عصر نو
www.asre-nou.net

چهل و يکمين سالروز «انقلاب اکتبر» مان ، مبارک باد!


Tue 11 02 2020

سيروس"قاسم" سيف

seif.jpg
" مواظب موريانه ها ی انقلاب باشيم!" نام نمايشی است " تقريبا هم سن و همراه انقلاب چهل و يکساله شده مان" که قراربوده است در اولين روز افتتاحيه ی با شکوه جشنواره ای نشان داده شود که البته، تا اين لحظه ، از نمايش داده شدن و يا داده نشدن آن اطلاعی در دست نيست و شايع شده‌است که احتمالا ، پس از همان اولين اجراء، به بهانه ی موارد آمده در ذيل ، برای هميشه جلوی آن گرفته شده باشد:
دلايل:
اولا: مو ضوع "موريانه" ها، از موضوع های "برند انقلابی" نيست!
ثانيا: هدف از تشويق مردم به ايجاد کمپين " دروغ، ريا و تظاهر"ی که در آن مطرح شده است، در حقيقت سياه نمائی و ايجاد کمپين ضد موريانگان داستان حضرت سليمان نبی عليه السلام است! چرا؟! چون، چنانکه همه مطلع هستند، در آن داستان، حضرت سليمان نبی "ع" در حال تکيه دادن به عصايشان فوت فرموده بودند و مردم ايشان را همچنان زنده تصور می کردند و درباريانی که نسبت به زنده بودن ايشان شک کرده بودند، جرأت نزديک شدن به آن حضرت را نداشتند؛ پس، خداوند متعال موريانگان را خلق فرمودند تا بروند و عصای چوبی آن حضرت را که تکيه گاه ايشان بوده است بخورند تا حضرت سقوط کنند و مردم نسبت به فوت ايشان آگاه شوند!
ثالثا: روشن است که نقش موريانگان در عالم خلقت، نقش مثبتی است؛ در حالی که نقش موريانگان در اين نمايش، نه تنها نقشی منفی است ، بلکه از آن نوع منفی هائی هم هست که تماشاگر را وادار به دادن شعار " مرگ بر موريانه ها! "می کند و اين ، يعنی چه؟! معلوم است! اين، يعنی سياه نمائی در باره ی انقلاب و همچنين خلقت موريانگان داستان حضرت سليمان نبی عليه السلام و السلام.
..................................................
و اما، داستان آن نمايش:
داستان آن نمايش مربوط می شود به يک اداره ای در قبل از انقلاب که کارمندان آن اداره، درعين اعتقاد باطنی متعصبانه شان به دين و مذهب و سنت ، اما در تظاهر به تجدد و روشنفکری ، دست ديگر متظاهران ايرانی راکه به جای خود، بلکه دست متظاهرترين متظاهران جهان را از پشت بسته بودند واز جمله آنها، چهارتا کارمند متظاهری هستند که به مرور زمان و به دليل نيازهای اداری و غير اداری ای که به هم پيداکرده اند، متظاهرانه به همديگر نزديک می شوند و بر اثر تظاهر به دوستی، همديگر را دوست عزيز خطاب می کنند و در ضمن، با وجود قربان صدقه رفتن، چاکرم، مخلصم ، استاد ، دکتر و گاهی هم پرفسور گفتن های متظاهرانه به همديگر، اما در ته دلشان نه تنها برای طرف مورد خطابشان به عنوان دوست و همکار ارزشی قائل نيستند، بلکه می خواهند سر بر تن جنابش نباشد و ... ريشه ی همه ی اين دوستی های متظاهرانه ميان آنها هم در وحله ی اول، از تظاهر غالب بر روان جامعه و در وحله ی دوم، از يک نوع تظاهر دل به هم زنی آب می خورد که همه ی کارمندان آن اداره، از مدير کل گرفته تا آبدارچی – به دلايلی متفاوت و گاهی هم متضاد!- نسبت به دوست داشتن مثلث" خدا. شاه. ميهن" ابراز می کنند:
دليل تظاهر کردن متظاهراولی، به دوست داشتن مثلث " خدا. شاه. ميهن" ترس از عواقب تظاهر نکردن است.
دليل تظاهر کردن متظاهر دومی به دوست داشتن مثلث " خدا. شاه. ميهن" طمع به مزايای حاصله از تظاهر کردن است.
دليل تظاهر کردن متظاهر سومی به دوست داشتن مثلث " خدا. شاه. ميهن" لذت ناشی از بيان تظاهر و ضمنن چسباندن خود به قدرت وعضله نشان دادن به همکاران رقيب است.
دليل تظاهر کردن متظاهر چهارمی به دوست داشتن مثلث " خدا. شاه. ميهن" ، پوششی است برای پنهان کردن عضويتش در يک گروه فعال سياسی - مخفی مخالف نظام شاهنشاهی .
انقلاب که آغاز می شود و مردم، کم کم به خيابان ها کشيده می شوند، متظاهر سوم و متظاهر چهارم، کمتر در اداره پيدايشان می شود!
( چرا؟!)
( پاسخ دادن به اين سؤال ، به عهده ی خود تماشاگران گذاشته شده است؛ و به نظر من، مراجعه به دلايلی که در بالا برای تظاهر کردنشان ارائه داده شده است، احتمالا، به پيداکردن پاسخ سؤال کمک خواهد کرد).
بعله! اين، از متظاهر سوم و چهارم. و متظاهر اول هم به دليل اختلافاتی که قبلا ميان او و متظاهر دوم پيش آمده بود - که بعدن به آن پرداخته خواهد شد- از متظاهر دوم خبری ندارد و در ارتباط با تظاهرات هم مثل اکثر همکارانش، کارش می شود بو کشيدن و تظاهر به اينکه اهل تظاهرات و اينطور چيزها نيست؛ اما ، دور از چشم همکاران، از دور، دستی بر آتش تظاهرات دارد و وقتی "مرگ بر ديکتاتور"و "مرگ بر استبداد" شروع می شود، کم کم دل به دريا می زند و در کنار خيابان می ايستد و تماشاچی تظاهرات می شود و با رسيدن صدای فرياد " مرگ بر شاه" به گوشش، بوی پيروزی انقلاب هم به مشامش میرسد و با ظاهر شدن شاه در تلويزيون و گفتن " ....من صدای انقلابتان را شنيدم...." پايش به تظاهرات باز می شود و ....تا اينکه يک روز، همينطور که با جمعيت راه افتاده است و دارد متظاهرانه برای روز مبادا تظاهرات می کند؛ ناگهان ، چشمش می افتد به متظاهر دوم که در جائی ميان تظاهرکنندگان دارد دور خودش می چرخد و فرياد می زند : "تولدت مبارک! تولدت مبارک!" و... چون، اراده می کند که خودش را به متظاهر دوم نزديک تر کند، فشار جمعيت، او را به جهت ديگری می کشاند و بعدهم، هرچه به اطرافش نگاه می کند، متظاهر دوم را نمی بيند تا پس از پيروزی انقلاب که مثل همه ی کارمندان ادارات به سر کارش باز می گردد، می بيند ميان همکاران اداری اش شايع شده است که " متظاهر سوم و متظاهر چهام"- همان هائی که با شروع شدن انقلاب، غيبشان زده بود، درکميته های انقلاب ، پست و مقام های بالائی گرفته اند و متظاهر دوم هم در بيمارستان روانی، بستری شده است!
(چرا؟!)
(چون، دفترچه ی مهمی با خودش داشته است که گويا، توی شلوغ و پلوغی تظاهرات گم کرده بوده است).
متظاهر اول با شنيدن نام " دفترچه ی مهم"، ابتدا، به ياد آخرين دفعه ای می افتد که متظاهر دوم را در تظاهرات، در حال فرياد زدن" تولدت مبارک ! تولدت مبارک " ديده بود بعد هم به ياد "چهره ی موريانه شده ی" متظاهر دوم می افتد که پيش از انقلاب در خواب ديده بود و.... از آنجائی که کابوس چهره ی موريانه شده ی متظاهر دوم، در اين داستان،نقش بسيار مهمی را به خود اختصاص می دهد، مجبوريم برای چگونگی آشنا شدن اين دو متظاهر با همديگر، به چند سال قبل از انقلاب برگرديم و... تصور کنيم که صبح يک روز زيبای بهاری است و متظاهراول، توی اداره، پشت ميز کارش نشسته است که دراتاق بازمی شود و متظاهر دوم، به درون مي آيد، سلام می کند و صبح به خير می گويد وبازی "تظاهر" ميان آنها آغاز می شود:
متظاهر اول اگرچه متظاهردوم را نمی شناسد، اما پاسخ سلام او را متظاهرانه به گونه ای می دهد که انگارسال ها است همديگر را می شناسند. متظاهر دوم پس از دريافت جواب سلامش، می پرد و متظاهر اول را در آغوش می گيرد، سرو صورت او را غرق بوسه می کند و به سبک اجراهای تئاتری کلاسيک مندرآوردی خارجکی در ايران، می گويد: " دوست عزيز! تولدت مبارک!".
متظاهر اول، اگرچه ظاهرا لبخند می زند و با چهره ای پر از نشاط به متظاهر دوم نگاه می کند، اما توی دلش هاج و واج می ماند و دارد با خودش فکر می کند "اين يارو عوضيه ديگه کيه و ازکجا تاريخ تولد او را می داند؟!- که در همان لحظه، متظاهر دوم امانش نمی دهد و به سرعت، بسته ای از جيب خودش بيرون می آورد با لبخندی برلب ، به تقليد از يکی از هنرپيشه های خارجی مطرح آن زمان، رو به متظاهر اول می گيرد و چشم در چشم او منتظر می ماند.
متظاهر اول، به بسته خيره شده است و دارد آن را به تقليد از يک هنرپيشه ی خارجی ديگر مطرح آن زمان، از زير نظر می گذراند و می بيند که بسته، با کاغذ سفيد رنگی- به علامت انقلاب سفيد؟!- پوشيده شده است و روبانی سه رنگ " سبز و سفيد و سرخ"- به علامت پرچم ايران؟!- به دور آن گره خورده است و در روی گره، يک شير کوچک شکلاتی با خورشيدی بر پشت و شمشيری در دست، به حالت پلمپ نصب شده است و... که درهمان لحظه، متظاهر دوم، بسته را به نرمش خاصی و با تظاهر به اينکه دارد برای متظاهر اول، احترام بخصوصی قائل می شود، روی ميز او می گذارد وبا تقليد از صدای يکی از دوبلورهای مشهور آن زمان، می گويد:" قابل شما را ندارد. جنبه ی معنوی اش را در نظر بگيريد!".
متظاهراول، بسته را از متظاهر دوم می گيرد و دارد برای تشکرکردن ازاو به دنبال واژه ی مناسبی از کلمات قصار منتسب به يکی از نويسندگان محبوب خارجی آن زمان می گردد که ناگهان، به ياد می آورد که متظاهر دوم، همان شخصی است که هفته ی پيش، يکی از کارگردانان همکارش ضمن اينکه روی بازيگر بودن او تأکيد کرده است، گفته است که ايشان از بالا معرفی شده است و قراراست از هفته ی آينده، با حفظ سمت در امور هنری، در بايگانی اداره هم مشغول به کار شوند و... در همين لحظه، متظاهردوم ميز را مثل يک هنرپيشه ی خارجی ديگر دور می زند و او را همانطور که روی صندلی اش نشسته است ملچ و ملوچ کنان در آغوش می گيرد و در همان حال به تقليد از صدای يکی از دوبلورهای اختصاصی يکی ازهنرپيشه های خارجی آن زمان می گويد: " دکترجان! واقعا و از صميم قلب تولدتان را تبريک می گويم، ولی متاسفانه، نمی توانم بيشتر پيشتان بمانم. الان است که سر و کله ی ارباب رجوع ، در بايگانی، پيدا شود. وبعدش هم بايد سر تمرين تاتر باشم! فعلن، بای بای!".
صبح روز بعد، پای متظاهراول که به اداره می رسد، به ياد هديه ی تولدی می افتد که از متظاهر دوم دريافت کرده است و بی اراده به پيروی از صحنه ی يک فيلم خارجکی، کشيده می شود به طرف بايگانی، برای عرض سلام و اظهار ارادت زورکی به متظاهر دوم و "استاد" ناميدن الکی او در قبال دکترا ی الکی ای که ديروز از متظاهر دوم دريافت کرده است!
يک هفته بعد، دکتر جان در رستوران است که با ديدن استاد به ياد آن هديه ی تولد می افتد و فورن، به جبران آن هديه و به پيروی از صحنه ی قشنگ يک فيلم ديگر خارجکی، تصميم به پرداختن زورکی قيمت نهار استاد می گيرد و علرغم مخالفت های متظاهرانه ی استاد، اما ، او ، قيمت نهار را متظاهرانه می پردازد.
حدودن، يک ماه بعد، تصادفن، دکتر جان در اوايل صف گيشه ی بليط برای ديدن يک فيلم بسيار خارجی ايستاده است که استاد به همراه همسرش پيدايشان می شود و از ترس آنکه مبادا بليط تمام شود، برای آنها هم می گيرد!
(آيا استاد، پول بليط خودش و خانمش را می پردازد و پرداختن پول را به حساب دعوت از سوی دکترجان می گذارد؟).
تاريخ در اين مورد سکوت کرده است، اما، گفته است که وقتی دارند مثل خارجی ها از از سينما برمی گردند، استاد ، در لابه لای خواندن اشعاری از چند خواننده ی خارجکی، در باره ی زيبائی بهار و تولد دوباره ی طبيعت و پاس داشتن مقام دوستی، اشاره به روز تولد خودش می کند و روشن است که دکتر جان مثل خارجکی های اصيل بايد در فکر تهيه ی هديه ای برای چنان روز تولدی باشد! به قول يکی از نويسندگان خارجی شرکت کننده در جشنواره نمايش تئاتر فجر: "چيزی که عوض دارد، گله ندارد! "
"عجب!"
آن سال، هنوز به پايان نرسيده است که دکترجان و استاد ، دوستان بسيار بسيار نزديکی شده اند؛آنقدر نزديک که استاد جان، مثل خارجکی ها، دکتررا به مناسبت تولد همسرش و مدتی بعد، به مناسبت تولد فرزندش، بعد هم به مناسب تولد سگ يا گربه اش به خانه اش دعوت می کند و روشن است که به قول يک نمايشنامه نويس خيلی خارجی جشنواره ی نمايش تئاتر فجر:" با دست خالی به جشن تولد کسی رفتن کار پسنديده ای نيست،حتی اگر آن شخص يک حيوان باشد!"
"عجب!"
حالا، زمانی رسيده است که استاد، دکتر جان را، يکی از بهترين دوستان خودش خطاب کند و و ازآن لحظه به بعد، دکترجان ، اخلاقن، وجدانن و منصفن، بايد که استاد را در کارهای اداری هم کمک کند و ضمنن، روشن است که اگر سر وکار خويشان ، دوستان و آشنايان استاد جان، بيفتد به اداره، دکترجان، نبايد از کمک کردن به آنها هم دريغ بورزد و چون، دکترجان، در کارهای اداری ، چندين پيراهن بيشتر از استاد پاره کرده است، پس به قول يک ميتولوژيست يونانی شرکت داده شده در جشنواره ی تئاتر فجر:" کمک کردن به دوستان ، اظهرمن الشمس هر شمسی است!"
"عجب!"
منحنی تظاهر به دوستی در محورمختصات، "انسان" به معنای "امکان"، دارد سير صعودی فرصت طلبانه خودش را طی می کند که يک شب، استاد، می آيد به خانه ی دکترجان و همزمان با مشغول شدن به خوردن مأکولات وطنی ونو شيدن مشروبات خارجکی، يکدفعه و بدون هيچ مقدمه چينی ای ، از دکترجان می خواهد که چون رابطه ی خوبی با مدير کل دارد، در يک فرصتی ضمن تعريف از او در نزد مدير کل، ترتيب ديدار او را با مدير کل بدهد.
"چرا. به چه منظور؟"
"برای در ميان گذاشتن يک طرح بسيار مهم در ارتباط با صادر کردن تمدن و فرهنگ باستانی ايران، به بازار شرق و غرب"
"عجب!"
و دکتر جان هم اگر چه تا مغز استخوان نسبت به کم وکيف طرح کنجکاو شده است ، اما با تظاهر به اينکه دانستن و ندانستنش چندان مهم نيست، اما شايد با دانستن ليست بازار در کشورهای خارجی انتخاب شده و نوع "تمدن و فرهنگ" باستانی ايران که قرار است صادر شود، بتواند علاوه بر ترتيب دادن ملاقات او با مدير کل، در انجام آن طرح هم کمک های لازمی که از دستش برمی آيد انجام دهد و ....که استاد ، دست و پايش را گم می کند و حرف به ميان حرف می آورد و دکترجان هم اگرچه متوجه طفره رفتن استاد برای ندادن پاسخ به سؤالش می شود، ولی با تظاهر به اينکه اصلا دريافت پاسخ سؤالش مهم نيست و استاد می تواند از خير گفتن آن بگذرد و بگويد که به غير از ترتيب دادن ملاقات استاد با مدير کل، ديگر چه کمکی از دست او در ارتباط با آن طرح ساخته است و .... که آنوقت، رگبار سؤال از طرف استاد شروع می شود و دکتر جان هم متظاهر به اينکه دارد با کمال ميل وظيفه ی دوستی خود را انجام می دهد، به همه ی آن سؤال ها جواب هائی صدتا يک غاز می دهد تا می رسند به جائی که سؤال های کاری استاد در مورد همکاران مشترکشان ، يواش يواش تبديل می شود به سؤال هائی در باره ی زندگی خصوصی آن همکاران که دکتر جان به دليل نجابت باطنی ای که دارد و هنوز آن را به تظاهرات نا نجيبانه ی دوستنمائی آلوده نکرده است، لب فرو می بندد و می گويد: ( نمی دانم!).
استاد با تعجب می گويد: ( چطور نمی دانی؟! مگر ممکن است که ندانی؟! تو داری سال ها با آنها در يک اداره کار می کنی!).
دکترجان می گويد: ( اولا، چيزهائی که من در مورد زندگی خصوصی آنها می دانم، مواردی است که بدون آنکه از آنها سؤالی کرده باشم، به من اعتماد کرده اند و خودشان خواسته اند که با من در ميان بگذارند. ثانيا، خود تو راضی می شوی که مسائل خصوصی ای که با من در ميان گذاشته ای، بدون اطلاع تو، با ديگران در ميان بگذارم؟!).
استاد می گويد: ( نه. ولی بالاخره، فرق می کند!).
دکتر جان: (چه فرقی؟!).
استاد تا ساعتی گذشته از نيمه ی شب، برای به کرسی نشاندن جمله ی " بالاخره، فرق می کند" اش، آسمان و زمين را به هم می بافد، اما دکتر جان ، همچنان جوابش منفی است که استاد متظاهرانه پس می نشيند و می گويد: ( به اين طريق، تو هم در باره ی زندگی خصوصی من، نبايد سؤالی داشته باشی!).
دکتر جان: ( ندارم. زندگی خصوصی هرکسی به خودش مربوط است!).
گفتگوی آنها، ابتدا به بحث و کم کم به جدل ناخوشايندی بدل می شود که در نتيجه، استاد با عصابانيت از جايش بر می خيزد و بدون دريافت پاسخ سؤالاتش در مورد زندگی خصوصی همکاران، با دلخوری ای واقعی و نه متظاهرانه ، خانه ی دکترجان را ترک می کند.
پس از رفتن استاد، دکترجان دچاراحساس کلافگی عجيب و غريبی نسبت به استاد می شود که تا آن لحظه برايش سابقه نداشته است. درحال تميز کردن ميز است که احساس می کند دارد نسبت به استاد، بدبين می شود و در همان لحظه، چشمش به دفترچه ای می افتد که زير ميز روی کف اتاق افتاده است. دکتر جان دفترچه را بر می دارد و بی اراده بازش می کند. يکدفعه جا می خورد؛ چون، درصفحه ی باز شده، اسم خودش را می بيند و تاريخ تولدش را که جلوی آن نوشته شده است: " آدم عوضی است. خيلی جانماز آب می کشد! رابطه پيدا کردن با او خيلی مشکل است. فکرمی کند ازدماغ فيل افتاده است و ..." و بعد هم، جملات ديگری که روی آن را به شدت خط خطی کرده است که خوانده نشود!
در بالا و پائين اسم او، اسامی ديگری است که دکتر جان ، آنها را نمی شناسد، ولی از تاريخ و توضيحی که جلوی اسامی آنها آمده است، نشان می دهد که بايد تاريخ تولد آن افراد باشد. شروع می کند به خواندن توضيحات جلوی اسامی:
"... اگرچه توی ميدان تره بار کار می کند، اما در اداره ی راهنمائی و رانندگی، خرش می رود. کادو مفصل و....".
"... از حاجی بايد بپرسم که اين پيشنماز محله، چه جور آدمی است. ولی بهتر است که يکی دو دفعه هم که شده است، برای نماز سر وقت به مسجد بروم و....".
"... به من می گوئی عوضی؟! باشد! حاليت می کنم. مايه اش چند تا شايعه است و...".
"... می گويند که پسر خاله اش در وزارت امور خارجه کار می کند. شايد هم در آينده سفير شود...".
"... آدم ساده ای به نظر می رسد. چندتا هندوانه می خواهد که زير بغلش بگذارم...".
"... يادم باشد پيش حسن تيغی بروم و به او بگويم که با هم بچه محل هستيم. يک وقتی به درد می خورد...".
".... سورپرايز شدن را دوست دارد. برايش پست خواهم کرد. هيجانش بيشتر است....".
و..... بعد هم، اسم مشهدی قدير است و تاريخ تولدش که دکتر جان او را خيلی خوب می شناسد. چون قبلا، آبدارچی قسمتی بوده است که دکترجان رئيس آن قسمت است و در اين چند ماه اخير به قسمتی منتقل شده است که استاد رئيس آن قسمت است. دکترجان نوشته های جلوی اسم مشهدی قدير را از زير نظر می گذراند:
جلوی اسم مشهدی قدير نوشته شده است " ... يک تسبيح شاه مقصود بدلی و...".
درهمين لحظه، زنگ در خانه به صدا در می آيد؛ چندبار پشت سر هم. دکترجان دفترچه را روی ميز می گذارد و به سوی در می رود و آن را باز می کند. خود استاد است. تظاهر می کند که چيز مهمی اتفاق نيفتاده است و در همان حال، دکترجان را با عجله از جلو در کنارمی زند و وارد خانه می شود و مستقيم به طرف ميز می رود و دفترچه را بر می دارد و چنان در بغلش می گيرد و به خود می چسباند و می فشارد که انگار شيشه ی عمر او است و در همان حال رو به دکترجان می کند و می گويد: ( خوابيده بودی؟!).
(نه!)
(زيپ اين کيف لعنتی خراب شده است. درکيفم باز شده، دفترچه افتاده بيرون. مطمئن بودم که اينجا است. گم نمی شود. با خودم گفتم بالاخره به چشمت می خورد و بازش می کنی و می بينی که مال منه. بازش که نکردی! کردی؟)
(نه.).
استاد جان، از اينکه دفترچه بازنشده است خيالش راحت می شود و در حالی که نفس عميقی می کشد و در همان حال، تظاهر می کند که چندان هم عميق نيست ، می گويد:"تازه بازش هم که می کردی مهم نبود" و بعد هم خدا حافظی می کند و می رود.
دکترجان، آن شب را تا به صبح در بستر غلت می زند و نمی تواند بخوابد که چرا دفترچه را بازکرده است و حالا گيرد که بدون قصد و اراده دست به چنان کار ناپسندی زده است، ولی چرا وقتی استاد از او در باره ی بازکردن دفترچه سؤال کرده است، حقيقت را به او نگفته است و ... اصلا چرا با چنين موجود شارلاتان حسابگر وسوء استفاده چی متقلبی دوستی داشته است ؟! موجودی که حتی از کسی مثل مشهدی قدير هم نگذشته است! آخر، مشهدی قدير بيچاره با آنهمه بدبختی کجا و بياد آوردن روز تولدش کجا؟! مشهدی قدير و دريافت کردن تسبيح شاه مقصود به مناسبت روز تولدش! آنهم از دست رئيسش؟!
هديه ای که برای مشهدی قدير انتخاب می شود، نياز به دقت ويژه ای دارد. اين آقای رئيس– يعنی همان استاد شارلاتان-، بايد ساعت ها، به حرکت انگشتان مشهدی قدير - بخصوص انگشتان شست و اشاره ی او- ، خيره شده باشد و ديده باشد که چگونه بين آن دو انگشت، دانه های تسبيح شيشه ای، خاکی و يا سنگی، با هم تلاقی می کنند و با صداهای جور و واجوری که از برخورد دانه ها به گوش رسيده است، فهميده باشد که داشتن تسبيح شاه مقصود، يعنی تسبيح شاه مقصود؛ بدلی است؟! خب، بدلی باشد! مگر مشهدی قدير، تا به حال، چندتا تسبيح شاه مقصود اصلی داشته است که بتواند بدلی و اصلی آن را از هم باز شناسد؟! مهم، شم قوی اين آقای رئيس شارلاتان حسابگر وسوء استفاده چی متقلب است که تشخيص داده است مشهدی قدير، بدلی و اصلی بودن هديه ای را که دريافت می کند تشخيص نخواهد داد و روشن است که از روز به بعد، مشهدی قدير، تسبيح رسيده از رئيسش را هميشه در دست و ميان انگشتانش داشته باشد وهی برود ته خط تسبيح و دوباره بر گردد سر خط. و در هر رفت و برگشت، در خيالش، خطوط چهره ی مهربان و دلسوز و دست و دل باز آقای رئيس را، واضح و واضح تر ببيند و وقتی هم که صدای زنگ آبدارخانه اش بلند می شود و به بيرون سرک می کشد که ببيند چراغ کدام اتاق روشن است، نور چراغ اتاق آقای رئيس را – اگر روشن شده باشد- درخشان تر از نور چراغ اتاق های ديگر ببيند و اين درخشش متفاوت را از روزی دريافته است که تسبيح شاه مقصود، ميان انگشتانش به حرکت در آمده است. پس، بايد فورا خودش را به اتاق " آقا رئيس " برساند و می رساند و در را باز می کند و وارد می شود. آقای رئيس پشت ميزش نشسته است. مشهدی قدير خم می شود و سلام می کند. می خواهد بيشتر خم شود، اما خشکی ستون فقراتش به او اجازه ی آن کار را نمی دهد:
(حالت چطور است مشتی! با تسبيح در چه حالی؟).
(شکر خدا آقا. از دولتی سر شما خوبيم آقا. امری بود آقا؟).
(لطفا يک چائی)
(چشم آقا. الساعه آقا).
مشهدی قدير غيبش می زند و در مدت زمانی که اصلا نمی شود باور کرد، بهترين چائی مشهدی قدير، جلوی آقا گذاشته می شود. خوب؛ اين يک امکان! امکانی که شايد در همهمه ی روزمره گی به حساب نيايد؛ اما، قضيه به همينجا ختم نمی شود؛ چون، مشهدی قدير امکانات مهمتری هم دارد؛ از جمله اينکه، مشهدی قدير، با سابقه ترين کارمند اداره است و نه تنها از سير تا پياز زندگی کارمندان اداره با خبر است ، بلکه بر طبق گفته ی چند تا از خبرچينان اداره، امکانات بالقوه ی ديگری هم دارد که بايد به مرور کشف شود و در ليست معاملات و معادلات زندگی جاری و ساری خارج از اداره برای روز مبادا در نظر گرفته شود؛ معادلات و معاملاتی که "آقا"هائی مثل همين استاد شارلاتان حسابگر وسوء استفاده چی متقلب ، يک طرفش قرار می گيرند و "بابا"هائی مثل مشهدی قديربيچاره، يک طرفش و... خلاصه، دکتر جان با اين غلت و واغلت ها و فکر و خيالات و بحث و جدل هائی که با خودش دارد، سر انجام به خواب در می غلتد و در خواب می بيند که در اداره ، پشت ميزش نشسته است که در اتاق به آرامی باز می شود و استاد شارلاتان در هيئت موريانه ای بزرگ وارد اتاق می شود و در حالی که مايع رنگين بويناک و چسبناکی از دهانش بيرون می ريزد، جلوی ميز توقف می کند و با چشم های خون فشانش شروع به خوردن ميز می کند و همينطور می خورد و می خورد و می خورد و به سوی او جلو می آيد...که در همين لحظه دکتر جان با وحشت از خواب بيدار می شود و... از آن روز به بعد، اگرچه هر دوی آنها ، يکی به دليل ترس و ديگری به دليل طمع ، به ناچار به دوستی متظاهرانه شان ادامه می دهند، اما در واقع ، روز به روز ، رابطه ی ميان آنها تيره و تيره و تيره تر می شود تا چنانکه در سطور بالا آمد، وقتی دکتر جان مثل همه ی کارمندان ديگر به محل کارش بازمی گردد ، از همکارانش می شنود که استاد، در بيمارستان روانی، بستری شده است و....
پس از پيروزی انقلاب ، "آقای" قبل از انقلاب اداره شان، فراری شده بود و با وجود آنکه حدود يکسال از پيروزی انقلاب می گذشت نه خود کارمندان در مورد انتخاب يک "آقا"ئی از ميان خودشان به توافق رسيده بودند ونه از بالا، يک "آقا"ئی برای آنها فرستاده بودند وبه همين دليل هم کارمندان، از جمله دکتر جان خودمان که فاقد سوابق روشن مسلمانی از جمله فعال بودن در مساجد و مجالس روضه و قرآن بودند، از ترس ممنوع الکار شدن ، هر صبح که به سر کار می آمدند، کاری نداشتند به جز اينکه به جای تظاهر به دوست داشتن آن تمثال مثلث " خدا. شاه. ميهن" قبل از انقلاب، مشغول تمرين تظاهر به تقليد و دوست داشتن اعضای انجمن اسلامی و صدای همکاران مؤذن و قاريان قرآن باشند؛ اعضای انجمن اسلامی ای که با ريش بلند و لباس های مندرس و کفش های پاشنه خوابيده و گاهی هم با دمپائی، لخ لخ کنان يک تسبيح گرفته بودند دستشان و با لبهائی لرزان به نشانه ی "ذکر" می رفتند ته خط تسبيح و و باز می گشتند سر خط تسبيح تا مدارج تظاهر را مثل مدارک تحصيلی ليسانس ، فوق ليسانس ، دکترا و حتی گاهی ديپلم و سيکل انقلاب آورده- شما بخوانِيد بادآورده – متظاهران به اسلام و انقلاب را يکی پس از ديگری پشت سر بگذارند و....که ناگهان اين خبر در اداره پيچيد : "همه بايد فورا درسالن کنفرانس جمع شوند!"
"چرا؟!"
" چون از بالا، يک آقائی برای اداره شان فرستاده اند که..."
بعله! و البته، هيچکس هم تعجبی نکرد. مناسبت روشن بود. يک سال از انقلاب گذشته بود و سالگرد انقلاب در پيش. و حتما، راجع به برنامه ی چگونگی برگزاری يک جشن با شکوه بود و تقسيم مسئوليت ها. بنابراين، همه در سالن کنفرانس اداره جمع شدند و شروع کردند به سرک کشيدن که چه وقت " آقا " وارد می شود که و سر انجام، پس از گذشتن يکی، دوساعت، يکی از کارمندانی که جلو در سالن ايستاده بود ، فرياد زد "تکبير" و در حالی که همه داشتند با صدای بلند صلوات می فرستادند، "آقا" به همراه چند فرد مسلحی که او را احاطه کرده بودند، وارد شدند! آه! آه! آه! چه آقائی؟!
اگر مشهدی قدير هنوز زنده بود، خدا می دانست که با ديدن " آقا " چه حالی می شد؛ اما، مشهدی قدير شهيد شده بود و عمرش را داده بود به انقلاب و شايد هم به همان دليل، قرائت کلام الله مجيد را که بعد از انقلاب معمولا، پيش از سخنرانی همه ی آقاها انجام می شد، گذاشته بودند بر عهده ی پسر مشهدی قدير؛ البته، به شرط آنکه فلاکس چائی انجمن اسلامی اداره را هم به موقع پر کند. و با توجه به همان مقام بود که حالا هم اجازه داشت در فاصله ی چند متری "آقا" ی تازه از بالا فرستاده شده بايستد، اگرچه هيجان ناشی از ارتقاء به چنان مقامی، نمی گذاشت که آقا را درست ببيند و بشناسد و... تازه ، اگر هم درست می ديد، شايد مدتی طول می کشيد تا "آقا"ی تازه فرستاده شده را، درست بشناسد؛ همچنانکه در آن روز، برای بقيه ی کارمندان اداره ازجمله دکتر جان هم ، طول کشيد تا دوست قديمی اش؛ آن استاد شارلاتان حسابگر وسوء استفاده چی متقلب پيش از انقلاب خودش را که اکنون پشت تريبون ايستاده بود، بشناسد! آقائی که ديگر آن آقای سابق نبود؛ چون، ريش توپی آقا، موهای ژوليده ی آقا، کت و شلوار مندرس آقا و آن نگاه رو به پائين و صدای غمگين و ... از همه مهمتر، تسبيح بلند و سياه آقا، مگر می گذاشت که آدم، آن متقلب حسابگر وسوء استفاده چی ريش تراشيده ی، عطر و اودکلن زده ی موی سر شانه کرده ی، کراوات به گردن آويخته ی قبل از انقلاب را به ياد آورد که صدايش هميشه شاد شاد بود؛ بخصوص به هنگام گفتن جمله ی " تولدت مبارک! ".
در آن روز، آقا گفت و گفت و گفت و در پايان گفته هايش، دفترچه ی قطوری را که در دست گرفته بود، بالا برد و رو به همه ی کارمندان گرفت و فرياد زد: " ....و همين نکته را به برادران و خواهران مبارز و انقلابی مسلمانم بگويم که اين دفترچه ای که در دست من است، در حقيقت سندی است که دغدغه های خاطر مرا که يک برادر کوچکی بيش نيستم، در تمام طول مبارزه و انتظار برای تولد انقلابمان، انقلاب اسلامی مان ، در خود ضبط کرده است و هفته ی ديگر که سالگرد اين انقلاب عزيز است، از هم اکنون به استقبالش می رويم و همه با هم فرياد می زنيم که : (ای انقلاب! ای انقلاب عزيز، تولدت مبارک! تولدت مبارک !).
اول، پسر مشهدی قدير فرياد برآورد که " تولدت مبارک" و بعد هم، همه ی سالن يکصدا فرياد زدند " انقلاب عزيز، تولدت مبارک!". دکتر جان هم فرياد می زد و در همان حال، سعی می کرد که از پشت ديوار اشکی که جلوی ديدش را گرفته بود، دفترچه ی دست "موريانه" ی ايستاده در پشت ميکرفون را ببيند؛ دفترچه ای که رنگش، مخلوطی بود از رنگ "سبز و سفيد و سرخ " که عکس خدا را بر روی آن نقاشی کرده بود و.... ناگهان، از جائی ميان تماشاگران، کسی فرياد زد:" زنده باد انقلاب ! مرگ بر موريانه ها!". دکترجان هم مثل عده ای ديگر از تماشاگران، از جايش برخاست و داشت برای پيداکردن "شخص فريادزننده" افراد سالن را از نظر می گذراند که پسر مشهدی قدير به سوی او آمد و سر در گوشش کرد و پچپه وار گفت:" خفه شو! بنشين سر جات!" . دکترجان بی اراده نشست و پسر مشهدی قدير هم پس از آنکه فرياد زد "تکبير!" و همه مشغول صلوات فرستادن شدند، در صندلی خالی کنار دکتر جان نشست و همچنانکه بازوی او را محکم در چنگش گرفته بود، چشم از او برنداشت تا موريانه به همراه محافظينش از صحنه خارج شدند و تماشاگران از جايشان برخواستند و با فريادهای پياپی " زنده باد انقلاب! مرگ بر موريانه ها! " و با دست زدن های شديد، بازيگران را مورد تشويق قرار دادند و ... در آن شب، نمايش" مواظب موريانه ها ی انقلاب باشيم!" ، با استقبال بسيار گرم تماشاگران و بعضی از منتقدين رو به رو گرديد و به دستور مسئولين انقلابی ميهمان حاضر در سالن نمايش، قرار بر اين شد که در اولين روز افتتاحيه اولين جشنواره انقلاب و به قصد هشدار به مردم انقلابی ايران و تشويق آنها به ايجاد يک کمپين ضد "دروغ ، ريا و تظاهر" نشان داده شود!