عصر نو
www.asre-nou.net

تصاویر متناقض


Fri 14 02 2020

Aliasghar-Rashedan05.jpg
« چه تصویرقشنگی !...»
« سپاس. »
« اماازتم داستانک به مرگ آلوده ت خوشم نیامد. »
« چراخوشت نیامد؟ »
« اخیراتونقاشی ها، شعرهاوداستانک های هرازگاهیت، خیلی ازتم های مرگ اندیشانه استفاده میکنی. »
« کجاش ایرادداره، مقداری ازاشکلات این سنخ کارهام رابگو. اگرخلق ووقتت اجازه میده ! »
« اصولاتم های دارای تفکرمرگ آلودوالغاکننده ی مرگ راخوش ندارم. »
« خیلی ازکارهاونوشته های جنابعالی هم همین سنخ تفکرات ومحسنات آلوده به مرگ ومرگ اندیشانه رادارند، دراین باره هم مستفیدم بفرما، اگرخلق ووقت عالی اقتضامی کند. »
« من شدیدامخالف مرگ ومردن ومرگ اندیشیم، این خیالات مرگ اندیشانه است که گریبانگیرم میشود. هرازگاه هجومش آنقدرنیرومنداست که تمام تلاش های شبانه روزم رامنتفی میکندوتاروپودوعصبم رازیرسلطه می گیرد. دراین اوقات سیاه بینی وسیاه اندیشی، قلم سربه طغیان وسرکشی برمیدارد، افسارش راازاختیارم بیرون می کشد، این وقت هامن نویسنده نیستم، قلم سرکش است که چهار اسبه جولان میدهدودنبال خودمی کشاندم. اصلاوابداواقف نیستم به کجاهامی بردم وسرآخرازکجاهای ناکجاآبادسردرمیاورم. به نظرم نوشتن من یک نوشتن عادی نیست، بگذاربی تعارف تکلیفم رابایک موضوع روشن کنم: من درمواقع عادی آدم بیسوادیم. خط وربطم دل هربیننده رابه هم میزند. یک روزباهمکارم رفتیم دفاتردفترخانه راامضاکنیم واسنادمالکیت صادره به نام اداره راتحویل بگیریم. امضاهاراکه کردم، دفتردار آهسته به دوستم گفت: همراهت بیسواده؟ دوستم گفت: ایشون نویسنده ست!دفتردارگفت: انگارماراگرفتی!امضاهاش نشان میدهد اهل درس وکتاب ومطالعه نیست. دوستم گفت: سالهای آزگارباهم همکار اداری هستیم، ایشان کارشناس واداره راروانگشتش میرقصاند، اهانت نکن...من درمواقع عادی تااین اندازه بیسوادم...»
« جنابعالی شکسته نفسی میفرمائی، یادت رفته؟ سالهای آزگارباهم پایه های اصلی خیلی ازانجمن های فرهنگی ومحافل شعروداستان خوانی وعضوکانون نویسندگان بوده ایم، این حرف وحدیث هات هم ازسنخ همانهاست که سالها شعرهای خودت راتوجلسلات شعرخوانی محافل فرهنگی وادبی به اسم ترجمه ازاین وآن میخواندی وتونشریات چاپ می کردی که چشم وگوشهای نامحرم را گمراه کنی وسالهای آزگارهم کردی. مثلاشمای بیسواد، اینهمه نوشته راازکجات درآوردی که مقداریش هم آلوده به مرگ اندیشی است وگریبان من راگرفتی که اخیرامرگ اندیشانه می نویسم؟ »
« من درمواقع عادی شدیداضدنوشتن ونوشته های مرگ اندیشانه م. »
« کدامش راباورکنم،این حرفها، یااینهمه نوشته مرگ اندیشانه را؟ »
« نویسنده ی نوشته های آلوده به مرگ اندیشی من نیستم. »
« نویسنده ی نوشته های مرگ اندیشانه کیست؟ »
« آن گلوله ی خاکستری جاخوش کرده توبخش تاریک ذهن صاحب مرده م است و من کمترین آگاهی واختیاری دراین زمینه ندارم. »
« عجب حرفی! پس تکلیف من چه میشودکه میگوئی ازنوشته هام به خاطرتم مرگ اندیشانه شان، خوشت نمی آید! »
« من این حرفهارادرموردیک نقاش، شاعروداستان نویس عادی که سرکارهستی، میگویم، »
« خیلی خب، چطورمیشودکه یک هنرمندمعمولی مثل من، به عوالم وتفکرات وخلق هنرهای مرگ اندیشانه میرسد؟ »
« هنرمندی که عمیقادردنکشیده باشد، به اندازه موهای سرش مطالعه نکرده باشد، به خاطرمطرح ومشهوروانگشت نماشدن، فوری وازروی بخارمعده بنویسد، له له بزندکه به هرقیمت سری شودتوی سرها،باقدرت قاهرمعاصرش لاس خشکه بزندوبخواهدلفت ولیس وکاسه لیسی کندومهمترازهمه ی اینها، هدفی عمیق نداشته باشد، سرآخرراهش به پوچ اندیشی وتفکرات مرگ انگارانه منتهی می شود.»
« به به، خیلی روشنم کردی، تک استادصدورنظریه، دوست دارم فقط یک نظریه چندکلمه ئی دیگرصادرکنی وختم جلسه رااعلام کنیم، وقتم خیلی تنگ است. »
« لب کلام : تانسوزی، دودت بلندنمیشود. تاازتنهائی به نهایت به ستوه آمدگی ازخودت نرسی، خلق هرنوع کارهنری، همانی میشودکه امروزه همه جاگیر وروسرهمگان خراب شده است...»