غم عشقت، بيابون پرورم کرد
"سيزدهمين هنگام"
Wed 29 01 2020
سيروس"قاسم" سيف
يعقوب، پا به دورهی بلوغ گذاشته بود و در يکی از همان روزهای بالغ شدنش، وقتی که داشت از جلوی آينهی قدی خانهشان میگذشت، آينه او را غافلگير کرد و به سوی خود کشاند. ايستاد و خودش را در آينه ورانداز کرد. موهای سياه، کرکهای روی لب، ابروهای کمانی، چشمهای بادامی با مردمکهای عسلی رنگ، بينی قلمی، لبهای قيطانی، گردن بلند، شانههای کشيده و سينهی جلو آمده. همه میگفتند که دارد شبيه پدرش میشود. بنابراين، به نشانهی تأييد، دستی بر بازوهايش کشيد و از خودش خوشش آمد. از آينه که گذشت، مهربانو در آينهی خيالش ظاهر شد که هم قد و قامت خود او بود. با چادری سياه که همهی هيکلش را پوشانده بود و فقط گردی صورتش پيدا بود. صورتی سفيد، چشم و ابروهائی سياه، لبها به رنگ عناب و گونهها به رنگ مس. نفسش گرفت. خم شد و کفشهايش را پوشيد و ايستاد تا نفس عميقی بکشد. نفس را که بيرون داد، حس کرد که پرههای دماغش، مثل پرههای دماغ اسبشان، میلرزد. بی اراده، شيههای کشيد و از اتاق بيرون زد
. از هفت سال پيش که برای آخرين بار به ديدار مهربانو رفته بود و ناگهان با شنيدن صدای در باغ، ازجايش جهيده بود و از درخت بالا رفته بود و خودش را به کوچه رسانده بود، ديگر پا به درون باغ نگذاشته بود. چون، با ناپديد شدن پدرش، بايد هرروز صبح با مادرش کوکب، سوار بر گاری میشد و میرفت به ميدان بار. بعد هم، کوکب، دست او را گرفته بود گذاشته بود توی دست حسن قهوه چی و شده بود، شاگرد قهوه خانه. با همهی اين گرفتاریها، يک بارکه وقتی پيدا کرده بود و خودش را رسانده بود به باغ و از درخت اين سوی ديوار بالا رفته بود، ديده بود که از درخت آنسوی ديوارکه نردبان ورود او به باغ بود، خبری نيست. آن دفعه، جرأت پريدن به درون باغ را در خود نديده بود و تا بيايد و جرأت پيداکند، درست در رو به روی محل ورود و خروج او به باغ، دکان نانوائی يی بازشده بود و از آن زمان به بعد، او بود و فکربه مهربانو و بيادآوردن گذشتههائی که به مرور خاطرهای میشدند دور دور دور. و اگر هم، به تصادف همديگر را در کوچه و خيابان میديدند، عمر ديدارشان به اندازهی عمر يک نگاه بود. اما، همان نگاه، روز و شب شان را، روزو شب ديگری میکرد. مهربانو، خودش را میرساند به باغ و در اتاق را میبست و میرفت به سراغ ديوان حافظ و مولانا و اگر در چنان لحظاتی، چهارقولوها، مزاحم حالش میشدند، برمی افروخت و در پی بهانهای بود تا فرياد بکشد و بعد هم، زار زار بگريد و چهارقولوها، دوره اش کنند و بگويند: " چه ات شده است. چرا گريه می کنی؟!"
"دلم گرفته است"
" چشممان روشن! خانم، اهل دل شده است!"
يعقوب هم، چه در بيرون و چه دردرون قهوه خانه، به هنگام شستن استکانها و يا وقتی که مشغول گيراندن آتش قليان، در آتشگردان بود، شعری را زير لب زمزمه میکرد. زمزمهای که به گوش مشتریها هم رسيده بود و بر دلشان هم نشسته بود و از او خواسته بودند که بلندتر بخواند و و او هم خوانده بود: - غم عشقت، بيابون پرورم کرد. هوای بخت، بی بال و پرم کرد. به مو گفتی، صبوری کن صبوری. صبوری، طرفه خاکی بر سرم کرد . و به مرورايام، چنان شده بود که اگر آوازی از دل شب دولت آباد میآمد، همه میدانستند که صدای يعقوب پسرغلام گاريچی است. آوازی که چون به گوش مهربانو میرسيد، او را بی اراده به سوی پنجرهی اتاقش میکشاند و پيشانی به شيشه میچسباند و چشمهايش را میبست و سعی میکرد چهرهی يعقوب را در خيالش زنده کند و درهمان خيال، دست در گردن او اندازد و او را ببرد به باغ کودکیهاشان، زيردرخت سيب يا توی آن انباری نمور و اشباع شده از بوی يونجه و کاه و غلت و واغلت زدنها و غش غش خندههاشان. صدای يعقوب که دور میشد، روی از پنجره برمی گرداند و با خيال او میرفت به رختخواب.
در يکی از همان شبها بود که که کوکب به يعقوب گفت که فردا میرويم به مشهد.
" به مشهد! برای چه؟!"
" نذرکرده بودم که اگر بابايت پيدايش شود، با هم برويم به پابوس اما رضا"
" هنوز که بابا پيدايش نشده است که تو میخواهی نذرت را ادا کنی! "
کوکب، لبخند معنا داری زد و گفت:" ديشب، اما رضا را خواب ديدم. گفت تو نذرت را ادا کن کوکب! آنوقت، پيدا کردن غلام با من!"
صبح آن شب، کوکب بار و بنه را بست و به همراه يعقوب و سکينه، دولت آباد را به مقصد مشهد ترک کردند. به مشهد که رسيدند، يکراست رفتند به حرم. کوکب، گليمی را که به همراه خودش آورده بود، در گوشهای توی صحن بزرگ پهن کرد و وسايل را گذاشت روی گليم و به يعقوب گفت:" با خواهرت، همين جا، روی گليم بنشين تا من بروم سلامی به حضرت بکنم و زود برگردم"
رفتن و بازگشتنش، يک ساعتی طول کشيد و وقتی که آمد، مرد غريبهای هم با او بود. با موهای سر و ريشی بلند که انگار صد سال کوتاهشان نکرده بود. کوکب و مرد غريبه، آمدند جلو و نرسيده به بچهها ايستادند. يعقوب و سکينه خيره مانده بودند به مرد غريبه. کوکب يک قدم جلو گذاشت و گفت:" بهتتان زده است؟! باورتان نمیشود که خودش باشد! ها؟! "
يعقوب نيم خيز شد و گفت:" بابا است؟! "
مرد غريبه پريد به سوی يعقوب و او را در آغوش گرفت و شروع کرد به گريه کردن. يعقوب، اگرچه دلش میگفت که بابا است اما چشمهايش باور نمیکردند. سکينه، خودش را به پشت مادرش رساند و در حالی که دست او را محکم در دستهايش میفشرد، هی پشت سرهم به مادرش می گفت: "راست میگوئی؟ با با است؟! "
کوکب، رو به مرد غريبه کرد و گفت: " گفتم که با آن ريش و پشمی که گذاشته ای، شده ای مثل جنگلی ها! حتی يعقوب هم تو را نخواهد شناخت، چه برسد به سکينه که...."
سکينه از جايش کنده شد و خودش را انداخت توی بغل غلام و زد زير گريه. يعقوب هم از گريهی خواهرش به گريه افتاد و کوکب هم با همهی خودداریای که میخواست بکند، اختياراز دست داد و به آنها پيوست و تا به خود بيايند، زوار دورشان را گرفته بودند:
" چه خبر شده است؟!"
" نمیدانم. شايد کسشان مرده باشد!"
" نه. گريه شان از شوق است. نگاهشان کن. دارند با هم میخندند"
"شايد هم مريض شان شفا يافته باشد. ها؟! صبر کن ببينم! او کوکب نيست؟!"
"کدام کوکب؟"
" کوکب خودمان ديگر! زن غلام گاريچی"
" به گمانم. چرا. چرا خودش است! دختر و پسرش هم هستند!"
راه افتادند به طرف کوکب:
" سلام کوکب! خير باشد انشالله! چه شده است؟!"
تا کوکب مشغول احوال پرسی شد، غلام ، چيزی در گوش يعقوب گفت و به سرعت، خودش را کشاند به ميان زوارهای اطراف و ناپديد شد. کوکب مانده بودهاج و واج که به آشناهای دولت آبادی اش چه بگويد؟! يعقوب و سکينه هم، فورا وسايل را برداشتند و گليم را لوله کردند و رفتند به سوی مادرشان که داشت برای آشناهايش تعريف میکرد که : " بعله! غلام، در زمان طلبگی اش، پيش از آنکه به دولت آباد بيايد ، يک مدتی رفته بود و درويش شده بود و توی چله مینشست. توی صحن با بچههايم نشسته بودم که يکدفعه چشمم به اين درويش افتاد. با خودم گفتم که بروم وازاو پرس و جوئی بکنم، ضرر ندارد. شايد که بازهم غلام را يک جائی ديده باشد!"
" بالاخره ديده بودش؟"
" نه. اما غلام را میشناخت. میگفت که بيست سالی میشود که او را نديده است"
" حالا، چرا تا ما را ديد، يکدفعه غيبش زد!"
"کی؟"
" همان جناب درويش!"
"چه میدانم!"
کوکب، کلافه از آشناهای دولت آبادی اش روی برگرداند و رو به بچهها کرد و گفتت: " راه بيفتيد! دارد ديرمان میشو!"
دولت آبادیها، جلو آمدند و گفتند:" حالا، چه عجلهای داری؟! "
" بايد بروم و تا شب نشده، يک سر پناهی پيداکنم. خدا حافظ. التماس دعا دارم"
کوکب راه افتاد و يعقوب و سکينه هم به دنبالش:
" بابا يتان کجا رفت؟! "
يعقوب، نگاهی به اطرافش انداخت و بعد، آهسته به کوکب گفت: " بابا گفت که ما برويم به مسجد گوهرشاد. يک نفر را میفرستد که ما را ببرد پيش او."
کوکب، بر سرعت قدمهايش افزود و در همان حال، برگشت و به پشت سرش نگاه کرد و ديد که دولت آبادیها، هنوز دارند به او نگاه میکنند و در خيالش، صدای آنها را شنيد که دارند به همديگرمی گويند که: " اين هم از عروس حاج آقا شيخ علی مان! "
تا به دولت آباد بازگردند، يک ماهی سفرشان طول کشيده بود و هنوز بارو بنه را زمين نگذاشته بودند که همسايهها، از در و پنجره و بالای ديوار، سرک میکشيدند و سراغ درويشی را میگرفتند که کوکب در مشهد ديده بود! کوکب هم میفهميد که پشت همهی آن سؤالها، چه نيتی پنهان دارند و به هرکس، به فراخورحالش جوابی میداد. گوناگونی جوابهای او، شک عدهای را مبدل به يقين کرده بود که بايد زير کاسه، نيم کاسهای هم باشد! از کوکب که چيزی دستگيرشان نمیشد، میرفتند به سراغ يعقوب و سکينه. اما، يعقوب و سکينه هم، آن يعقوب و سکينهی پيش از سفرشان به مشهد نبودند، بلکه آدمهائی شده بودند خود دار و نکته سنج. آنها درآن سفر، به رازی دست يافته بودند که مادرشان، هفت سال به تنهائی، سنگينی آن را بر دوش کشيده بود! غلام، در همان چند روزی که با آنها بود، چيزهائی گفته بود که پيش از آن، از زبان هيچکس نشنيده بودند. غلام گفته بود که: ( ....دولت آباد هم، مثل همهی شهرهای ايران، مثل همهی شهرهای دنيا، کوخ نشينهائی دارد و کاخ نشينهائی. و هر بدبختی که بر سر کوخ نشينها میآيد، از دست کاخ نشينها است که......). يعقوب، پس ازبازگشتن از سفر، برای خودش ميان کوخ نشينها، جائی باز کرده بود. همه میديدند که چقدر روز به روز، گفتار و کردارش، شبيه غلام میشود. برای خودش خطی کشيده بود و کوخ نشينها را يکطرف گذاشته بود و کاخ نشينها را يکطرف. غلام به او گفته بود که: (.......و هرجا بحث و دعوائی هم درمی گيرد، در يکطرفش کوخ نشينی بايد ايستاده باشد و در طرف ديگرش، کاخ نشينی. حتی اگر ان بحث و دعوا، ميان دو کاخ نشين باشد يا ميان دو کوخ نشين.........). يعقوب، پيش خودش، کاخ نشينها را میشمرد: صولت، شيخ علی، خسرو اژدری، دکتر علفی، شيخ حسين، حاجی زعفرانی و همينطور میآمد تا میرسيد به حسن قهوه چی. حس قهوه چی میخنديد و می گفت:" حالا، ما هم شده ايم کاخ نشين! آقا يعقوب؟!"
" ها، عموحسن! تو نسبت به من، کاخ نشين هستی. کاخت، همين قهوه خونته. کاخت، همان خونته که چهار اتاق داره و دورش هم يک ديوار کشيدی و ميگی خونهی من! ملک من! خب؟! سرمايه داری عموحسن. نگو که نداری! توی همين قهوه خونه، کی شاگرده و کی اوستا؟! من برای تو کارمی کنم يا تو برای من؟! عصر به عصر که ميشه، کی مزد ميده و کی مزد میگيره؟"
حسن میخنديد و می گفت: " ای بابا! گنجشک چيه که کله و پاچه اش باشه؟!"
"کلهی مورچه، بزرگتره يا کلهی گنجشک؟! خب! تو، همون گنجشکه هستی و ما هم، همون مورچه هه. درسته؟"
حسن، يک قرانیای را که توی دستش نگهداشته بود، میگذاشت کف دست يعقوب و میگفت: " بيا! بيا اينهم يک قران ديگه! يکدنگی ات به کوکب رفته و لفظ و قلم صحبت کردنت به غلام! حالا، راضی شدی؟!"
" قربان دستت عمو حسن. حساب حسابه، و گرنه ما چاکرت هم هستيم! "
هر روز که میگذشت، نفرت يعقوب به کاخ نشينها بيشتر میشد. مانده بود که با دکترعلفی چه بايد بکند که از طرفی، از کاخ نشينها به حساب میآمد و از طرفی، پدر مهربانو بود. البته، علاوه بر آن، حرف و سخنهای ديگری هم پشت سر دکتر علفی و خانواده اش بود. مردم میگفتند که :" دکتر علفی و خانواده اش، دروغ میگويند که ديگر عارفی نيستند. آنها میخواهند که با اين حرفهايشان، توی دل مردم مسلمان، جا بازکنند. باغ دارند، زمين دارند، با بالاها رابطه دارند و در بيرون، به اسلام تظاهرمی کنند، اما در درون خودشان، حلال و حرام و محرم و نامحرم سرشان نمیشود. دخترچهارده ساله شان را با آن چهارقولوهای لندهور، ول کرده اند توی باغ که بيست و چهارساعته، صدای کرکر خنده و دايره زدن و آوازخواندن و فسق فجورشان، به آسمان برود. درست مثل اين میماند که آتش و پنبه را بگذارند کنار همديگر!"
"آتش و پنبه يعنی چه؟! خواهر و برادرند!"
"خواهر و برادر؟! پدرشان يکی است يا مادرشان؟!"
"خب! پدر و مادرشان، يکی نباشد! از بچگی که با هم بزرگ شده اند!"
" تو، چقدرساده هستی يعقوب! مگر نشنيدهای که تابستان قبل، توی زمينهای صولت آباد، ديده اند که دختره و چهارقولوه، روی خرمن گندم، دست در گردن همديگر، غلت و واغلت می زده اند!"
"خب، بازی میکرده اند"
" ها! بازی میکرده اند؟! دختر چهارده ساله، با چهارتا لندهور که الان دارد هفده هيجده سالشان میشود، بازی میکرده اند؟! العياذ و بالله! توی اين سن و سال، خواهر و برادر هم که باشند، در کنار هم، حکم آتش و پنبه را دارند تا چه برسد به اينها که نه خواهر و برادرند و نه مسلمان! "
يعقوبف همهی اين حرفها را میشنيد و با دلی پراز غصه، به خانه میآمد، اما آرام نمیگرفت و به ناگهان، خلقش تنگ میشد و از جايش برمیخاست که دوباره از خانه بيرون بزند که کوکب جلويش را میگرفت:
" باز کجا داری میروی يعقوب؟! "
"کجا را دارم که بروم؟! میروم تا سر کوچه و بر می گردم!"
" نگو میروم تا سر کوچه! بگو میروم که کوچه باغی بخوانم!"
"چکارکنم؟! مگرخواندن گناهه؟!"
"مادرجان! پشت سرت لغاز میخوانند! میگويند که پسر غلام، خاطرخواه شده است!"
"خاطرخواه کی؟"
"چه میدانم! اگر میدانستم که همين فردا، میرفتم خواستگاری"
يعقوب میچرخيد دور خودش و فکر میکرد که بگويد يا نگويد؟! اما، نمیگفت و باز، مثل اسب شيهه میکشيد و میزد بيرون تا بخواند: غم عشقت، بيابون پرورم کرد .هوای بخت، بی بال و پرم کرد .به مو گفتی صبوری کن، صبوری .صبوری، طرفه خاکی بر سرم کرد.
داستان ادامه دارد......................
|
|