شايو»، «مونمارت»، «كليساي اعظم» چه بر سر تابلوي پيكاسو. «مْدي گلياني»، «شاگال»، «ژان كوكتو»، «گوگن»، «سزان»، «ماتيس»، «وان گوگ»، «مونه»، «مانه»، «دگا»، «دلاكروا»، «رنوار» بالاخره چه بر سر لبخند «ژوكوند» موناليزاي لئونارد داوينچي آمده است. پيشترها با هر ترقه‌اي كه در مي‌كردند، مردم از طريق وسايل ارتباط جمعي في‌الفور باخبر مي‌شدند كه در فلان نقطة جهان چه اتفاقي رخ داده است. اما حالا من در اين اتاق دنگال از وقايع جهان بي‌خبرم. آدميزادي هم پيدا نمي‌شود كه بدادم برسد. فكري بخاطرم خطور مي‌كند. اين بار سريع يك شمع تازه توي شمعدان مي‌گذارم، آتش‌زنه‌اي پيدا مي‌كنم و شمع را روشن مي‌كنم. شمعدان بدست مي‌گيرم و از اتاقم بيرون مي‌زنم. راهرو تاريك است. سايه‌ام روي ديوار مي‌افتد. از راه‌پله پائين مي روم و خودم را به طبقة چهارم مي‌رسانم. آسانسور سمت چپ قرار دارد و آپارتمان موسيو «ادوارد پواتيه» درست رو به روي آن. در ورودي آپارتمان چار تاق باز است. پا توي هال مي گذارم. سمت چپ اتاق، راهروي باريكي قرار دارد كه به دستشويي و حمام مي‌رسد. رو به رو يك در است. اين در به سالن پذيرايي باز مي‌شود. سمت راست آشپزخانه قرار دارد. موسيو ادوارد پواتيه عاشق و شيداي غذاي طبيعي بود. اما هميشه توي گنجه يك دوجين قوطي كنسرو قايم مي‌كرد. مي‌گفت:
«اين قوطي‌هاي كنسرو را براي روز مبادا توي گنجه نگه مي‌دارم.»
موسيو ادوارد پواتيه گمان مي‌كرد كه پاريس بزودي دچار قحطي خواهد شد. وي اينطور استدلال مي‌كرد كه مواد غذايي بر اثر كاربرد مواد شيمايي مسموم خواهد شد. نور خورشيد ضعيف خواهد شد و زمين ديگر قادر نخواهد بود مواد لازم را به گياهان برساند و بذر و گياه از رويش باز خواهند ماند. خلاصه، به نظر موسيو ادوارد پواتيه آخر زمان فرا خواهد رسيد. آدم‌ها مجبور مي‌شوند بر اثر كمبود ارزاق عمومي براي بقاي خود دست به جنايت بزنند و به آدم‌خواري بپردازند. هر يكشنبه صبح به كليساي «سن ژوزف» مي‌رفت و بدرگاه خداوند دعا مي‌كرد كه خداوند زمين را بارور گرداند مبادا كه آدم‌ها دستشان به گناه آلوده شود.
گذشته از اين حرف‌ها، موسيو ادوارد پواتيه پيانو خوب مي‌نواخت. ويولون هم مي‌زد. گاهي اوقات مرا براي نوشيدن يك فنجان قهوه به آپارتمانش دعوت مي‌كرد. بعد از نوشيدن قهوه، گپي مي‌زديم. بعد من از موسيو ادوارد پواتيه مي‌خواستم يك قطعه پيانو بنوازد. همسرش مارگريت پواتيه سال پيش از بيماري مشكوكي درگذشته بود. موسيو ادوارد پواتيه قند خون داشت. بعدها نقرس هم گرفت. مجبور شد با پاهاي ورم كرده عصا دستش بگيرد. صبح‌ها، بعد از خوردن صبحانه از آسانسور پائين مي‌آمد. روي نيمكتي كه جلوي باغچه قرار داشت، مي‌نشست. عصا را توي بغل مي‌فشرد و از بالاي عينك ته استكاني ژان پي‌ير را كه در باغچه مشغول كار بود، نگاه مي‌كرد. موسيو و مادام پواتيه اولاد نداشتند. در «بروتاني» يك باب خانه داشتند و باغ در ندشت. هر دو در استخدام دولت بودند و در ادارة آموزش موسيقي مشغول خدمت بودند. دوران بازنشستگي فرا رسيد. نه موسيو پواتيه نه مادام پواتيه توانايي آنرا نداشتند كه به خانه و زندگي برسند. ناچاري را كه ديدند خانه را فروختند، به پاريس كوچ كردند و با پولي كه در ازاي فروش خانه برايشان مانده بود، يك باب آپارتمان سه خوابه خريدند و در اين ساختمان ساكن شدند. موسيو و مادام پواتيه بعد از اشغال خاك فرانسه توسط ارتش نازي‌ها به نهضت مقاومت فرانسه پيوستند و فعاليت زيرزميني عليه آلمان‌ها را شروع كردند. هنگام شكار يهوديان توسط گشتاپو، موسيو و مادام پواتيه موفق شدند جان دو كودك خردسال را از مرگ حتمي نجات بدهند. با جعل شناسنامه و كارت شناسايي آنها را نزد قوم و خويششان پنهان مي‌كنند. پسر «ژرُم» نام داشت. دختر «اودت». پدر و مادر ژرُم و اودت، همراه پدربزرگ و مادربزرگ و عمه‌ها مدتي در زيرزمين حياط خانه‌شان پنهان شده بودند و موسيو و مادام پواتيه مرتب در زيرزمين آن خانة قديمي در آمد و رفت بودند و براي آنان، نان و سيب‌زميني، شير و آرد و شكلات و ميوه‌هاي خشك مي‌بردند. طولي نكشيد كه گشتاپو بو برد كساني در آن خانة قديمي زندگي مي‌كنند. مي‌گويند زن سرايداري كه در ساختمان چند طبقه آپارتمان در همان حوالي زندگي مي‌كرد، روزي برحسب تصادف گذارش به خانة قديمي مي‌افتد، چشمش به مادربزرگ مي‌افتد كه پشت بوته‌هاي وحشي در حال آب دادن باغچه است. از قرار معلوم صاحبخانه در گوشه‌اي از باغچه سبزيجات كاشته بود. مادربزرگ گاهي، در فاصله ظهر و عصر كه مردم در خانه‌ها استراحت مي‌كردند، از زيرزمين بالا مي‌آمد و با آبپاش باغچه را آب مي‌داد. گاهي چند برگ سبزي مي‌چيد و مي‌شست و به بقيه مي‌داد.
يكشنبه 14 اكتبر، حدود ساعت 6 صبح ماشين بنز سياهي جلوي خانه قديمي توقف مي‌كند. دو افسر اس اس با پالتوپوست سياه چرمي و كلاه شاپو پا توي خانه مي‌گذارند. يك ربع ساعت بعد، ماشين بنز را يك كاميون برزنتي همراهي مي‌كند. خانوادة اودت و ژرُم توي كاميون هستند. كاميون مسير ايستگاه راه‌ «گار دو ليون» را پيش مي‌گيرد. يك ساعت بعد، خانوادة اودت و ژرُم همراه صدها بازداشتي ديگر را درون كوپه‌هاي قطار مي‌چپانند. قطار نفيركشان روي ريل‌هاي زنگ زده بسوي وادي مرگ مي‌شتابد. اردوگاه «بوخنوالد» مكاني كه خانوادة ژرُم و اودت را به اتاق‌هاي گاز هدايت مي‌كنند. سپس جسدها را در گورهاي دسته‌جمعي دفن مي‌كنند. اما موسيو و مادام پواتيه پيش از آنكه به نهضت مقاومت بپيوندند، اودت و ژرُم را به يك منطقة امن كوهستاني نزديك مرز سويس مي‌برند. در آنجا، در آن خانة كوهستاني «ژرژت» خواهر كوچك مادام پواتيه سرپرستي اودت و ژرُم را بعهده مي‌گيرد. بعد از آزادي پاريس، اودت و ژرُم به موسيو و مادام پواتيه مي‌پيوندند. ما در سال 2000 ميلادي هستيم. 55 سال از جنگ بزرگ گذشته است. ژرُم و اودت پدبزرگ و مادربزرگ هستند و با خانواده‌هايشان در شهر «ليون» زندگي مي‌‌كنند. ژرُم و اودت آخر هفته هر ماه براي ديدن موسيو و مادام پواتيه با قطار سريع‌السير به پاريس مي‌آيند. گاهي هم فرزندان و نوه‌هايشان را همراه مي‌آورند. مادام پواتيه شامي مهيا مي‌كند. بعد از صرف شام، موسيو و مادام پواتيه پشت پيانو مي‌نشينند و يك قطعه از «شوپن» يا «چايكوفسكي» را براي فرزندانشان مي‌نوازند. دست آخر اعضاء خانواده گيلاس‌هايشان را پر مي‌كنند و بسلامتي موسيو و مادام پواتيه مي‌نوشند.
موسيو و مادام پواتيه هم گيلاس‌ها را بالا مي‌گيرند.
ـ زنده باد صلح، زنده باد زندگي.
ـ زنده باد آزادي و برابري.
اسباب و اثاثيه آپارتمان به تاراج رفته. حتي تابلوهاي باسمه‌اي را برده‌اند. چند تا از آنها چشم‌اندازي از پاريس، حول و حوش رودخانه سن، بلندي و تپه‌هاي مونمارتر، ميدان «شاتله»، ميدان «سن ميشل» بخصوص ميدان «باستيل» را نشان مي‌داد. تنها چيزي كه به آن دست نزده‌اند، پيانو است؛ از آن دست پيانوهاي خوش دست قديمي است، كه پائين بردنش كار هر كسي نيست.
آشپزخانه خالي است. فقط يك سطل اشغال را جا گذاشته‌اند. بوي غذاي كنسرو به مشام مي‌رسد. دو سه تا قوطي خالي توي سطل آشغال است. يك قوطي را برمي‌دارم نگاه مي‌كنم. درش باز است؛ از آن دست قوطي‌هايي است كه با فشار دست باز مي‌شود. بوي ماهي را مي‌شنوم. بعله، بدون ترديد، توي اين قوطي لابد ماهي بوده و كسي به تازگي سر آنرا باز كرده و ماهي را خورده است. از اتاق مجاور صدايي مي‌شنوم. بسوي صدا كشيده مي‌شوم. گمان مي كنم كه يك روح آنجاست. شايد هم روح موسيو ادوارد پواتيه باشد. به اتاق سرك مي‌كشم. يك چيزي ته اتاق كورسو مي‌زند. همچنان كه بسوي آن نقطة نور كشيده مي شوم، بازوانم را از هم مي‌گشايم كه مبادا پيشاني‌ام به چارچوب در اصابت كند. چيزي كه عجيب است آن نقطة نور با هر گامي كه من به جلو برمي‌دارم، يك قدم به عقب مي‌رود. بعد از حركت باز مي‌ايستد. معنايش اينست كه آن نقطه نور به مانعي برخورده است و پيش از اين امكان عقب‌نشيني برايش وجود ندارد. اما بعد ديگر نقطة نور نيست. يك چشم است، يك چشم درشت درخشان. چون ترس و وحشت را در آن چشم مي‌بينم، سر جايم خشكم مي‌زند.
ـ نترسيد. من آزاري به شما نخواهم رساند. من صدايتان را از توي آشپزخانه شنيدم و بسوي شما آمدم.
سكوت
ادامه مي‌دهم: «لابد خيلي وقت است كه اين جا هستيد.»
به سرفه مي‌افتم. چشم پلك مي‌زند. سرم بدوران مي‌افتد. چشم خاطره‌اي را در من زنده مي‌كند. پوست صورت سوخته و جزغاله شده است. دست‌ها هم. آن چشم ديگرش بسته است.
مي‌‌گويم: «صدايم را مي‌شنويد، من آدميزاد هستم.»
با انگشت به طبقة بالا اشاره مي‌كنم.
ـ من آن بالا زندگي مي‌كنم. پيش از آنكه چشمم به شما بيافتد، تصور مي‌كردم كه من تنها آدم ساكن اين ساختمان هستم.
بغض مي‌كند. مي‌بينم كه چشم مي‌گريد.
پيش از آنكه اشكم دربيايد، زير لب مي‌گويم: «چه بر سر ما آمده است.»
چيزي نمي‌گويد. شانه‌هايش تكان مي‌خورد. سرش را پائين مي‌اندازد. سعي مي‌كند حرف بزند، نمي‌تواند. انگار حنجره‌اش زخمي است. انگار اسفنجي بيخ گلويش گير كرده. دهانش را باز مي‌كند.
آ.آ.آ
بعد دست‌هايش را تكان مي‌دهد. يكهو از برابرم مي‌گريزد.
هاج و واج ايستاده‌ام. نمي‌دانم چه خاكي بسرم كنم. چند لحظه پيش موجود زنده‌اي در برابرم بود. حالا ديگر نيست. غمگين مي‌شوم. بيخ ديوار روي زمين مي‌نشينم و بفكر فرو مي‌روم. سرم را در چنگ مي‌گيرم. صورتم را با دو دست مي‌پوشانم:
«اين موجود زنده به كمك من احتياج داشت. از من گريخته است. چه كار بايد مي‌كردم. چه كار مي توانم بكنم. بهرحال، هر چه كه بود. هر چي كه بين ما دو تا گذشت، هم من هم او مي‌دانيم كه ديگر تو اين ساختمان تنها نيستيم. دانستن اين موضوع با اهميت است. حياتي است.»
پا مي‌شوم مي‌روم به سالن. دست مي‌كشم روي پيانو، ناگهان چيزي توجهم را بخود جلب مي‌كند. زير پيانو يك كشو هست. كشو را باز مي‌كنم. يك تلفن دستي توي كشو است. «شارژر» هم هست. تلفن دستي و شارژر را برمي‌دارم. شمعدان را بدست مي‌گيرم و به اتاقم برمي‌گردم.
لبة تخت مي‌نشينم. با تلفن دستي شماره مي‌گيرم. شگفت اينكه تلفن هنوز شارژ است. احتياجي نيست دوشاخة شارژر را به پريز وصل كنم. اما گير كار اينست كه، به محض اينكه نور روي صفحة تلفن مي‌افتد، دستگاه از من مي‌خواهد كه كُد را بزنم. ـ كدام كُد ـ با وقوف به اين امر دلسرد نمي‌شوم. چند بار شماره مي‌گيرم. روي صفحه مي خوانم، شماره اشتباه است. بار دوم شماره مي‌گيرم، اشتباه است. مي دانم اگر بار سوم شماره درست نباشد، خط تلفني قطع مي‌شود. چاره‌اي ندارم. براي بار سوم بختم را مي‌آزمايم. بعد دكمة اعتبار را مي‌زنم. آه، اين چهار شماره‌اي را ـ كدام شماره را ـ از ياد برده‌ام. اعتبار دارد. با زدن شماره‌ها دستگاه صحت آنرا تصديق مي‌كند. مثل ساعتي كه كوكش كرده باشند. به قار و قور مي‌افتد. دستگاه، تُك، تك زنگي مي‌زند. صداي زني به من گوشزد مي‌كند كه نبايد اميدوار باشم:
«مشترك گرامي، شماره‌اي را كه گرفته‌ايد، در حال حاضر كار نمي‌كند. متأسفم كه نمي‌توانيم شما را به اين شماره وصل كنيم».
معطل نمي‌كنم، شماره پليس را مي‌گيرم. جواب معلوم است. همان صدا، همان كلمات. دستگاه مثل خروسكي كه از صدا بيافتد، خاموش مي‌شود: «بخشكي شانس» قضيه مرگ و زندگي در ميان است. نمي‌توانم به همين آساني اين فرصت را از دست بدهم. سعي مي‌كنم دستگاه را بكار بياندازم. بي‌فايده است. دستگاه از كار افتاده است. شمع هنوز روشن است. گرچه روشنايي نيمه‌جان است. پايم به شئي اصابت مي‌كند. يك جعبة كوچك قديمي است، روية جعبه را چرم گرفته‌اند. اين جعبه از كجا آمده؟ دفعتاً به ياد مي‌آورم كه دستگاه تلفن با شارژر توي جعبه بوده است. من به ديدن تلفن دستي آنچنان ذوق‌زده شده بودم كه جعبه را از توي كشوي زير پيانو برداشته و با خودم به اتاقم آورده بودم. در جعبه را باز مي‌كنم. يك بسته توي جعبه است. با دو بند انگشت نخي را كه بدور بسته گره خورده، باز مي‌كنم. يك مشت اعلامية زمان جنگ است. اعلاميه‌ها به تاريخ مختلف درآمده است. از بدو اشغال سرزمينم توسط ارتش نازي‌ها تا خروج آنها از مرزهاي ميهنم. اما مضمون همة اعلاميه‌ها يكي است. پشت بعضي از اعلاميه‌ها نت‌هاي موسيقي است. توضيحاتي در بارة يك قطعه موسيقي. دستخط پشت اعلاميه‌ها را مي‌شناسم. اين بايد دستخط مادام مارگريت پواتيه باشد. يعني اينكه اعلاميه‌هايي كه در پاريس يا حومه يا دست‌كم اين چند تا اعلاميه‌اي كه مرتب بسته‌بندي شده و در جعبه‌اي داخل كشو زير پيانو جاسازي شده، بخشي از اعلاميه‌هاي پارتيزان‌هاي زمان جنگ است كه توسط موسيو و مادام پواتيه نوشته شده است. بنابراين موسيو و مادام پواتيه از مبارزين سابق زمان جنگ عليه ارتش متجاوز نازي‌ها بوده‌اند. سعي مي كنم دستنوشته را بخوانم. اعتراض به حضور نيروي متجاوز. در اعلاميه‌ها از مردم فرانسه خواسته شده بود كه براي اخراج اشغالگران با هم متحد شوند و به نهضت مقاوت فرانسه بپيوندند و از هيچ نوع كمك و ياري به مبارزين دريغ نورزند. در پايان به مردم فرانسه اطمينان داده شده بود كه با ايثار و فداكاري فرزندان آنها بالاخره نيروهاي اشغالگر را از مرزهاي فرانسه بيرون خواهند راند.
اعلاميه‌ها را مرتب مي‌كنم و توي جعبه مي‌گذارم. از خودم مي‌پرسم، چرا تلفن دستي را با شارژر توي جعبه گذاشته بود. آيا در آخرين لحظات، پيش از آنكه حادثه‌ اتفاق بيافتد، پيامي براي آيندگان بجا گذاشته بود. لابد در نظر داشت كه پيامش بعدها به گوش زندگان برسد. به ياد مي‌آورم كه در يكي از ديدارها يكباري موسيو ادوارد پواتيه از من خواسته بود در جابه‌جايي گنجة لباس‌ها به او كمك كنم. براي اين كار اول بايد گنجه خالي مي‌شد. وقتي جامه‌ها را از گنجه بيرون مي‌كشيدم، متوجه شدم كه در كشوي پائيني گنجه يك بسته شكلات و دو جعبه قند و شكر، تعدادي بيسكويت و باندازة يك پاكت نان سياه است. درست زير گنجه يك كارتن كوچك پيدا كردم. توي كارتن يك بسته شمع، يك قوطي كبريت، چند تا بستة يك كيلويي عدس و نخود و لوبياي خشك جاسازي شده بود. يك بار هم در حين جابه‌جايي مبل‌ها توي سالن چشمم به تودة هيزم افتاده بود. با يك پيت كوچك نفت. ظاهراً موسيو و مادام پواتيه هيزم را جهت سوخت زمستاني در بخاري ديواري جمع‌آوري كرده بودند. در حالي كه در سالن پذيرايي بخاري ديواري وجود نداشت. معلوم نبود به چه حسابي موسيو و مادام پواتيه تودة هيزم را پشت مبل‌ها پنهان كرده بودند. شايد موسيو ادوارد پواتيه در آخرين دم حياتش در حال نواختن قطعة مرگ بود، سنفوني‌اي كه خودش آنرا ساخته بود، شايد ـ كسي چه مي‌داند ـ ساعتي قبل از مرگ، پيام مخصوصي در دستگاه تلفن دستي براي يك شخص ناشناس، بگير به يك همرزم قديمي نهضت مقاومت فرانسه فرستاده بود. چون حادثه در حال وقوع بوده، موسيو ادوارد پواتيه در آن لحظات پر از دلهره و اضطراب لابد پيش خودش گمان كرده كه باز هم يك بار ديگر خاك ميهن در اشغال نئونازي‌ها درآمده است. از بيم آنكه مبادا دشمن با بدست آوردن تلفن دستي به زبان رمز يا محتويات پيام دسترسي پيدا كند، تلفن دستي را با شارژر توي جعبه‌اي همراه با اعلاميه‌هاي دورة اشغال، در كشوي زير ميز پيانو قايم كرده بود.
جعبه را روي ميز تحرير مي‌گذارم. دفعتاً احساس خستگي بمن دست مي‌دهد. لابد از كمبود غذاست. سرم به دوران مي‌افتد. اشياء اتاق پيش چشمم سياه مي‌شود. نقش زمين مي‌شوم. سقوط آزاد چنان سريع اتفاق مي‌افتد كه خودم هم نمي‌فهمم كه كي و چطور از حال رفته‌ام.
به هوش مي‌آيم، زير ميز، روي قاليچه افتاده‌ام. چه بر سرم آمده است. در روشنايي نيمه‌جان اتاق نمي‌توانم اشياء اتاق را بوضوح ببينم. عينكم را كجا گذاشته‌ام. برمي‌خيزم و به جست‌و‌جوي عينك مي‌پردازم. عينك زير ميز افتاده است. به كنار پنجره مي‌روم. چشمم به خوشه‌هاي گياه ويواس مي‌افتد. دست مي‌كشم روي خوشه‌اي، نور خيره‌كننده‌اي از خوشه مي‌تراود. اين را به فال نيك مي‌گيرم. پس روشنايي نيمه جان از خوشه‌هاي فسفري گياه ويواس ساطع مي‌شود. خوشه‌اي مي‌چينم. خوشه را در مشت مي‌فشرم. گرماي سوزان مثل امواج نامرئي به تنم سرايت مي‌كند. مشتم را باز مي‌كنم، خوشه در حال پلاسيدن است. كورسوي نور در مشتم؛ مثل پت پت نور فانوسي كه نفتش ته كشيده باشد. قلب مي‌زند. قلب خوشه مي‌تپد، مثل قلب پرنده‌اي نيمه جان، اندك اندك از تپش باز مي‌ايستد. روشنايي بتدريج محو مي‌شود.
به فكر فرو مي‌روم: «به گمانم نبايد به خوشه‌ها دست زد. خوشه‌ها مادام كه از شاخه آويزان است، با طراوت و تر و تازه است. نور از آن ساطع مي‌شود. وقتي به خوشه‌ها دست بزني، مي‌پژمرد.»
شمع آب شده، خوشبختانه بستة شمع روي ميز است. به موسيو ادوارد پواتيه مي‌انديشم. زير لب به او درود مي‌فرستم.. از اين بابت دغدغه‌اي ندارم. اما وسيلة آتش‌زنه باقي نمانده است. برايم مهم است بدانم وسيلة آتش‌زنه در اختيار دارم يا نه. بدون روشنايي روزگارم نمي‌گذرد. كف دستم را به پيشاني مي‌زنم: «حواست كجاست. يك دقيقه پيش قوطي كبريت با بسته شمع را به اتاقت آوردي.» يك دقيقه پيش، بعله، يك دقيقه پيش. قوطي كبريت دستم بود. كجا گذاشتمش. ديگر حواس درست و حسابي ندارم. از قرار معلوم عمر خوشه‌ها كوتاه است. من بايد روشنائي ذخيره كنم. وگرنه مجبور مي‌شوم با دو چشم ناقص نزديك‌بين در تاريكي بسر ببرم. گنجه، كشوي ميز تحرير، تاقچه را نگاه مي‌كنم. نوبت به كمد جالباسي مي‌رسد. توي كمد دو دست كت و شلوار دارم. يك دستش مستعمل است و به تنم زار مي‌زند. دست ديگر نوي نو است. وقتي بديدن موسيو ادوارد پواتيه يا مادام سوونيه مي‌روم، آن را به تن مي‌كنم. با ژوليا راحت هستم. در واقع نه ژوليا در بند مد و لباس است و نه من. يك پالتوي سرمه‌اي هم دارم. اوايل نوامبر، هواي پاريس كه رو بسردي مي‌رود، به تن مي‌كنم.
وسيلة آتش‌زنه پيدا نمي‌كنم. زاوية چپ اتاق يك صندوقچة قديمي است. يادگار مادربزرگم است. مادربزرگم وقتي زنده بود، اواخر ماه ژوئن، هوا كه رو به گرمي رفت، البسة پشمي را توي صندوقچه مي‌گذاشت، نفتالين مي‌زد. مادربزرگ كه با جهان زنده‌ها وداع كرد، مادرم صندوقچه را به من داد.
ژوليا بخاطر كارش به سفر مي‌رفت. گاهي براي من اشياء كوچك عتيقه مي‌خريد و من آنها را توي صندوقچه مي‌گذاشتم. در صندوقچه را كه باز مي‌كنم، بوي گوگرد بيخ دماغم مي‌زند. در صندوقچه يك قوطي كبريت هست. اما قوطي تا شده، به محض اينكه دست به چوب كبريت مي‌زنم، گوگرد مثل پودر مي‌ريزد و غبار مي‌شود. به ديدن كف دستم به وحشت مي‌افتم، شيارهاي عميقي كف دستم ديده مي‌شود، ژوليا گاهي وقت‌ها در كافه برايم فال قهوه مي‌گرفت.
ـ بگو ببينم بلدي شنا كني؟
مي‌گويم: «بعله، مي‌توانم نيم ساعتي شنا كنم.»
ژوليا در فال‌هايي كه براي من مي‌ديد، از دريا مي‌گفت. اغلب هوا طوفاني بود. امواج آب بر قايقي كه من در آن پارو مي‌زدم، مي‌كوبيد. من سوار بر موج بر درياي ناآرام سوي وادي مرگ روان بودم.
ژوليا مي‌گويد: «تو محكوم هستي در سراسر زندگي‌ات با موج و توفان دست و پنجه نرم كني.»
آخرين باري كه ژوليا براي من فال قهوه گرفت، چند روزي مي‌گذرد. سقف جهان ترك برداشته است. من بطرز معجزه‌آسايي زنده مانده‌‌ام. اين ژوليا بود كه طعم عشق را به من چشاند. گرچه رابطة ما مبهم بود. اما من داشتم خودم را در رابطه با او كشف مي‌كردم.
حالا در اين اتاق دنگال بيش از هر وقت به وجود او احتياج دارم.
ـ ژوليا با من سخن بگو.
چهره‌اش، آخرين باري كه او را ديده‌ام، در نظرم مي‌آيد، باريك و بلند، با چشمان هميشه خواب‌آلود.
خودم را مي‌بينم، كنار صندوقچه نشسته‌ام و دارم تخيل مي‌كنم.
ـ تخيل بس است اوليويه، پاشو يك كاري بكن. حالا روشنايي مي‌ميرد.
دستي به پيشاني مي‌كشم. داغ است. تنم هم داغ است. تب دارم. سينه‌ام خس خس مي‌كند. دستانم را ستون تنم مي‌كنم و برمي‌خيزم. در همين حين از توي راهرو، صدايي بگوشم مي‌رسد. صداي آدميزاد است. با عجله خودم را به راهرو مي‌رسانم و در تاريكي بسوي صدا راه مي‌افتم.
راهرو بوي لاشه مي‌دهد. لابد موش‌ها مرده‌اند. صدا مرا سوي خودش مي‌خواند. ته راهرو مي‌پيچم سمت چپ، از دري كه چارتاق باز است، تو مي‌روم. تاريك است. لابد اين جا سالن است. تپش قلب. مي‌گويم:
«كسي اينجاست.»
كورسوي نوري و متعاقب آن صداي پاي آدميزاد را مي‌شنوم.
تكرار مي‌كنم: «نترسيد، من يكي از ساكنان اين ساختمان هستم. در همين طبقه زندگي مي‌كنم.»
سكوت. نور هنوز هست. به گمانم صداي نفسش را از فاصلة دو قدمي مي‌شنوم.
مي‌گويم: «شما چي، شما هم دراين طبقه زندگي مي‌كنيد؟»
سكوت. به گمانم صدايم در گوشش انعكاس بدي پيدا مي‌كند. چون بلافاصله، خش خش دامن، يا حالا هر چي كه است را مي‌شنوم. و بعد: «آ. آ. آ...» اگر اشتباه نكرده باشم، اين موجودي كه در دو قدمي من توي سالن است، بايد همان كسي باشد كه من بار اول در همين ساختمان ملاقات كرده‌ام. با اين حال دلم مي‌خواهد با او حرف بزنم. مي‌خواهم به او اطمينان بدهم صدمه‌اي به او نخواهم رساند. سعي مي‌‌كنم با زبان بي‌زباني حاليش كنم كه بلا هر چي كه بوده از سر ما گذشته. مي‌گويم تا آنجائيكه من جست و جو كرده‌ام، ظاهراً ما دو تا از اين حادثه جان سالم بدر برده‌ايم. جان سالم! مي‌گويم دلم مي‌خواهد به او كمك كنم. اينكه بهرحال، در اين دنياي ويران شده ما دو نفر به وجود همديگر نياز داريم. يك قدم ديگر بسوي نور مي‌روم.
ـ آ. آ. آ...
از من هراس دارد. لابد دلش نمي‌خواهد به او نزديك شوم. اما من دلم نمي‌خواهد فرصت اين ديدار را از دست بدهم. سعي مي‌كنم مجابش كنم كه با هم باشيم. بنظرم اين تنها راه بقاي ما دو نفر در اين بيغوله است. وگرنه، دير يا زود در اين ساختمان مخروبه از پا درخواهيم افتاد. كسي هم نيست به داد ما برسد. به يادش مي‌آورم كه ساكنان اين ساختمان نيست و نابود شده‌اند. يا آنهائيكه زنده مانده‌اند، توسط امدادگران نجات يافته و به جاي امن انتقال داده شده‌اند، در اين جا، من مانده‌ام و او. بعد خاموش مي‌شوم. در واقع از نفس مي افتم. چيزي كه عجيب است، نمي‌دانم و مطمئن نيستم كه اوحرف‌هايم را بگوش شنيده است يا نه. در همين حين يك قدم بسوي من برمي‌دارد. نور روي صورتم مي‌افتد. نمي‌دانم در چهره‌ام چه مي‌بيند كه صداي ترسناكي از خودش درمي‌آورد و از برابرم مي‌گريزد. به اتاقم برمي‌گردم.
لبه تخت مي‌نشينم. ژوليا نيست. رفته است. با ساكنان اين ساختمان به هيچستان سفر كرده است. خاطره، خاطرات. البته من خاطرة چنداني از ژوليا ندارم. هيچوقت به ژوليا نگفته بودم، يعني چطور بگويم، پيش نيامده بود كه به او ابراز عشق بكنم. رابطة ما تازه شكل گرفته بود. شايد هنوز زمانش نرسيده بود كه اين چيزها را به او بگويم. حالا كه فكرش را مي‌كنم مي‌بينم ژوليا هم زياد به من نزديك نشده بود. شايد منتظر بود كه من شروع كنم. يادم است آن روز، توي كافه، وقتي از مرگ و نيستي حرف مي‌زد، صدايش سرد و خشك بود. درست مثل فالگيري كه فقط در ازاي چند سكه فرانكي فال ديده باشد. مي‌گويند آدم به هنگام مرگ به نزديكانش فكر مي‌كند. ژوليا چي، لحظة آخري كه به وادي مرگ سفر مي‌كرد، به چه كسي فكر مي‌كرد. حالا ژوليا نيست و من بيش از هر زماني كمبودش را احساس مي‌كنم.
روشنايي دارد آهسته آهسته مي‌ميرد. اين بار يك قوطي كبريت زير دستشويي پيدا مي‌كنم. دست به كار مي‌شوم. بالاخره گوگرد با شعلة نيمه جاني پت پت مي‌كند.
احساس آرامشي به من دست مي‌دهد كه نمي‌توانم آنرا وصف كنم. اما هر چه كه هست، به خير گذشته و نور به اتاقم تابيده است. قوطي كبريت را توي كشوي ميز مي‌گذارم. با شمعدان برمي‌گردم به دستشويي، مثانه را خالي مي‌كنم. ناگهان از وراي آئينه دودزده چشمم به چهره‌ام مي‌افتد. چشمان ورقلمبيده طوري از پشت شيشه‌هاي عينك نگاهم مي‌كند، انگار كه الساعه عزارئيل به سراغش آمده و دست كرده كه جانش را بگيرد. دماغ تير كشيده، ريش و سبيل خاكستري، گيسوان بلند كه سفيد مي‌زند. چانه‌ي باريك. گونه‌هاي استخواني. سابق بر اين چانه‌اش كشيده اما محكم و استخواني بود. ابروها باريك بود. اما حالا پت و پهن شده و روي چشم‌هايش افتاده است. مژه‌ها انگار سوخته است. پيشاني پرچين، گوشة چشم‌ها پر از چين و چروك است. از خودم مي‌پرسم چهره‌اي كه در آئينه مي‌بينم، من هستم. انگار در اين مدت، چهار دهه از عمرم گذشته است. به صداي بلند با خودم حرف مي‌زنم. پژواك صدايم توي گوشم انعكاس غريبي دارد. صدايم مي‌لرزد. انگار كه، صدا، از حنجرة يك پيرمرد بيمار رو به مرگ خارج مي‌شود. به ياد مي‌آورم كه لحظاتي پيش، قبل از بيهوشي، صدايم وقتي كه با خودم حرف مي‌زدم، با حالا فرق داشت. شايد اين از اثرات بيهوشي باشد. اگر ساعت ديواري كار مي‌كرد، دست كم مي توانستم بدانم دقيقاً از زمان بيهوشي تا لحظة به هوش آمدن چند لحظه يا دست بالا چند دقيقه طول كشيده است. اصلاً مي‌توانستم طول زماني فاصلة بين خواب و بيداري را رصد كنم. بعد از حادثه تا بحال يك خواب واقعي نكرده‌ام. هر بار بخاطر خستگي، كم‌قوه‌گي، از حال رفته، چرت كوچكي زده‌ام. آنگاه با شنيدن صدايي چرتم پاره شده و بخودم آمده‌ام. بر من چه گذشته است. شايد چيزي كه در پيرامونم مي‌بينم خواب و خيالي بيش نيست. من هنوز از كابوس شب قبل از حادثه بيدار نشده‌ام. همه اين چيزها را خواب مي‌بينم. خوب كه فكرش را مي‌كنم مي‌بينم اين منطقي نيست كه آدم بي‌خود و بي‌جهت يكشبه پير و از كار افتاده شود.
فرياد مي‌زنم: «من براي چي زنده مانده‌ام. حالا كه همه رفته‌اند، من چرا بايد بمانم و در تنهايي رنج بكشم.»
چهرة ژوليا بنظرم مي‌آيد: «ژوليا با من سخن بگو. من كي هستم و در اين ساختمان مخروبه چه كار مي‌كنم، من وجود دارم. وجود ندارم. مثل ديگران جزو ارواح شده‌ام. اگر اينطور است به من بگو ارواح به كجا رفته‌اند.»
مي‌گويند انسان بعد از مرگ روح از بدنش جدا مي‌شود. آزاد مي‌شود، روح در بي‌مكاني و بي‌زماني ابدي بسر مي‌برد:
«ژوليا، چرا مرا تنها گذاشتي. من داشتم به تو عادت مي‌كردم.»
خسته هستم، خسته. دلم مي‌خواهد چشم بر هم بگذارم و بخوابم. من به چند ساعت خواب آرام احتياج دارم. خوبست روي تخت دراز بكشم. تن را بياسانم، چشم به سقف اتاق بدوزم و به ژوليا فكر كنم.
روي تخت دراز مي‌كشم. دست‌ها را روي سينه چليپا مي‌كنم. زير لب ترانه‌اي از «ژرژ براسنس»[6] مي‌خوانم. احساس مي‌كنم كه چيزي روي پلك‌هايم سنگيني مي‌كند. خواب مرا درمي‌يابد.
چه بر سرم آمده است. شمع‌ آب شده است. خوابيده‌ام يا نه، فقط يك چرت كوتاه زده‌ام. از روي تخت برمي خيزم. نگاهي به تابلوي بالاي سرم مي‌اندازم. چه مي‌بينم، خطوطي از رنگ‌هاي روشن. تابلو نمرده است. رنگ‌هاي ديگر هم هست، كنار پنجره؛ نقطه‌هايي درخشان، نقطه‌ها بازتابي از نور فسفري خوشه‌ها نيست. روشنايي نيمه جاني است كه معلوم نيست از كدام روزن به درون اتاق تابيده است. اين نقطه‌ها چي هستند؟ شايد در فاصله خواب و بيداري سرشاخه‌ها خوشه‌هاي نارس داده‌اند. نقطه‌ها از همان خوشه‌هاي نارس ساطع مي‌شود. چند روز طول مي‌كشد كه سرشاخه‌ها خوشه بدهند؟ مادربزرگ وقتي شاخه رُز را قلمه مي‌كرد، مدتي طول مي‌كشيد كه آن شاخه بگيرد. بار و برگ بدهد و غنچه بكند. گياه من ويواس است. ريشه در قاب نمور پنجره دارد. برگ‌هايش رنگ به رنگ مي‌شود. من از زمان درك محدودي دارم. زمان از من درمي‌گذرد. بنظر مي‌رسد فصل‌ها بسرعت مي‌گذرند. هواي اتاق متغير است. در اين اتاق يك روز هوا گرم و فرح‌بخش است. روز ديگر سرد و زمهرير است. شايد همه اين تغييرات بخاطر اينست كه سقف آسمان ترك داشته است. گردش ماه و زمين، گردش ستاره‌ها بهم ريخته است؛ روي همين اصل فصل‌ها متغير هستند. حالا من منتظر بهار هستم. فصلش كه برسد، بهار از زير سنگ هم كه شده، سر برمي‌كشد. با طراوات جواني‌اش سدي بروي زمستان مي‌كشد. گياهان بخواب رفته، بار ديگر از زير خواب سر برمي‌‌آورند. مبارك باد موسم بهار و هر سبزه‌اي كه در دل و در هر نقطة اين جهان خاكي مي‌رويد. هنوز در كشوي ميزم شمع باندازة كافي موجود است. فندك را توي مشتم مي‌گيرم و تكان مي‌دهم. يك چكه بنزين توش نيست، بنزين دود شده رفته هوا. گاهي اوقات از خود مي‌پرسم چرا به هر چيزي كه دست مي‌زنم از كار مي‌افتد. اشياء كهنه و قديمي مي‌شود. مايعات بخار مي‌شود. زاوية چپ اتاق يك صندوق قديمي است. پيشترها، يكشنبه‌ها به بازار مكاره مي‌رفتم و كتاب هاي پوست چرمي را به قيمت ارزان خريداري مي‌كردم و در اين صندوق نگه‌داري مي‌كردم. در صندوق را باز مي‌كنم، كتاب‌ها بوي نا مي‌دهد. كتاب ها را از صندوق بيرون مي‌آورم. درست ته صندوق، يك قوطي كبريت را لمس مي‌كنم. خوشبختانه همان بار اول شعله مي‌گيرد.
به ديدن روشنايي نفس راحتي مي‌كشم. بخاطرم خطور مي‌كند كه پيشترها قوطي‌هاي كبريت گوگردشان بر اثر رطوبت پودر شده و خاصيتش را از دست داده بودند. در حالي كه در معرض هوا نبودند. اما از كنار اين مسئله مي‌گذرم. باشد، همه چيز، دير يا زود، زمانش كه برسد، از بين مي‌رود. مي‌گندد يا مي‌پوسد. حس مي‌كنم اشيايي كه در پيرامونم است، به نحوي در حال خاكستر شدن هستند. يك چيز ديگر، گياه ويواس من از كجا و چگونه تغذيه مي‌شود. گياهان به نور و آب نياز دارند، وگرنه دير يا زود مي‌خشكند. درست است كه گياه ويواس از لاي جرز پنجرة گل گرفته روئيده است. درست است كه پنجره بر اثر باران بحد كافي مرطوب است. گياه مرموز بر اساس لابد قوانين طبيعي ـ من در اين جا نامش را قوانين نباتي مي‌گذارم ـ نطفه بسته و جان گرفته و جوانه زده. در دنيايي كه همه چيز در حال تجزيه شدن و پوسيدن و گنديدن است، گياه ويواس به رشد و نمو طبيعي‌اش ادامه مي‌دهد. در همين خيالات هستم مي‌بينم كه توي راهرو هستم. شمعدان دستم است. از طبقات پائين صدايي به گوش مي‌رسد. زير پايم دو تا موش ورجه ورجه مي‌كنند. لابد همان دو تا موش كور و كر هستند، مثل دوقلويي كه به هنگام دنيا آمدن سرهاشان به هم چسبيده باشد. از خودم مي‌‌پرسم موش‌ها توي راهرو چه كار مي‌كنند. لابد وقتي كه من دري را كه به راه‌پله‌ باز مي‌شود، باز گذاشته بودم، موش‌ها از فرصت استفاده كرده و خودشان را به راهرو رسانده‌اند. موش‌ها جيز جيز مي‌كنند. نكند موش‌ها حامل بيماري طاعون باشند. نكند بيماري طاعون به ساكنان اين ساختمان سرايت كرده باشد. نكند طاعون زندگاني پاريسي‌ها را درو كرده باشد. نه، من دچار خيالات شده‌ام. شايد هم در روي زمين، در سياره‌اي كه ما به آن گند زده‌ايم، تغييرات جوي پديد آمده و ديگر انسان قادر نيست در اين سياره به حياتش ادامه دهد. نه، من دچار خيالات شده‌ام. دارم طبق معمول خيالبافي مي‌كنم. اين خيالات شوم، هميشه بعد از بيداري بسرم هجوم مي‌آورند. اينطور كه پيداست، ديري است كه من به خواب‌هاي موسمي فرو مي‌روم. يك فصل مي‌‌‌آسايم؛ يك فصل تمام. حالا ديگر اين را به يقين دريافته‌ام. از ته راهرو صداي آدميزاد به گوش مي‌رسد. به گمانم اين آدمي كه مثل روح سرگردان در راهرو و طبقات اين ساختمان پرسه مي‌زند، از من گريزان است. من بطرز غم‌انگيزي پير شده‌ام. لابد من به چشم او شكل شمايل آدميزاد را ندارم؛ روح گمشده‌اي هستم سرگردان در راهروهاي تاريك، راه‌پله و طبقات. اما من بايد بدانم صداي پاي كيست. شايد بتوانيم زبان همديگر را بفهميم و گپ و گفتي بزنيم. او از خاطراتش از زندگان بگويد و من از خاطراتم از ژوليا. آه آدمي چقدر تنهاست. هميشه تنهاست. از همديگر مي‌‌هراسيم، گريزانيم. عليرغم مصائبي كه بر سر ما آمده قادر نيستيم با هم يك رابطة سادة انساني برقرار كنيم. مجسم مي‌كنم، پيش خودم مجسم مي‌كنم. من صداي بوق ممتد ماشين‌هاي نعش‌‌كش را مي‌شنوم. مردان سفيدپوش ـ لابد ماسك هم به صورت زده‌اند ـ در حال جمع كردن اجساد هستند. اجساد را لاي پتوها، ملافه‌ها، جاجيم‌ها، بورياها، هر چيزي كه بشود جسدي را در آن پيچيد، مي‌پيچند و مي‌چپانند توي كاميون‌هاي ارتشي ـ رويش را با برزنت مي‌پوشانند ـ بدستور مقامات اجساد را به حومه‌هاي پاريس مي‌برند و در جايي پرت در ميان گورهاي دسته‌جمعي دفن مي‌كنند و رويشان را با خاك و آهك مي‌پوشانند. دست آخر سيمان مي‌گيرند. معمولاً گورهاي دسته‌جمعي بدون نام و نشان است. گورستان پرلاشز يا گورستان مونپارناس قطعه‌بندي شده و هر قطعه شماره‌اي دارد و اسامي اشخاص سرشناس در دفتر گورستان موجود است. باز هم دارم لاطائلات مي‌بافم:
«سرم را بردي، چند بار از بيماري طاعون، ماشين‌هاي نعش‌كش و گورهاي دسته‌جمعي مي‌گويي».
من گفته‌ام. من كي از اين چيزها حرف زده‌ام:
«حالا اگر يادت باشد، از خواب هم گفته‌اي و فال‌هاي قهوه‌اي كه ژوليا در كافه برايت مي‌گرفت».
اصلاً اين حرف‌ها به چه درد مي‌خورد. در اينجا فقط يك چشم است و صداي پاي آدمي كه در راهرو مي‌پيچد و من شمعدان بدست بدنبال او هستم. يك آدم نامرئي، يك شبح، يك روح؛ كسي چه مي‌داند، شايد اين روح گمشدة ژوليا باشد كه بدنبال من آمده است. شايد زماني كه من در خواب عدم فرو رفته بودم، به بالينم آمده و چون ديده كه يك پيرمرد مافنگي و زهوار در رفته جاي عاشق ميانه سالش را گرفته، راهش را كج كرده و از همان راهي كه آمده بود، برگشته و چون در بين ارواح گمشده مرا پيدا نكرد، پيش خودش گمان كرده كه شايد من هنوز زنده‌ام. زنده‌ام آري، اما قاچاقي زنده‌ام. مردة متحرك، مرده‌اي كه هنوز مي‌جنبد. لك و لكي مي‌زند. دو دستي به اين دنياي ويران چسبيده. لابد نازنين روح من ژوليا وقتي پا توي اتاقم گذاشته، اول چشمش به گياه ويواس افتاده، با شنيدن عطر گياه ويواس سرش گيج رفته. باز هم دارم پرت و پلا مي‌گويم. ژوليا نيست. هرگز نبوده. اگر بوده حالا ديگر نيست. خاك به خاك شده. اندام زيبايش به خاكستر تبديل شده. روحش باقي است. تازه اگر روحي وجود داشته باشد ـ اين روح سرگردان چطور مي‌تواند عطر گياه را بشنود. روح كه گرما و سرما را حس نمي‌كند. روح فقط مي‌بيند. به چشم درون مي‌بيند. قادر است در هر كجا كه بخواهد حاضر شود. از لاي اجسام عبور كند. حتي از اين درها و پنجره‌هاي گل گرفته عبور كند. جسم مي‌پوسد. خاكستر مي‌شود. روح مي‌ماند. اي روح نازنين ژوليا. اين صداي پاي توست كه در راهرو مي‌پيچد. در سرسرا مي‌پيچد:
«من اين جا هستم. من وجود دارم. عاشق شيداي تو، آدمي كه به موقع عشقش را به تو ابلاغ نكرد. آنقدر دير جنبيد تا اين سرزمين ويران شد. به اين سرزمين گند زدند. همچنين به سرزمين‌هاي ديگر. به اين كرة خاكي، به اين سيارة نفرين شده گند زدند ژوليا، اي كاش به تو گفته بودم. احساس غبن مي‌كنم، متأسفم كه اين را به تو نگفتم، باور كن دروغ نمي‌گويم. من سعي خودم را كردم. سعي كردم با صداقت دوستت داشته باشم. عشق در همين جا بود. بين من و تو بود. اما بزبان نيامد. خودم هم نميدانم چرا. مي‌خواستم به تو بگويم. اما دست نداد. شايد اگر مي‌بودي، اگر زنده مانده بودي، من با يك دسته گل رز سرخ بديدنت مي‌آمدم و عشقم را به تو ابلاغ مي‌كردم. ترا از من ربودند ژوليا، ترا از من ربودند. حالا عاشقي با جسم فرسوده و روح خسته بدنبال رد پاي توست.»
دفعتاً احساس سرگيجه به من دست مي‌دهد. اين بار پيش از آنكه نقش زمين بشوم، راهم را كج مي‌كنم و به اتاقم برمي‌گردم. همه چيز سر جايش است. ظاهراً هيچ چيز تغيير نكرده، چرا، گياه ويواس يك تغيير جزئي كرده است. برگ‌ها انگار مثل من دچار افسردگي شده‌اند. شاخ و برگ ها سر به سر داده و سرهاشان را به پائين خم كرده‌اند. ساقه‌ها هم، هر ساقه‌اي به سمتي. عينهو پيچك‌ها، يادم هست، پيشترها، روشنايي اول صبح را از پشت شيشه‌ها مي‌ديدم. روشنايي نرم نرمك به اتاقم مي‌‌آمد. من هميشه پرده را كنار مي‌زدم. آسمان را مي‌ديدم. آبي‌ي روشن، مثل درياي نيلي رنگ. نور و روشنايي غوغا مي‌كرد. دلم را روشن مي‌كرد. آرامشي در درونم بوجود مي‌آورد كه وصف ناكردني بود. به من نيرو مي‌داد. من اين نور و روشنايي را دوست داشتم. من اين نور و روشنايي را مي‌پرستيدم. نور صبحگاهي، نور سپيده‌دمان. من تا نيمه شب پشت ميز تحريرم قوز مي‌كردم و قلم مي‌زدم. سحر نور با مقدم مباركش به اتاقم مي‌آمد و من از چشمة نور مي‌نوشيدم و سيراب مي‌شدم. من واله و شيداي نور سپيده‌دمان هستم.
حالا روشنايي اثيري، رنگ‌هاي جادويي جايش را به يك نور مرده، به رنگ‌هاي بيجان داده است. نگاهي به تابلو مي‌اندازم. طبيعت بيجان شده، روشنايي محو شده و جايش را رنگ خاكستري پوشانده است.
بروي تخت دراز مي‌كشم. به ياد خانواده‌ام مي‌افتم. زنده هستند. زنده نيستند. شايد اين بلا جهاني است و شرش دامن ساكنان كرة زمين را گرفته است.
چه بر سرم آمده است. اتاق تاريك است. شمع آب شده. هنوز روي تخت دراز كشيده‌ام. لابد خواب رفته‌ام. در اين اتاق آدم روز و شبش را نمي‌شناسد. الان كه چشم باز كرده‌ام نمي‌دانم شب است يا روز. شايد من خواب نبوده‌ام. يادها در بيداري بر من گذشته است. پيش از آنكه به خواب فرو شوم، شمعدان روي ميز تحرير بود و شمع به كندي آب مي‌شد.
پا مي‌شوم و بسوي ميز تحرير مي‌روم. قوطي كبريت روي ميز است. كنار شمعدان. كبريت مي‌زنم، خوب كه نگاه مي‌كنم، مي‌بينم گوگرد‌ها پودر شده و فرو ريخته است. فقط چوب كبريت باقي مانده است. به جست و جو مي‌پردازم. زير ميز، توي سبد كاغذ باطله‌ها، يك فندك پيدا مي‌كنم. امتحان مي‌كنم. فندك كار مي كند. اين بار بدون معطلي از اتاق خارج مي‌شوم. اين جا ماندن فايده‌اي ندارد. بايد كاري كرد. بايد وسيله‌اي پيدا كنم خودم را به طبقة همكف برسانم و راه نجاني پيدا كنم. فكري بخاطرم خطور مي‌كند. مي‌دانم وسيله را كجا پيدا كنم. راهرو بوي نا مي‌دهد. از دري كه به راه‌پله مي‌خورد، پائين مي‌روم. به طبقه سوم كه مي‌رسم، در را باز مي‌كنم و پا توي راهرو مي‌گذارم. درهاي آپارتمان‌ها چارتاق باز است. پا توي آپارتمان مادام «ليديا برانژه» مي‌گذارم. به ياد كلوچه‌هايي مي‌افتم كه مادام ليديا برانژه از «سن نازر»[7] مي‌آورد. كلوچه نرم و خوش طعم بود و توي دهان آب مي‌شد. مادام ليديا برانژه بيوه زني خوش‌سيما و از اهالي سن نازر بود. شوهرش «پير برانژه» صاحب يك كشتي تجاري بود. مدام در حال سفر بود. هشت ماه در سال بروي آب بود. ليديا برانژه در سن نازر در دهكدة «سن ميشل شف شف»[8] بدنيا آمده بود. ليديا برانژه در ميدان دهكده رو به روي كليساي جامع يك باب مغازه «كرپ فروشي»[9] داشت. و كارش گرفته بود. مادام ليديا برانژه كرپ‌هاي لذيذ و خوشمزه مي‌پخت. پير برانژه يك بار كه كشتي‌ تجاري‌اش براي بارگيري در كنارة آب‌هاي درياي آتلانتيك توقف كوتاه كرده بود با دو تا از ملوان‌هاي كشتي «ژول و ژرژ» به ميدان دهكدة سن ميشل شف شف رفت تا طعم كرپ‌هاي مادموازل ليديا شارپانتيه را بچشد، در كرپ‌فروشي، ليديا از او پذيرايي خوبي به عمل آورد. بعد از آن، پير برانژه، هر چند وقت يكبار به دهكده مي‌آمد. اول سري به كليساي جامع مي‌زد. جلوي مجسمه مريم عذرا زانو مي‌زد. بر خود صليب مي‌كشيد. بنا بر سنت ملوان‌ها دعايي را زير لب زمزمه مي‌كرد. در واقع دعا به يك ترانة نوستالژيك شباهت داشت كه معمولاً ملوانان در آب‌هاي دور در اقيانوس مي‌خواندند. اغلب ترانه را بطور دسته‌جمعي در غروبگاهان مي‌خواندند. چون پير برانژه به جز آن ترانه دريايي دعاي ديگري بلد نبود، با بازخواني ترانه محبوب، زير لب از مريم عذرا مي‌خواست كه كاري كند و توي دل مادموازل ليديا شارپانتيه بياندازد كه عاشق او شود. قضيه از اين قرار بود كه در ابتدا مادموازل ليديا شارپانتيه چندان رغبتي به يك ملوان بيگانه و بخصوص رهگذر نشان نمي‌داد. بهرحال مدتي طول كشيد تا پير برانژه توانست نظر مادموازل ليديا شارپانتيه را بخودش جلب كند. دست آخر يكشنبه روزي مادموازل ليديا شارپانتيه را به شام دعوت كرد. مادموازل ليديا شارپانتيه دعوت پير برانژه را نپذيرفت. كار زياد را بهانه كرد. پير برانژه از رو نرفت. هفته بعد به كرپ‌فروشي رفت و كرپ سفارش داد. قبل از آنكه از مغازه خارج شود. دوباره به شام دعوتش كرد. مادموازل ليديا شارپانتيه اين بار به تأني پذيرفت. اما دلش نمي‌خواست پدرش موسيو «ژان شارپانتيه» بداند كه او با يك ملوان قرار گذاشته است. روي همين اصل از پير برانژه خواست كه رأس ساعت هشت شب جلوي در ورودي كليساي جامع منتظر او باشد. آن شب همه چيز بخوبي گذشت. يك شام عالي خوردند، پير برانژه شراب سفيد با گوشت سرخ كرده مرغابي سفارش داد. بعد از شام، كلاه ملواني‌اش را از روي سر برداشت. روي ميز گذاشت و پيپش را روشن كرد. بعد دست دراز كرد و دست مادموازل ليديا شارپانتيه را گرفت و با صدايي كه بر اثر نوشيدن شراب قدري ملايم شده بود، ترانه، همان ترانة محبوب ملوانان دريا را بروي كشتي براي مادموازل ليديا شارپانتيه خواند. ظاهراً ترانه كار خودش را كرد. ترانه روي مادموازل ليديا شارپانتيه اثر زيادي گذاشت. چند بار ديگر، يكشنبه‌هاي آخر هفته همديگر را ديدند. بالاخره پير برانژه بر آن شد كه با پدر مادموازل ليديا شارپانتيه حرف بزند. روز دوشنبه لباس مرتبي پوشيد. از گل‌فروشي يك گلدان «آزالياي» صورتي رنگ خريداري كرد و وارد مغازة كرپ فروشي شد. دست بر قضا پدر و دختر جلوي پيشخوان ايستاده بودند. كرپ‌فروشي در آن ساعت روز خلوت بود. مادموازل ليديا شارپانتيه به ديدن پير برانژه سرخ شد و فوراً به آشپزخانه رفت. موسيو ژان شارپانتيه كه از رابطة ليديا با ملوان جوان باخبر بود، يك فنجان قهوه تعارفش كرد. آن دو نيم ساعتي به گفت و گو پرداختند. سرانجام موسيو ژان شارپانتيه به آشپزخانه رفت و چند دقيقه‌اي با دخترش ليديا حرف زد. آنگاه از آشپزخانه بيرون آمد و از پير برانژه دعوت كرد كه شب شام به خانه‌شان بيايد. پير برانژه هرگز ندانست كه آن روز در آشپزخانه بين دختر و پدر چه حرف‌هايي رد و بدل شد. مادموازل ليديا شارپانتيه هم هرگز حرفش را نزد. واقعيت اين بود كه موسيو ژان شارپانتيه هرگز با ازدواج دخترش با يك ملوان موافق نبود، به دو دليل: اول اينكه موسيو ژان شارپانتيه به ملوان جماعت اعتمادي نداشت. دوم اينكه ملوان‌ها بيشتر عمرشان را روي آب مي‌گذراندند. با كشتي اقيانوس‌ها را درمي‌نورديدند. شايد حق به جانب موسيو ژان شارپانتيه بود. دخترش ليديا مي‌بايستي يك عمر به تنهايي سر كند. چند شكم بزايد. بچه‌ها بدون پدر بزرگ شوند. اما ليديا قبلاً تصميمش را گرفته بود. لباس عروسي سفارش داد. صبح يكشنبه‌اي در كليساي جامع جلوي محراب زانو زد. بر خود صليب كشيد و برخاست. در حالي كه دو كودك لبة دامن عروسي‌اش را گرفته بودند. مادموازل ليديا شارپانتيه دسته گلي بدست داشت. بعد از آنكه كشيش از آنها بعله گرفت، عروس و داماد لب‌هاي همديگر را بوسيدند. ژول و ژرژ دو دوست ملوان پير برانژه در مراسم حضور داشتند و در كنار پير برانژه ايستاده بودند. فرداي روز عروسي، ليديا كه حالا ديگر مادام برانژه صدايش مي‌زدند، با چمداني سوار بر ماشين بنز كرايه‌اي شد و براي هميشه با دهكده زادگاهش سن ميشل شف شف وداع گفت. در حالي كه موسيو ژان شارپانتيه پشت ويترين مغازه كرپ‌فروشي اشك مي‌ريخت، با نگاهش آنها را بدرقه مي‌كرد.
عروس و داماد جوان در بندر «سن مالو»[10]، خانه‌اي كوچك اجاره كردند. خانه پر از دار و درخت بود. ليديا گوشه‌اي از باغچه را به كاشتن سبزي و خيار و گوجه فرنگي اختصاص داد. پير برانژه هر دو سه ماهي يكبار به بندر سن مالو برمي‌گشت. از كشتي پياده مي‌شد و پا توي ساحل مي‌گذاشت. پيش از آنكه راهي خانه شود، اول با ژول و ژرژ و دو سه تا ملوان ديگر سري به ميخانه مي‌زد، چند گيلاس شراب قرمز مي‌خورد، سپس بسوي خانه مي‌شتافت. مادام ليديا برانژه پدرش موسيو ژان شارپانتيه را از حال و روز خودش بي‌خبر نمي‌گذاشت. موسيو ژان شارپانتيه نگران ليديا بود. او خيلي دلش مي‌خواست صاحب نوه شود. روي همين اصل مادام ليديا برانژه در نامه‌هايش تأكيد مي‌كرد كه در سن مالو همه چيز بخوبي و خوشي مي‌گذرد و جاي نگراني نيست. تا اينكه درست در سالروز ازدواجشان پير برانژه به مأموريت رفت. قرار بود براي تحويل گرفتن امتعه‌اي با كشتي عظيم باربري به قارة آفريقا سفر كند، گاهي اوقات پير برانژه از طريق پست چيزي براي همسرش حواله مي‌كرد، اما پير برانژه نه اهل نامه نوشتن بود و نه دوست داشت كه تلفن كند؛ به همان فرستادن بسته بسنده مي‌كرد. پير برانژه در پانزدهم ماه آوريل سال 1975 عازم سواحل آفريقا شد، در آنجا مالاريا گرفت و درگذشت. بنا به وصيت خودش جسدش را سوزاندند. در جعبه‌اي ريختند و با نام و نشاني، با ذكر علل و تاريخ فوت به آدرس همسرش پست كردند. ليديا نتوانست بخودش بقبولاند كه ديگر چشمش به شوهرش نخواهد افتاد. جامة سياه به تن كرد. چند ماهي عزاداري كرد. هنگامي كه موسيو ژان شارپانتيه از فوت نابهنگام دامادش باخبر شد، عصر شنبه‌اي به بندر سن مالو آمد. موسيو ژان شارپانتيه شب اول چيزي نگفت. صبح يكشنبه پدر و دختر به كليسا رفتند. در بازگشت به قهوه‌خانه‌اي رفتند، قهوه نوشيدند. در آنجا موسيو ژان شارپانتيه از دخترش ليديا خواست كه به دهكده زادگاهش برگردد. مادام ليديا برانژه زير بار نرفت، اما به پدرش جواب رد هم نداد. تلويحاً حاليش كرد كه هنوز زود است و از پدرش خواست كه به او فرصت دهد تا در اين مورد فكر بكند. چند سالي بود كه از سن ميشل شف شف دهكده زادگاهش دور شده بود. تا آنجائيكه بخاطر داشت جواني‌اش را در آن دهكده گذرانده بود. كار كرده بود بدون آنكه وقت داشته باشد از زندگي بهره ببرد. مادرش «لوئيزا» را در كودكي از دست داده بود. لوئيزا در جواني از بيماري آسم مرده بود. موسيو ژان شارپانتيه دست تنها دخترش را بزرگ كرده بود. مادام ليديا برانژه يك عمو داشت كه خيلي خاطرش را مي‌خواست. عمو «ونسان» در شهر «ليون» زندگي مي‌كرد و سرش به زندگي‌اش گرم بود. با همسر و چند تا بچه قد و نيم قد فرصت سر خاراندن نداشت. عمو ونسان سالي يكبار دست زن و بچه‌‌ها را مي‌گرفت و به دهكده سن ميشل شف شف مي‌آمد. دو هفته‌اي نزد آنها مي‌ماند. روزها براي آب‌تني به كنار ساحل مي‌رفتند، شب‌ها در مغازه كرپ‌فروشي بدور هم جمع مي‌شدند و مي‌خوردند و مي نوشيدند. در پايان تعطيلات عمو ونسان از برادرزاده‌اش مي‌خواست كه با آنها بشهر ليون برود. مادام ليديا برانژه اما كار و گرفتاري را بهانه مي‌كرد و مي‌گفت بعداً خواهد آمد. وقتي عمو ونسان اصرار مي‌كرد، مي‌گفت چند ماه بعد خواهد آمد. اما هرگز پايش را از دهكده بيرون نمي‌گذاشت. مادام ليديا برانژه از دل و دماغ افتاده بود. دلش نمي‌خواست سربار كسي شود. عمو ونسان خودش باندازة كافي گرفتاري داشت. در شهر ليون براي يك شركت داروسازي كار مي‌كرد. مادام ليديا برانژه نمي‌خواست خودش را به عمو ونسان تحميل كند. گذشته از اين چيزها «لي‌لي» همسر مسلمان عمو ونسان زني سردمزاج بود. سر هيچ و پوچ داد و قال مي‌كرد و به پر و پاي عمو ونسان مي‌پيچيد. مادام ليديا برانژه همه اين چيزها را مي‌دانست. دلش نمي‌خواست با حضورش در خانه آنها، رابطه لي‌لي و عمو ونسان را بدتر از آنچه كه هست بكند. مادام ليديا برانژه مثل همة بيوه‌زن‌ها از حقوق ماهانه شوهرش برخوردار بود.
مادام ليديا برانژه در ماه ژوئن با قطار سريع‌السير به پاريس آمد. هواي پاريس گرم بود. در ايستگاه راه‌آهن «گار دو نورد»[11] از قطار پياده شد. به مسافر‌خانة ارزان قيمتي رفت. اتاق كوچكي اجاره كرد. چمدان را كنار تخت گذاشت. دوش گرفت. از توي چمدان يك دست لباس تابستاني بيرون كشيد، تنش كرد و از مسافرخانه بيرون زد. سوار مترو شد. در ايستگاه «اپرا» پياده شد. در ميدان اپرا، روبروي اپرا در يك رستوران فرانسوي شام مختصري با يك گيلاس شراب قرمز خورد. بعد توي شهر به گردش پرداخت. شب خسته با سري سنگين به مسافرخانه برگشت. لباسش را درآورد. پيراهن خواب تنش كرد. پنجره را باز كرد و خودش را روي تخت انداخت. چون سخت خسته بود، بزودي خوابش برد. صبح دست و رويش را شست. از مسافرخانه بيرون زد و به اولين كافه‌اي كه رسيد، رفت تو و يك قطعه كيك با يك فنجان شير قهوه سفارش داد. بعد از ناشتايي از پشت شيشه‌ها، مردم را كه با عجله از جلوي كافه مي‌گذشتند، تماشا كرد. در كيفش را باز كرد. آئينه كوچك دستي را بيرون آورد. نگاهي به چشم‌هاي خسته‌اش انداخت. همانجا، در برابر آئينه، دستي به صورتش برد. بعد عكس خودش را در آئينه ديد. پيش خودش گفت: «هرگز به سن مالو باز نخواهم گشت.»
هال بوي مادام ليديا برانژه را مي‌دهد. محققاً اين بو، بوي تنش نيست. بوي لباس‌هايش نيست. بوي شيريني‌هايي هم كه مي‌پخت، نيست؛ بوي عطر است. بوي عطر توي آپارتمان منتشر است، بوي عطري كه اغلب روزها مادام ليديا برانژه بخودش مي‌زد. انگار كه عطر را به تازه‌گي از نافة آهو گرفته‌ باشند. سالن لخت است. اتاق‌ها هم. حتي پشت دري‌ها را كنده‌اند و با خودشان برده‌اند. در حمام تنها يك آئينه شكسته به جا مانده. درهاي پنجره‌ها را گل گرفته‌اند. آشپزخانه لخت لخت است. گاز و يخچال و ماشين لباس‌شويي و ماشين ظرف شويي را برده‌اند. حتي كابينت‌هاي آشپزخانه را از روي ديوار كنده‌اند و برده‌اند. تنها يكي از كابينت‌ها را جا گذاشته‌اند. كابينت چرب است. بوي غذاهايي را مي‌دهد كه مادام ليديا برانژه بر روي گاز مي‌پخت. زير دستشويي آشپزخانه يك شئي آهني نظرم را جلب مي‌كند. برش مي‌دارم و سبك و سنگين مي‌كنم. يك آچار پيچ‌گوشتي است. به چه درد مي‌خورد. مي‌توانم با آچار ديوار مانع را از ميان بردارم؟ نه، اين كار شدني نيست. ساعت‌ها وقت مي‌خواهد تا يك سوراخ كوچك ايجاد كنم. تازه من، ضعيف و ناتوان شده‌ام. قوه و توان كافي براي اين كار را ندارم. بيهوده است. با اين آچار پيچ‌گوشتي نمي‌توانم كاري از پيش ببرم. آچار پيچ‌گوشتي به دست به اتاق خواب مادام ليديا برانژه مي‌روم. يادم است درست يك هفته قبل از وقوع حادثه، مادام ليديا برانژه با آسانسور به طبقة هفتم آمده بود و از من كمك خواسته بود. در اتاق خواب جالباسي وجود داشت كه توي ديوار تعبيه شده بود. معمولاً مادام ليديا برانژه چمدان‌هاي سفري‌اش را توي آن مي‌گذاشت. مانتوهاي زمستاني را به چوب‌رختي، به ميله‌اي كه بالاي كمد جاسازي شده بود، آويزان مي‌كرد. درست زير كمد دو تا كشو وجود داشت. مادام ليديا برانژه خرت و پرت‌هايش را توي آن مي‌ريخت. آن روز گويا مادام ليديا برانژه، بعد از آنكه شال و كلاه كرد، يك تك پا به بازار لباس‌فروشان رفت. طبق عادت در كمد را قفل كرده بود و از آپارتمانش بيرون رفته بود. در راه بازگشت دست به كيفش برد تا از توي آن بليط مترو بيرون بكشد. ظاهراً كليد جالباسي زمين افتاده بود. مادام ليديا برانژه سر راهش از نانوايي محل يك نيمه نان «باگت» مي‌خرد و به آپارتمانش برمي‌گردد. روز بعد متوجه مي‌شود كه كليد جالباسي را گم كرده است. مادام ليديا برانژه از من كمك مي‌خواهد. زير جالباسي جعبه‌اي است كه معمولاً مادام ليديا برانژه وسايلش را توي آن مي‌گذارد. وقتي در جعبه را باز مي‌كنم، چشمم به يك چكش كوچك مي‌افتد، يك بيلچة باغباني، آچار پيچ‌گوشتي، ميخ و اره و طناب نازك پلاستيكي. دست بكار مي‌شوم. اول به ضرب آچار قفل در را باز مي‌كنم. سر آچار را در حلقة قفل مي‌كنم و مي‌پيچانم و چون زورم نمي‌رسد با چكش به سر آچار مي‌كوبم. دست آخر جلو چشمان متعجب مادام ليديا برانژه با چكش قفل در را مي‌شكنم. در بازگشايي در جالباسي آچار مي‌خمد. ژوليا از قول مادام ليديا برانژه مي‌گويد:
«اگر مي‌رفتم قفل‌ساز مي‌آوردم، برايم ارزان‌تر تمام مي‌شد.»
بعدها هم ژوليا، هم مادام ليديا برانژه هر وقت به ياد قفل باز كردن آن روز من مي‌افتند، غش غش مي‌خندند.
به ژوليا گفتم: «من آدم بي‌دست و پايي هستم. اين نوع كارها از دستم ساخته نيست. بهرحال مادام ليديا برانژه از من كمك خواسته بود و من بايد كاري برايش انجام مي‌دادم.»
آچار دستم است. به گمانم چون بي‌مصرف شده بود، مادام ليديا برانژه آن را زير دستشويي آشپزخانه پرت كرده بود. درهاي جالباسي را برده‌اند. كشوي زير جالباسي را از جا كنده‌اند. از ابزار و اسباب آلات اثري نمانده است. فكري بخاطرم خطور مي‌كند. معمولاً سرايدارها ابزاري، وسيله‌اي در دفتر كارشان دارند و از آنها در مواقع اضطراري استفاده مي‌كنند. شمعدان را برمي‌دارم و خودم را به طبقة همكف مي‌رسانم. وارد دفتر برتا مي‌شوم. نگاهي به گوشه و كنار دفتر مي‌اندازم. در گوشه‌اي جعبه‌اي چهارگوش مي‌بينم، شمعدان را زمين مي‌گذارم. آچار را در حلقة قفل مي‌اندازم و بسوي خودم مي‌كشم. قفل ترق صدايي مي‌كند و مي‌شكند. در جعبه را باز مي‌كنم. شمعدان را بالا مي‌گيرم و توي جعبه را نگاه مي‌كنم، طويله‌اي مي‌بينم سنگچين شده. با يك الاغ باربر. يك مشت كاه جلوي الاغ ريخته‌اند. برتا مجسمة مريم عذرا با نوزادش لاي پارچه‌اي ارغواني پيچيده است. مجسم مي‌كنم، سه پيرمرد رداپوشيده با محاسن سفيد و هر يك عصايي در دست كنار درگاه ايستاده‌اند و با شگفتي به نوازد خيره مانده‌اند. نوري شگرف از جاي نامعلومي به درون طويله مي‌تابد، علاوه بر اين بالاي سر مريم عذرا و نوزاد، حلقه‌هاي نور ديده مي‌شود. مردماني چند، زن و مرد و كودك با قيافه‌هاي حيرت‌زده بيرون از طويله ايستاده‌اند. بخاطر مي‌‌آورم، هر ساله چند روز مانده به عيد كريسمس برتا اسباب و وسايلش را از توي جعبه بيرون مي‌كشيد و توي هال مي‌چيد. اشياء چيده شده از نور لامپ‌هاي كوچك كه به چند رشته سيم وصل بود، روشن بود. شمع هم مي‌آورد. درست شب ميلاد مسيح شمع‌ها را روشن مي‌كرد. برتا يك كاتوليك مؤمن بود. يكشنبه‌ها به كليسا مي‌رفت. از دفتر كار برتا بيرون مي‌آيم. نگاهي به صندوق پستي نامه‌ها مي‌اندازم. صندوق خالي است. زير صندوق پستي نامه‌ها يك سطل است. چند برگ كاغذ تبليغاتي توي سطل است. چشمم به آستين پيراهنم مي‌افتد، پوشيده از غبار است. شمعدان را زمين مي‌گذارم. با تلنگري غبار از آستين پيراهنم پاك مي‌كنم. غبار نيست. دوده است. انگار كه از دودكش بخاري دوده بريزد، كف زمين همه جا سياه است. در پرتو نور شمع به كف وپشت دست‌هايم نگاه مي‌كنم. سياه است. از دوده سياه شده است. اين دوده هر چي كه هست از بيرون از ساختمان تو زده است. از لاي جرز درب گل گرفته‌ي ساختمان تو آمده است. به ياد دارم من بارها به هنگام پائين رفتن از طبقات دست بر ديوار كشيده بودم. اما هيچوقت دست‌هايم سياه نشده بود. اين سياهي آغشته به دوده است. مجسم مي‌كنم، غباري سياه از سقف آسمان فرو مي‌ريزد. ساختمان‌ها، درخت‌ها، گل و گياه پوشيده از دوده است. پاريس مي‌سوزد. بناها فرو مي‌ريزند. موزه‌ها ويران مي‌شوند. كتابخانه‌ها مي‌سوزند. سينماها و تأترها مي‌سوزند. رود سن از لوش و لاي و لجن پر شده است. درخت‌ها سوخته، پارك‌ها ويران شده است. در پاريس ديگر دروازه‌اي[12] وجود ندارد. تراموايي وجود ندارد. پاريس با خاك يكسان شده است.
زير لب مي‌گويم: «مباد. هرگز مباد. پاريس شهر روياهايم. شهر غم‌ها و شادي‌هايم. شهر خاطره‌ها.»
من در پاريس باندازة كافي خاطره دارم. در محلة چهاردهم پاريس بدنيا آمده‌‌ام. كوچة «پلانت» شماره 2. پدر و مادرم نانوا بودند. در پاريس يازدهم بلوار «ولتر». پدرم هر نيمه شب خانه را ترك مي‌كرد. به نانوايي مي‌رفت. در زيرزمين آرد را ورز مي‌كرد و نان به تنور مي‌چسبانيد. شيريني هم مي‌پخت، از همه نوع. پدرم دلش مي‌‌خواست كه من بنا بر سنت خانواده يك روزي جايش را بگيرم. اما من رغبتي به اين كار نشان نمي‌دادم. در دبيرستان يك كتابخانة كوچك وجود داشت. خوراك من كتاب بود. من يك نويسندة گمنام هستم. در پاريس نويسندگان گمنامي وجود دارند كه نوشته‌هايشان هيچوقت با اقبال عامه مواجه نشده است. من هم يكي از آنها هستم. چندتايي نام و آوازه پيدا كرده‌اند. مابقي در سايه بسر مي‌برند. من هم در سايه بسر مي‌برم.
در همين حين صدايي به گوشم مي‌رسد. بسوي صدا برمي گردم. يك چشم است. در تاريكي ايستاده. اما تا چشم بهم مي‌زنم، غيبش مي‌زند. لابد در تعقيب من است. اگر مي‌دانستم در كدام طبقه و در كداميك از آپارتمان‌ها بيتوته مي‌كند، مي‌توانستم با او رابطه برقرار كنم؛ به او بقبولانم كه من همچون او زنداني راهرو، راه‌پله و اتاق‌‌هاي نمور بي‌روزن هستم.
با صداي بلند مي‌گويم: «من اين جا هستم.»
جواب نمي‌دهد.
مي‌گويم: «خودت كه ميداني، درب ورودي را گل گرفته‌اند، بايد وسيله‌اي پيدا كنيم. ابزاري كه بشود با آن در را شكست و سوراخي توي ديوار ايجاد كرد.»
سكوت
مي‌گويم: «مي‌دانم كه اينجا هستي. لابد مي‌داني كه در اين ساختمان به جز من و تو آدميزاد ديگري وجود ندارد.»
به صداي پا فكر مي‌‌كنم. راستش خودم هم به آنچه كه بر زبان مي‌آورم، چندان مطمئن نيستم.
مي‌پرسم: «به گمان تو شخص سومي هم وجود دارد؟»
خير، پاسخي در كار نيست.
مي‌گويم: «گمان نمي‌كنم.»
از خودم مي‌پرسم چرا يك چشم از رو به رو شدن با من پرهيز دارد. من بدجوري از شكل افتاده‌ام. لابد به ديدن من به هراس مي‌افتد. پاهايم سست مي‌شود. شمعدان را زمين مي‌گذارم. مي‌نشينم كف راهرو و تكيه به ديوار مي‌دهم. از خودم مي‌پرسم يك چشم از چه تغذيه مي‌كند؟
پا مي‌شوم برمي‌گردم به اتاقم. چند برگ از شاخه مي‌چينم و زير دندان مي‌جوم. برگ آبدار است. طعم برگ ليموترش مي‌دهد. حالم كه جا ميايد، مي‌روم روي تخت دراز مي‌كشم. دست‌ها را روي سينه چليپا مي‌كنم و چشمانم را مي‌بندم.
چشم باز مي‌كنم. نه از باريكه نوري كه از جرز ديوار تو مي‌زده، اثري است نه از نور فسفري خوشه‌هاي گياه ويواس. نمي‌دانم چند ساعت خوابيده‌ام. دلم نمي‌خواهد از روي تخت برخيزم. زير پتو دراز كشيده‌ام. هواي اتاق سرد است. خسته‌ام. نا ندارم از روي تخت پا شوم. قلبم يخ كرده. با هر جان كندني كه هست از روي تخت پا مي‌شوم. توي كشوي ميز يك قوطي كبريت پيدا مي كنم. كبريت مي‌كشم. شعله‌اي در كار نيست. دندان‌هايم از سرما بهم سائيده مي‌شود:
«نمي توانم در تاريكي سر كنم و از سرما بلرزم. بايد يك وسيلة آتش‌زنه پيدا كنم.»
مطابق معمول از زواية اتاق شروع مي‌كنم. بعد زير پاتختي، در صندوقچة قديمي را باز مي‌كنم. محتوياتش را به زمين مي‌ريزم. آتش زنه پيدا نمي‌‌كنم. دست به اشياء اتاق كه مي‌زنم، دستم يخ مي‌كند. سرما تا مغز استخوانم نفوذ مي‌كند. من از تغييرات فصول سر درنمي‌آورم. به جست و جو ادامه مي‌دهم. پايم به يك شئي مي‌خورد. يك سبد حصيري است به ارتفاع يك متر. سبد لباس چرك‌هايم است. لباس چرك‌ها را از توي سبد بيرون مي‌ريزم. دست مي كشم ته سبد. بعد از غيظ نمي‌‌دانم چي‌ لگدي به سبد مي‌زنم، سبد به كناري مي‌افتد. يك شئي براق بچشم مي خورد. خم مي‌شوم برش مي‌دارم. يك فندك است. امتحان مي‌كنم. جرقه مي‌زند. از شادي از جا مي جهم. از توي كشوي ميز يك شمع تازه بيرون مي‌كشم، توي جاشمعي مي‌گذارم. روشنايي به اتاق برمي‌گردد. گياه ويواس خوشه داده. اما نارس است. ته‌رنگي از روشنايي در زمينه تابلو ديده مي‌شود. محاسن سفيد پيرمرد خاكستري مي‌زند. چشمانش مثل چشمان يك پيرمرد نابينا است. گيسوانش اما بلندتر شده، ديوارهاي اتاق طبله كرده، پوسته پوسته شده. از سرما دست به هم مي‌سايم. يك بلوز پشمي تنم مي‌كنم. سرما تا مغز استخوان آدم رخنه مي‌كند. انگشت‌هاي پايم از سرما كرخ شده. بنا مي‌كنم توي اتاق راه رفتن. بعد شروع مي‌كنم به رقصيدن، رقص پا؛ پايكوبي. دست‌ها را از دو سو بالاي سرم بهم مي‌زنم. عينهو سربازهايي كه در پادگان در ورزش صبحگاهي در ميان صف درجا مي‌زنند، به كف اتاق پا مي‌كوبم. بعد طول و عرض اتاق را طي مي‌كنم. يك، دو سه چهار، به راست راست، يك، دو، سه، چهار، به چپ چپ. يك، دو، سه، چهار. كم كم، گرماي ولرمي زير پوستم مي‌دود. پتو را روي پشتم مي‌اندازم. لبة تخت مي نشينم، توي خودم قوز مي‌كنم. با پاها روي زمين ضرب مي‌گيرم. با ضربآهنگ پاها ترانه‌اي زير لب زمزمه مي‌كنم. به گمانم صداي آوازم يك چشم را تا دم در اتاقم كشانده است. اگر از بالاي شانه نگاهي به آستانه در بياندازم، مي‌توانم يك چشم را در روشنايي نيمه جان اتاق ببينم. به خيالم يك چشم را ديده‌ام. بعله اطمينان دارم كه به شنيدن ترانه به اتاقم آمده است. اما در چشم بهم‌زدني از نظر مي‌افتد. آه از نهادم برميايد. فرصت ديدار او را از دست داده‌ام. نه، اين را بايد بفال نيك بگيرم. به گمانم يك چشم از تنهايي خسته شده، به شنيدن صداي آوازم به ديدنم آمده است. احساس گرسنگي به من دست مي‌دهد. چند برگ مي‌چينم و زير دندان مي‌جوم. هوس كشيدن سيگار مي‌كنم. در اتاقم توتون تنباكو ندارم، يك برگ كاغذ را با دو بند انگشت‌ مي‌گيرم كه پاره مي‌كنم. كاغذ مثل لايه‌هاي پياز شكننده است. در ميان انگشت‌هايم پودر مي‌شود. چشمم به برگ‌‌هاي گياه ويواس مي‌افتد. خوشه‌ها در حال پلاسيدن است.
صدايي مي‌شنوم. صداي پاي كسي است؛ صداي پاي بيگانه‌اي است كه روي از من پنهان كرده است. اما هست. همه جا هست. من حضورش را بوضوح حس مي‌كنم. شايد صداي پاي آدميزاد نيست. صداي پاي روح است. يك روح گمشده، سرگردان در راهروها و راه‌پله و طبقات. با خودم مي‌گويم بايد پا شوم، شمعدان را بردارم و از اتاق بيرون بروم و پيدايش بكنم. همين كار را هم مي‌كنم. از اتاق بيرون مي‌روم. دري را كه به راهرو باز مي‌شود با پا كنار مي‌زنم. در راه‌پله چشمم به موش‌ها مي‌افتد. خم مي‌شوم و شمعدان را پائين مي‌گيرم. چشم‌ها سرخ مي‌زند. موهاي پشتشان ريخته است. موش‌ها جيز جيز مي‌كنند. بديدن موش‌ها چندشم مي‌شود. سريع از پله‌ها پائين مي‌روم. بيگانه را كجا مي‌توانم پيدا كنم. در كدام يك از طبقات. بسرم مي‌زند كه خودم را به طبقه همكف برسانم. شايد چيزي كه در طبقة همكف ديده‌ام، خواب و خيال باشد. در يك لحظه، چشمم به طرح اندامي مي‌افتد، درست وقتي كه دري را كه به طبقة همكف باز مي‌شود، با دست كنار مي‌زنم. همينكه پايم را روي كاشي‌هاي چهارگوش طبقه همكف مي‌گذارم، تا بيايم بخودم بجنبم مي‌بينم او رفته است. شمعدان را بالا مي‌گيرم و بدقت اطرافم را نگاه مي‌كنم. نه، بيگانه نيست، يك چشم است. حالا ديگر حتم دارم. آن سايه، آن آدم گريزپا، ساية لغزنده اوست. صاحب صداي پا آدمي كسي به جز يك چشم نيست. از اين قرار در اين ساختمان ويران به جز من و يك چشم كس ديگري وجود ندارد. اين بار او را از پشت ديده‌ام. بلند و باريك اندام است. موهاي بلندش به كمرش مي‌رسد. حالا ديگر اين را به يقين مي‌دانم كه يك چشم يك زن است. زني كه مرا از دور مي‌پايد.
مي‌انديشم: «حتم دارم كه او هم مثل من درد مي‌كشد. او هم مثل من روز به روز پير و فرسوده مي‌شود. تنهاست و اين تنهايي عذابش مي‌دهد. هر چه باشد او يك آدم است. آدم زخم‌پذير است. ظاهراً فقط من و يك چشم زنده مانده‌ايم. بقيه نيست و نابود شده‌اند. اما نه من و نه يك چشم نمي‌توانيم به تنهايي از اين در، درب ساختمان خارج شويم. اما نقش من چيست. وظيفة انساني به من حكم مي‌كند كه راهي پيدا كنم و به او نزديك شوم. طوري اطمينانش را نسبت بخودم جلب كنم. به او بفهمانم كه براي رهايي بايد چاره‌اي بيانديشيم.»
صداي پا مي‌شنوم. صداي پا در چند قدمي من است. بدنبال صداي پا راه مي‌افتم. بي‌فايده است. صداي پا محو مي‌شود. راهم را مي‌كشم و از راه پله به طبقة اول مي‌روم. طبقه اول در سكون و ظلمت فرو رفته است. كنار آسانسور ايستاده‌ام . سمت راست آسانسور در آپارتماني باز است. پا توي هال مي‌گذارم. شمعدان بدست توي هال مي‌ايستم:
«كسي اينجاست؟»
دري كه به سالن باز مي‌شود، بسته است. دستگيرة در را مي‌پيچانم. در بروي پاشنه مي‌چرخد و با صداي زنگ‌داري باز مي‌شود.
تكرار مي‌كنم: «كسي اينجاست؟»
مي‌روم توي سالن. بوي تن آدميزاد را مي‌شنوم. اما فقط بوي تن آدميزاد نيست. بوهاي ديگر هم هست. از ميان بوهاي درهم بوي رنگ را بوضوح تشخيص مي‌دهم. بوي رنگ توي سالن، توي اتاق و آشپزخانه پيچيده است. سالن لخت است. پنجره‌ها را گل گرفته‌اند. مي‌پيچم به راهرويي كه سمت چپ آپارتمان قرار دارد. يك كمد جالباسي در شكم ديوار قرار دارد. جالباسي بدون در و پيكر است. ته كمد يك روپوش زنانه از چوبرختي آويزان است. در پرتو شمع لكه‌هايي را روي روپوش تشخيص مي‌دهم. روپوش بدون دكمه است. ماشي رنگ است. من پيشتر اين روپوش را به تن «والري» ديده‌ام، مادموازل «والري توسن». آتليه‌اش كنار آشپزخانه قرار دارد و مشرف به ميدان سن نيكلا است. اولين بار كه با ژوليا بديدن تابلوهاي والري توسن به آپارتمانش رفتيم، والري توسن همين روپوش را به تن داشت. والري توسن ما را به نوشيدن يك فنجان قهوه دعوت كرده بود. در آتليه والري توسن كارهاي تازه‌اش بود. قرار بود ماه نوامبر كارهايش را در يكي از گالري‌هاي كوچه «سن» به نمايش بگذارد. والري توسن در تابلوهايش خانه‌هاي خشن روستايي را به نمايش گذاشته بود. خانه‌ها همچون لانه زنبور روي هم سوار شده‌ بودند. طبيعت را محو نشان مي‌داد. والري توسن در «نورماندي»[13] در روستاي كوچكي كه فقط دويست خانوار داشت، چشم به جهان گشوده بود. به روايت والري توسن در روستا يك دام پزشك كار مي‌كرد. يك قصابي، يك داروخانه و يك نانوايي وجود داشت كه علاوه بر نان و شيريني و شكلات، شير و عسل و مربا و شراب هم مي‌فروخت. والري هژده سالش بود كه روستا را ترك مي‌كند و براي پيدا كردن كار راهي پاريس مي‌شود. در پاريس در يك رستوران مشغول به كار مي‌شود. از آنجا كه استعداد زيادي در زمينة پرتره‌كشي دارد، بزودي پايش به مونمارتر كشيده مي‌شود و به پرتره‌كش‌هاي مونمارتر مي‌پيوندد. عصرها تا نيمه شب در مونمارتر پرتره مي‌كشد. پولش را پس‌انداز مي‌كند. در يك آتليه نقاشي نام‌نويسي مي‌كند. همزمان بديدن موزه‌ها و گالري‌هاي نقاشي پاريس مي‌رود. از كار در رستوران دست مي‌كشد. چند تا تابلوي سفارشي مي‌كشد. بيشتر روي «قديسين» كار مي‌كند. دلالي تابلوهايش را به شهرستان‌ها مي‌برد و آب مي‌كند. اما بعد از يكسال، دلال، حاصل كارش را بالا مي‌كشد و غيبش مي‌زند. والري توسن خودش دست به كار مي‌شود. يك روز براي من و ژوليا اينطور حكايت كرد، يك وقتي براي تابلوهاي «قديسين» مشتري‌هاي پر و پا قرص وجود داشت. بخصوص صاحب‌منصبان شهرستاني. والري توسن زن دست و پا داري بود. حواسش به كارش جمع بود. بلد بود نظر مشتري را نسبت به كارش جلب كند. اما گير كار اين بود كه مشتري اهل چانه‌زدن بود. والري توسن چانه زدن را برنمي‌تابيد. واقعيت اين بود كه ديگر دوره كار روي «قديسين» تمام شده بود. از سوي ديگر رقيب زياد بود و دلال‌ها با ارائه تابلوهايي با سبك جديد سعي مي‌كردند رقبا را از ميدان بدر كنند. والري توسن هم در رقابت شركت مي‌كرد. از آنجا كه روستازاده بود و ناحيه نورماندي را بخوبي مي‌شناخت، چندتايي از تابلوهايش را به كليساهاي روستاهاي اطراف زادگاهش برد. بزودي توانست چند تابلو مريم عذرا را به كليسا بفروشد. اما همزمان سر و كلة دلال‌ها در روستاها پيدا شد. تابلوهايي با كيفيت بهتر و قيمت نازلتر به مقامات كليسا ارائه داده شد. والري توسن مجبور شد از سفر به روستا دست بردارد. براي هميشه در پاريس كار كند. بدنبال بدست آوردن سبك تازه‌اي در آتليه يك استاد شناخته شده نام‌نويسي كرد. بعد از آن، هفته‌اي دست كم يكبار ژوليا و والري توسن به آپارتمان يكديگر مي‌آمدند. بعضي وقت‌ها مرا هم براي نوشيدن يك فنجان قهوه دعوت مي‌كردند. من با دسته گلي بديدنشان مي‌رفتم. گپ مي‌زديم، از هر دري. مي‌خنديديم، غيبت مي‌كرديم. لبي هم تر مي‌كرديم. به گمانم در كارهاي اخير والري توسن تحولي بوجود آمده بود. مي‌شد اثرات زندگي فردي در پاريس را در تابلوهايش ديد. ژوليا با من هم‌عقيده بود. ژوليا اعتقاد داشت كه در آينده والري توسن در پاريس جاي واقعي خودش را پيدا خواهد كرد. حالا يادم است. آخرين ديدار ما چند روز پيش از حادثه در همين آتليه بود. والري توسن مي‌خواست چند تا از تابلوهايش را در يك نمايشگاه بين‌المللي كه قرار بود در موزة آمستردام برقرار شود، به نمايش بگذارد. كارهاي اداري انجام شده بود. قرار بود مؤسسه اي كه كارش رسيدگي به اين امور بود، به آپارتمانش بيايد و ترتيب كارها را بدهد.
آتليه از بوي رنگ اشباع است. سرم گيج مي‌رود. آتليه را ترك مي‌كنم. از آپارتمان والري توسن بيرون مي‌آيم. در راه پله موش‌ها را مي‌بينم. موش‌ها همديگر را ليس مي‌زنند. به شنيدن صداي من از هم جدا مي‌شوند و گوش تيز مي‌كنند. دوباره به همديگر مي‌چسبند. شمعدان را جلو مي‌برم. موش‌ها نه مي‌بينند و نه مي‌شنوند. لابد با شامة تيزشان حضورم را احساس كرده‌اند. موش‌ها را به حال خودشان رها مي‌كنم كه همديگر را ليس بكشند. از پله‌ها بالا مي‌روم و خودم را به اتاقم مي‌رسانم. لبة تخت مي‌نشينم. يكبار ديگر از خودم مي‌پرسم، يك چشم از چه تغذيه مي‌كند؟ فكري بخاطرم خطور مي‌كند. شمعدان را روي ميز تحرير مي‌گذارم. از توي گنجه يك حولة كوچك پيدا مي‌كنم. چند برگ از گياه ويواس مي‌چينم. لاي حوله مي‌گذارم. شمعدان بدست به آپارتمان والري توسن برمي‌گردم. در آتليه والري توسن حوله را باز مي‌كنم و كف زمين مي‌گذارم و بسرعت از پله‌ها بالا مي‌روم. به اتاقم كه مي رسم، از نفس مي‌افتم. براي رفع خستگي چند دقيقه‌اي روي صندلي مي‌نشينم. در حالت خواب و بيداري به ژوليا فكر مي‌كنم. خودم را در آپارتمان ژوليا مي‌بينم. در سالن پذيرايي توي صندلي راحتي نشسته‌ام. يك گيلاس شراب دستم است. به تناوب جرعه‌اي مي‌نوشم. ژوليا به تازه‌گي به ديدن نمايشگاه دادائيست‌ها در پاريس رفته است. گزارش تهيه كرده. ژوليا اين رويداد ادبي را از آغاز پيدايش تا پايان بررسي كرده است. جاي جاي نمونه‌هايي ارائه كرده است. گزارشش موجز و مفيد است. به گمانم ژوليا توانسته بخوبي از عهدة كار دربيايد. در مجموع موفق شده است يك تصوير عمومي از دادائيست‌هاي آن دوره بدست بدهد. يك گيلاس ديگر براي خودم مي‌ريزم. دست آخر توي صندلي راحتي خوابم مي‌برد. ژوليا به سالن پذيرائي مي‌آيد. من متوجه حضورش نمي‌شوم. ژوليا به آشپزخانه مي‌رود. از توي يخچال يك قالب پنير مي‌آورد. يك تكه از پنير را مي‌برد. براي خودش يك گيلاس شراب مي‌ريزد و با پنير مي‌خورد. از خواب كه پا شدم، از پشت پنجره بيرون را نگاه كردم. بيرون هوا تاريك بود.
گفتم: «يعني من چند ساعت توي همين صندلي راحتي خوابيده بودم.»
ژوليا گفت: «بعله، تو چند ساعت خوابيده بودي.»
گفتم: «مي‌داني، ديشب تا دير وقت كار مي‌كردم.»
ژوليا گفت: «بدن آدم به استراحت احتياج دارد. تو از مغزت زياد كار مي‌كشي و اين براي سلامتي‌ات خوب نيست.»
گفتم: «تو حق داري، من نبايد از مغزم زياد كار بكشم.»
دفعتاً چشمم به تابلوي مرددانا مي‌افتد. مرددانا توي خودش قوز كرده است. از شمعي كه بالاي سرش مي‌سوخت، اثري نيست. چيزي كه عجيب است، چشمانش هنوز جوان است. ته‌رنگي از روشنايي آفتاب غروب در چشمانش منعكس شده است. اين چشمان مخمور جادوئي، زير ابروهاي پهن مي‌درخشد. لب‌ها كبود است. سه چين بزرگ روي پيشاني ديده مي‌شود. بالاي سرش سايه‌اي گرد و مدور ديده مي‌شود. لابد سايه بتدريج بر اثر رنگ‌باختگي تابلو بوجود آمده، آن چشمان مخمور جادوئي، سه چين بزرگ بروي پيشاني و آن ساية گرد و مدور به مرددانا ابهت خاصي بخشيده است. آدم در نگاه اول خيال مي‌كند كه انديشة بزرگي دارد باو الهام مي‌شود. نمي‌دانم چند دقيقه در حال فكر و خيال بوده‌ام. دلم مي‌خواهد روي تخت دراز بكشم و قدري استراحت كنم. نه حالا موقع استراحت كردن نيست. مي‌ترسم خوابم بگيرد. بايد پا شوم بروم سري به آپارتمان مادموازل والري توسن بزنم. پيش از آنكه خواب بسراغم بيايد و هوش از سرم ببرد، بايد يك جوري خودم را به آپارتمان والري توسن برسانم. همين كار را هم مي‌كنم. شمعدان را برمي‌دارم. از اتاقم بيرون مي‌روم. خودم را به آپارتمان والري توسن مي‌رسانم. آپارتمان از بوي رنگ اشباع شده است.
صدا مي‌زنم: «كسي اينجاست؟»
جوابي نمي‌شنوم. مي‌روم تو. پا مي‌گذارم توي آتلية والري توسن. حوله است. اما اثري از برگ‌ها نيست. حوله را برمي‌دارم و به اتاقم برمي‌گردم. احساس راحتي و سبكي مي‌كنم. حس خوشايندي به من دست مي‌دهد كه نمي‌توانم بخوبي آنرا وصف كنم. همينقدر مي‌توانم بگويم كه از بعد از وقوع حادثه، براي اولين بار احساس مي‌كنم كه آدم مفيدي هستم كه يك كار درست و بموقع انجام داده‌ام. اين بار بسرم مي‌زند كه همراه برگ‌ها يادداشتي ضميمه كنم و لاي حوله بگذارم. همين كار را هم مي‌كنم.
هواي اتاق سرد است. شمع آب مي‌شود. دچار اضطراب مي‌شوم. بي‌درنگ دست به كار مي‌شوم. روشنايي كه اتاق را روشن مي‌كند، دلم آرام مي‌گيرد. مي‌روم كنار پنجره. دست مي‌كشم روي شاخ و برگ‌هاي گياه ويواس، بوي عطرش سرم را پر مي‌كند. گياه ويواس كاري به كار تغييرات فصول ندارد. بي‌اعتنا به همة اين چيزها، غرق در عوالم گياهي به رشد و نمو طبيعي خود ادامه مي‌دهد. گرچه يكبار، تنها يكبار، مورد هجوم حشرات موذي قرار گرفت. يك مدتي از اين بيماري رنج مي‌كشيد. برگ‌‌هايش سوزن سوزن شده و نوكش جويده شده بود. خوشبختانه به موقع به دادش رسيدم. با قوطي سمپاشي كه توي گنجه داشتم ـ چند قطره‌اي از مواد شميايي ته آن باقي مانده بود ـ گياه ويواس را از شر حشرات موذي نجات دادم. من تابحال توانسته‌ام به بركت وجود گياه ويواس به زندگاني‌ام ادامه دهم. شمعدان را بدست مي‌گيرم و از اتاق بيرون مي‌روم. در راه پله از كنار موش‌ها مي‌گذرم. در نيمه راه چيزي نظرم را جلب مي‌كند. وقتي دست به ديوار مي‌كشم، حس مي‌كنم كه ديوار مخملي است. شمعدان را جلوي ديوار مي‌گيرم. ديوار پوشيده از خزه است. چشمم به مارمولك كوچكي مي‌افتد كه دارد از ديوار بالا مي‌رود. مارمولك آنقدر سبز است كه من در نظر اول نمي‌توانم ببينمش. رنگش با رنگ خزها درآميخته است. مارمولك چشمان وحشت‌زده‌اش را به من مي‌دوزد. روي ديوار ميخكوب شده و از ترس و نمي‌دانم چي، حركت نمي‌كند. دري را كه به راهرو باز مي‌شود، با پا كنار مي‌زنم. همان آپارتمان، همان آتليه، و بوي اشباع شده‌ي رنگ‌ها. از حوله‌اي كه من لاي آن برگ و يادداشت گذاشته‌ام، اثري نيست. اين را به فال نيك مي‌گيرم. راهم را كج مي‌‌كنم و به اتاقم برمي‌‌گردم. به طبقة ششم كه مي‌رسم صداي پا بگوشم مي‌رسد. چند دقيقه پيش، گمان مي‌كردم كه صداي پاي يك چشم است. حالا ديگر يقين دارم كه صداي پاي شخص سومي است. حس مرموزي مرا واميدارد كه توقف كنم. درهاي آپارتمان‌ها چارتاق باز است. سمت چپ، آپارتماني نظرم را جلب مي‌كند. با خودم مي گويم بهتر است اول سري به اين آپارتمان بزنم، شايد هم ـ كسي چه ميداند ـ يك چشم را آنجا پيدا كنم. انگار كسي به من مي‌گفت: «همين جاست. يك چشم در همين آپارتمان زندگي مي‌كند.»
در همان بدو ورود شئي‌اي نظرم را جلب مي‌كند. خم مي شوم و آنرا از كف سالن برمي‌دارم. يك دكمه سردست زنانه است. زير نور شمع مي‌چرخانمش. تلألواش نظرم را مي‌گيرد. «لئا» و «سيلوي» دو خواهر دوقلو بودند و مثل اغلب دوقلوها شبيه هم بودند. موهاي خرمايي رنگ، پوست سفيد و چشماني سبز رنگ داشتند. لاغر اندام بودند. اغلب اوقات جامة يكرنگ به تن مي كردند. بطوري كه نمي‌شد به آساني آنها را از هم تشخيص داد. آهنگ صدايشان بفهمي نفهمي مثل هم بود. تنها فرقي كه لئا و سيلوي با هم داشتند، اين بود كه لئا گاهي وقت‌ها حرف «د» را «ذ» و «ش» را «س» تلفظ مي‌كرد. سيلوي با شنيدن هر چيز تازه‌اي كلمة «عجب!» را بكار مي‌برد. ژوليا بواسطة مادام «دوسونيه» با آنها آشنا شده بود. گويا يك شب در آپارتمان مادام دوسونيه مجلس شام برقرار بود. از ساختمان ما ژوليا، مادام ليديا برانژه و والري توسن به شام دعوت شده بودند. لئا و سيلوي دوقلوي جواني بودند كه تحصيلاتشان را تمام كرده بودند و داوطلب امتحان كنكور محلي شده بودند. جالب اين بود كه دوقلوها هر دو ـ ادبيات خوانده بودند، هر دو شعر مي‌گفتند. ژوليا به لئا و سيلوي خواهران شعر خطاب مي‌كرد. وقتي يك شب ژوليا دوقلوها را براي صرف شام به آپارتمانش دعوت كرد، من تازه از گرد راه رسيده بودم. پائيز بود. برايش يك گلدان «گل كاغذي» برنگ بنفش خريداري كرده بودم. از گل‌فروش خواسته بودم كه گلدان پلاستيكي را عوض كند. گل كاغذي را در يك گلدان سفيد سراميك بكارد. گل‌فروش آن را با كاغذ سفيد ابريشمي بسته‌بندي كرده بود. يك روبان سفيد هم زده بود. من روي كارت چند كلمه‌اي نوشتم. دوقلوها از گل كاغذي خوششان آمده بود. مادام دوسونيه يك جعبه شكلات سويسي آورده بود. دوقلوها دسته گلي با «ليس سفيد» مادموازل والري توسن يك بطري شراب قرمز و بالاخره مادام ليديا برانژه يك بسته كلوچة محصول دهكدة زادگاهش «سن ميشل شف شف». يادم است لئا و سيلوي در كمد جالباسي، جعبة بزرگي تعبيه كرده بودند. كلكسيوني از دكمه سردست‌هاي زنانه گردآوري كرده بودند. انواع دكمه سردست با مارك و بدون مارك. دكمه سردست‌هايي كه نگين فيروزه‌اي داشتند. دكمه سردست‌هايي كه طلايي بودند. چيزي كه جالب بود، اين بود كه لئا و سيلوي در اغلب مهماني‌ها از اين دكمه سردست‌ها استفاده مي كردند. البته نگين دكمه سردست مطابق با رنگ لباس و كيف و كفش و عينك و رژ لب. ژوليا براي من تعريف كرد كه لئا و سيلوي البسه‌ها را اغلب در زمان حراجي به قيمت نازلي خريداري مي‌كردند. در فصل آخر زمستان لباس زمستاني، در فصل آخر تابستان لباس تابستاني. به جرأت مي‌توان گفت كه ظرف پنج سالي كه از آمدن دوقلوها به اين ساختمان مي‌گذشت، كلي البسه خريداري و در اشكاف و چمدان‌ها انبار كرده بودند. دوقلوها تا روزهاي آخر با هم زندگي مي‌كردند. بجز با ژوليا و والري با بقيه آمد و رفت چنداني نداشتند. در آپارتمان مادام دوسونيه بروي هر كسي باز نبود. والري مدام در سفر بود. ليديا زني بود بدخلق و منزوي. اساساً با همسايه‌ها نمي‌ساخت. دوقلوها كم حرف بودند. اهل بگو و بخند هم نبودند. هميشه از روزگار شكوه و شكايت داشتند. هرگز در هيچ جشني شركت نمي‌كردند. عليرغم اصرار ژوليا اشعارشان را براي كسي نمي‌خواندند. حالت زن‌هايي را داشتند كه انگار تازه شوهرشان را از دست داده و بيوه شده بودند. با هيچيك از ساكنان ساختمان راز دل نگشوده بودند. روزهاي شنبه و يكشنبه در آپارتمان را قفل مي‌كردند. با چمدان از آسانسور پائين مي‌آمدند. پيراهن بلند سفيد به تن، كلاه تابستاني بسر. شال كشمير بدور گردن مي‌پيچيدند، نگاهي به صندوق پستي نامه‌ها مي انداختند و از درب اصلي ساختمان بيرون مي‌رفتند. يكشنبه شب، برمي‌گشتند. از آسانسور بالا مي‌رفتند. مي‌چپيدند در آپارتمانشان. چند روزي كسي آنها را نمي‌ديد. چيزي كه برايم عجيب بود، هم لئا هم سيلوي در ظرف اين پنج سال شكسته شده بودند. موها خاكستري شده بود. پيشاني چين برداشته شده بود. عينك ذره‌بيني بچشم مي‌زدند. قوز درآورده بودند. پاها واريس گرفته. خلاصه، دوقلوها از ريخت و قيافه افتاده بودند. اخمو، بدخلق، بشدت حساس شده بودند. دگمة سردست را توي مشت مي‌فشرم. به سالن نهارخوري مي‌روم. سالن نهارخوري لخت است. اتاق‌ها هم. در دستشويي يك جاصابوني جا مانده است. دكمه سردست را تو جا صابوني مي‌گذارم. يك قالب كوچك صابون تويش است. دست به صابون مي‌زنم. تر است. لابد كسي به تازه‌گي از آن استفاده كرده است. اما براي چي از صابون استفاده كرده. لابد براي شستن برو رو يا دست‌ها. اما كو آب؟ شير آب را باز مي‌كنم. دريغ از يك قطره آب. بعيد نيست يك چشم آب باران ذخيره كرده باشد. حتماً براي حوايج و نيازمندي‌هايش آب باندازة كافي ذخيره كرده است. از آپارتمان بيرون مي‌آيم. راهرو سوت و كور است. ته راهرو آپارتمان كوچكي نظرم را جلب مي‌كند. در واقع آپارتمان نيست. اتاقي است بزرگ و چهارگوش با پنجره‌هاي گل گرفته. ديوارها طبله كرده. سقف اتاق پائين آمده، كچ‌كاري‌ها ريخته. روي قاب پنجره خزه بسته. دست مي‌كشم روي خزه‌ها. يخ زده. اما شاخة نازكي از توي خزه‌ها قد كشيده، ساقة بدون برگ. اول خيال مي‌كنم از جنس همان گياه ويواس است كه در كنار پنجره اتاقم روئيده است. با خودم مي‌گويم اين شاخه لابد زماني برگ داشته، بر اثر سرما و يخبندان بار و برگش ريخته.
از خودم مي‌پرسم: «تو بدنبال چه مي‌گردي؟»
ـ من در جست و جوي قربانياني هستم كه از اين حادثه جان سالم بدر برده‌اند و هنوز هويتشان بر من آشكار نيست.
دفعتاً ضعف و خستگي بر من عارض مي‌شود. كف زمين مي‌نشينم. شمعدان كنارم مي‌سوزد. شمع پت و پت مي‌كند:
«بهتر است چند دقيقه استراحت كنم.»
صدايي از توي راهرو بگوشم مي‌رسد. صداي پاي آدميزاد است. صاحب صدا در درگاه ظاهر مي‌شود. بلند قامت است با موهاي بلند افشان. براي اولين بار با شنيدن صدايش، ده‌ها تصوير و خيال و خاطره پيش نظرم مي‌آيد. قلبم شروع مي‌كند به تپيدن.
مي‌گويم: « ـ حتماً صدايم مي‌لرزد ـ مي‌دانيد، من در طبقة هفتم زندگي‌ مي‌كنم.»
مي‌گويد: «مي‌دانم.»
مي‌پرسم: «اينجا چه اتفاقي افتاده؟»
مي‌گويد: «راستش خودم هم نمي‌دانم چه اتفاقي افتاده.»
مي‌گويم: «اين حادثه قطعاً قرباني زياد داده.»
مي‌گويد: «خودتان كه مي‌بينيد، ساختمان ويران شده، اشخاصي كه در اين ساختمان زندگي مي‌كردند، نيست و نابود شده‌اند.»
من اين صدا را مي‌شناسم. من صاحب اين صدا را مي‌شناسم. قلبم درد گرفته است. حس مي‌كنم شقيقه‌هايم مي‌زند. دلم مي‌خواهد برخيزم. شمعدان را بدست بگيرم و از نزديك بينمش. اما احساس ضعف و خستگي و ناتواني مي‌كنم و قادر نيستم برخيزم.
مي‌پرسم: «شما مي‌دانيد ما حالا در چه زماني هستيم؟»
ـ زمان؟
ـ يعني مي‌خواهم بگويم شما مي‌دانيد كه حالا ما در چه فصلي هستيم.
ـ خوب، چطور بگويم. حالا فصل سرماست.
ـ يعني زمستان است.
ـ بعله، زمستان است.
ـ شما وسيلة كافي براي مقابله با سرما داريد؟
ـ نگران من نباشيد.
ـ غذا چي، آذوقه باندازة كافي ذخيره كرده‌ايد؟
سرفه خشكي مي‌كنم و مي‌پرسم: «منظورم اينست كه...»
مي‌دود وسط حرفم: «من به چيزي احتياج ندارم.»
ته دلم مي‌گويم: «چه سئوال پرتي، ما جزو ارواح هستيم، روح كه نيازي به خوردن و آشاميدن ندارد.»
مي شنوم: «شما لطف داريد، از بابت من نگران نباشيد، مي‌دانم چگونه احتياجاتم را برطرف كنم.»
سكوت
مي‌گويم: «اينجا زمان زود مي‌گذرد. فصل‌ها مدام در حال تغييراند، آدم نمي‌داند چه كار كند.
مي‌گويد: «نگران اين مسئله نباشيد، آدم به همه چيز زود عادت مي‌كند.»
مي‌پرسم: «شما پيشتر چه كار مي‌كرديد؟»
مي‌گويد: «من آن آدمي نيستم كه شما در تصورتان ساخته‌ايد.» نمي‌فهمم چي مي‌خواهد بگويد. چرا اين را گفته است. درمي‌مانم چه جوابي به او بدهم. سكوت مي‌كنم.
مي‌گويد: «حالا از خودتان بگوئيد. شما كيستيد و در اين ساختمان با شمعدان پي چه كسي مي‌گرديد؟»
مي‌خواهم بگويم: «بعله، من بدنبال روح گمشدة ژوليا هستم.»
اما جواب مي‌دهم: «من بدنبال راهي هستم كه از اين بيغوله نجات پيدا كنم.»
سكوت مي‌كند.
بعد: «مي‌فهمم. من هم دنبال چاره مي‌گردم.»
دلم مي‌خواهد از خواب‌هايم برايش بگويم، اينكه با هر بيداري فصلي به پايان مي‌رسد و فصلي ديگر آغاز مي‌گردد. چهره‌اش توي تاريكي است. دلم مي‌خواهد از او بخواهم كه اجازه دهد به او نزديك شوم و چهره‌اش را بوضوح ببينم.
ـ خوب ديگر، من بايد بروم.
ـ حالا حتماً بايد برويد.
ـ بي‌فايده است. ماندن در اينجا بي‌فايده است. بهتر است بروم پي كارم.
هاج و واج نگاهش مي‌كنم. نمي‌دانم چه بگويم. پيش از آنكه برود، دل به دريا مي‌زنم و مي‌گويم:
«مي‌توانم شما را براي صرف ـ درمي‌مانم چه بگويم ـ يك نوع مائدة زميني دعوت كنم.»
مي‌گويد: «مائده زميني؟»
مكثي مي‌كند و، «كي»
ـ امروز
ـ امروز نه، باشد يك وقت ديگر.
ديگر معطل نمي‌كند. روي پايش چرخي مي‌زند و توي راهرو از نظر مي‌افتد.
به اتاقم برمي‌گردم. شمع دارد آب مي‌شود. پيش از آنكه شمع خاموش شود، از توي كشوي ميز يك شمع تازه برمي‌دارم و با شعله شمع روشن مي‌كنم. لبة تخت مي‌نشينم و سرم را توي چنگ مي‌گيرم. افكار غم‌انگيزي بسرم هجوم مي‌آورد. همه چيز از دست رفت. نمي‌دانم چه خاكي بسرم كنم.
زير لب با خودم مي‌گويم: «من هم از دست رفته‌ام. پير و فرتوت شده‌ام.»
تنم از بي‌خوابي كش و قوس مي‌رود. روي تخت دراز مي‌كشم. دست‌ها را روي سينه چليپا مي‌كنم و چشمانم را مي‌بندم.
چشم باز مي‌كنم. هواي اتاق گرم است. بوي دود توي اتاق پيچيده. از روي تخت برمي‌خيزم. لبة تخت مي‌نشينم. شمع آب شده، خوشبختانه، از خوشه‌ها نوري فسفري ساطع مي‌شود. يك شمع تازه روشن مي‌كنم. با شمعدان از اتاق بيرون مي‌زنم. بوي هيمة سوخته مي‌آيد. لابد يك چشم توي آپارتمانش بخاري ديواري را راه انداخته است. پله‌ها را يكي دو تا مي‌كنم. خودم را به طبقة همكف مي‌رسانم. هيچكس در طبقة همكف نيست. كف هال، جلو دفتر كار مادام لوپز هيمة آتش ساخته‌اند. شعله خُرد است. جاني ندارد. فرو مي‌ميرد. لابد اينكه اينجا آتش‌بازي راه انداخته، يك چشم نيست، شخص سومي است كه من گاه‌گاهي صداي پايش را از توي راهرو مي‌شنوم؛ بيگانه‌اي كه همه جا حضور دارد و هيچوقت خودش را به من نشان نمي‌دهد. هوا گرم است. خيس عرق شده‌ام. از خودم مي‌پرسم چرا يك چشم يا شخص سوم با وجود گرماي طاقت‌فرسا هيمه آتش راه انداخته، چرا دست به اينكار زده، ناگهان از شوق فريادي مي‌زنم. با خودم مي‌گويم نبايد فرصت را از دست داد. يك تركه از وسط هيمه بيرون مي‌كشم و با تمام قوا فوت مي‌كنم. دود بچشمم مي‌رود. چشم و چالم مي‌سوزد. توي اين هير و ويري يك چشم پيدايش مي‌شود. بديدنش دست و پايم را گم مي‌كنم. راستش هر بار كه چشمم به او مي‌افتد همين حالت به من دست مي‌دهد. بعد بخودم مي‌آيم. بزبان بي‌زباني از او مي‌پرسم كه احساس گرما نمي‌‌كند.
مي‌گويد: « ـ حالت چشمش خاطرات جواني را در من زنده مي‌كند. ـ بخاطر گرما نيست كه هيمه آتش زده‌ام.»
مي‌گويم: «مي‌فهمم» از تيره‌هاي پشتم دانه‌هاي عرق شره مي‌كند.
مي‌گويد: «اگر بشود درب ساختمان را آتش زد. شايد بتوانيم راه خروجي پيدا كنيم.»
اضافه مي‌كند: «من به تنهايي قادر به اين كار نيستم.»
من به شخص سوم فكر مي‌كنم. او چي، او چه كار خواهد كرد.
مي‌گويد: «شايد بتوانيم با كمك همديگر از اين مخمصه نجات پيدا كنيم.»
مي‌گويم: «حق با شماست.»
بعد برايش از شخص سومي حرف مي‌زنم كه من گاهي وقت‌ها صداي پايش را در راهرو‌ها مي‌شنوم.
سكوت مي‌كند. سرش را پائين مي‌اندازد. چشمش زير انبوه موها ديده نمي‌شود. چيزي كه برايم عجيب است، صدايش برايم آشنا و در عين حال بيگانه است؛ صداي كسي است كه حنجره‌اش سوخته و واژه‌ها بيخ گلويش قرقره مي‌شود. اما از صدايش كه بگذريم، عطوفتي در حالات و رفتارش است كه پاره‌اي از لحظات مرا بفكر مي‌اندازد.
مي‌گويم: «بس كه با جسم عليل، از پله‌ها بالا و پائين رفته‌ام، قلب درد گرفته‌ام. نفسم هم تنگي مي‌كند.»
دلم مي‌خواهد به يك چشم بگويم كه لحظه‌هايي، او مرا بياد ژوليا مي‌اندازد. دلم مي خواهد برايش از ژوليا بگويم؛ از ژوليا كه بخاطره تبديل شده است.
اما مي‌گويم: «من نمي‌دانم شما چه فكري در بارة من مي‌كنيد، اما شما بايد به من اعتماد كنيد. تنها در اينصورت است كه مي‌توانيم...»
مي‌خواهم بگويم از تنهايي دربيائيم، اما زبانم را گاز مي‌گيرم و خاموش مي‌شوم. ظاهراً حرف آخرم رويش اثر كرده. در سكوت ژرفي كه بوجود مي‌آيد، يك چشم براي اولين بار يك قدم بطرف من برمي‌دارد. بدقت نگاهم مي‌كند. پلك مي‌زند. چشمش پْر مي‌شود. اين بار من يك قدم بسويش گام برمي‌دارم. شمعدان را بالا مي‌گيرم. يك چشم را مي‌بينم با صورتي كه آثار سوختگي در آن ديده مي‌شود، زير گلويش هم سوخته است، جامه‌اش پوشيده از غبار است. پاهايش برهنه است و پر از لكه‌هاي سوخته. دست‌هايش زير آستين بلند جامه‌اش پنهان است. نمي‌دانم توي چشم‌هايم ـ عينك به چشم زده‌ام ـ چه ديده است كه با وحشت ناله مي‌كند. همچون آهويي رميده جست مي‌زند و از پيش رويم مي‌گريزد. سر جايم خشكم زده. زانوانم سست مي‌شود. روي پايم چمباتمه مي‌زنم و به آتشي كه وسط هيمه‌ها كورسو مي‌زند، نگاه مي‌كنم. دقايقي بي‌حركت كف زمين مي‌نشينم و در حيرت فرو مي‌روم. اما چون براي خودم پاسخي پيدا نمي‌كنم، تكاني بخودم مي‌دهم، شمعدان را از زمين برميدارم و برمي‌خيزم. بنا به عادت نگاهي به جعبة پستي نامه‌ها مي‌اندازم. در راه‌پله چشمم به مارمولك مي‌افتد، دور و بر موش‌ها ورجه ورجه مي‌كند. لابد مارمولك هم از تنهايي جانش به لب رسيده، دنبال يك همزبان مي‌گردد. بالاخره با هر زحمتي كه هست خودم را به اتاقم مي‌رسانم. از تشنگي دارم هلاك مي‌شوم. در يخچال را باز مي‌كنم. توي بطري يك چكه آب نيست. چند برگ مي‌چينم و زير دندان مي‌جوم. آبدار است. باز هم. اي كاش يك بطري آب ذخيره كرده بودم. تساهل كرده‌ام. تقصير خودم است. لبة تخت مي‌نشينم و به يك چشم فكر مي‌كنم. دوباره آن صحنه پيش نظرم زنده مي‌شود. سرم را توي چنگ مي‌گيرم و زير لب مي‌گويم: «ژوليا، ژوليا.» كمبودش را احساس مي‌كنم. براي اولين بار بعد از حادثه به هق هق مي‌افتم. قلبم درد مي‌گيرد. آرزو مي‌كنم كه قلبم از تپيدن باز ايستد و هر چه زودتر به ژوليا به‌پيوندم. گرچه به عالم بالا اعتقادي ندارم. اما خودم هم نمي‌دانم كه چرا فكر مي‌كنم كه ژوليا هست، وجود دارد. در كنارم است. اگر قلبم از تپش باز بايستد، روح من با روح ژوليا درخواهد آميخت. به روح گمشدة ژوليا فكر مي‌كنم. بايد بخواب بروم. خواب مرا از جهاني كه در آن رنج مي‌كشم، جدا مي‌كند. در خواب تغييرات جوي را حس نمي‌كنم. گرسنگي، تشنگي آزارم نمي‌دهد، در خواب كابوس‌هاي روزانه از ياد مي‌رود. گرسنگي، تشنگي، تاريكي. اي كاش توي اتاقم يك مشعل داشتم. روشنايي نمي‌ميرد. آتش هميشه در معابد اجدادم روشن بود. آتش فروزان. آتش فروزنده، آتش، اي منزلگاه روشن:
«ژوليا قسم به روشنايي به جست و جوي تو ساختمان مخروبه را وجب به وجب خواهم گشت.»
برمي‌خيزم. خوشه‌اي مي‌چينم و در مشت مي‌چلانم. نوري فسفري از خوشه‌ها ساطع مي‌شود. انگار گياه ويواس در گرماي طاقت فرسا پيش از هر وقت ديگر شكوفه كرده است. خوشه‌ها باندازة خوشه‌هاي اقاقياست. اين بار خوشه‌ را برنمي‌چينم. در مشت مي‌چلانم. خوشه به خوشه، اتاق از نور فسفري خوشه‌ها روشن مي‌شود. دلم روشن مي‌شود. به قاه قاه مي‌خندم. به سكسكه مي‌افتم. گريه امانم نمي‌دهد. مي‌خندم و مي‌گريم، مي‌گريم و مي‌خندم. من آدم مضحكي هستم. يك دلقك؛ دلقكي كه هر آدمي بديدنش به خنده مي‌افتد. حالا ديگر مي‌توانم زواياي اتاق را بوضوح ببينم. زير سقف عنكبوتي تار تنيده. از خودم مي‌پرسم يك چشم و شخص سوم دو موجود جداگانه هستند؟ يك چشم در روشنايي نيمه جان آشكار مي‌شود. شخص سوم هميشه در تاريكي است. در همين عوالم هستم كه از بيرون اتاق صدايي مي‌شنوم. شمعدان را بدست مي‌گيرم و خودم را به راهرو مي‌رسانم. گرماي كشنده. احساس مي‌كنم نفسم دارد بند مي‌آيد. كف راهرو لغزنده است. شمعدان را پائين مي‌آورم و نگاه مي‌‌كنم. كف راهرو خزه بسته. پاي ديوار هم. بدون روشنايي و هوا. بله، در راهرو هواي كافي وجود ندارد. توي راهرو بوي بخصوصي منتشر است؛ مثل بوي گل‌هاي گنديده در ظرف آبي كه هفته‌ها آبش را عوض نكرده باشي. يا درست مثل اينكه در ماه اوت كنار بركة راكد ايستاده باشي. شايد هم بوي لاشة سقط شدة حيواني باشد. دست روي ديوار مي‌كشم. بي‌درنگ دستم را عقب مي‌كشم. در پرتو شمع نگاه مي‌كنم. حلزوني است كه از لاكش بيرون آمده. صداي جيز جيز موش‌ها نظرم را جلب مي‌كند. كنار ديوار بهم چسبيده‌اند و پوزة همديگر را ليس مي‌كشند. شايد بهار در راه است، موش‌ها نرد عشق مي‌بازند. از دور، از جاي نامعلومي صداي ني مي‌شنوم. بي‌اختيار به سوي صداي ني كشيده مي‌شوم. از پله‌هاي ليز و لغزنده پوشيده از خزه پائين مي‌روم. صداي ني مي‌آيد، كدام طبقه. دري را كه به راهرو باز مي‌شود، باز مي‌كنم. صداي ني دور و گم است. از پله‌ها پائين مي‌روم. طبقه ديگر دري را كه به راهرو باز مي شود، باز مي‌كنم. صدا از پائين مي‌آيد. بالاخره خودم را به طبقه سوم مي‌رسانم. دري را كه به راهرو باز مي‌شود، باز مي‌كنم. صداي ني خفيف شنيده مي‌شود. درهاي آپارتمان‌ها چارتاق باز است. جنبنده‌اي ديده نمي‌شود. پا توي آپارتمان مي‌گذارم. آپارتماني در خاموشي مرگباري فرو رفته است. ناگهان كسي جلو رويم سبز مي‌شود. يك چشم است.
مي‌گويم: «صداي ني را مي‌شنويد. گمان مي‌كنم همان شخص سوم باشد. شما چي فكر مي‌كنيد.»
يك چشم پلك مي‌زند. بزبان درمي‌آيد: «من هم گاهي اوقات صداي ني را مي‌شنوم.»
مكثي مي‌كند و اينطور ادامه مي‌دهد: «گاهي وقت‌ها هم كسي ويولون مي‌زند.»
ويولون، من تا بحال نشنيده‌ام. وقتي اين را به يك چشم مي‌گويم، آهي مي‌كشد و مي‌گويد: «شايد شما خواب بوديد.»
«خواب، بله من گاهي اوقات مي‌خوابم، چطور بگويم، خواب‌هايم طولاني است. عجيب اينست كه هيچ وقت خواب كسي را نمي‌بينم.»
جواب نمي‌دهد.
چشمم به جامه‌اش مي‌افتد. جامه‌اش نخ‌نما شده است.
وقتي حرف مي‌زند، صدايش مي‌لرزد. من هم سر و وضعم بهتر از او نيست. قوز درآورده‌ام. كمرم تا شده. صدايم وقتي كه حرف مي‌زنم، انگار كه از ته چاه در‌مي‌آيد. دلم مي‌خواهد اين را به يك چشم بگويم. اما نمي‌دانم به چه زباني بايد گفت.
مي‌گويم: «زمان مي‌گذرد. ما گذشت زمان را حس نمي‌كنيم.»
مي‌گويم: «انگار آخر زمان است. همه چيز در حال زوال و نابودي است.»
مي‌گويم: «بلاي آسماني نيست، هر چه است از همين كرة خاكي است.»
مي‌گويد: «همه چيز به حالت تعليق افتاده است.»
وقتي يك چشم حرف مي‌زند، من به ياد ژوليا مي‌افتم، مي‌خواهم بگويم: «همه چيز نيست و نابوده شده،. ديگر چيزي براي آدمي باقي نمانده.»
اما سكوت مي‌كنم.
انگشتان دستش را روي گونه‌هايش مي‌كشد. دستش از زير آستينش بيرون مي‌زند، دستش تا ساعد سوخته است: «چه بر سر ما آمده» در همين حين صداي ويولون بگوش ميرسد. صداي ويولون از ديوارها مي‌گذرد، سقف را مي‌شكافد و به گوش ما مي‌رسد.
مي‌گويم: «مي‌شنويد؟»
يك چشم انگار سراپا گوش شده است. چشمش را مي‌بندد. دارد به چي فكر مي‌كند. صداي ويولون او را به ياد چي انداخته است. اشك به پهناي صورتش مي‌ريزد و لاي چين‌هاي ريز گير مي‌كند. من به ژوليا فكر مي‌كنم. يك چشم به چه كسي فكر مي‌كند و آن شخص سوم، كه هميشه نامرئي است. چه كسي آرشه را رو سيم‌ها مي‌كشد. يك چشم در چشم بهم زدني از پيش نظرم محو مي‌شود، در فاصلة دم و بازدم. من هستم و گرماي كشنده و شمعي كه توي شمعدان پت پت مي‌كند. صداي ويولون اوج گرفته است. به اتاقم برمي‌گردم. روي صندلي مي‌نشينم. دو دست را روي ميز مي‌گذارم و چشمانم را مي‌بندم.
چشم كه باز مي‌كنم مي‌بينم پشت ميز خوابيده‌ام. با پيشاني تبدار از خواب پا مي‌شوم. نخوابيده‌ام. يك چرت كوتاه زده‌ام. شمع آب شده. از خوشه‌ها نوري فسرفي مي‌تراود. در روشناي نيمه جان به دست‌هايم مي‌نگرم. لكه‌هاي قهوه‌اي پشت دست‌هايم را پوشانده. توي كشوي ميز يك سنگ شيشه‌اي است. وقتي خودم را توي سنگ شيشه‌اي نگاه مي‌كنم، دهانم از تعجب باز مي‌ماند. زير ابروان پرپشت دو چشم ورقلمبيده. دماغ تير كشيده، پيشاني پْرچين، موهاي سفيد، ريش انبوه. يكه مي‌خورم. از چشم‌ها كه بگذريم، بي‌شباهت به تابلوي مرد دانا نيستم. البته نمي‌توانم بوضوح ببينم. سنگ را پشت و رو مي‌كنم. صورتم بزرگ‌تر مي‌شود. چشم‌ها مورب است. نمي‌دانم اين صورتي كه در سنگ شيشه‌اي مي‌بينم، خودم هستم يا نه. سنگ شيشه‌اي طوري ساخته و پرداخته شده است كه صورتك‌ها را يكسان و مشابه هم منعكس مي‌كند. به ياد ژوليا مي‌افتم. بغض مي‌كنم. دلم مي‌خواهد يكبار، فقط يكبار ديگر ژوليا را به چشم ببينم، آرزويي محال كه در دل نهفته است. مي‌دانم كه نبايد خودم را گول بزنم. هرگز ژوليا را نخواهم ديد.
با خودم مي‌گويم: «بهتر است ديگر فكرش را نكنم.»
بغضم مي‌تركد. به خشم مشت روي ميز مي‌كوبم. با كف دست اشك‌ها را پاك مي‌كنم. اي كاش من هم با ساكنان اين ساختمان نيست و نابود شده بودم. هواي اتاق ملايم است. نه تشنه‌ام و نه گرسنه‌ام. با آتش‌زنه يك شمع تازه روشن مي‌كنم. از بيرون صداي آدميزاد بگوش مي‌رسد. كسي دارد مي‌خواند، با صداي ملايمي يك ترانه قديمي مي‌خواند. دلم نمي‌خواهد شمعدان را بردارم و بدنبال صدا بروم. مي‌خواهم استراحت كنم. بايد قدري بخوابم. خواب به من آرامش مي‌دهد، مرا از دنياي برزخي كه محكوم به سر كردن در آن هستم، جدا مي‌كند. بعله، بايد بخوابم. از روي صندلي پا مي‌شوم و مي‌روم روي تخت دراز مي‌كشم. روانداز را بروي خودم مي‌كشم. پيش از آنكه پلك‌ها را روي هم بگذارم، چهرة ژوليا، آخرين باري كه او را ديده‌ام، پيش نظرم مجسم مي‌شود.
زير لب مي‌گويم:«من فنا شده‌ام ژوليا.»
چشم باز مي‌كنم. اتاق تاريك است. شمع آب شده، نور فسرفي خوشه‌ها فرو مرده است. از روي تخت برمي‌خيزم. دولا دولا بسوي ميز تحريرم مي‌روم. از توي كشوي ميز يك شمع تازه بيرون مي‌كشم. اما آتش‌زنه پيدا نمي‌كنم. كمرم راست نمي‌شود. قوز درآورده‌ام. ريشم بلند شده و تا سينه‌ام مي‌رسد. كورمال به زاوية اتاق مي‌روم. زير ميز عسلي دو سنگ آتش‌زنه پيدا مي‌كنم. سنگ‌ها را بهم مي‌سايم. جرقه مي‌زند.شمع را روشن مي‌كنم. خوشه‌ها رنگ انگور ياقوتي است. اما نوري از آن ساطع نمي‌شود. تابلوي مرد دانا رنگ باخته است. حس مي‌كنم كه روي فرش مخمل راه مي‌روم. نگاهي به زير پاهايم مي‌اندازم، كف اتاق پوشيده از خزه است. روي ديوارها هم خزه بسته. جاي شكرش باقي است كه حشرات موذي به اتاقم يورش نياورده‌اند وگرنه به جان گياه ويواس مي‌افتادند و يك شبه بار و برگش را مي‌خوردند. فكري بنظرم مي‌رسد:
«بهتر است با حشره‌كش از توليد احتمالي حشرات موذي جلوگيري كنم.»
حشره‌كش زير تخت است. امتحان مي‌كنم. از كار نيافتاده. دست بكار مي‌شوم. همة سوراخ سنبه‌ها را «امشي» مي‌زنم. سرم به دوران مي‌افتد.
پيش خودم مي‌گويم: «اين بو آدم را مسموم مي‌كند. بهتر است از اتاق خارج شوم.»
شمعدان را بدست مي‌گيرم و پا توي راهرو مي‌گذارم. راهرو پوشيده از خزه و حشرات موذي است. پيچك رونده ديوارها را پوشانده. مارمولك‌ها ورجه ورجه مي‌كنند. سوسك و مورچة بالدار و كرم شبتاب همه جا ديده مي‌شود. توي هوا انگار ماده‌اي شيميايي منتشر كرده‌اند. مادة شيميايي نفس‌بر است. بويي كه توي راهرو پخش شده، كشنده و آزاردهنده است. چيزي كه عجيب است، حشرات در حال جفت‌گيري و زاد و ولد هستند. مورچه‌‌هاي بال‌دار در حال پريدن هستند. موسم بهار است. زمان جفت‌گيري است. به باران فكر مي‌كنم. بايد آب باران ذخيره كنم. بدون آب آشاميدني زنده نخواهم ماند. چشمم به دري است كه به راه‌پله‌ باز مي‌شود. منتظر هستم. دلم مي‌خواهد يك چشم را ببينم. دلم مي‌خواهد صداي پاي شخص سوم را بشنوم. حشرات ريزي به ديوارة خزه بسته چسبيده‌اند و با ولع در حال خوردن خزه‌ها هستند. نمي‌توانم شمعدان بدست توي راهرو بايستم. ساق پايم سست شده است. سرم بدوران افتاده است. به گمانم از گرسنگي است. معده‌ام خالي است. دلم مي‌خواهد چند دقيقه‌اي صبر كنم. شايد يك چشم پيدايش بشود. ديگر قوه و توان سابق را ندارم. پير و فرسوده شده‌ام. به اتاقم برمي‌گردم. بوي امشي كم شده و تا حدي قابل تحمل است. شمعدان را روي ميز مي‌گذارم.
چند برگ از گياه ويواس مي‌چينم و شروع مي‌كنم به جويدن. طعم برگ ليموترش مي‌دهد. با خوردن برگ‌ها توش و توان تازه پيدا مي‌كنم.
با خودم مي گويم: «من آدم جان سختي هستم. با بلايي كه سرم آمده، هنوز سرپا هستم.»
نه دارم بي‌ربط مي‌گويم. من از پا در‌آمده‌ام. من در زمان از پا در‌آمده‌ام. زمان مرا از پا انداخته است. من هيچ دركي از زمان ندارم. زمان همچون پيچكي بدور پيكرم پيچيده و تنم را مچاله كرده است. زمان مجالي براي دم و بازدم باقي نگذاشته است. زمان چون رود مي‌گذرد. بر بستر حادثه مي‌گذرد؛ حادثه‌اي كه ساكنان اين ساختمان را نيست و نابود كرده است. ژوليا را از من گرفته است. حالا خاطره‌اش باقي مانده است. من با خاطرة ژوليا زندگي مي‌كنم. در هر دم و بازدم چهرة ژوليا را آنطور كه بار آخر ديده‌ام، بياد مي‌آورم. نه با هر دم و بازدم ژوليا پيش نظرم مجسم مي‌شود. ژوليا در مونمارتر، ژوليا در كنار رود سن، ژوليا در آتليه‌هاي كوچة سن، ژوليا در باغ «لوگزامبورگ»، ژوليا در كافة «يك گوشة دنج» در ميدان «سن ميشل»، ژوليا در تآتر سارا برنارد در ميدان «شاتله» ژوليا در كافه «مونپارناس» در بلوار مونپارناس. ژوليا نزد مادام دوسونيه. ژوليا نزد ليديا، ژوليا در آتليه والري، ژوليا در سالن لئا و سيلوي. ژوليا در آپارتمانش، ژوليا در اتاق من، ژوليا در اتاق من كنار پنجره، ژوليا و يك شاخه گل رز قرمز كه من ديروز، نه چند روز پيش در ميدان شاتله، در كافه سارا برنارد به او هديه داده بودم.
با يادآوري خاطره‌ها قلبم فشرده مي‌شود.
مي‌انديشم: «زمان چه زود گذشت.»
عده‌اي مي‌آيند. با عجله مي‌روند. زود مي‌روند. عده‌اي بتدريج از صفحة گيتي محو مي‌شوند. عده‌اي ديگر مي‌آيند و جاي عدة قبلي را مي‌گيرند. عقربة زمان بي‌وقفه مي‌چرخد. روز بسر مي‌رسد. شب فرا مي‌رسد. خورشيد طلوع مي‌كند. خورشيد غروب مي‌كند. آدم فراموش مي‌كند. آدم به همه چيز زود عادت مي‌كند و زندگي از سر گرفته مي‌شود. عمر مي‌گذرد. لحظات كه اصلاً بحساب نمي‌آيند.
بخودم مي‌آيم. مي‌بينم كنار پنجره ايستاده‌ام و تخيل مي‌كنم.
مي‌انديشم: «هرگونه تلاشي بيهوده است.»
من در اين جا در اين ساختمان مخروبه محكوم به مرگ تدريجي هستم. خواب‌هايم اين را برايم تعبير كرده‌اند. خواب‌هاي موسمي من. تصور من اينست كه هر بار كه به خواب عدم فرو مي‌روم، زمان جسمم را فرو مي‌شكند بي‌آنكه بتوانم دركي از زمان داشته باشم؛ بي‌آنكه زمان را زندگي كرده باشم. در همين حال و هوا هستم كه صدايي مثل خش خش دامني توجهم را بخود جلب مي‌كند. با ترديد به در اتاق نزديك مي‌شوم. از سوراخ زير در ياداشتي تو داده‌اند. در پرتو شمع نگاهي به يادداشت مي‌اندازم. يادداشت خوانا نيست. لابد با نوك مداد نوشته است: «همه چيز برايم روشن شده است، مي‌دانم تو كي هستي. اما اين را بدان كه من وضع ترا درك مي‌كنم.»
يادداشت بدون امضاء است. مي‌شناسم. من صاحب اين خط را مي‌شناسم. سرانگشتانم را روي خطوط محو ‌مي‌كشم. چشمانم پْر مي‌شود. خطوط ريز را به لب‌ها نزديك مي‌كنم. روي صندلي وا مي‌روم. يادداشت توي دستم است و من به نقطة نامعلومي خيره گشته‌ام. بغضم مي‌تركد و به تلخي مي‌گريم:
«يادداشت از آن كيست. يك چشم يا شخص سوم.»
زير لب آه مي‌كشم: «ژوليا، ژولياي من.»
بسرفه مي‌افتم. در واقع، بعد از آنكه از خواب بيدار شده‌ام، در هر دم و بازدم احساس ضعف و خستگي به من دست مي‌دهد. تنم خيس آب و عرق مي‌شود. بطرز غم‌انگيزي پير و كم بنيه شده‌ام. حتي نمي‌توانم دو قدم بردارم. خوب مي‌دانم اگر اينطور پيش بروم بزودي زمين‌گير خواهم شد و ديگر كارم ساخته است. آن وقت چه كسي از من مراقبت خواهد كرد. يك چشم. يكدم شادي زودگذري به من دست مي‌دهد:
«اما نه، من به كسي احتياج ندارم. من خودم مي‌دانم چگونه حوايجم را برطرف كنم.»
احساس عطش به من دست مي‌دهد. اي كاش ببارد و من يك بطري آب ذخيره كنم.
مي‌انديشم: «آدم وقتي از پا درمي‌‌افتد، همة درد و مرض‌ها سراغ آدم مي‌آيد. بدرك. هر چه مي‌خواهد پيش بيايد. من كه آب از سرم گذشته، چه يك وجب، چه صد وجب.»
حس مي‌كنم كه لثه‌هاي دهانم ورم كرده. شايد هم چرك كرده. از توي كشوي ميز دستمالي بيرون مي‌كشم جلوي دهانم مي‌گيرم. متعاقباً سرفه‌ام مي‌گيرد. سرفه امانم را مي‌برد. يك قطره خون از سينه‌ام بيرون مي‌چكد. سر مي‌چرخانم كه نگاهي به در اتاق بياندازم. انگار گردنم رگ به رگ شده. دفعتاً دردي مافوق طاقت انساني عضلات بالاتنه‌ام را مي‌پيچاند. قلبم درد مي‌گيرد. خوشبختانه با دم و بازدمي، عضلات شل شده و نفسم كه بند آمده بود، رها مي‌شود. مشتم را روي ميز مي‌گذارم. پيشاني‌ را روي مشتم مي‌گذارم. چشمانم را مي‌بندم. روي ميز، شمع پت پت مي‌كند. حالا كه درد عضلاتم خفيف شده مي‌توانم افكارم را روي يادداشت متمركز كنم. پيش از آنكه شعله فرو بميرد. با آتش آن يك شمع تازه روشن مي‌كنم.
از خودم مي‌پرسم: «يك چشم و شخص سوم يك نفر هستند؟»
به ترانه فكر مي‌كنم؛ به صداي ني و ويولون. چه كسي ترانه مي‌خواند. چه كسي در ني مي‌دمد. چه كسي آرشه را روي سيم‌ها مي‌كشد. در همين حال و هوا هستم كه صداي فريادي از بيرون شنيده مي‌شود. شمعدان را برمي‌دارم. دولا دولا خودم را به راهرو مي‌رسانم. صدا از طبقة پائين مي‌آيد. بي‌اعتنا به حشرات موذي و حيوانات خزنده پا بر خزه‌ها مي‌گذارم. پله‌ها را يكي دو تا مي‌كنم. خودم را به طبقة ششم مي‌رسانم. يك نفر توي راهرو مي‌دود، لابد شخص سوم است. توي سياهي ايستاده است. با زبان بي‌زباني از او مي‌خواهم بمن بگويد كه پائين چه خبر است. شخص سوم مي‌دود. من بدنبالش، از راهرويي به راهروي ديگر. طبقة همكف. بدنبال صدا هستم. صدا از زيرزمين شنيده مي‌شود. سايه‌اي از كنار من مي‌گريزد. دري را كه به زيرزمين مي‌رسد با پا كنار مي‌زنم. ظاهراً در دو لنگه است. اما يك لنگه پوسيده است. از چند پله پائين مي‌روم. شمعدان را بالا مي‌گيرم. آه چه مي‌بينم. جسمي از سقف آويزان است. معطل نمي‌كنم، شمعدان را كف زمين مي‌گذارم . بازوانم را بدور پاهايش حلقه مي‌كنم. سنگيني‌اش را بروي شانه‌ام هموار مي‌كنم. دست دراز مي‌كنم و حلقة طناب را از دور گردنش باز مي‌كنم. چارپاية زير پايش است. با احتياط او را زمين مي‌گذارم. مچ دستش را مي‌گيرم. گوشم را روي سينه‌اش مي‌گذارم. قلبش هنوز مي‌زند. موهايش صورتش را پوشانده. موها را كنار مي‌زنم. يك چشم است. چشمم به گوشوارة فيروزه‌نشان مي‌افتد. چهارشنبة ماه پيش روز تولدش بود. من اين گوشواره را به او هديه كرده بودم. سرم را بالا مي‌گيرم، فغان برمي‌آورم. چانه‌اش را به دو دست مي‌گيرم. نفسم را از هواي مانده پر مي‌كنم و توي دهانش مي‌دمم. دو بار، سه بار. سينه‌اش بالا مي‌جهد. معطل نمي‌كنم. پا مي‌شوم. شمعدان را برمي‌دارم مي‌برم كنار درگاه مي‌‌گذارم. لنگة دري را كه پوسيده است، از جا درمي آورم. دست‌ها را زير كمر و پاهايش مي‌سرانم. به يك ضرب بلندش مي‌كنم. از پله‌ها بالا مي‌روم. خودم هم نمي‌دانم كه با چه قوه و تواني توانسته‌ام او را بروي دست بلند كنم و جلوي دفتر مادام برتا لوپز زمين بگذارم. به يك جست شمعدان را برمي‌دارم كنارش زمين مي‌گذارم. خرخر مي‌كند. دم و بازدم. تنفس مصنوعي. آب، اگر يك چكه آب داشتم، وقت را نبايد از دست داد. بايد كاري كرد. بايد. كف زمين زانو مي‌زنم. دو دستش را مي‌گيرم. بالاتنه‌اش را بلند مي‌كنم. درآغوشش مي‌گيرم. گل و گردنش را مي‌بوسم. چشمش را به نيمه باز مي‌كند. دوباره از هوش مي‌رود. دقايقي مي‌گذرد. شمع پت پت مي‌كند. من همچنان كنار جسمش زانو زده‌ام. نمي دانم چه خاكي بسرم كنم. پا مي‌شوم. دري را كه به راهرو باز مي‌شود، باز مي‌كنم. تكه چوبي زير در مي‌گذارم. شمعدان را برمي‌دارم كنار درگاه مي‌گذارم. ده‌ها كرم شبتاب در راه‌پله ميان خزه‌ها مي‌لولند. صعود از راه‌پله آسان نيست. اما چه باك. جسم نيمه جان او روي دستم مانده است. گرچه راه‌پله را مثل كف دستم مي‌شناسم. مي‌توانم با چشم بسته از پله‌ها بالا بروم. يك چيزي توي سرم است، صعود از پله‌ها، رسيدن به طبقة هفتم، گذاشتن اين جسم نيمه جان بروي تخت. خودم هم نمي‌دانم چگونه توانسته‌ام اين كار را انجام دهم. طبقة هفتم. جسم نيمه‌جان او را روي تخت مي‌گذارم. نفسم بند آمده، عرق از هفت چاك تنم مي‌ريزد. به روشنايي نياز دارم. دست بكار مي‌شوم. با سنگ‌هاي آتش‌زنه يك شمع روشن مي‌كنم. شمع را توي جاقلمي جا مي‌دهم. چند برگ از گياه ويواس مي‌چينم. برگ‌ها را توي ظرفي چدني كه به هاون مي‌ماند، مي‌ريزم و با ته آچار پيچ‌گوشتي در هاون مي‌كوبم. دو سه قطره شيره‌ي گياه ويواس، باز هم برگ مي‌چينم در هاون مي‌كوبم. دست آخر باندازة دو بند انگشت شيره‌ي گياه ويواس بدست مي‌آورم. آنرا در استكان مي‌ريزم. سرش را زير بالش مي‌گذارم. با قاشق مرباخوري چند قطره از شيرة گياه ويواس را از لاي دندان‌هاي كليد شده‌اش توي حلقش مي‌ريزم. لحظاتي بعد چشم باز مي‌كند. دست روي پيشاني‌اش مي‌كشم، تب‌دار است.
مي‌گويم: «نگران نباش، من در كنارت هستم.»
شيرة گياه ويواس معجزه مي‌كند. دست بكار مي‌شوم. باندازة يك قاشق مرباخوري شيره مي‌گيرم توي حلقش مي‌ريزم. به خواب مي‌رود. كنارش روي تخت مي‌نشينم. دستش توي دستم است. پشت دستش را نوازش مي‌كنم. حالا ديگر حتم دارم كه به جز يك چشم شخص سومي هم است. همو بود كه به ديدن جسد حلق‌آويزش، بالا آمد و مرا باخبر كرد. چيزي كه برايم عجيب است شخص سوم چگونه توانسته است به اين سرعت خودش را به طبقة هفتم برساند و مرا خبر كند. شايد هم شخص سوم در زيرزمين بيتوته مي‌كند. يك چشم وقتي داشته دست به اين كار مي‌زده از حضور او در زيرزمين باخبر نبوده. از خودم مي‌پرسم، يك چشم و شخص سوم از وجود همديگر باخبر بودند؟ وقتي كه يك چشم دست به اين كار مي‌زند لابد شخص سوم پيش خودش فكر مي‌كند كه كار از كار گذشته است. شايد هم وقتي يك چشم داشته حلقة طناب را به دور گردنش مي‌انداخته، او را ديده است. از پله‌ها صعود كرده آمده كه مرا خبر كند. سر درنمي‌آورم. از خودم مي‌پرسم از چه رو شخص سوم در سايه زندگي مي‌كند. هيچوقت خودش را نشان نمي‌دهد. شخص سوم هست، نيست. حضور مادي دارد، يا نه روحي است گمشده در راهروهاي تودرتو. در همين حال و هوا هستم كه صداي پاي شخص سوم را از بيرون اتاق مي‌شنوم. قلمدان را بدست گرفته و در روشناي شمع از اتاق بيرون مي‌آيم. حالا صداي پايش را به وضوح مي‌شنوم.
مي‌گويم: «زنده است. ژوليا زنده است.»
يكدم صداي پايش قطع مي‌شود.
مي‌گويم: «هر چه بود بخير گذشت.»
صداي تنفسش را مي‌شنوم.
مي‌گويم: «من اينجا زندگي مي‌‌كنم. هر وقت دلت خواست مي‌تواني پيش ما بيايي. ما از ديدنت خوشحال خواهيم شد.»
صداي پاهايش را مي‌شنوم كه دور مي‌شود. به اتاق برمي‌گردم. قلمدان را روي ميز مي‌گذارم. مي‌روم كنارش لبة تخت مي‌نشينم. صداي تنفسش دلگرمم مي‌كند. زير گلويش كبود شده و اثر طناب دار بر پوستش ديده مي‌شود. چند ساعت مي‌گذرد؟ نمي‌دانم، خودم را مي‌بينم كه كنار تخت، كف اتاق نشسته‌ام و سرم را لبة تخت گذاشته‌ام. به شنيدن صداي پيانو چشم باز مي‌كنم. صداي پيانو، از طبقات بالا مي‌آيد. در راهرو‌ها مي‌پيچد. صداي پيانو را خوب مي‌شناسم. من و ژوليا بارها آنرا شنيده‌ايم. «سونات مهتاب» بتهون. برمي‌گردم به ژوليا نگاه مي‌كنم. ژوليا چشمش را باز كرده و به صداي پيانو گوش مي‌كند.
برويش خم مي‌شوم. و مي‌گويم: «مي‌شنوي، صداي پيانوي موسيو ادوارد پواتيه است.»
ژوليا لبخند مي‌زند. زير لب مي‌گويد: «مي‌دانستم.»

_______________________________

[1] ـ فرانسوي‌ها به آن كاز ـ case ـ جعبه ـ مي‌گويند، « dans une case » داخل يك جعبه. و آن مجموعه‌اي است خانه خانه، هر خانه‌اي به عمق چهل سانتي‌متر. كازها را در دل ديوار تعبيه مي‌كنند. خاكستر جسد را توي كاز مي‌گذارند. روي كاز تاريخ تولد و وفات مي‌نويسند. روي بعضي از كازها عكس متوفي ديده مي‌شود. هر كازي يك شماره دارد، شماره را در قسمت پائين كاز حك مي‌كنند.
[2] ـ «كراسان Croissant هلال، ماه نو، نان كوچكي است هلالي شكل كه با كره يا بدون كره پخت مي كنند و معمولاً بعنوان صبحانه با قهوه يا شير قهوه يا شير شكلات مي‌خورند.
[3] ـ « Plantes vivaces » نباتاتي كه چند سال دوام مي‌آورند. گياهاني كه در عين طراوت و تر و تازگي چند بار ميوه دهند. Vivace: پردوام، طويل‌العمر.
[4] ـ Collection، مجموعه، كلكسيون.
[5] ـ Pain au chocolat، نان و شكلات.
[6] ـ Georges Brassens يكي از خواننده‌هاي مردمي فرانسه كه ترانه‌هايش هنوز سينه به سينه مي‌گردد. براسنس در ميانه‌سالي با جهان زندگان وداع كرد. براسنس شاعر و ترانه‌سرا بود.
[7] ـ Saint Nazaire
[8] ـ Saint Michel Chef Chef
[9] ـ crêpe غذايي است سبك. كرپ را معمولاً با آرد و تخم‌مرغ و كره پخت مي‌كنند.
[10] ـ Saint Malo
[11] ـ Gare du Nord يكي از بزرگترين ايستگاه‌هاي راه‌آهن پاريس است. از اين ايستگاه مي‌توان سوار قطار سريع‌السير شد و به تمام خاك فرانسه، همچنين به كشورهاي اروپا مسافرت كرد. گار دو نورد در منطقة دهم پاريس واقع شده است.
[12] ـ شهر پاريس داراي بيست دروازه‌ي ـ تاريخي ـ است. براي ورود به شهر بايد از يكي از دروازه‌ها گذر كنيم.
[13] ـ Normandie.