آيا حضرت خضر، اهل پلتيک هستند؟
" هفدهمين هنگام"
Wed 29 01 2020
سيروس"قاسم" سيف
دکتر علفی، در حالتی بين خواب و بيداری دست و پا میزد که کوبهی در باغ به صدا درآمد و پس از لحظه ای، مهربانو وارد اتاق شد و گفت:
- آقاجان! او و اژدری، آمده اند.
دکترعلفی، سرش را بلند نکرد که مبادا مهربانو، اشکهای او را ببيند. پس، لحاف را روی سر خودش کشيد و گفت:
- منظورت از اويی که با اژدری آمده است، شيخ علی است؟!
- بلی. شيخ علی و اژدری آمدهاند به ديدنتان.
- بگو پدرم حالشان خوش نيست.
- میدانند. برای همين هم آمدهاند به عيادتتان!
- بگو پدرم درازکشيده بودند، خوابشان برده است.
- مادرم بهشان گفت که خواب هستيد.
- خوب؟!
- گفتند که بيدارتان کنم!
- مادرت گفت که بيدارم کنی؟!
- نخير. اژدری وشيخ علی!
- عجب آدمهائی هستند اينها! بگو پدرم دارند نماز میخوانند!
- خوب، بعدش چه؟!
- به مادرت بگو که فعلا ببرتشان توی اتاق بزرگ تا بعدش ببينم چه بايد بکنم! برو!
مهربانو، به سرعت از اتاق بيرون زد و دکتر علفی، پس از لحظه ای، صدای پاهايشان را شنيد که دارند به طرف اتاق بزرگ میروند و در همان حال، صدای مهربانو را شنيد که دارد میگويد:
- بعله. نمازشان که تمام بشود، میآيند خدمتتان.
صدای شيخ علی آمد که میگفت:
- بزند به کمرش آن نماز!
دکترعلفی با خودش خنديد و گفت:
- بگو! بگو شيخ علی جان! میدانم که کجايت دارد میسوزد!
بعد، برای آنکه بتواند صدای گفتگوی حاجيه بانو و اژدری و شيخ علی را بشنود، خودش را کشاند به پشت دری که اتاق او را وصل میکرد به اتاق ميهمانها. درست لحظهای که گوشش را چسباند به در، صدای شيخ علی آمد که میگفت:
- آخه حاجيه بانو! شما چرا جلوش را نگرفتی؟!
حاجيه بانو گفت:
- من از کجا میدانستم؟! به من که نگفته بود. من هم مثل شما، توی مسجد بودم که خوابش را شنيدم. حالا، چرا شما اينقدر عصبانی شده ايد؟ خوب، خواب ديده است ديگر!
- خواب ديده است؟! نه حاجيه! خواب نديده است. معلوم نيست که باز چه کلکی توی کارش دارد که اين بار، خواب را بهانه کرده است. اول رفته است به قهوه خانهی حسن قهوه چی! بعدش هم رفته است به.....
- به قهوه خانهی حسن رفته است؟!
- بعله! مگر به شما نگفته است؟!
- نه!
شيخ علی به اژدری گفت:
- شما بگو خسرو خان! به حاجيه بگو که اين بی دين، باز چه دسته گلی به آب داده است!
بعد ازيکی دو بارسرفه که معلوم نبود، مال اژدری است يا مال شيخ علی، صدای اژدری آمد که میگفت:
- با اين خوابی که ديده است، شهر را به هم ريخته است. اول رفته است به قهوه خانهی حسن و علاوه بر تعريف کردن خوابش برای مردم، چند قواره کت و شلوار مردانه و لباس زنانه هم به حسن داده است! بعد هم رفته است به مسجد شيخ حسين و.......
مثل اينکه، حاجيه بانو، چيزی گفت که شيخ علی در جوابش گفت:
- نه حاجيه! نخير! نخير! مثل اينکه باز آقا، فيلش ياد هندوستان کرده است. ولی نمیداند که اگر ايندفعه شلوغ شود، مردم اولين جائی که به آتش بکشند، همان دکان خود او است و همين باغ! آنهم توی اين اوضاع و احوالاتی که سرحدات مملکت، آنطور شلوغ شده است و مجلس هم، آنطور به هم ريخته است. بايد بيايد اينجا، رو به روی من بنشيند و بگويد که از تعريف کردن چنان خوابی برای مردم، چه نيتی داشته است؟! چرا مسئلهی موقوفات را به ميان کشيده است؟! چه کاری به کار کسبه و تجار بازار دارد؟! دارد دوباره آتش به پا میکند در دولت آباد. مردم از من سؤال میکنند! میخواهند راست و دروغ خوابش را بدانند! من وظيفهی شرعی دارم حاجيه! اين اژدری هم وظيفهای دارد که دولت بر دوشش گذاشته است. ما بايد جوابگوی مردم باشيم!
صدای اژدری آمد که میگفت:
- همه را خر حساب کرده است. آخر فکر نکرده است که همين مردم، از خودشان سؤال خواهند کرد که آن حضرت خضری که خداوند چنان قدرتی به ايشان عطا کرده است که تا دنيا دنيا است، میتوانند همانطور زنده باشند و هروقت هم که دلشان بخواهد، حاضر و غايب شوند و تازه....، حضرت خضر که میتوانند به قدرت خداوند، آنهم با يک اشاره، شهر دولت آباد که هيچ، بلکه همهی اين دنيای خراب شده را آباد کنند و بکنند مثل بهشت برين، آيا در شأن ايشان است که بيايند به خواب امثال او و بخواهند که واسطه شود برای آباد کردن دولت آباد؟! آخر مگر حضرت خضر، دولت هستند؟! آخر ايشان چه کاری به کار نظميه و مجلس و يا مسائل ديگر دارند؟! آخر مگر ايشان اهل پلتيک و اين جور چيزها هستند که بيفتند وسط.....
شيخ علی به ميان حرف اژدری پريد و گفت:
- البته، خسروخان! اگر امر خداوند تعلق بگيرد، حضرت به وقتش اهل پلتيک هم هستند! اما، بهتر است که شما فعلا وارد معقولات نشويد و صحبت بر سر اينکه حضرت، اهل چه هستند و اهل چه نيستند را بگذاريد به عهدهی اهلش!
- ولی، حاجی آقا! بنده با عرايضی که کردم، منظورم دخالت در اموری نيست که مربوط به شما است. از آنجائی که همين امروز صبح خودتان میفرموديد که کسر شأن اهل علم است که خودشان را آلوده به اين سر و صداهائی بکنند که در مجلس بلند شده است، بنده هم به همان دليل عرض میکنم که بالاخره، حضرت خضر هم، يک جورهائی، اهل علم به حساب میآيند، نه اهل پلتيک. خلاف عرض میکنم؟!
شيخ علی خنديد و گفت:
- خسروخان، آمدی ابرويش را درست کنی، چشمش را کور کردی! برای همين است که میگويم صحبت بر سر اين نوع مباحث را بگذار بر عهدهی اهلش! آنچه را که من در بارهی مجلس به تو گفتم، مسئلهی ديگری بود و ما به اينجا برای مسئلهی ديگری آمده ايم!
بعد، شيخ علی، ناگهان، رو به خارج از اتاق فريادزد و گفت:
- پس چرا نمیآئی؟! نکند داری نماز جعفر طيار میخوانی!
دکترعلفی، خودش را از پشت در، به کناری کشيد و شروع کرد به بشکن زدن و با خودش گفت:
- نه شيخ علی جان! دارم نماز هزار رکعت میخوانم. نماز هزار رکعت!
صدای پائی از بيرون اتاق به گوش رسيد. دکترعلفی، خودش را رساند به بستر و لحاف را کشيد روی سرش که حاجيه بانو وارد اتاق شد و همانجا دم در ايستاد و گفت:
- پس چرا نمیآئی؟! مگر نمیشنوی که شيخ علی، باغ را گذاشته است روی سرش؟! به قهوه خانهی حسن چرا رفته ای؟! با مسجد شيخ حسين چکارداشته ای؟! قضيهی قوارههای پارچه چه بوده است ديگر؟!
دکترعلفی، سرش را از زير لحاف بيرون آورد و از جايش برخاست و بشکن زنان رفت به سوی حاجيه بانو و اول، پيشانی او را بوسيد و بعد هم، بيخ گوشش زمزمه کرد و گفت:
- عقاب ما، دوسر دارد بانو جان! سری ديوانه. سری عاقل. امروز؛ روز ديوانگی عقاب ما است!
حاجيه بانو، خودش را با بی حوصلگی به کناری کشاند و گفت:
- من ديگر نمیدانم. بيا آن اتاق و با هر سر که میخواهی جوابشان را بده!
حاجيه بانو، با کلافگی از اتاق خارج شد و دکترعلفی هم به دنبالش. حاجيه بانو رفت به اتاق ميهمانها، اما دکترعلفی رفت به آشپزخانه و کارد بلندی را برداشت و دستهی آن را در دست گرفت و تيغهی آن را گرفت جلوی صورتش و همانطور که وارد اتاق ميهمانها میشد، با دهنش شروع کرد به مارش نظامی زدن. تا چشم شيخ علی به او افتاد، رو به خسرو اژدری فرياد زد و گفت:
- اژدری! بگيرش!
اژدری هم، فورا موزرش را درآورد و رو به دکترعلفی گرفت و فريادزد و گفت:
- دکتر! اگر يک قدم ديگر جلو بيائی، سوراخ سوراخت میکنم!
دکترعلفی، زد زيرخنده و همانجا، جلوی در نشست و کارد را سراند به وسط اتاق و رو کرد به شيخ علی و گفت:
- نترس! کارد را برای اين نياورده ام که تو را بکشم! کارد را برای آن آورده ام که بدهم به دست تو و بگويم که يا همين حالا، مرا با همين کارد بکش و يا باورکن که حضرت خضر به خواب من آمده است!
اژدری، کارد را برداشت و بعد، موزرش را گذاشت توی بغلش و خودش را پس کشيد و ساکت نشست سر جايش. شيخ علی، رو به دکترعلفی کرد و گفت:
- آخر تو چه ات شده است؟! اين حرکات برای چيست؟!
دکترعلفی، دوزانو نشست و سرش را پائين انداخت و گردنش را کج کرد و گفت:
- اگر خوابی را که من ديده ام، خود تو ديده بودی، حالت از من هم بدترمی شد.من، يک عمر تظاهر به مسلمانی میکردم و پشت سرت هم، نماز میخواندم، اما در طول همهی آن سالها، به خونت تشنه بودم تا آنکه ديشب حضرت خضر به خوابم آمدند و فرمودند که شيخ علی، بندهی خاص ما است. شرمت نمیآيد که به او دروغ میگوئی؟! برخيز و برو پيشش و از او عذر بخواه! به ايشان عرض کردم کهای آقای من!ای مولای من! شيخ علی، دلش با من صاف نيست. باور نمیکند. حضرت فرمودند که حق با شيخ علی است، اما اگر پيغام ما را به او برسانی، تو را باور خواهد کرد.
دکترعلفی، سکوت کرد و منتظر شد که شيخ علی، جوابش را بدهد. وقتی که ديد شيخ علی، سرش را پائين انداخته است و چيزی نمیگويد، به سخنش ادامه داد و گفت:
- خب! چه میگوئی؟! اگر باور نمیکنی، پس آن کارد را بده به من تا همين حالا خودم را بکشم! بعدش، خودت جواب حضرت را خواهی داد!
شيخ علی، سرش را بلند کرد و اول کمی خودش را جا به جا کرد و بعد نگاهی به اژدری و نگاهی به حاجيه بانو انداخت و روکرد به دکترعلفی و گفت:
- حضرت، در بارهی شيخ حسين چه فرمودند؟
- چيزهائی فرمودند که بايد شخصا به او بگويم. البته، به وقتش!
- اما، تو که امروز، توی مسجد شيخ حسين بودهای و خوابت را هم برای او تعريف کرده ای!
- بلی. بودم. آن چيزهائی را که از خوابم در آنجا تعريف کردم، چيزهائی بود که به دستور حضرت، بايد جلوی همه تعريف میکردم، اما چيزهائی هم هست که حضرت دستور فرمودهاند که فقط بايد در خلوت به خود حاج آقا شيخ حسين بگويم. البته، به وقتش!
- حسن قهوه چی چه؟!
- حسن هم، همانطور. چيزهائی بود که بايد در قهوه خانه، جلوی همه میگفتم و چيزهائی هم هست که بايد در خلوت به او بگويم. البته، به وقتش!
- از جانب حضرت، برای صولت هم پيغامی داری؟
- بلی. بايد به شخص خود او بگويم. به وقتش!
- برای اژدری چه؟
- دارم.
- خوب. بگو!
اژدری، دستپاچه، به ميان حرف شيخ علی پريد و گفت:
- حتما، حضرت فرمودهاند که به خود من شخصا بايد بگويد! درست است دکتر؟!
- بلی. همينطور است. به وقتش!
شيخ علی، دوباره سرش را پائين انداخت و پس از لحظهای که تسبيحش را به بازی گرفت، خودش را جمع و جور کرد و عبايش را کشيد روی زانوهايش و چشم در چشم دکترعلفی دوخت و گفت:
- اين لقمهای را که برداشته ای، لقمهی گندهای است. میترسم که از گلويت پائين نرود!
- چرا؟! چون خواب حضرت خضر عليه السلام را ديده ام؟!
شيخ علی، پوزخندی زد و گفـت:
- پيش کولی، ملق میزنی؟!
- پس، میخواهی بگوئی که حضرت خضر و مِضری وجود ندارد!ها؟! خوب! اين را توی مسجد، جلوی همان مردم میگفتی تا تکليفشان را با خواب من بدانند!
- احتياج به گفتن من نداشت! مردم، تکليفشان را از پيش میدانستند.
- که چی؟!
- که چطور میشود آن حضرت، به خواب زنديقی مثل تو آمده باشند!
- پس، چرا وقتی خوابم را برای آنها تعريف کردم، همه شان صلوات فرستادند؟! چند نفرشان هم آمدند دنبالم توی صحن مسجد و صورتم را بوسيدند!
- اگر بعدش میماندی، با چشمهای خودت میديدی که بعد از رفتنت چطور دوره ام کرده بودند! ولم نمیکردند. همه اش از من میخواستند که نظرم را در مورد خوابت بدهم!
- خوب! نظرمی دادی. چرا ندادی؟!
- نظرم را میدادم؟! نظرم را.....
شيخ علی، نفسش از عصبانيت بند آمد و نتوانست جمله اش را تمام کند. رو به خسرو اژدری کرد و با صدای خفهای گفت:
- خسرو! شما يک چيزی به اين بگو! من حالم مساعد نيست!
خسرو اژدری روکرد به دکترعلفی و گفت:
- دکتر! همينقدر میخواهم به تو بگويم که اگر به خاطر قوم و خويشی و به خاطر سالها دوستی مان نبود، به جرم همين خوابی که ديده ای، بايد همين حالا، تو را کتف بسته میبردم به نظميه و بعدش هم میفرستادمت به تهران!
دکترعلفی، شروع کرد به خنديدن و گفت:
- يا حضرت خضر! آقاجان خودت به دادم برس! آقاجان، چرا برای اعلام مقاصد سياسی ات، من بدبخت را وسيله قرارداده ای؟!
شيخ عل، غريد و گفت:
- گفتم که پيش کولی، ملق نزن ملعون! حضرت، چه کاری به کار توی زنديق دارند! اين تو هستی که حضرت را وسيلهی رسيدن به مقاصدت کرده ای!
اژدری، ادامه داد و گفت:
- اگر مقصودت، خريدن درشکه است، خب! بخر! میخواهی دارالشفا درست کنی؟! خب بکن! چرا کار دست خودت میدهی؟! چه کار به کار نظميه داری؟! چه کار به کار محبس داری؟! به تو چه ربطی دارد که چه کسی جرم کرده است و يا نکرده است؟! شهر دولت آباد، خراب است يا آباد است، يعنی چه؟! چرا پای حضرت را به مسائل پلتيک میکشانی؟! حالا، باز ممکن است که حاجی آقا ناراحت بشوند! ولی، مگر حضرت خضر، خدای نخواسته، بر دولت ياغی شدهاند که بيايند به خواب تو و اين گونه فرمايشاتی بکنند!ها؟!
دکترعلفی، شروع کرد به غش غش خنديدن و شيخ علی چهره درهم کشيد و رو به خسرو اژدری کرد و گفت:
- خسروخان! خسروخان! گفتم اهل پلتيک بودن و يا نبودن حضرت، جاي بحثش اينجا نيست! موضوع اين است که اين بی دين، رفته است پيش آن شيخ حسين متعصب خر! و ما را با شاخ گاو درانداخته است! با وجو اينکه خود اين بی دين میداند که آن شيخ حسين خر، سر آن چندرغاز موقوفهای که در توليت من است، چه گربههائی که نرقصانده است! و يا سرهمان بزرگ کردن صحن مسجدش! آخر،ای بی دين! مگر همين شيخ حسين نبود که وقتی انبار دکانت را میخواست بالا بکشد، مرا جلو انداختی که از همين اژدری حی و حاضر، خواهش کنم که جلو او را بگيرد؟! حالا، چه شده است که يکدفعه به فکر بزرگ کردن صحن مسجد آن خرمقدس نفهم افتاده ای؟!
دکترعلفی، با لبخند معنا داری گفت:
- آشيخ علی جان! حضرت ، سفارش تعمير مسجد خودت را که فرموده اند!
شيخ علی، فريادزد و گفت:
- اينقدر نگو، حضرت! حضرت! من از تو میپرسم. از خود تو! چرا میگوئی که من بايد از درآمد موقوفات، خرج بزرگ کردن مسجد شيخ حسين را بدهم؟ها؟!
- تو که قرارنيست تنها بدهی، آشيخ علی جان! تجار و کسبهی بازار هم بايد کمک کنند. تازه، خود شيخ حسين هم بايد برای تعمير مسجد تو کمک کند!
- چرا مزخرف میگوئی ملعون! شيخ حسين دندان گرد، کمک کند؟! تازه، کمک کند که چه بشود؟! که من، مسجد او را بزرگ کنم و او، مسجد مرا تعمير کند؟!
-ای شيخ علی جان! مسجد، مسجد است. خانهی خدا است. حالا، میخواهد مسجد تو باشد يا مسجد شيخ حسين. چه فرقی میکند؟!
شيخ علی، روکرد به خسرواژدری و حاجيه بانو و گفت:
- میبينيد؟! میبينيد؟! همين حرفهايش است که مرا آتش میزند! حالا، من ديگر آنقدر ذليل و بدبخت شده ام که اين زنديق، پيش من بنشيند و برای من از خدا حرف بزند؟!
دکترعلفی، پوزخندی زد و گفت:
- و تزل و من تشاء و تعزو من تشاء، آشيخ علی جان!
شيخ علی، به ناگهان، عصايش را برداشت و نوک آن را با تهديد رو به سينهی دکترعلفی برد و فريادزد و گفت:
- خفه شو مرتيکهی زنديق! حالا، ديگه برای من قرآن میخوانی؟! آخ اگر سايهی اين حاجيه، بر سرت نبود! آخ اگر سايهی اين حاجيه، بر سرت نبود،آنوقت میدانستم که با تو چه کنم!
دکترعلفی هم، دوزانو نشست و سينه اش را رو به شيخ علی گرفت و فريادزد و گفت:
- بزن! بزن! به خدا قسم که راست میگوئی! همه اش به خاطر همين بانو است! اگر به خاطر او نبود، تو امروز توی دولت آباد نبودی که عصايت را روی من بلند کنی!
حاجيه بانو که تا به حال، ساکت نشسته بود، ناگهان، زد زير گريه و بعد هم از جايش برخاست و در حالی که از اتاق خارج میشد، گفت:
-ای کاش میمردم و اين روزها را نمیديدم! دارم تقاص خوابهائی را که ديده ام، پس میدهم!
پس از خارج شدن حاجيه بانو، سکوتی سنگين بر فضای اتاق حاکم شد. پس از لحظاتی، مهربانو با سينی چای آمد و جلوی هرکدام از آنها، استکانی گذاشت و خارج شد. پس از خارج شدن مهربانو، خسرو اژدری رو کرد به دکترعلفی و گفت:
- خوب! بالاخره میخواهی چه بکنی؟!
- چه کاری میتوانم بکنم؟! شما خودت بگو!
اژدری روکرد به شيخ علی و گفت:
- شما، چه میفرمائيد حاجی آقا؟
- چه بگويم عموجان! فکرم به جائی نمیرسد. مردم از من سؤال میکنند و میخواهند که تکليفشان را با راست و دروغ او بدانند! نسبت دادن چنين حرفهائی، آنهم به ساحت آن حضرت، مطمئنن بی جواب نمیماند! حالا، آنهائی که پشت سر من نماز میخوانند تا اندازهای افراد روشنی هستند. اما، آن شيخ حسين خرمقدس و مريدهای خرتر از خودش را چکارکنم؟! اگر فردا ريختند توی باغ و بلائی سر اينها آوردند چه؟! از طرف ديگر، به قول خودت، خوب، حرفها، حرفهای پلتيک است و تو هم وظيفهای داری که از طرف دولت..........
اژدری، به ميان حرف شيخ علی آمد و گفت:
- میگويم چطور است که دکتر، مصلحتی هم که شده است، برود و امشب، يک خواب ديگر ببيند و بعدهم فردا بيايد توی مسجد شما و يا همان مسجد شيخ حسين و به مردم بگويد که مثلا.....چه میدانم.....مثلا.... بگويد که..... مثلا..... منظور حضرت از اين چيزهائی که در خواب قبل فرموده اند، آن چيزها نبوده است و.... مثلا .... منظورشان چيزهای ديگری بوده است. مثلا....چه میدانم....مثلا...منظورشان، شهر دولت آباد نبوده است، بلکه منظورشان همان شهرهای جابلقا و جابلسا و ....مثلا....اينجور چيزها بوده است و مثلا.......
شيخ علی روکرد به اژدری و با عصبانيت گفت:
- هی، چرا اينقدر، مثلا مثلا میکنی عمو؟! گفتم که اشکال شما اين است که به اين امور وارد نيستی! همين، خودش باعث مسخرگی میشود. آخر، حضرت خضر که استغفرالله......لااله الالله ..... آخر عموجان، اين مزخرفات چيست که میگوئی؟! آخر، برود و يک خواب ديگر ببيند، يعنی چه؟! چرا همه چيز را به مسخره میگيری؟!
داستان ادامه دارد..........
|
|