عصر نو
www.asre-nou.net

یک تجربه و ابعاد فاجعه


Tue 28 01 2020

اسد سیف

asad-seif.jpg
چند ماه پیش کتابی از من با عنوان "دگرباشان جنسی در ادبیات تبعید ایران" منتشر شد. این کتاب با استقبال خوانندگان روبر شد و نشد. حال هشت ماه پس از انتشار کتاب می‌خواهم تجربه خود را پیرامون همین "شد" و "نشد" بنویسم. این‌که چرا می‌خواهم از آن بنویسم، بازمی‌گردد به برخورد ما ایرانیان با پدیده‌ای به نام همجنسگرایی.

می‌گویم کتاب با استقبال روبرو شد. دلیل این‌که؛ در رادیوهای خارج از کشور، نشریات و سایت‌ها از آن نوشتند و خواندن آن را به دیگران توصیه کردند. همکاران نویسنده‌ام از دور و نزدیک و در این میان حتا نویسنده‌ای افغان در ارزشگذاری به آن مرا مورد لطف قرار دادند. همین‌جا باید از دوستان دگرباش جنسی یاد کنم که از انتشار چنین اثری توسط نویسنده‌ای دگرجنسگرا اظهار خوشحالی می‌نمودند.

کتاب با استقبال روبرو شد، زیرا هنوز یک ماه از انتشار آن نگذشته بود که ناشر، نشر مهری، به من اطلاع داد هر روز از داخل کشور ایمیل‌هایی دریافت می‌دارد که مشتاق خواندن کتاب هستند. من به وی پیشنهاد کردم در صورت توافق آن را برای "دانلود" در اینترنت بگذارد. با گشاده‌رویی پذیرفت و این کار را کرد. هم او به من اطلاع داد که در نخستین هفته 22 هزار دانلود داشته است. این تعداد دانلود تا ماه بعد به 45 هزار رسید.

کتاب به لطف دوستم، ساقی قهرمان نیز در سایت "انتشارات گیلگمشان" قرار گرفت. ایشان نیز برایم نوشتند که طی چند روز نخست بیش از صد دانلود داشته است. "باشگاه کتاب" در فیسبوک نیز آن را در کتابخانه باشگاه قرار داد.

این استقبال و دانلودها اما فکر نمی‌کنم به صرف خواندن کتابی باشد که بیشتر به ادبیات پرداخته است. حدس می‌زنم موضوع به کنجکاوی برمی‌گردد و این‌که بسیاری از مردم می‌خواهند از واقعیت این پدیده چیزی بدانند.

کتاب اما با استقبال روبرو نشد. زیرا فکر می‌کنم وحشتی عمومی و فرهنگی در ما ریشه دارد که موجب می‌شود به کتابی با عنوان دگرباش و همجنسگرا نزدیک نشویم. هراس از آن داریم که مبادا کسانی آن را در دست ما ببینند و... این هراس در مردان ایرانی بیش از زنان است. با توجه به تجربه همین چند ماه گذشته دیده‌ام که زنان بیش از مردان این کتاب را خوانده‌ و می‌خوانند.

بیان چند نمونه شاید بد نباشد:

دوستی تعریف می‌کرد که خرید و خواندن آن را به یکی از دوستانش توصیه کرده است. مرد با دیدن عنوان کتاب، پاسخ داده؛ چه جوری این را با خود به خانه ببرم. همسرم چه می‌گوید. در چندین مورد مشابه نیز عنوان کتاب خود عامل نخواندن بوده است. مورد دیگری نیز؛ مردی با دیدن عنوان کتاب و سپس نام من به عنوان نویسنده، گفته است؛ اسد هم؟ "دیگر همین را کم داشتیم" و "انگار موضوع قحط است" نیز شنیده شده است.

یاد خاطره‌ای از خود می‌افتم؛ تابستان سال شصت در زندان تبریز، زمانی که هنوز بندهای زندانیان به سیاسی و غیرسیاسی تفکیک نشده بودند، زمانی که اعدام‌های دسته‌جمعی داشت آغاز می شد، در بند "سه‌گانه" این زندان هر جور آدمی یافت می‌شد؛ سرمایه‌دار "طاغوتی" به همراه فئودال‌های شاه‌پرست در کنار معتادان و دزدان و افراد سیاسی درهم می‌لولیدند. در میان پدیده‌های زندان، دو پدیده برجستگی نمایان‌تری داشتند: دو زندانی با اتهامی واحد؛ لواط.

یکی آخوندی بود اهل مرند و شاغل در سپاه پاسداران این شهر. او را به اتهام اغفال دانش‌آموزی که جذب سپاه پاسداران شده بود، بازداشت کرده بودند. او از جمله قهرمانان بند محسوب می‌شد. با چند فئودال منطقه کردستان در یک بند همسفره بود. در رفاه کامل، بدون هیچگونه مشکلی در انتظار دادگاه بود. صدای خنده‌اش همیشه شنیده می‌شد. کیف می‌کرد وقتی ماوقع را از وی می‌پرسیدند. به قهقهه می‌گفت؛ داشتم بر پشتش کرم می‌مالیدم. در خارج از زندان اشعاری به طنز و هجو او بر زبان مردم کوچه و بازار جاری بود و در این میان شعری بسیار مشهور که مصرعی از آن مُدام بر زبان‌ها تکرار می‌شد؛ "مُلّا مینیب پاسدارا" (ملا سوار پاسدار شده است). بر اساس همین شعر، مصرع فوق هر روز ده‌ها بار خطاب به این آخوند شنیده می‌شد. پاسخ او فقط قهقهه بود. پنداری از شنیدن و تصویر این صحنه هنوز هم کیف می‌کرد.

نفر دوم که فکر می‌کنم مسعود نام داشت، مردی بود حدود چهل ساله، اهل اصفهان که در اهر بازداشت شده بود. می‌گفتند قصد تجاوز به پسری را داشت که سپاه از راه می‌رسد. او فرار کرده، خود را به مسجدی می‌رساند، به نماز می‌ایستد تا راه گُم کند. افراد سپاه او را بازداشت کرده، به جرم لواط تحویل دادگاه انقلاب تبریز می‌دهند.

مسعود یک بار به دادگاه فراخواند شده بود. موسوی تبریزی به وی گفته بود که اعدام خواهد شد. شنیدن همین حرف خود باعث شده بود تا در هراس و اضطرابی مُدام زندگی کند. بیشتر مواقع تنها بود. کسی به وی نزدیک نمی‌شد. مورد مسخره همگان بود.

روزی از روزها در حیاط زندان بر حسب اتفاق در کنار مسعود قرار گرفتم. چند جمله‌ای بین ما ردوبدل شد. فردای آن روز باز در هواخوری پیشم آمد. احساس کردم دوست دارد با کسی حرف بزند. در وجود او، با آن‌چه از او شنیده بودم، من چیزی نمی‌یافتم تا برایم جذاب باشد و پای صحبت او بنشینم. برای من او یک بچه‌باز بود و همین کافی برای طرد گشتن. از روایت فرار او اما خوشم آمده بود. ابتکارش برایم جذاب بود. خوش داشتم واقعیت این روایت را یک‌بار از زبان خودش بشنوم. واقعیت امر را از او پرسیدم. بسیار ساده و صمیمانه گفت که با دوستش قرار داشت و بر کلمه دوست تأکید کرد. مأموران کمیته به آن‌ها شک می‌کنند و همین شک باعث شده بود تا از هم جدا گشته، هر یک به سمتی روان شوند. او مسجد را پیش روی خود می‌بیند و فکر می‌کند، مفری خواهد بود. وارد مسجد می‌شود، مردم به نماز ایستاده بودند. او نیز در کنارشان به نماز می‌ایستد. پاسداران اما از راه می‌رسند و بازداشتش می‌کنند.

پرسیدم دوستت چند سالش بود؟ گفت بیست و سه سال. و بعد تعریف کرد که بیش از یک سال است باهم دوست هستند و در این یک سال هر از گاه همدیگر را می‌دیدند. با آن‌چه که از زبان مسعود شنیدم، بسیار کوشیدم تا از رابطه جنسی بین آن دو بپرسم. نتوانستم. شرم از آن داشتم. از طرح پرسش پنداری وحشت داشتم.

در خلوت خویش به دو نتیجه رسیدم؛ نخست این‌که مسعود بچه‌باز نیست. دوم این‌که به حتم "ابنه"ای است. و همین "مرض" کار دستش داده است.

در روزهای بعد به زیر نگاه‌های سنگین همبندان سیاسی‌ام، هر از گاه در قدم‌زدن روزانه در حیاط زندان همراه مسعود می‌شدم. دانستم آدمی‌ست تحصیلکرده و کتابخوان. صحبت‌های ما بیشتر بر محور کتاب‌هایی می‌گذشت که خوانده بودیم و همین برایم غنیمت بود.

در یکی از همین روزها نام مرا از بلندگوی بند برای آزادی اعلام داشتند. خبری خوش که به شانس و حادثه بیشتر بستگی داشت. وسایلم را جمع کردم. دوستان بسیاری دم در خروجی بند برای خداحافظی با من جمع شده بودند. در میان ماچ و بوسه و آرزوی دیدار در بیرون از زندان، به ناگاه مسعود را دیدم که به سویم می‌دوید؛ "صبر کن، صبر کن." در میان هو و هورای دوستان به آغوشم کشید. چنان گریه‌ای سر داد که چشمان من نیز به اشک نشست. "باز هم تنها شدم. تنهای تنها." و این را دو بار تکرار کرد. از هم جدا شدیم. دو هفته‌ای بیش نبود که باهم هر از گاه به گپ می‌نشستیم. رفتار این روز او برایم بیشتر در حد یک شوخی شاد در ذهن ماند.

از این‌که کار مسعود به کجا رسید، چیزی نمی‌دانم. آزاد شد؟ می‌دانم که به زندان محکوم نشد، زیرا چند ماه بعد دگربار گذارم به همان زندان و همان بند افتاد. از مسعود خبری نبود. از چند نفری سراغ او را گرفتم. کسی خبر نداشت. آیا همان‌طور که موسوی تبریزی به وی گفته بود، اعدام شد؟

آخوند مرندی اما به خلع لباس محکوم شد و قهرمانانه از زندان بیرون آمد.

باید سالها می‌گذشت تا در رانده شدن از ایران، در خارج از کشور، از واقعیت همجنسگرایی آگاه گردم و بپذیرم که دفاع از حقوق شهروندی آنان همانا دفاع از دمکراسی ست. در واقع زندگی در خارج از کشور در بسیار مواقع آگاهی و به همراه آن پذیرش را در بسیاری از پدیده‌ها را بر ما تحمیل کرده و می‌کند. همجنسگرایی نیز در شمار همین پدیده‌هاست. روند آگاهی؛ از پذیرش در فکر تا دفاع از آن اما آسان پیش نمی‌رود. ذهنِ باز می‌خواهد و آمادگی و جسارت برای آموختن.

من در خارج از کشور همچنین به یک تفاوت فرهنگی نیز بین ما و غربیان پی بردم. و آن این‌که؛ مقوله آزادی و دمکراسی و برابری برای ما یک کل است و ما همیشه از این کل دفاع کرده‌ایم. در غرب اما این پدیده در جزء‌ها معنا می‌پذیرند و در جامعه جاری می‌شوند. نگاه کل‌نگرِ ما به این پدیده بسیار غمبار و خونبار بوده است. در همین سال‌های پس از انقلاب ما بسیاری از همین آزادی‌های جزئی را فدای آزادی‌های موهوم کلی کردیم.

این‌که چرا به همین آسانی بیش از چهار درصد از جمعیت جهان را که انسان‌هایی هستند در شمار دگرباشان جنسی، نادیده می‌گیریم، علت چه چیز می‌تواند باشد، جز این‌که بر موضوع هنوز آگاه نیستیم. به ظاهر پنداری لطف می‌کنیم این عده را دیگر بیمار محسوب نمی‌داریم. در باطن و در واقع اما هیچ حقی از آزادی برای آنان به رسمیت نمی‌شناسیم. راه دور نرویم، در میان سایت‌ها، برنامه‌های رادیویی و تلویزیونی، نشریات و رسانه‌های گروه‌های سیاسی و غیرسیاسی ایرانی، آیا جایی سراغ دارید که از حقوق این افراد دفاع می‌کند، از آنان و خواست‌هایشان می‌نویسد؟

در میان گروه‌های سیاسی ایران پنداری چند گروه "شق‌القمر" کرده‌اند که از حق "آزادی جنسی" سخن گفته‌اند. از همین گروه‌ها باید پرسید که طی چند سال گذشته چند مقاله در این مورد نوشته‌اند. "حق آزادی جنسی" و یا "حق آزادی تن" از همان حرف‌های کلی است که پیش‌تر بدان اشاره شد. و این یعنی هیچ. یعنی همان "آزادی و برابری زن و مرد" که در برنامه تمامی سازمان‌های چپ ایران بود و یا "آزادی و برابری انسان‌ها" و یا "دمکراسی" که مقبولیت عام داشت و همین سازمان‌ها در ناآگاهی خویش، خود در شمار نخستین‌ها بودند که در عمل به نفی آن اقدام کردند. باید سال‌ها می‌گذشت تا اندکی درک شود که حق "آزادی" و "برابری" چیزی فراتر از چند شعارِ در ابهام است. آزادی مفهومی مطلق نیست.

آزادی و دمکراسی در همین چیزهای کوچک است که جان می‌گیرند. در شعارهای بزرگ و زیبا و کلی و مبهم اما این آزادی‌ها هلاک می‌شوند. راه دور نرویم. تجربه انقلاب سال 57 هنوز در یادهاست. در فرهنگِ آلوده به سیاستِ ما آن چیزی که وجود ندارد سیاست است. در سیاست‌زدگی حاکم نه تنها دفاع از دگرباشان جنسی جایی ندارد، دفاع از طبیعت و محیط زیست، حیوانات و بسیار چیزهای دیگر نیز هم‌چنان بی‌معناست.

باور کنیم که جمهوری اسلامی تنها احزاب را ممنوع نکرد و انسان‌ها را آونگ بر دار. این جمهوری طبیعت را نیز کشت، زبان فارسی را به همراه دیگر زبان‌های داخل کشور از باروری و زایش بازداشت. مدارس و دانشگاه‌ها را از هرچه علم و دانش بود پاکسازی نمود. آزادی‌های فردی و اجتماعی را از بین برد. دین را از ماهیت خویش تهی کرد. زندگی و کار را بر وابستگان به دیگر ادیان محدود کرد. شبه علم را جانشین علم کرد. هنر و ادبیات مستقل را به تبعید محکوم کرد. در این میان دگرباشان جنسی را نیز به همین آسانی کشت و می‌کشد.

...و این‌ها همه انگار خارج از آن کل قرار دارند. در بسیاری از این موارد، سکوت ما راه سرکوب را برای رژیم هموارتر کرده و می‌کند.

اگر برداشت من به وقت خروج از زندان از رفتار مسعود، برایم سال‌های سال یک شوخی تلقی می‌شد، امروز سکوتِ جامعه ایرانی و سازمان‌های سیاسی یک فاجعه است. اگر من آن زمان آگاهی لازم بر موضوع نداشتم، خارج از کشورنشینان بر واقعیتِ واقعاً موجود آن آگاهی دارند.

آیا می‌توان بدون به رسمیت شناختن آزادی‌های کوچک و دفاع از آن‌ها، ادعای آزادی‌خواهی و دمکرات بودن داشت؟

کتاب من، بد و یا خوب، هرچه هست، برای من یک تجربه تلخ بود. رنجی را که دگرباشان جنسی در فرهنگ ما متحمل می‌شوند، هیچگاه چنین تلخ و دردآور احساس نکرده بودم. متأسفم که احساس می‌کنم با سکوت خویش در برابر سرکوب آنان، در کنار جمهوری اسلامی قرار داریم.

*کتاب "دگرباشان جنسی در ادبیات تبعید ایران" را می‌توان از طریق نشر مهری در لندن تهیه نمود و یا در آدرس‌های زیر دانلود کرد:

"باشگاه کتاب" در فیسبوک؛
https://yadi.sk/i/szJbu8i0AqDOkg
سایت نشر مهری؛
www .mehripublication.com www .mehrip - Wixstatic.com
انتشارات گیلگمیشان؛
http://www.gilgamishaan.com/main/?p=1597