عصر نو
www.asre-nou.net

جیران


Mon 9 03 2020

علی اصغر راشدان

new/aliasghar-rashedan6.jpg
از ترمینال غرب، برای سرعین، مسافر دربستی می‌زد. توترمینال و راننده های مسیر، به منوچ خوش تیپ معروف بود. پیش تجار و بازاری‌های سرعین ساکن تهران، شناخته شده و مورداعتماد بود. هرازگاه یکی ازاین بازاریهابنزمنوچ رادربست کرایه میکرد، زن و بچه ش را سوار بنز ۱۸۰ می کرد.
کنارمیدان ترمینال، زیرلب زمزمه می کردوبنزش رابالنگ خیس برق می انداخت. حاجی زن وسه دخترش رابی سروصدا، ازدربازعقب فرستادتوبنز. سرش راکنارگوش منوچ بردمیبردوآهسته پچپچه میکرد:
« آق منوچ، خیلی باخودت مشغولی، قول مردونه میدی عهدوعیال منوسالم وسرحال، توویلای سرعینم پیاده کنی؟ »
منوچ به خودآمد، سرطرف حاجی بلندکردوگفت « هنوزم ازم قول وقرارمیگیری؟ چن ساله درخذمت خودوخانواده تم؟ هیچ کم وکسری گذاشته م؟ یه دفه حاجیه خانوم گله وشکایت داشته؟ بازم اگه شک داری، چن لاخ موی سیبیلمو بگذارم تومشتت، حاج آقا!...»
« واسه همینم بیشترازتموم این همه شوفرجماعت ترمینال، توروانتخاب کرده م. دلگیرنشو، اینم کرایه رفت وبرگشتت. بروبه امان خدا، تاهواگرم نشده، تومقصدباشی...»
حاجی اسکناسهای قلمبه راتومشت منوچ گذاشت. منوچ، بی حرف، سوارشدوسویچ راپیچاند،کف کفشش راروپدال گازفشرد. قلمبه پول راتوجیب راست شلوارش چپاندو ازتهران بیرون زدوجاده سرعین رازیرتخت گازگرفت...
آن روز یک نفرکم داشت تامسافرهاش تکمیل شود، سویچ رابپیچاند، کف پاش راروپدال گازبگذاروتاسرعین، تخت گار، بگازد. زنی خوش صورت، باخنده ملایم، داخل شدوکنارمنوچ خوش تیپ نشست. منوچ نگاهش کردوبراش سری تکان داد. بی حرف وگپ اضافه، زدتو سینه کش جاده. توجاده هوش وگوشش به هیج کدام ازبگومگوهای مسافرهانبود. ششدانگ توعوالم وفکرهای دورودازخودش بودوتوخیالات خودغرقه شد:
« پول قلنبه توجیب حاجی بازاریاست، حیف که کمه لاکردار، اگه هفته ای سه چاردفه یه حاجی خرپول بازاری به تورم بخوره وپول قلمبه گیرم بیاد، خیلی زودازخنسی درمیام، وضعم سکه می شه. اول یه زن مامانی میگیرم. هنوزتوخونه ننه م زندگی می کنم که بابای خدابیامرزم برده ش محضروشیشدونگ سندو به اسمش کرده. داره دیر میشه دیگه. کمی سروسامون که گرفتم ویه بچه رودامن زنم گذاشتم، میرم سراغ خریدیه بنزآک 220، این حیونی به اندازه کافی خذمت کرده، دیگه یواش یواش لک لکش بالامیگیره، میباس مرخصش کنم. اگه ننه م بگذاره. انگشت توبینیم می کنم، لامصب خفتمومیگیره، چشمش بهم که میافته، صدجوردستوروخرده فرمون میده، انگارهنوزپسربچه ده دوازده ساله م، اصلافکرنمی کنه سی ویه سالم پشت سرگذاشته م. ده دفه مستقیم وغیرمستقیم بهش گفته م : فلان دختروبهمان دختره بدک نیست، دستی بالاکن، داره ازوقتش میگذره، دارم پابه سن میگذارم دیگه. یه ریزتکیه کلامش اینه :پس کی دستگیرمن باشه؟ بگذارکله ی مرگمو بگذارم، بعدتانفس داری، برودنبال الواطی وخودکشی کن! اینم شدحرف؟ پس من مادرمرده چی میشه م؟ همه بهم میگن : لامصب خوش تیب، بااین سیبیل دوگلاسیم، داریوش رفیعی صدام میکنن. ننه م اجازه ی هیچ کاری که بهم نمیده، خوش تیپی رواماله کنم؟ بخشکی شانس.... »
آنقدرتوتخیلاتش غرقه شدکه نفهمید طول راه راکی وچطورگذشته، به خودکه آمد، دم گاراژسرعین بود. مسافرهاکرایه شان رادادندورفتند. زن خوش خنده، روصندلی نشسته ماند. منوچ هاج واج نگاهش می کردکه گفت:
« کمی زانوم دردمیکنه، میتونی منوتادرخونه م برسونی؟ خیلی دورنیست، پیرشی. »
« باید برام سراغ نهار. می بخشی. »
« میشه خواهش کنم منوبرسونی؟نهارم مهمون ماباش.نمیدونم واسه چی مهرت تودلم افتاده. خونه مون خیلی دورنیست. »
منوچ کمی فکرکردوگفت « باشه، درخذمتم، ازکدوم خیابون برم؟...»
منوچ دست وسروصورت شست وکنارسفره پهن روفرش اطاق پذیرائی چارزانونشست. زن رفت دست وصورت بشوردولباس خانه بپوشد. دخترنهارآوردوسفره راچید. منوچ مات دخترشد، دختررفت سینی پارچ ولیوانهای آب رابیاورد. منوچ ازریشه زیروروشد، باخودفکرکرد:
« عینهومرلین مونرو!...این دیگه چی صیغه ئیه؟ دخترنگو، بگوآهو! وقتی خندید، دندوناش، صدف خالص! چی تماشائی داشت! لبخندش یه دنیامی ارزید! قد، سرو، موها،شراب خالص، لبا، غنچه گل رز، رنگ پوست وگونه هاوصورت، برگ گل، عجب پستونای ورآمده ئی! عینهویه جفت اناربرجسته ی گل انداخته، لبخندش، محشر! منوچ، آخرسری، پاک فاتحه ت خونده شد...»
دختربرگشت، سینی راکنارسفره گذاشت، منوچ، هاج واج پرسید:
« من منوچم. تواسمت چیه؟ »
« دختربانازوعشوه گفت « جیران. »
« من تهرونیم، نمیدونم، جیران یعنی چی؟ »
دختربی جواب، خارج می شدکه مادرش داخل شد، کنارسفره، روبه روی منوچ نشست، باهمان خوش روئی ولبخندقبلیش گفت:
« مابه نرگس میگیم نرجس، به آهو م میگیم جیران. »
« شوماباجیران یاآهو، چی نسبتی داری؟ »
« جیران دخترمنه. »
« ازشوماچه پنهان، انگارسالای آزگاره شوماوجیرانومی شناسم. واسه همینم باشومااومدم، هرکس دیگه بود، نمی اومدم. راه درازخسته م میکنه ومیباس قبل ازحرکت بعدازظهر، یه ساعت بخوابم...»
« همینجابخواب، خستگی که درکردی، برو... »
بعدازنهار، منوچ روتخت اطاقی کوچک، یک ساعت خوابید. بیدارشدودست وصورت شست. پاک کله پاوکلافه بود، مادرمتوجه گاوگیجه گرفتگی منوچ شد، لبخندزد، گفت:
« خوابیدی وخستگی درکردی؟ اینجاروخونه خودت بدون، منم مادرخودتم، بعدازاین نهاروخواب ظهرتوبیاهمین جا، توکافه هاوگاراژسرگردون نباش. جیران!یک دورچای بیار، بعدازچرت بعدازظهر می چسبه. »
جیران یک دورچای آوردوبرگشت توآشپزخانه. منوچ همه ی گرفتاریهای مادرش راپشت گوش انداخت، بدون اراده وبی رودربایستی وبی مقدمه چینی گفت:
« من عاشق جیران شدم، هیچ قدرتیم نمیتونه منصرفم کنه، همینجاو همین الان ازدخترتان خواستگاری میکنم. تاجواب بله ی شوماوجیران رونشنوم، پاازاین خونه بیرون نمیگذارم... »
« شماخانه وزندگی داری که بتونی زن وبچه اداره کنی؟ »
« توتهرون، یه خونه ازپدرم به مادرم رسیده، من ومادرم توش زندگی میکنیم. مادرم هیچ وارث دیگه م نداره. »
« خب، تواون خونه، جاواسه عروست داری؟ »
« یه طبقه پائین داریم، یه اطاق بزرگ ودستشوئی وحموم کاملم توطبقه بالاداریم. من وعروسم تو اطاق بالامستقل زندگی میکنیم، چندون کاریم به کارمادرم نداریم. خونه مون کنارخیابونه، یه مغازه م داره، خالیه وانباریش کردیم. اونم میکنم مهریه عروسم. جیرانوروچشمام میگذارم، قول میدم اصلانگذارم بهش بدبگذره. قبول کنین، تاهمیشه م دست بوس شمام...»

منوچ گوشش بدهکارناله ونفرین ولندلندهای مادرش نبود. جیران رابغل زدبردتواطاق طبقه بالا، یکدورکامل همه جاش راتوبوسه هاش غر قه کردوگفت:
« زیاددوروپرننه م یافتت نشه، ننه م میخوادتاپیرشدنم، درحذمتش باشم وازش نگهداری کنم. غیرخودش، واسه هیچکس هیچ حقی نمی شناسه. صاحب این خونه ست، خیال ورش داشته صاحب منم هست، به اخلاق سگش آشنام، تموم حرف وحدیثش، ازاین گوشم میادوازاون گوشم خارج میشه، زیادم جلوپروپاش یافتم نمیشه. صبح میرم ترمینال، یه ماشین مسافر دربستی میبرم شهرشوماسرعین، نهارواونجامیخورم، یکی دوساعت استراحت میکنم، ازاونجام مسافردربستی واسه تهرون میزنم، اینجاکه میرسم، خریدپریدننه مومیکنم ومیارم خونه، کمی باهم گپ میزنیم وکل کل میکنیم، بعدشم شبه دیگه، خسته م ومیام بالامیخوابم که فردازودتر بلن شم ودوباره همون آش باشه وهمون کاسه...»
جیران سروصورت منوچ رانازونوازش کرد، توچشمهاش خیره شد، انگشت خوشتراش سبابه ش رارولبهای منوچ کشیدوگفت :
« میدونی خیلی خوشگلی!عینهوداریوش رفیعی، خوش تیپی، توآسمون دنبالت میگشتم وروزمین پیدات کرده م. ننه ت چن دفه به هم چشم غره رفت، ازبالاتاپائینموبدجوری وراندازکرد، انگاریه مرضم وواردخونه ش شده م...»
« مثل خودم، حرفاش ازاین گوشت بیادوازاون گوشت بره بیرون. اصل خودمم، نمیگذارم بهت ازگل نازک تربگه، من وتواین بالامیتونیم کیف تموم عالم وآدموداشته باشیم وواسه خودمون سلطان بی جغه باشیم. هرچی میخوای وکم کسرداری، ازخودم بخوا، ازشیرمرغ تاجون آدمیزادواسه عشق تموم زندگیم حاضروآماده میکنم. فقط ننه م وحرفاشو، ندیده ونشنفته بگیر، روزاواسه این که تنهانباشی ودلتنگ نشی، بروپائین، دوربرش وتوکارای خونه، کمک حالش باش، باهاش یه کم گرم بگیر، توعینهومرلین مونروهستی، هیچکی ازت بدش نمیاد، آروم آروم قاپشوبدزد، سرآخردست ازیه دندگیش ورمیداره، چشم هم بزنی، یه بچه خوشگل ترازخودت میگذاریم توبغلش وکارتمومه، نوه شوکه ببینه، تسلیم محضه، فقط میباس این چن صباحوکوتا بیائی وکمی تحمل کنی. بعوضش، خودم شیشدونگ کمربسته تم، خوشگل ترازهمه ی دنیا!...»
« منم قول میدم تاآخرعمر، دربرابرتموم سختیاوگرفتاریا، همیشه عاشق تموم عیارمنوچ خوش تیپم باشم. خیالت آسوده باشه، تیکه تیکه مم کنن، یه موی گندیده توبه هیچکس نمیدم. روزا میرم پائین، تموم کارای خونه رومیکنم، سعی میکنم، باهرکلکی شده، ننه توعوض کنم، فقط زناازپس زناورمیان، خیالت آسوده باشه،باجفتمون خوبش میکنم. حالاراستاحسینی، هرچی تودلت داری، بی هیچ پرده پوشی بهم بگو، اگه واقعاعاشقم هستی. دلم میخوادهرچی دارم فقظ وفقط مال منوچ خوش تیپ خودم باشه. بهم بگو، خسته ازراه که میرسی، چی کارکنم که تموم خستگیاازتنت بره بیرون، شادوشنگول باشی و من ازدیدنت، به قول خودت، مثل یه تیکه بلوربدرخشم وبرق بزنم.»
منوچ به عوض هربگومگوی بیشتر، لبهای عنابی جیران راوسط لبهاش گرفت، جیران راتو آغوش کشید، سرتاپاش رالخت مادرزادکرد، پوست گل بهی جیران؛ توچشمهای مشتاق منوچ خورشیدی شده بود. لخت وشدوروتخت خواب درهم پیچیدند، ربع ساعتی بعد، دووجودتشنه ی ملتهب، یک وجودمشترک کامل شدند، خستگی تمام سالهای محرومیت راازته دل وباتمام وجودازتن بیرون ریختندوازهمه ی هستی رهاشدند...
مادرش تواطاق زیراطاق عروس وداماد، تلاشهاوسروصداهاراشنیدوفریادکشید:
« آهای جزجیگرگرفته، نفسم گرفته!بپرپائین دوادرمونم کن! جونمرگ شده!...»
مشت روسینه ی خودکوبید، چهارانگشت دست راستش رابه هم چسباندوبه شکل یک تکه گوشت استیک کوچولوی خاص درآوردودوباره فریادکشید:
« آهای مردم! این یزیدزاده منوبه یه تیکه گوشت بی مقدارفروخته!امیدوارم به زمین داغ بخوری، فوری بپرپائین!دارم خفه میشم!...»
جیران ومنوچ لباس پوشیدند. جیران گفت « منوچ خوش تیپم، مردترازهمه ی مردای عالم وآدم، دربرابراین دادوقال ورفتارمادرت بایدچی کنم؟ هرچی بگی، میکنم. بگوبمیر،خم به ابروم نمیارم.»
منوچ لباسهاش راپوشید، دوباره جیران رادرآغوش کشیدوتوگوشش پچپچه کرد:
« مرلین مونروی من، تموم خستگیای سی ساله مو ازتنم بیرون ریختی. گوشت اصلابدهکارننه م نباشه، بیشتروقتاتوهمین اطاق بالاباش، خودم الان وهمیشه میرم پائین، ماهمدیگه روبهترو بیشترمیشناسیم وبهترازپس هم ورمیائیم.توفقط بایداین تختخوابوداشته باشی وحفظش کنی.»
« توفقط به جیران بگو، بقیه ش باخودم، ازهمه جاوهمه چیزم، واسه ت مایه میگذارم که خوش حالت کنم وهیچ کم وکسری نداشته باشی...»
« فقط یه چیز ازجیرانم میخوام، خسته وکوفته، وارداطاق بالاکه میشم، همیشه لخت ومثل قرص قمر، روتختخواب خوابیده وآماده باش که مثل همین الان، تموم خستگی وکج خلقیام فوت آب شه وخودمو همینجور مثل یه پر، رهاوسبک حس کنم. همه ی بقیه ی قضایاوبدقلقیای مادرم باشخص خودم. اذیت شدی وازنفس افتادی، بخواب، یه استراحت کامل بکن تابرگردم، ماکه باهم باشیم، که هستیم، هیچ فلکی ازپسمون ورنمیاد...من رفتم پائین، ببینم چه مرگشه... »

جنگ وجدال منوچ ومادرش، ادامه یافت ودنباله دارشد. منوچ ، ازراه که میرسید، خریدهاش راپائین تحویل مادرش میداد، کمی باهاش کل کل میکردوخودرابه اطاق بالامیرساند. طبق قول وقرار غروب اول، جیران عطروادکلن زده ولخت مادرزاد، خورشیدی بود، آماده ودرازشده رو تختخواب. منوچ لبخندمیزد، لخت می شد، بدون هیچ کلامی، درهم می پیچیدند، نفس نفس ها، التهابهاوسروصداشان بالاکه میگرفت، مادرش لای پنجره روبه پیاده روخیابان فرعی رابازمی کردو فریادهاش اوج میگرفت. رهگذرهاگوش به عزوجزپیرزن می سپردند، چیزی دستگیرشان نمی شد، پابه پامیکردندوراه خودرادنبال میکردند. پیرزن دادمیزد:
« آی جماعت!این تخم شمرویزید، من مریض احوال رو، واسه خاطریه تیکه گوشت ناقابل، ول کرده به امان خدا!... شاهدباشین، اگه مردم، خونم به گردن این یه جفت هرزه ی قوم لوطیه! کارهرروزشونه، نه خستگی سرشون میشه، نه سیری دارن... آهای!...بچه مول! دارم خفه میشم! بیاپائین یه لیوان آب بده دستم!...»
تاکارعشق بازی شان کاملاتمام نمی شدوپایان نمی یافت، گوش منوچ وجیران اصلاوابدابه دنیاومافیهابدهکارنبود. خلاص وسبک وغرق عرق که می شدند. مدتی روتختخواب، کناربه کنارهم، رهامی شدند، خوابی به تمام معنی راحت، چشمهای جیران رادرخودمی گرفت. عرق منوچ کمی خشک که می شد، بلندمی شد، لباس می پوشیدوزیرلب لندلندمیکرد:
« خیابونوروسرش گرفته، ممکنه مردموبکشونه توخونه. برم صداشو ببرم... »

جیران یواش یواش حس کردبچه دارشده ونمیتواندعشق بازی هرشبه راتحمل کند، هرغروب، لخت وروتخت درازوآماده نشددیگر. منوچ معتادعشق بازی هرشبه وبراش داروی آرامبخش شده بود. توتصو رش نمی گنجیدبتواندیک شب بدون عشق بازی باجیران بخوابد. تاطلوع آفتاب خوابش نمی برد، خوابهاش تکه تکه وبریده بریده وپرازکابوسهای عجیب بود. چندهفته دوام آورد، سرآخر فکری ازذهنش گذشت، ازمسافرکشیش برگشت وداخل آطاق بالاکه شد، یک مشت اسکناس مچاله شده ازجیب شلوارش درآوردوتوطاقچه گذاشت وگفت:
« اینامال توست، مرلین مونروی خوشگلم.»
جیران گفت « واسه چی تاحالانمیدادی وحالابه فکردادن این پولاافتادی؟ »
« میدونی، منوشدیدابه عشق بازی هرشبه ت معتادکردی، اگه یه شب باهات عشق نکنم، تاخودصبح خواب ندارم، یاخوابام پرهیولاودیونه کننده ست. یه کاری بکن که بازم مثل همیشه، عشق بازی هرشبه مون برقرارباشه، اولین وآخرین عشق من. مونده م متحیر، اصلانمیدونم چی کارکنم، بایدبه دادم برسی...»
جیران کارشناسانه، مچاله ی اسکناس روطاقچه رابراندازکرد، خندید، بی حرف، بازمثل همیشه لخت مادرزادوروتخت درازشدوخورشیدمنوچ دوباره درخشیدن گرفت...
باز هنوزعشق بازیشان کامل نشده بود، لای پنجره ی اطاق پائین بازوفریادمادرمنوچ پیاده روخیابان راروسرش گرفت:
« آهای مردم!... این زنازاده، واسه یه تیکه گوشت ناقابل، داره مادرشوزنده زنده دفن میکنه!...»
منوچ وجیران، مثل همیشه، تاکارعشق بازیشان تمام نمی شد، اصلاوابداگوش شان بدهکار نبود. بعدازعشق بازی سرشاروکامل، جیران راخواب میربودومنوچ لندلندمیکردوپله هاراپائین میرفت...»

کارعشق بازی هرغروبگاهشان اجبارایکی دوماه تعطیل شد. این مدت یکی ازبدترین دوران زندگی منوچ بود. قاچاقی به الکل وهرازگاه به دودودم پناه بردکه شبها بتواند چندساعت بخوابد. معتادالکل ودودودم می شدکه جیران یک دخترخوشگل ترازخودش، به دنیاآورد. حمام دهه ش راکه رفت وسرحال آمد، دوباره عشق بازی هرغروبگاه شان شروع شد. دوباره جیران لب طاقچه رااززیرنگاهش گذراند، گلوله اسکناس راکه دید، روتختخواب قرص قمرمنوچ شد. منوچ گفت:
« حالامی بینی چیجوری صدای این پیرهافهافوروقطع می کنم، فردا، قبل ازرسیدن من، دخترمامانی توبگذاررودامنش وجیم شوتواطاق، عطروادکلن بزن، لخت مادرزاد، روتخت واسه م ماه شب چارده شو، مرلین مونروی خوشگلم... حتم دارم خنده مامانی روکه ببینه، دیگه نتق نمی کشه. دوره سختیمون تموم شد، باخیال راحت وبی سرخر، ازته دل عشق بازی می کنیم...»
غروب بعد، جیران دخترش راسیروترتمیزکرد، بردپائین، باهاش بازی ووادرش کردبرای مادربزرگش ، چندخنده ی شیرین ترازعسل بکند. مادربزرگ ازخودبیخودشد، بچه راازبغل جیران قاپید، غرق بوسه ش کرد، بارهاقربان صدقه ش شد، کم مانده بودازشوق وهیجان اشک روچروکهای صورتش راه بردارد. جیران ازفرصت استفاده کردوجیم شدتواطاق بالا، لخت وروتخت قرص قمرشد...
منوچ بی سروصدا، ازلای درداخل خانه شد، گوش سپرد، مادرش ششدانگ بابچه مشغول خوش وبش بود. خودرانشان نداد، آهسته پله هارابالارفت، خودراکنارتخت قرص قمرش رساند، اندام دوباره قلمی وکشیده ی جیران راکه دید، مثل هرغروب، ازخودبیخود شدو نفهمیدچه می کند...
التهابات، نفس نفس زدنهاوسروصداشان بالاکه گرفت، لای پنجره ی کنارپیاده روی طبقه پائین بازشد. مادرمنوچ هوارکشید:
« آی جماعت شاهدباشین، این زنیکه پتیاره منوبه یه تیکه گوشت ناقابل فروخته!... آهای جیران بی شرم وحیا! بپرپائین! بچه ی تخم مولت رودامنم شاشیده!بیاپائین پاکش کن!سراپالوندی وعشوه!...»
بازتیرمنوچ به سنگ خورد. حالا، تاعشق بازی هرغروبشان، به اوج میرسید، مادرش، بابدترین فحش وفضاحت، جیران راپائین می کشیدوحس وحالشان راکوفت شان میکرد. آنهاهم کسانی نبودندکه به این سادگیهاتسلیم شوند، تاعشق شان کامل نمی شد، گوششان به صدای توپ وتانگ وتفنگ هم بدهکارنبود...

دخترقشنگ جیران هفت ساله ومدرسه ای شد. عشق بازی هرغروب منوچ وجیران، عینهوغروب روزاول وهرروزه، پایداربود. منوچ شده بود غلاف نی، راه که میرفت، تلوتلومیخورد. بارها میخواست خودراکناربکشد، حالاجیران معتادعشق بازیهای منوچ ومچاله پولهای لب طاقچه شده بود. دست ازسرمنوچ لاجون بی ناونفس برنمی داشت، به انواع شیوه هاعشق بازی هرغروبگاه راازگرده ی منوچ بیرون می کشید...
منوچ قبل ازعشق بازی، گفت « جیران خوشگلم، بنز!180به روغن سوزی افتاده، بایدمرخصش کنم دیگه. باکمپانی حرف زده م، بایدیه مقدارپیش قسط بدم، بقیه شم کارکنم وماهیانه بدم، یااینکه بدون پیش قسط وازدم قسط، یه بنزجدیدآک 220 بخرم. اگه پولائی که اینهمه مدت توطاقچه گذاشته م وجمع کردی روپیش قسط بدیم، کلی قسط ماهیانه م کم وبارم سبک ترمیشه. راستیاتش، جون وقدرت گذشته روندارم، انگارنمی کشم وبه ته خط رسیده م دیگه...»
جیران شانه به شانه شد، چشمهای خمارش رامالیدوگفت « خیلی متاسفم منوچ خوش تیپم، انگارحواستو غیرازعشق بازیای هرغروبگاهیت، ازتموم دنیاومافیهابریدی. تموم پولاروخرج دکون پائین کرده م. بامامانت تمیزوکردیمش یه آرایشگاه زنانه، روزادرغیاب تو، کلیم مشتری مامانی جمع کردیم وواسه خودمون بروبیائی هم زدیم. عکس خوش تیپ دونفره ی روزای اول ازدواج مونوداده م به شکل یه تابلوبزرگ درآوردن، رودیوارروبه رودرورودی نصب کرده م تامشتریاداخل که میشن، نگا کنن وبفهمن توچیقد خوش تیپی، خیلیا میپرسن باداریوش رفیعی چیجوری عکس گرفتی ، لوندروزگار!...»
جیران امان ندادمنوچ دنباله ی حرفهاش رابگیردوگرفتاری جدیدش راکاملاتوضیح دهد. با ترفندونازوعشوه های همیشگیش،کشیدش روتختخواب. منوچ گفت:
« جیران خوشگلم، من قسم خورده م تموم گرفتاریامو راستاحسینی بهت بگم و هیچ وقت دروغ نگم، الانم ازت معذرت میخوام که یه دروغ گنده بهت گفته م...»
جیران لباسهای منوچ راازتنش درآوردوگفت « پاک به نفس نازت معتادوبیچاره م کردی، حالابیا، بعدهمه چی رومفصل واسه م تعریف کن...»
منوچ درابتدای کاروضمن مشغول بودن، تعریف کرد « یه ماه پیش موتوربنز180م دراثرروغن سوزی، تقریباسوخت. یه بنز220 آک ازدم قسط، ازکمپانی کشیدم بیرون. سنداین خونه م واسه پرداخت اقساط ماشین قبلی، توگروکمپانی بودواحتیاج به تضمین دیگه ای نبود. امروز، توراه برگشت، چرتم بردوکوبیدم عقب یه بنز220اک دیگه. هردوبنزمچاله شدن، خداسازی بودوهیچ کس هیچ چیش نشد. ماشین خودم که بادهواشدهیچ، خصارت بنزآک 220 دیگه روهم باید بپردازم...»
جیران سراپاالتهاب می شد، اصلاوابداگوشش بدهکارحرفهای منوچ نبود، درخودپیچیدونالید:
« گورپدر همه چی، بگذارشون واسه بعد، الان به خودمون برسیم، منوچ مردترم ازتموم مردای عالم وآدم!...»
جیران لبهای عطش زده ش رارولبهای منوچ چسباندوساکتش کرد. دستهاش رادورکمرمنوچ پنجه کردوباتمام قدرت، به خودفشارش داد...
قبل ازاین که صدای دادوهوارمادرش، همه جاراروسرش بگیرد، منوچ، دراوج التهاب، ازروجیران، کنارش سریدوساکت وساکن ماند...
جیران روشانه ش یکبرشد، گوشش راروقلب منوچ گذاشت، مدتی گوش داد، منوچ انگارمدتها پیش نفس فراموش کرده بود...

کارارزیابی بنزهای مچاله شده وخانه ی تضمینی مادرمنوچ، ازطرف کمپانی، دوماه طول کشید. حالادیگرجیران ومادرمنوچ رادخترمنوچ بدل به یک روح تودوتاجسم کرده بود. کارشناسهاقبل ازآن که چوب فروش وحراج خانه رابزنند، مادرمنوچ جلوی همه شان سینه سپرکردودادکشید:
« خونه م فدای سرپسرم، بفروشین حق وحقوقتونووردارین، اماملک این دکون وآرایشگاه، مهریه ی عروسم ودخترشه، نمیگذارم کسی داخلش بشه یابفروشدش، مگه این که همه تون ازرونعشم بگذرین...»
دلالهاچشم طمع ازروآرایشگاه جیران برداشتند، تنهاخانه راچوب حراج زدندوبه قیمتی پائین فروخته شد، سه ماه به جیران ومادرمنوچ مهلت داده شدکه تخلیه ش کنند...
*
همسایه کنارخانه جیران، آقای خوش پوش، مردتنهای سانتی مانتال کت شلوارپوش وهمیشه عینک دودی وکراوات زده، ازابتدای ازدواج منوچ وجیران، خانواده منوچ ومادرش وخاصه آرایشگاه جیران را همیشه ازدورونزدیک، می پائیدوزیرنگاهش داشت...
بعدازمرگ منوچ، دایم به عزوجزهای مادرمنوج گوش سپرده ودوروبرجیران هنوزازچهل گل، یکیش نشکفته ودخترقشنگش می پلکیدوبیشتراز گذشته، زیرنگاهشان داشت...
مهلت تخیله خانه تمام می شد، آه وناله های مادرمنوچ اوج می گرفت. آرایشگاه مشتری چندانی نداشت. مادر منوچ وجیران، رومبل نشسته وگرفتارچکنم چکنم بودند، آقای خوش پوش، مالک ساختمان تازه سازشیک دیواربه دیوارشان، باموهای بریانتین زده، کراوات وعینک دودی، کت شلواراطوزده و کفش های مشکی واکس زده ی براق، درشیشه ای آرایشگاه راکمی بازکردو بالبخند همیشگی مرموزش، به عنوان سلام وخوش وبش، سری تکان دادوگفـت:
« بااجازه، همسایه دیواربه دیوارتونم. بازنده یادمنوچ م دورادور، سلام وعلیک داشتیم. بعدازحادثه جان خراش، به حکم وظیفه ی همسایگی، بیشتراوقات، زیرنظرتون داشتم ودرجریان تموم گرفتاریاتون هستم. میدونم هفته ی دیگه مهلت تخلیه خونه تون تمومه...»
مادرمنوچ بی مقدمه نالید« هرچی به عوامل کمپانی ودلالای هیچ چی ندار میگیم چن ماه دیگه مهلت تخیله روتمدیدکنن، انگارتوگوشاشون سرب ریختن، میگن تومهلت مقررشده ازطرف دادگاه، تخلیه نکنین، مامورای اجرامی آیندو اساس تونو میریزن توپیاده رو، جلوی آرایشگاهتون. شما می تونین کاری کنین که مهلت تخلیه روچن ماه عقب بندازن تاخونه ی مناسب پولمون پیدا کنیم؟ ازمحبتتون ممنون میشیم...»
« همه ی اینارومیدونم، واسه همینم اومده م یه پیشنهادبهتون بکنم...»
« هرپیشنهادی باشه، اگه گرفتاریمونوحل کنه، قبول می کنیم، خداازهمسایگی کمتون نکنه.»
« من تنهازندگی میکنم، طبقه ی بالای خونه م خالیه، میخوام خواهش کنم اساستونوببرین طبقه بالاواجازه بدین باهم زندگی کنیم، منم ازتنهائی درمیام. خیالم راحت میشه که آدمای شناخته شده ومطمنئی توخونه م هستندومسئله ای پیش نمیارن...»
جیران باکمی عشوه وشرمزدگی، لبخندزدوگفت« شماواقعابزرگوارین، ولی آرایشگام تق لقه، خیلی کم ازخرجمون اضافه میاریم. یه مقداریم ازپول فروش خونه مونده وگذاشتیم واسه رهن یه خونه ی ارزون قیمت. فکرکنم خونه شمارهن وکرایه ش بالاباشه ونتونیم ازپسش وربیائیم...»
آقای خوش پوش، ازپشت عینک دودیش، جیران راخریدارانه نگاه کردوگفت:
« اصلاتوفکراین حرفانباشین، همون رهن وکرایه ای که میخواین واسه یه خونه ی کوچیک بدین، واسه خونه من کافیه، شمادخترمدرسه ایم دارین ، نبایدبه خودتون سختی بدین،کمترم بدین، ازنظرمن اشکالی نداره. شماسالهاهمسایه م بودین وواسه م شناخته شده هستین،همون پولی که واسه رهن کنارگذاشتین، کافیه، کرایه روهم به خاطرگل جمال دخترقشنگ تون نمی گیرم. ازشماخاطرجمعم. نمیدونم واسه چی اینقده شیفته این دخترعینهو عروسکتون شده م، همیشه جلوی نگاهمه. سخت نگریم، اینم کلیددرورودی وطبقه بالا، اگه اجازه بدین، فرداچن نفرومیفرستم اساستونوببرن طبقه بالا، خونه هادیواربه دیوارن واسباب کشی، یه روزه تموم میشه...»
آقای خوش پوش کلیدهارارومیزآرایشگاه گذاشت ورفت. جیران سرش رابه مادرمنوچ نزدیک وپچپچه کرد:
« خیلی وقته دورادور، منومیپاد، می فهمم، چشماش ازپشت عینک دودیش، دایم دنبالمه. گاهیم نزدیک میشه وبهم لبخند میزنه، اماتاحالاچیزی بهم نگفته هنوز، انگارگلوش پیشم گیرکرده. بهتره کلیدشو پس بدیم...»
اخمهای مادرمنوچ رفت هم وگفت « نکنه عقل ازسرت پریده! آخرهفته اساسمونومیریزن توخیابون، شانس یه دفه روآورده، داری میندازیش دور!...»
« گفتم که، چشمش دنبالمه، واسه شما ایرادنداره؟ »
« خیلی بهتر، زنش میشی، چی ایرادی داره؟ »
« به منوچ خوش تیپم قول داده م تاآخرعمرعاشقش بمونم. به هیچ قیمت حاضرنیستم این عکس تابلوشده ی دونفریمونوازتوآرایشگاه وجلوی چشمم وردارم. دیگه م این حرفارونزن!...»
« خاک عالم توسرم!...دیوونه شدی تو؟ پسرنازنینم مردورفت. اگه توکه هنوزجوونی، همین جوربمونی تامثل ننه ش عجوزه بشی، دایم توگورمعذبه، تن واستخوناش میلرزه. خوداونم خیلی خوشترداره توودخترش سروسامونی بگیرین... »
آخه این آقای خوش پوش سنش خیلی ازمن بیشتره وتقریباپیره دیگه، باهم همخونی نداریم.»
« این آقای خوش پوش تنهاست، یه خونه درندشت دوطبقه ی نوساز داره، هیچ کس دیگه م نداره، چارروزدیگه که مرد، خونه به توودخترت میرسه. یه کم عاقل باش. حالاکه هنوزخبری نشده، اگه واسه ازدواج لب ترکرد، معطل نکن، فوری بقاپ ومیخو توخونه ش بکوب، اگه روبخت واقبال وآتیه ی خودودخترت لگدپرونی کنی، دیگه نه من ونه تو... »

چندسال بعدازساکن شدن وجاافتادن جیران ودخترش ومادرمنوچ توطبقه ی بالای خانه ی آقای خوش پوش، مادرمنوچ گفت:
« دخترم زائیده، اصرارداره برم پیشش، دخترت بزرگ ودبیرستانی شده، حس میکنم تودست وپای توودخترت ولوومزاحمم، بایدبرم دیگه، اولاخیلی بهت بدکرده م، احساس شرمندگی میکنم، جیران جون، بعدازمن، جون تووجون نوه خوشگل ترازگلم...»
چشم های جیران به اشک نشست، مادرمنوچ رابغل زد، هق هق کردوگفت:
« من به منوچم قول داده م ، چی باشه وچی نباشه، همیشه عاشقش باشم. یه نگاه رواین عکس برزگ کرده ی جفتمون بنداز، تازنده باشم، عاشقشم، توآرایشگاه نگاهش میدارم و همیشه نگاهش میکنم. چیجور ی دلت میادمنوومنوچ خوش تیپم ونوه تواینجاتنهابگذاری بری؟ قسم خورده م تازنده م ازتوجدانشم، توتنهایادگارمنوچ هستی، اگه بری، دقمرگ میشم. من که بایدتوآرایشگاه ودرآوردن خرج زندگی باشم، توبری، تکلیف دخترم چی میشه؟ بدون تو، یه روزم نمیتونه زندگی کنه، تقدیرماسه نفردیگه به هم بسته شده، هیچ چی نمیتونه ازهم جدامون کنه...»

شب جمعه، آقای خوش پوش جیران ومادرمنوچ رابه شام توطبقه پائین دعوت کرد. توهفت هشت سال مستاجرآقای خوش پوش بودنشان، هرازگاه به شام یا نهاروپیک نیک دعوتشان کرده بود. تابستانهایک هفته میبردشان ویلای کناردریای محمودآبادش. توگلگشت کناردریای دوهفته پیش، مادرمنوچ ودخترجیران رفتندشنبه بازار بگردند، ماهی وسبزی پلوباسیرتازه بخرند. قبلاهم چندبارخانه راخلوت کرده وآقای خوش پوش بارهاکنارگوش جیران پچپچه کرده بود. این بارخواست تکلیفش راباجیران یک طرفه کند. باجیران ته یک شیشه شراب رابالاکه آوردند، سرش راکنارگوش جیران بردوگفت:
« ازقدیم گفتن مستی وراستی، بابودن جیران به این خوشگلی توخانه م، دیگه نمیتونم تنهازندگی کنم. »
جیران ته مانده گیلاس شرابش راسرکشید، لبهاش رابازبانش برق انداخت، عشوه آمدوگفت:
« ماکه مدتهاست باهمیم، همه ی پیک نیکاوگلگشتارورفتیم، هرسالم یکی دوهفته توهمین ویلای کناردریات باهم خلوت کردیم، ازمنم یه شرابخورخوشگذران مثل خودت ساختی، دیگه واسه چی ننه من غریبم درمیاری ، جناب خوش پوش هفت خط ؟...»
« اینجورام که میگی نیست، این همه مدت به قصدکشت تشنه م کردی، له له زنون، تالب چشمه بردیم وتشنه برگردوندی. ازت میخوام این موش وگربه بازی روتمومش کنی... »
« چیجوری میشه تمومش کرد، جناب عینک وکراوات دودی زده ی ناشناس؟ »
« همین الان وتوهمین مجلس ازت خواستگاری میکنم، خلاس... »
« من هنوزم عاشق شوهرمرحومم هستم، بهش قول داده م تاآخرعمرم عاشقش بمونم ومیمونم. »
« بارهااین حروفاروزدی، الانم میگم تاروزآخرعمرت، عاشق منوچ خان مرحومت باش. باتوجه به همه ی اینا، ازت خواستگاری میکنم، عاشق مرده وتورختخواب، زن من باش. کجاش عیب وایرادداره ؟ من بایداماواگربیارم که نمیارم. جسم خوشگلت مال من باشه، خیالبافیهاتم باشه واسه مرده که تاحالااستخوناش خاک شده...»
« همچین میگه جسمت مال من باشه که انگارمنوچ شاه مردمنه. جمع کن دکونتو، توپیروپاتال شدی و موش ازفلانت بلغورمی کشه!کاری ازت ورنمیاددیگه...»
« خیالات ورت داشته، دودازکنده بلن میشه...»
« چن ساله دورپرم می پلکی، دیده م چیقددودکنده ت بلن میشه، واسه کسی چسی بیاکه چن سال تودست وبالت نبوده باشه. توزن میخوای چیکارکنی؟ »
« جیران خانومی، کمی حیاداشته باش وادب بزرگی وکوچیکی رورعایت کن، اولاحرف عادیتم که میزدی، سرخ می شدی، این آرایشگاه بتدیل به فاحشه ت کرده. یه کم عاقل ترباشه، همیشه همینجورخوشگل نمیمونی، کمی به فکراون روزای خودودخترت باش. »
« بفرماپیشنهادت چیه؟ شیشدونگ گوشم باجنابعالیه، بایدچی کارکنم که ازنظرعالیجناب شاه پرست، فاحشه نباشم؟ »
« الان ممکنه مادرمنوچ ودخترت برسن، خلاصه میکنم: میریم محضر، طبقه ی بالای خونه مو مهریه ت وسندشوبه اسمت میکنم.»
« سی سال تفاوت سن داریم، دیگه چی مزایای دیگه داری که جوونیموتودست پات حروم کنم، جناب شاه پرت؟ خودت گفتی، مستی وراستی. »
« ببین جیران، توهم، مثل خیلیای دیگه، هنوزیکصدم منونمی شناسی،بعدهامی فهمی که احتمالا دیرشده، شامه من خیلی تیزه، سالای آزگاره این کاره م، بوی خیلی حوادث وزیرورو شدنارو حس میکنم. الانم لب ترکنم، خیلی بهترازتو، دست وپامومی بوسن، نمیدونم چی تونگاه توودخترت هست که ذلیلم کرده، خواب ازسرم پرونده... شایدمکافات رفتاروکردارناجورگذشته ها، گریبونموگرفته... »
« چسی نیا، جناب عینک وکراوات دودی زده ی مرموز، واسه جیران توهمین بی بخاری هستی که هستی، خلاصه ی حرفتوبزن وخلاصم کن. »
« خوب گوش کن، من هیچکسوندارم، وقتی بیفتم وریغ رحمتوسربکشم، تموم دارائیم گیرزنم میاد. چراگیرتونیادکه خرج آینده ی خودودخترت کنی؟ به خاطرخودودخترگلت،لگدبه بخت وآیده ی جفتتون نزن و بله روبگو، بعدامی فهمی چی خدمت بزرگی بهت کرده م!...»
« اوکی، واسه عقدوانتقال سندخونه، کی بریم محضر؟ »
« همین فرداصبح، کمی گوشت وگل آوردی، باهمه ی اینا، فدای لبای قلوه ایت بشم...»
« موافقم، همین الان بله رو میگم...»
« پس به سلامتی ازدواجمون، آخرین گیلاسم بندازیم بالا، بره اونجاکه هیچوقت دردوبلانباشه...»

یک دهه ازازدواج دوم جیران گذشت. مادرمنوچ مرد، دخترش راهی دانشگاههای کالیفرنیا شد. سالهای اولی بودکه مردم تمامی خیابانهارافتح کرده بودند. شاه درمصرمرد...
آقای خوش پوش ازترس وهول هراس، خیلی سریع پیروفرتوت وخانه نشین شد. گرگ ومیش بعدازیک غروب، گروهی سیاه پوش، بامشعل های شعله ور، هجوم بردندکه خانه راآتش بزنند. گروهی شعارمیدادند:
« یا شکنجه گرجنایتکاروتحویل بدین، یا امشب خونه شوآتیش میزنیم وبه یه تپه خاکسترتبدیلش میکنیم...»
« مرگ برشکنجه گر!...»
« شکنجه گرجلادبایدبه سزای اعمالش برسه...»
پنج شش زن سانتی مانتال تونوبت آرایش، توآرایشگاه نشسته بودند. جیران باعزوجز، زنهای مشتری رادنبال خودانداخت وازدرآرایشگاه بیرون زدند. زنهارا جلوی درورودی خانه، سینه به سینه ی شعاردهنده های مشعل به دست، قطارکرد. یک قدم جلوترازهمه، شق ورق ایستاد، دست هاش رابه کمرش زدوفریادکشید:
« من زن آقای خوش پوش، مالک قبلی این خونه م. تموم این خونه مهریه ی منه، سندشم به اسم منه، اگه بخواین نگاه چپ به خونه ی من بندازین، اول بایدازرونعشم بگذرین. آقای خوش پوش آدم خوبیه، تواین ده سال ندیده م آزارش به یه مورچه م برسه. اینم گواهی خوبیشه که این خونه وتموم دارائیشو به اسم من ودخترم کرده...»
یکی ازمشعل به دستهاپیش آمدوباخشونت داده کشید:
« اگه سنداین خونه رونشون بدی وببینیم به اسم توست، کاری باخونه نداریم.»
« بله که سندخونه به اسم منه. الان میرم ازتوگاوصندوقم میارم...»
یکی دیگرازمشعل به دستهادادکشید، وقت نداریم، اگه شکنجه گرجلادوتحویل مون بدی، حرفتوقبول داریم، اگه دروغ گفته باشی، خودتم توهمین خونه آتیش میزنیم. یااله، این جنایتکاروتحویل مابده وخودتوازشرهمه چی خلاص کن...»
« باچی زبونی بگم، آقای خوش پوش آدم خوبیه. مدت زیادیم هست که ازتموم عالم وآدم بریده وتک وتنها، تواون زیرزمین دخمه مانند، یه زندگی بوف کوری داره...»
چهارپنج سیاه پوش، مشعله هاراپرت کردند روزمین وتو زیرزمین هجوم بردند. نیم ساعت نگذشته، خوش پوش نیمه مرده ی سراپاخونین ومالین راباخودبیرون کشیدندوبردند...