آفت وآفاق
Sat 1 02 2020
علی اصغر راشدان
« آفت خانومی، مسئله های ریاضیم داره تموم میشه، تاجواب فرمول این آخری رو پیداکردم، مخموجوش آورد، توم انگارلاک کاری ناخنات تموم شد، بپرپائین، دولیوان چای تازه، ازقوری رو سماور بریز بیار تایه کم اختلاط خصوصی کنیم و خستگیمون در ره... »
« انگار مستخدمشم، چپ وراست خرده فرمایش می فرماید، یادت رفته؟ چن وقته دست توجیبت نبردی آفاق جونم، بی مایه فطیره، ازاون گذشته، ازتوحیاط وپشت میزکنارحوض تازیرزمین یه عالمه راهه، کی حوصله داره اینهمه راهوبره...»
« آشپزخونه دوتاپله ازکف حیاط پائین تره وزیرزمین نیست، ازاون گذشته، من که 18ساله ازهمه جهت تروخشک وکمکت میکنم، یه دفعه گفته م مستخدمتم؟ ازهرجاپول دست وپاکرده م، مقداریشم گذاشته م کف دستت که مبادالازم داشته باشی وپیش خواهرای دیگه، که اونهمه بهت کم محلی میکنن، گردن کج کنی، خوب تلافی میکنی...»
« خیلی خب، به تریش قبات برنخوره، رفتم چای بیارم، خودمم واسه یه لیوان چای دهنسوزدلم لک زده، ازاون گذشته، مدتیه کمترازاون حرفای خیلی خصوصی باهام میزنی، واسه اونجورگپ زدانم دلم پرپرمیزنه. خواهرای دیگه که به آقادائیشون میگن دنبالم نیا، بومیدی. تویکیم اگه شریک درددلام نبودی، تاحالادقمرگ شده بودم...»
« بازچونه ت گرم شدآفت! گفتم کله م جوش آورده، چائی روبیارتابنوشیم وخستگی درکنیم، بعدتابوق سگ ازهردری گپ میزنیم. خوبیش اینه که شب جمعه است وهمه رفتن خونه آبجی بزرگه مهمونی بازی وسرخرنداریم...»
«من دوتالیوان چائی روآوردم وتوهنوزواسه خودت گپ میزنی؟ قربون حواس جمع!»
« خیلیم خوب، خیلیم عالی، حالاشدی آفت عالم وآدم. همینجورکه چائیاروسرمی کشیم، درد دلای اونجوریمونم می کنیم. اول ازهمه، واسه بارصدم ازت می پرسم، بهم بگوواسه چی دنبال درس ومدرسه وکتابوول کردی وچن ساله تموم وقتتوبه ولنگاری میگذرونی؟ »
« من اصلاتقصیرندارم، مقصراصلی آبجی بزرگه مونه. »
« چی ربطی داره؟ خودتومچل نکن. آبجیم چیجوری بهت گفت همه چی روول کن وبرودنبال یللی تللی وولگردی؟ »
« میدونی که، تاکلاس شیشم معلم ومدیرمدرسه م بود. توتموم شش کلاس ابتدائی هیچ چی توکله ی خنگم فرونمی رفت. نمره هام همیشه دوسه یاحداکثرپنج بود، آبجی بهم بالای دوازده ونمره قبولی میداد. به عوضش زنگای آخرتوگوشم پچپچپه میکرد: تومدرسه جلسه ی اولیاومعلم داریم، بروخونه ما، بچه هاروتروخشک کن تامن بیام. شیش سال آزگارکارم این بود. اون نمره میدادومن بچه داری میکردم. واردکلاس اول دبیرستان که شدم، دیگه آبجی بزرگه نبود، مثل خرتوگل مونده شدم، هیچ چی ازهیچ درسی حالیم نبود. معلم ازم سئوال که میکرد، بچه های کلاس به جوابائی که میدادم قهقهه میزدن. معلم به مدیرگزارش کردکه آمادگی دبیرستان رفتنوندارم، بایددوباره دوره ابتدائی روبخونم وبگذرونم. اینجوری شدکه قیدمدرسه ودرس وکتابوازریشه زدم وعطاشوبه لقاش بخشیدم. حالامنم واسه بارصدم می پرسم،توراستاحسینی بهم بگوواسه چی اینهمه به کله ت فشارمیاری، شبانه روزدرس وکتاب میخونی ودوره تربیت معلم میگذرونی؟ »
« این که پرسیدن نداره، میخوام معلم بشم. »
« معلم بشی که چی بشه؟ »
« معلم بشم که به یه عده مثل تودرس بدم، کتابخونشون کنم، چشم وگوششونو روواقعیتای دوراطرافشون بازکنم، بهشون بفهمونم نبایدبگذارن هرسگ وگربه ای بزنه توسرشون،کلاسرشون بگذاره وازشون سواری بگیره، یادشون بدم چیجوری حق خودشونوازدهن گرگ بیرون بکشن...»
« تندنرو، بازکه دورورداشتی!ایناکه میگی، همه ش شعاره، ببری درلبنیاتی وخواربارفروشی سرخیابون، یه تفم کف دستت نمیگذاره، آفاق خانوم، واسه من یکی چسی نیا. »
«آفت همه چی دون، توبگو، پس من واسه چی کله خالی میکنم که معلم بشم؟»
« پیش کولی معلق بازی نکن، آفاق خانومی، توواسه این میخوای معلم بشی که ماهیانه مواجب بگیری وبدی شوهرت که شباحسابی بهت برسه ومشت ومالت بده. »
« بی شرم، حیاروخورده ویه ابم روش، باتونمیشه دهن به دهن شد. بعدمیگه واسه چی خواهرای دیگه بهش کم محلی می کنن، تولیاقتت بیشترازاینا نیست. » « خیلی خب، کوتابیا، چن وقت دیگه یه شوهرکنم که همه جای همه تون بسوزه، همین روزامثل توپ صدامیکنه. »
« مگه قرارنبودمن وتوهیچی ازهم پهنون نداشته باشیم؟ واسه چی تاحالایه کلمه نم پس ندادی، حقه باز؟حالااین امیرارسلان نامدارکی هست که مام نبایدبدونیم؟ »
« اگه قول بدی پیش هیچکدوم ازخواهرالب ترنکنی، بهت میگم. »
« توکه منوازخودت بهترمی شناسی، اصلااهل حرف زدن نیستم، به توهم خیلی لطف می کنم که این درددلای خیلی خصوصی رومیکنیم. »
« کاظم، پسرخواربارولبنیات فروشی سردونبش خیابون، سینه چاکمه، پام تودکونشون که میرسه، میکشونتم توپستوویه عالمه واسه م عزجزمیکنه، سرآخرم ساکموازهمه چی پرمیکنه ویه ریالم ازم قبول نمیکنه...»
« لابدتاحالاهمه جاتویکی کرده وآبروخونواده روباددادی، پس بگوفاحشه شدی، لکاته ی لوند! »
« سگ کی باشه، حواسم جمعه آفاق خانومی، مثل شماهاپخمه نیستم. »
« پس عاشق جمالته که هرروزساکتومجانی پرمیکنه؟ اونم بچه بقال جماعت که واسه ثنارسرمی بره! حالاراستاحسینی بگو، تاکجاهاپیش رفته؟ ماکه باهم نداریم ومن به کسی نمی گم. »
« تاحالابهش اجازه داده م فقط باسنامونازونوازش کنه. خیلی سینه چاکمه، رونامودست میکشه ویه ریزمیگه عینهوستون مرمره، لامصبا »
« اگه عاشقته، واسه چی نمیادخواستگاریت؟ من دقت نکرده م، چی شکلی هست، این ذلیل مرده؟ »
« سروسینه وشونه داره این هوا!توزورخونه ی شعبون جعفری میل میزنه. »
« منظورت اینه که ازنوچه های شعبون بی مخه؟ »
« بی مخ خودتی، اون شعبون جعفریه، کاظم ازش خیلی تعریف میکنه، سرسپرده شه...»
« خیلی خب، هرکی میره هم قدوقواره وهم کلاس خودشوپیدامیکنه. نگفتی واسه چی نمیادخواستگاریت، اگه سینه چاکته؟ »
« میگه ننه م مرده، همین روزابابابمم ریغ رحمتوسرمیکشه، میشم مالک همه چی، یه خونه م تودروازه غارداریم. بعدباخیال راحت میام خواستگاریت ویه عمرباهم عشق می کنیم...»
|
|