شوریدگی
Sat 13 04 2019
رضا برایم نوشته است:
«... این اواخـر درکپنهاگ بودم. یک ایرانی را دیدم، ازچپ های سابق، به نام کامبیز. هوش و حواسش را از دست داده است. میگفت: «گاو زندگی مثبت دارد. شيـر میدهد و کسی را هم اذیت نمیکند. همه باید به سیستم دانشگاهی رو کنند. هرکس باید کتابش را بنویسد تا مردم بدانند او که بوده است و چه میخواهد بکند. کمونیسم با عیب زندگی میکند. سرمایهداری با عیب زندگی میکند. مذهب آزمایشش را پس داده. میان آسمانها مرز نیست. چرا باید میان کشورها مرز باشد؟ میخواهم خونم را به کشور فقیری بدهم که با عیب زندگی نمیکند.»
این بیماری یا عارضه یا هر نامی که رویش میگذارید، در آغاز نشانههایی مشابه داشت. آن که بیمار بود، اما نه خـودش مـیدانست بیمار است و نه شما حدس میزدید بیمار باشد، چرا که تا دیـروز تندرست و طبیعی بود، نشانـههای یکسانی بـروز میداد: ابتدا تصور میکرد زیر نظر است، رفت و آمدهایـش، دیدارهایـش، نشست و برخاستهایش، گفتوگوهای تلفنی و نامههایش، همه کنترل میشوند.
چه کسی یا چه سازمانی این کار را میکند؟ به صراحت نمیگفت. اما اشارههایی میکرد که شما بفهمید و بدانید که سازمان نیرومند اطلاعاتی و امنیتی همین کشور، چنین میکند.
این که سازمان اطلاعاتی و امنیتی این کشور نیرومند، که هزاران کار داشت و هزاران مشکل را میبایست حل میکرد، چه طور بر یک پناهندۀ بینوا متمرکز میشد و این همه وقت و انرژی صـرف کنترل او میکرد، و تازه برای چه هدفی، چه نتیجهای، هیچ آشکار نبود. اما بدیهی بود. نیازی به استدلال و اثبات نداشت، زیرا بدیهی بود.
در مرحلۀ دوم، از این هم فراتر میرفتند. نیرویی بسیار قدرتمند، فراتر از حد تصور، نیرومندتر از مجموع سازمانهای اطلاعاتی و جاسوسی جهان، مسلط بر همه چیز، مغزها را کنترل میکرد. دستگاهی در کاسۀ سرِ آنها که قرار بود کنترل شـوند، قرار مـیداد. (چگونه؟ خدا مـیداند!) و آنها را مانند عروسکهای کوکی، به دلخواه خود حرکت میداد و راه میبرد.
در سخنانشان، چنان که گویـی دارند راز مگویـی را فاش مـیکننـد، میگفتند: «این قدرت میتواند، با یک اشاره، قطارها و کشتیها را به حرکت درآورد و با یک اشاره از حرکت باز دارد. هواپیماها را با یک اشاره به پرواز درآورد و با یک اشاره از پرواز باز دارد.»
محمود که آتشبهآتش سیگار میکشید و ناچار سـرفه میکرد، هنگام گفـتوگو با مـن، سیـگار در دست، همین که به سرفه میافتاد، میگفت: «ببینید، تا مـیآیم با شما حرف بزنـم، مـوج میفرستند و مرا دچار سرفه میکنند، چون میترسند اسرارشان را برای شما فاش کنم. همین که ساکت میشوم، سرفه هم قطع میشود. گرفتاری عجیبی است!»
محمود، پس از مدتی تردید و دودلی، عاقبـت به ایران بازگشت و همۀ گرفتاریهایش رفع شد. دیگر نه موجی بود و نه اشعهای و نه کنترلی.
پروانه، در ایران، گرچه با خانوادۀ خود میزیست، دختر تنهایی بود. کار مـیکرد و از آنجا که هزینـۀ زیادی نداشـت، پولـش را پسانداز میکرد و پس از چند سال توانست خانهای بخرد. چرا؟ نمیدانست. شاید از آنجا که همه همین کار را میکردند، او هم این کار را کرد.
فعالیت سیاسی و حزبی هم میکرد، شاید برای کاستن از تنهاییاش و یافتن دوستان و رفقایی. همـه خانهای را که داشتند و خود از آن استفاده نمیکردند، اجاره میدادند. اما پروانه برخلاف همه، خانهاش را اجاره نداد. آن را به جلسهها و گردهماییهای حزبی اختصاص داد.
مسئول حوزهاش جوانـی کامران نام بود. یـورش که پیش آمد، کامران که میپنداشت امکان دارد دستگیرش کنند، در خانۀ پروانه پناه جست. و اندک اندک چنین وانمود که دوستی و رفاقتشان، به دلبستگی انجامیده است. پروانـه ناچار بود نیمـی از روزها را نـزد خانوادۀ خـود بهسر برد (که بدگمانی آنها را برنینگیزد.) و نیـم دیگر را در خانۀ خود برای پذیرایی از میهمان ناخوانده، که حالا خود نیز به او دل داده بود.
کار که با گذشت روزها دشوار و دشوارتر شد، کامران تصمیم گرفت از کشور خارج شود. اما کامران و خواهرهایش، که زیر سرپرستی او بودند، و ناچار بود آنها را نیز با خود ببرد، از خانوادۀ تنگدستی بودند و چنان پولی که به قاچاقچی بدهند، نداشتند. کامـران پروانه را اغوا کرد که خانهاش را بفروشد و با آنها از کشور خارج شود. کامران به پروانه، بفهمی نفهمی، نه بهصراحت، اما با روشنی بسیار، وعدۀ ازدواج داد.
پروانه، با سـادهدلی خود، همه چیـز را بهآسانی باور کرد، همـه چیز را پذیرفت. خانه را فروخت. همگی، در حقیقت به خرج پروانه، از ایران خارج شدند و به ترکیه رفتند و از آنجا به آلمان آمدند.
وقتی که اینجا مستقر شـدند و پناهندگـی یک یکشان پذیرفته شد، پروانه درکلن ماند. اما کامـران به بهانـۀ این که باید به «مرکزیت» نزدیک باشد، به برلیـن رفت. کامـران چنین وامینمود که اگر نه از کادر رهبری، دستکم از کادر نزدیک به رهبری و شخصیتی بسیار مهم است.
آتشش سرد شده بود و هربار پروانه عهد و پیمان را بهیاد او مـیآورد، سرش را به طاق میکوبید و با بهانهای خود را از دست او خلاص میکرد.
پروانه عاقبت دانست که از این امامزاده معجزی به ظهور نخواهد رسید. و دانست که کامران در برلین سرش به جاهای دیگری گرم است. ابتدا در پیلۀ انزوای خود فرورفت. و اندک اندک به صف شوریدگان پیوست. آنها که تصور میکنند سرنوشتشان را نیروهایی بیرون از دایرۀ اراده و تواناییشان، رقم مـیزنند. دیگر فعالیت سیاسی نداشت و از رفقای خود کمتر کسی را میدید.
اما سرانجام به آنجا رسید که همه میرسیدند. پنداشت که دستگاهی در مغزش کار گذاشتهاند که فعالیتهای او را، (فعالیتهایی که دیگر نداشت.) اندیشه ها و احساسات او را، از ریز و درشت، کنترل میکند.
پروانـه خـود را گـموگـور کرد. شاید مـیپنداشت اینگونـه از کنتـرل همیشگی رها میشود. در گوشهای گموگور شد. دیگر آشنایان از او خبری نداشتند. اگر از آشنایی میپرسیدی: «از پروانه چه خبر؟»
پاسخ میداد: «مدتهاست از او خبری ندارم.»
در ادارۀ پست محلهمان، همین که پشت میز نشستم، چشمم به او افتاد که جلو یکی از باجهها ایستاده بود. پاکت را از توی کیف و کارت را از توی پاکت بیرون آوردم و سرگرم نوشتن شدم و خواستم وانمود کنـم که او را ندیدهام. اما او هم که کارش تمام شده بود و برگشته بود که برود، مرا دیده بود. به طرفم آمد و بعد از سلام و تعارف ـ چون دید به فارسی مینویسمـ پرسید: «برای ایران دارید مینویسید؟»
در این جـو سـوءظن و با این آدمهایی که نزده میرقصند، باید خیلی دسـت بهعصا راه رفـت وگرنـه فـردا مـیبینـی که هزار حرف پشت سرت درآوردهاند و هـزار انگ به تو چسباندهاند. کارت را نشانـش دادم و گفتـم: «دوستـی قدیمـی دارم در امریکا، سالروز تولدش است، دارم برایش کارت تبریک میفرستم.»
تصـور کردم با این توضیح دست از سرم برمیدارد و میرود. اما نرفت. بیمقدمه پرسید:
«از وحشی،ها چه خبر؟»
گفتم: «وحشیها؟»
گفت: «بله، خودمان را میگویم، هموطنان عزیز را میگویم. مگر ما مردم وحشی نیستیم؟ از آن وحشیهای وحشتناکی که دارند توی هم میلولند و حالیشان هـم نیست که چه حال و روزی دارند، یک مشت وحشیتر از خودشان هم دارند شب و روز میزنند توی سرشان و پدرشان را درمیآورند. اگر وحشی نبودند که تحمل نمیکردند. شما اینجا را ببینید، مردم اینجا را ببینید، وحشی نیستند، متمدناند. هیـچ دیدهاید پاسبانـی باتومـش را بکشد بزند تو سـر مردم؟ خب، برای این که پاسبانـش هم وحشی نیست، متمدن است. مردمش هم وحشی نیستند، متمدناند. حالا آنجا، توی آن باغ وحش، رییس جمهور وحشی است، رهبر وحشی است، امام وحشی است، وزیر وحشی است، وکیل وحشی است، پاسبان وحشی است، پاسدار وحشی است، اگر وحشی نبود که شب به دختر اعدامی تجاوز نمیکرد، صبح بلند نمیشد برود پیش خانواده دختر، یک جعبه شیرینی ببرد که هه، هه، هه، دخترتان را کشتیم، من هم دامادتان هستم... بله، جناب، آنجا از ریز و درشت همه وحشیاند، زن وحشی، مرد وحشی، بزرگ وحشی، کوچک وحشی.»
واژه وحشی را چنان با غیظ بر زبان میآورد که گویی دارد آب دهانش را، که غلیظ و چسبنده است، به سختی تف میکند.
ساکن همین محله اسـت. چند خیابان بالاتر. جوان، بلندقد، ورزشکار، با چهرهای تیره و چشمهایی درخشان. از چند سال پیش گهگاه میدیدمش. آن اوایل به من محل نمیگذاشت و بـیاعتنا از کنارم میگذشت و وانمود میکرد مرا ندیده است. شاید عضو سازماني سیاسی بود که با سازمانی که من عضوش بودم، مخالف بود. بعد سارها از درختها پریدند و آشهای داغ سـرد شدند و تابـوها شکستند. دیگـر آشناشدن و سخنگفتن با مخالفان سیاسی دیروز، جنایت شمرده نمیشد.
به هرحال، علت هـرچـه بـود، یک روز که در خیابان با یکدیگر روبهرو شدیم، سلام کرد و باب آشنایـی را گشـود. از آن پـس، هرگاه یکدیگر را میدیدیم، میایستادیم و کمی گپ میزدیم، ازاینجا و آنجا، از سیاست، از اوضاع ایران.
یک روز غروب دیدمـش. لباس ورزشـي رنگارنگـی بر تن داشت و تند میآمد، تقریبا به حال دو. جلو من که رسید، بیآن که بایستد، گفت: «خبر دارید؟ سیگار را ترک کردهام، الان هم دارم می روم پارک ورزش کنم.»
داد زدم: «آفرین، مبارک است.»
اما دیگر چیزی نگفتم، چون دور شده بود. بار دیگرکه دیدمش، سیگاری دستـش بود. لاغرتر و تکیدهتر شده بود و چشـمهایش با خشمـی فروزان میدرخشیدند. پرسید: «ازپاکستانیها چه خبر؟»
گفتم: «پاکستانیها؟»
گفت: «بله دیگر، آخوندها را میگویم، خامنهای با اعوان و انصارش.»
پرسیدم: «حالا چرا پاکستانی؟»
گفت: «پاکستانیاند دیگر. اینها که ایرانی نیستند. این آخوندها یا عربند یا پاکستانی، یا مال جاهای دیگر. ایرانی که نیستند.»
گفتم: «خمینی را میگفتند اصلش هندی است.»
با بیقراری و بیحوصلگی گفت: «هندی، پاکستانی، چه فرقی میکند. مال یک خراب شدهای هستند دیگـر. اما ایرانـی نیستند. آخوند بـیوطن است. یا مـیرود کربلا و نجف خایه عـربها را دستمال میکند، یا میرود مکه و مدینه نعلین سعودیها را میلیسد، یا میرود یک خرابشدۀ دیگری، چه می،دانم، گدایی، روضهخوانی، وقتی میآید ایران، آن همه ناز و نعمت و رفاه را میبیند، نه این که خودش محروم بوده، یک عمر محرومیتکشیده، حسودیاش میشود، از شدت حسد میخواهد دق کند، با خودش میگوید: حالا پدری ازتان دربیاورم که خـودتان حظ کنید. مملکت را مـیچاپد، تا آنجا که زورش میرسد، میچاپد، آنجا هم که زورش نمیرسد، خراب میکند. مملکت را میاندازد به این روز که میبینیم.»
ساکت بودم و نگاهش میکردم. چرا که میدانستـم هر کلمهای که در تایید یا تکذیب سخنانش بگویم، سخنرانی دیگری را به دنبال خواهد آورد. حالا هم بهیاد ندارم چگونه سخنش را برید یا به پایان برد و خداحافظی کرد و رفت.
یک روز هـم در اتوبوس غافلگیـرم کرد. هنـوز کنارم ننشسته بود که شروع کرد: «عاقبت راز موفقیت را دریافتـم! مـیدانید راز موفقیـت چیست؟ کشاورزی! اول شخص امریـکا کـی بـود؟ کارتر! کشـاورز بود. بادام زمینی میکاشت. الان اول شخص ایران کیست؟ رفسنجانی! کشاورز است. پسته میکارد. باغ پسته دارد. آن احمقها بندنافشان را بستـهاند به شیـر نفت. نفت یک روز تمام میشود. آنچه تمامی ندارد، کشاورزی است. محصولات کشاورزی است. بکار، درو کن! بکار، درو کن! این همه زمین خدا آنجا ریخته، بردارید کشاورزی کنید. مردم را وادارید کشاورزی کنند. دیگر یک نفر بیکار و گرسنه هـم آنجا نخواهید دید. چـرا راه دور برویـم. همین آلمان را نگاه کنید. با آن که دومین یا سومین قدرت صنعتی دنیاست، دسـت از کشاورزی برنداشته. ببینید چه قدر هـوای کشاورزهاشان را دارند. چقدر سوبسید به آنها مـیدهند. هـر کشاورز آلمانی یک بنـز زیرپایش است. زنش هم برای خـودش یک بنز دیگر دارد. همان اسراییل فسقلی را نگاه کنید. کشاورزی سرپا نگهش داشته. اینجا تو فروشگاهها که دیدهاید، سیب اسراییلی، پرتقال اسراییلی، نارنگی اسراییلی...»
هنوز داشت حرف میزد که از جا برخاستم و گفتـم: «میبخشید، من باید همین ایستگاه پیاده شوم.»
ترسیدم بگوید: «من هم همین جا پیاده می شوم.»
خوشبختانه نگفت.
یک روز دیگر که دیدمش، بیمقدمـه گفـت: «آقا، این آخوندها از روز اول لشکرکشی میکردند، ما غافل بودیم!»
پرسیدم: «چه طور؟ منظورتان چیست؟»
گفت: «عزاداریهای محرم، مخصوصاً تاسوعا و عاشورا که یادتان نرفته؟ لشکرکشی بود دیگر. همان کاسبها و جاهلها و میدانیها که بعدها شدند پاسدار و بسیج و کمیته، لشکرشان بودند. شمشیر و سپـر و نیـزه هـم که داشتند که وقتش که رسید با تفنگ و مسلسل عوض کردند. طبل و شیپور هم که داشتند. بستن دکانها و بازارها هم تمریـن اعتصاب عمومـی بود. خـرجدادنها و نذری پخـشکردنها هم تأمین لجستیکی و تدارک غذای رزمندگان بود. خواهرها هم که به تماشای سینهزنی و زنجیرزنی میآمدند، تمرین راهپیماییها بود. یادتان است از روز اول گفتند: خواهرها یک طرف، برادرها یک طرف. پدرناخوش! مگر نخود لوبیاست که جدا میکنی!؟ بعله، آقا، آخوندها حواسشان جمع بود، ما غافل بودیـم! آقای آریامهر غافل بود که هر سال در مراسم عزاداری شرکت میکرد. نمیدانست که ضربۀ اصلی را از همان جا میخورد!»
اما یک روز دیگر گفت: «شاه به ما آزادی داد. ما لیاقت آزادی را نداشتیم. قدرش را ندانستیـم. بیرونـش کردیـم. هـر بلایی سرمان میآید، حقمان است. لیاقت ما همان آخوند است.»
«مادرم تلفن کرد، گفتـم: من با تو حرف نمـیزنم، تو وحشـی هستی، همهتان وحشی هستید، من با وحشیها کاری ندارم.»
گفتم: «بیچاره مادر! دیواری کوتاهتر از دیوار مادرت گیرنیاوردی؟»
گفت: «آقا این حرفها چیست، بیچاره مادر، طفلک مادر، این تعارفها را باید دور ریخت. باید حالیشان کـرد که وحشـیاند. از بس توی خودشان لولیدهاند، متوجه نیستند که وحشیاند. من و شما آمدهایم اینجا، سالهاست این جا زندگی مـیکنیـم، راه و رسـم زندگی اینها را آموختـهایم، دیـگر وحشی نیستیم. اما مادر من وحشی است. او که از آن خرابشده پا بیرون نگذاشته، از کجا میداند تمدن چیست. خیال میکند آن وحشیگری تمدن است. آنها هم که دور و بر او هستند، همهشان وحشیاند. اگر وحشی نبودند که یک مشت آخوند وحشی تر از خودشان توی سرشان نمیزدند. آن وقت آقایانی هم که اسم خودشان را گذاشتهاند اپوزیسیون، ناسلامتی همهشان درسخوانده و دکتر و مهندس هستند، گرچـه وحشـیگری ربطی به درس خواندن ندارد، آدم تحصیـلکرده هـم مـیتواند وحشی باشد، از قدیم هم گفتهاند: ملا شـدن چـه آسان، آدم شدن چه مشکل، بعله، این آقایان هم برای مبارزه با وحشیها، باز به خـود وحشـیها پناه بردهاند، رفتهاند سراغ عربهای وحشی، یکی رفته بغل دست صدام وحشی، یکی رفته بغل دست مبارک وحشی، آخر وحشی که با وحشی مبارزه نمیکند، برعکس، وحشیها هوای همدیگر را خوب دارند.»
من باز سکوت کرده بودم و تنها نگاهش مـیکردم. اما واژه «وحشـی» مانند ساچمـههای سـربی به سـر و صورتـم مـیخورد و من صدا و ضربۀ برخوردش را احساس میکردم. باز نمیدانم چگونه از سخنگفتن بازایستاد و کی خداحافظی کرد و رفت. در این سالهای غربـت، همه جورش را دیده بودم. از جوانی که میگفت در کاسـۀ سـرش دستگاهـی کار گذاشتهاند و مغزش را از راه دور کنترل میکنند. حتی به عطسه و سرفهاش میاندازند تا دختـری که عقیده داشـت کسـی هسـت که با نیروی امواج مغزش هر لحظه اراده کند مـیتواند همۀ قطارها و هواپیماها و کشتیها را از حرکت بازدارد، چـه رسد به آدمها، تا جـوان دیگری که تصور میکرد مدام تحت تعقیب است و کوچکترین سخن و حرکتش ضبط می شود تا زیر بررسی دقیق قرار گیرد. برای همیـن روزنامـهها و کتابهای سیاسـی را هرگز به خانۀ خود نمیبرد و در خانه دوستی به امانت میگذاشت.
جوان دیگـری بود که طرحی برای از میان برداشتـن معضل بـیکاری تدویـن کرده بـود و معتقد بـود که این طـرح نه سوسیالیستی است و نه کاپیتالیستی. طرحی برای خوشبختکردن همۀ افراد جامعه و از میان بردن همیشگی تهدید بیکاری. و وقتـی که به او مـیگفتند طرحش در نهایت همان طرح سهیمکردن کارگران در سود و یا مالکیت کارخانهها یا یک طرح شبه تعاونی است، سخت یکه میخورد و می رنجید و منتقدان را به حسادت و تنگنظری متهـم میکرد، چرا که گمان داشت طرحش کاملا ً ابداعی و ابتکاری است.
همه جـورش را دیده بـودم. حال این یکی را میدیدم که همۀ مسایل را در ذهـن خود حل کرده بـود و به این نتیجه رسیده بـود که علتالعلل همۀ بدبختیهای ما وحشیبودن ماست.
چند شب بعد، باز نزدیک ادارۀ پست دیدمش. گفت: «دفتر کهنۀ تلفن را آورده بودم بدهم دفتر نو بگیـرم، دیدم پست بستـه است، حالا مـیروم مـیاندازم توی ظرف کاغذهای کهنـه، چـون من آدم متمدنی هستم. اگر وحشی بودم، همین جور وسط پیادهرو پخش و پلاش می کردم.»
از او پرسیدم: «اخبار دیشـب تلویزیون را دیدی؟ دیدی پلیـس با چـه شدت و خشونتی با تظاهرکنندگان علیه حمل زبالههای اتمی روبرو شد؟ دیدی چه جور کتکشان می زد؟»
گفت: «خب آقا، عجیـب نیست. آدمهای متمدن هم روزگاری وحشی بودهاند. حالا هـم گهگاه وحشـیگریشان بروز مـیکند، اما زود جلوش را میگیرند. اما ما ملت وحشی تمام عیاریم، جلوِ خودمان را هم ول کردهایم. هیچ کاریش هم نمیشود کرد. وحشیایم دیگر!»
چند دقیقه بعد که از همان مسیر باز میگشتم، دفتر تلفن را دیدم که ورق ورق شده بود و وسط پیادهرو پخش و پلا بود.
بار دیگر که دیدمش کتابی دستش بود. با انگشت زد روی کتاب و گفت: «همه چیز این توست! هرچه فکرش را بکنید! دربارۀ ایران! چیزهایـی که روح خودمان خبر ندارد!»
خواستم کتاب را بگیرم و نگاه کنم. نداد. تنها صفحۀ عنوان را گشود و برابر چهرهام نگاه داشت. کتابی بود آلمانی: «ایران، تاریخ، اقتصاد، سیاست»
ـحالا ببینید چه سالی چاپ شده!
صفحـه را ورق زد و خوانـد: «سال 1975، بعـد از قـرارداد الجــزایر و آشتی ایران و عراق و گران شدن نفت!»
از کتابهایی بود که در آن سالها دربارۀ ایران، در اروپا زیاد چاپ میشد و هنـوز هـم چاپ میشود. اما او چنــان سـخن مـیگفت که گویــی به اسنـاد فـوق محـرمانـۀ وزارت خارجـۀ آلمـان دسـت پیـدا کـرده اسـت. چشمهایش میدرخشید. به من نگاه میکرد با برق پیروزی در چشم. حتی از من تأیید هم نمیخواست. به تأیید من نیازی نداشت.
گفت: «اینها را یک آلمانی از کجا پیدا کرده؟ ما خودمان هنوز که هنوز است، از این چیزها بـیخبریم. او از کجا خبردار شـده؟ خُب، معلوم است. یک جاسوس در اختیارش قرار داده. جاسوس کی بوده؟ معلوم است. آقای امیرعباس هویدا. هویدا، میدانید که، نه زن داشت، نه بچه. این جور آدمها جاسوس مـیشوند. آدم زن و بچـهدار که وقت و فرصـت جاسوسی ندارد. بله، هویدا جاسوس بود. برای همین شاه گرفت انداختش زندان!»
گفتم: «بعد از سیزده سال تازه دوزاریش افتاد!؟»
گفت: «بله، قربان، شاهنشاه همیشه دوزاریش دیر میافتاد، وگرنه اون همه بدبختی سرش نمیاومد. وقتی که کار از کار گذشته بود، تازه گفت: صدای انقلاب شما را شنیدم!»
دوباره برگشت سـر موضـوع کتاب: «آمارهایـی داده که سر آدم سوت مـیکشد: نفت، درآمـد نفت، صادرات، واردات، خریدهای نظامی، حالا به آمارهای دیگر کار نداریم. خریدهای نظامـی که دیگر محرمانه بود. از کجا آورده؟ دقیق! چندتا تانک از آلمان، چندتا تانک از انگلیس، چندتا هواپیما از امریکا. با چه قیمتی! دقیق! راستی که سر آدم سوت میکشد!»
پابهپا مـیکردم که بروم. گفتم: «خب، شما میخوانید و چکیدهاش را برای آدمهای از همه جا بیخبری مانند من تعریف میکنید.»
گفت: «من، جناب، این کتاب را چندین سال است که خواندهام. چندین بار. فوت آبم. دارم میبرم برای دوستی، شاید بخواند و چشم و گوشش باز شود!»
یادش آمد باید برود. خداحافظی کرد و رفت. شاید این هم از عادتهای ما باشد که بیخبری شخص خود را به حساب ناآگاهی دیگران میگذاریم. و از تأخیر تاریخی خود شرمنده نمیشویم. به اعجاب میآییم.
یک روز آفتابـی و گرم تابستانـی که شب پیشش باران شدیدی باریده بـود، در خیـابان دیدمـش با تـیشرت و شلوار کوتاه و یک کلاه اسپـرت. گفت: «هوا خوب شده، باید استفاده کرد.»
بعد گفت: «دیشـب دیدید خـدا شیلنگ را گرفته بود روی سر مردم؟ میگفت: شما در کارهای مـن دخالت مـیکنید؟ حالا بخورید! شیلنگ را میگیرم روی سرتان تا دیگر از این فضولیها نکنید!»
دوباره گفت: «ما هم قرصی شدیم.»
ترسیدم. پرسیدم: «چه طور مگر؟»
گفت: «رفتـم دکتر، معاینـه کرد. میگوید Mageneingang تو، یعنی آنجا که مـری به معده میپیوندد، گشاد شده. گفتم: خدا را شکر آنجا گشاد شده، جای دیگر گشاد نشده! قرص داده بخورم. عاقبت ما را هم قرصی کردند.»
گفتم: «این قرص به دستور پزشک است. اشکالی ندارد.»
گفت: «شهرت قرصـیبودن که روی آدم ماند، دیگـر واویلا. مـردم که نمیدانند شما چه قرصی میخورید و به دستور کی میخورید.»
راه افتاد. اما پیش از رفتن گفت: «شما هم دست اهل بیت را بگیرید و بروید پارک پیکنیک. هـوای اینجا را چه دیدید؟ فردا ممکن است ابری و بارانی بشود. هوای اینجا هم مثل مردمش، کرمکی است!»
نادر میگوید: «آدمهای افسرده مرا عصبی میکنند. چون افسردگی را مانند بیماری سرایت میدهند. اسماعیل یک ساعت که با جاسم نشست و برخاست میکند، خودش هم افسرده میشود، بدتر از او.»
اسماعیل برادر کوچکتر نادر است و جاسم دوست آنهاست.
میگویم:«جاسـم طفلک گناهـی ندارد. گناه از بیکاری مداوم است که او را افسرده میکند. این بلاتکلیفی و بیکاری اعصاب او را درهم میریزد.»
میگوید: «کرم از خـود درخت است. وقتی هم که کاری پیدا میکند، آن قدر به پروپاچۀ صاحب کار میپیچد که او را عاجز مـیکند. مجبورش میکند که عطایش را به لقایش ببخشد و عذرش را بخواهـد. از وقتی که مدتی در تیمارستان کار کرده و با دیوانـهها سروکار داشتـه، گویا خودش هم بفهمی نفهمی چیزیش میشود!»
جاسـم گفـت: «توی آشپـزخانۀ رستـوران فروشـگاهKaufhof کـه کار میکردم، یک روز که خلوت بود و بیکار بودم، کتاب میخواندم. آشپز دید و گفت: پسرجان، من با کتاب خواندن مخالف نیستـم، اما اینجا به تو پول میدهند که کار کنی، نه این که کتاب بخوانـی. گفتم: آخر الان که کاری نیست. گفـت: نباید منتظر بنشینی،ـ و از آن بدتر کتاب بخوانیـ تا کار به سراغت بیاید، خـودت باید به سراغ کار بروی، گوشه و کنار این آشپزخانه همیشه کاری پیدا میشود. یک دوست ایرانی هم داشتم که میگفت: پیش کارفرمای آلمانی نباید خودت را بیکار نشان بدهـی، اگر هم کاری نداری، باید تظاهر کنی که سرگرم کاری هستی. حتی برخی کارفرماها از این که کارگـر بنشیند و چنـد لحظه استراحـت کند، سخـت ناراحـت مـیشوند. نشستـن روی صندلـی، عـذر کافـی برای اخـراج است. باری، همان کتاب خواندن سبب شد که یارو ما را بفرستد بغل دست آقاداییمان»
نادر میگوید: «این از آلمانیها، وقتی هم که پیش بچههای ایرانی کار میکند، انتظار دارد با او دوستانه و بدتر از آن رفیقانه رفتار کنند، نه مانند کارگر و کارفرما. هرچـه مـیگویم جان من، عـزیـز مـن، کاسبی با رفاقت دوتاست. کسـی که وارد کار و کسـب و پولدرآوردن مـیشود، دوستـی و رفاقت را میبوسد و مـیگذارد لب طاقچه، به خرجش نمـیرود. میگوید: پسرۀ بیچشم و رو تا دیروز رفیق من بود، باهم تو یک حوزه مینشستیم. حالا مثل یک کارفرما به من امر و نهی میکند!»
جاسـم گفت: «دو سه روز بود که توی رستوران محمود کار میکردم. رفتارم خودمانـی و بـیتکلف بـود. مثل سابـق. اما احسـاس مـیکردم که محمود خوشش نمیآید. گویا دلش میخواست رابطۀ ما جور دیگری باشد. مثلاً ملاحظه و رعایت و از این حرفها. من هم که بیخیالش بودم. دیروزش با آشپز، که او هم از بچههای خودمان بود، حرفـم شده بود. دم بـه ساعت به من میگفت: جاسم، پیاز بیار، جاسم سیبزمینی به من بده، جاسم این سیبزمینیها را پوست بکن. اولش چندبار روی دوستی این کارها را کردم، بعدش کلافه شـدم. دیدم داره سوءاستفاده میکنه. گفتم: ببین، من اینجا وظیفهام شستن ظرف است و درست کردن سالاد. سالاد هم که میخواهم درست کنم، کاهو و خیار و گوجهفرنگی و وسایل دیگرش را خودم از توی یخچال اینجا یا یخچال زیرزمین مـیآورم و جلو دستـم میگذارم، تو هم هرچه لازم داری خودت بیار و جلو دستت بگذار، ایـن که نمیشود دم به ساعت کارم را قطع کنم به خاطر خردهفرمایشهای جناب عالی. آن موقع حرفی نزد، اما گویا بعدش پیش محمود برایـم مایه گرفته بود. روز بعدش که رفتم، خود محمود توی آشپزخانه بود. تا مرا دید، به خنده گفت: جاسم، امروز میخواهم کار یادت بدهم، اگر قرار است اینجا کار کنی باید کار یاد بگیری. خیال کردم میخواهد آشپزی یادم بدهد. اما نگو که خیال دیگری در سر دارد. گفت: جاسـم برو از زیرزمین پیاز بیار، من هم ملاحظهاش را کردم و رفتـم و آوردم. بلافاصله گفت: جاسم، برو از زیرزمین سیبزمینی بیار. گفتم: یادت نبود سیبزمینی هم میخواهی؟ چرا همان موقع نگفتی که یک باره باهم بیارم. گفت: آن موقع لازم نداشتم، حالا لازمم شده. گفتم: آشپز که غذا درست میکنه، نمـیدونه برای غذا چـه چیزهایی لازم داره؟ گفت: حالا زیرزمیـن که قلۀ قاف نیست. به جای این که چانهات را به کار بیندازی، اگر پاهایـت را بهکار انداختـه بـودی، تا حالا صـدبار رفته بودی زیرزمین و برگشته بودی. رفتم و آوردم. سرگرم کارم بودم که گفت: جاسم این سیبزمینیها را پوسـت بکن. دیگـر آن روی سگـم بالا آمد. فهمیدم برنامۀ رو کمکردن و حالگیـری دارد. تو دلـم گفتـم: حالی ازت بگیـرم که خودت حظ کنی. گفتم: میبینی که من کار دارم. مشغولم. بیکار که نیستم. گفت: خوب این هم کار است. گفتم: اما کار من نیست. گفت: کار من و تو ندارد. کار کار است. تو اگر قرار است اینجا کار کنی، هر کار که گفتند، باید بکنی. گفتـم: روز اول کار مـن مشخص شـد، شاید تو دلت بخـواهد جارو دست من بدهی و بگویی رستوران را جارو کن. گفت: خب، بعله، آن هم کار است، چه اشکالی دارد. کارگر کار مـیکند، نمیتواند بگوید این کار خوب است، مـیکنم، آن کار بد اسـت، بـو مـیدهد، نمـیکنم. همیـن جور هم میخندید. انـگار دارد به ریش مـن میخندد. رفتم جلوش ایستادم و زل زدم تو چشـمهاش و گفتـم: شماها که تا دیروز سنگ کارگر را به سینـه مـیزدید و از این که کارفـرما کارگر را استثمار مـیکند، ناراحـت بودید، حالا که ورق برگشته و خودتان کارفرما شـدهاید که روی هرچه کارفرما و سرمایهدار است، سفید کردهاید. ارزش اضافـی را خوردهاید همراه شرف و انسانیت و یک آب هم روش. خیال میکنی از رو رفت. یا جوش آورد. خیر، همان جور که میخندید گفت: جاسم، اولاً اینجا رستوران است، محل کسب و کار است، حـوزۀ حزبـی که نیست! ثانیاً من به سهـم خـودم از مارکس متشکرم که ارزش اضافی را یادم داد، وگرنـه حالا میخواستم چـه خاکی به سرم کنم! از این همـه پر رویـی مات و متحیر ماندم. دیگر نمیدانستم چه بگویم. بیـرون آمدم و در را به هم زدم. حتا نرفتم پول آن چند روز را بگیرم.»
با جاسم و اسماعیل تویKneipe (آبجوفروشی) نشسته بودیم و داشتیم آبجو میخوردیم. گفتم: «دیروز تلویزیون کنسرتی از پاواروتی پخش میکرد. خیلی زیبا بود.»
جاسم گفت: «از پاواروتی بدم میاد.»
پرسیدم: «چرا؟»
گفت: «امریکایی است!»
گفتم: «پاواروتی که ایتالیاییاست.»
گفت:«خب، ایتالیایـی هم میتواند امریکایی باشد، ایرانیهم میتواند امریکایی باشد. مگر خیلی از ایرانیها امریکایی نیستند؟»
اسماعیل گفت: «اگر منظورت سیاست امریکاست که بد است، پاواروتی که سیاستمدار نیست. هنرمند است.»
گفت: «تاجر است، یک جوری است. ازش بدم میآید!»
من سکوت کردم. اسماعیل مـیخواست جوابـش را بدهد که دختـری آلمانی از دوستانش رسید و ابتدا سلام و احوالپرسی کردند، بعد اسماعیل از دختر پرسید که چـه مـینوشد، و دختر گفت کهMixery (مخلوطی از آبجو و کولا) که من خیلی تعجب کردم. نخستیـن بار بود که میدیدم آبجو را با کولا میخورند. وقتی که آبجوـ کولای دختر را آوردند، اسماعیل با او گرم گفتوگو شد. من به جاسم نگاه کردم، دیدم سخت درهم رفته و پکر شده است. گفتم: «جاسم آقا، چی شده؟»
گفت: «همین که آدم با بچهها مینشیند حال کند، یکی از این دخترهای آلمانی میآید و به خاطر یک لیوان آبجـو مجانی هوار میشود و حال آدم را میگیرد.»
گفتم: «هوار اسماعیل شده، هوار من و تو که نشده، بیخیال.»
اما جاسم سخت در خـود فرو رفتـه و ساکت شـده بـود. فقط گـه گاه دستش را بالا میآورد و یکی از موهای سبیل خـود را مـیگرفت و با یک حرکت سریـع میکند. و بعد بستۀ توتونش را که روی میز بود باز میکرد و کاغذ فیلتـر و تـوتـون از توی آن برمـیداشت و بـرای خـودش سیـگار میپیچید و دود میکرد. هرچه کردم به حرفش بیاورم نشد که نشد.
بعد از چند دقیقه هم برخاست و بسته توتونش را بست و در جیب گذاشت و خداحافظی کرد و راه افتاد. اسماعیل داد زد: «جاسم، کجا؟ یکباره؟»
با اخم گفت: «کار دارم!» و رفت.
چند هفتـه بعد، از اسماعیل پرسیـدم: «از جاسـم چـه خبـر؟ پیداش نیست؟»
گفت: «جاسم را که میشناسی، گاه هر روز به آدم سر میزند، گاه ششماه غیبش میزند. حالا گویا دوران غیبتش است!»
مرتضی پسر خوبی است. با معرفت است. اما مانند بیشتر ریاضیدانها و دانشمندان بفهمی نفهمی کمی کس خل است. بالاخانه را اجاره داده. دانشجوی ریاضی بوده، در مینسک، بعد به خاطر درباغ سبزی که نشانش دادهاند (و بیشتر به خاطر در باغ سبزی که به رویش بستهاند و بهشتی که ملائک مقرب برایش به صورت دوزخ درآوردهاند) به اینجا آمده. بعد پشیمان شده. اما دیگر راه برگشت ندارد. حالا اینجا هم کار میکند و هم درس میخواند. اما به گفتـۀ خودش کار وقتگیـر که همـۀ توان و انرژی جوان را میگیرد، دیگر امکان زیادی برای درس خواندن باقی نمیگذارد.
تلفن میکنم، صدایش خوابآلود است. معلوم است از خواب پراندهامش.
میگویم: «میبخشی، مرتضی جان، نمیدانستم خوابی، این موقع روز، وگرنه مزاحم نمیشدم.»
میگوید: «نه، اشکالی ندارد، از کجا فهمیدید که خواب بودم؟»
میگویم: «از صدایت، دیشب تلفن زدم، نبودی، فکر نمیکردم خواب باشی.»
میگوید: «آخر شبها کار میکنم.»
میگویم: «چه کاری؟»
میگوید: «یک موسسهای هسـت، روزنامـه بستهبندی میکنیم. مجله منگنه میکنیم، از اینکارها...»
میگویم: «مرتضی جان، همان جا نمیتوانی کاری هم برای من دست و پا کنی؟»
میگوید: «اختیار دارید، جناب، این کارها در شأن شما نیست.»
میگویم: «بابا، شأن و این حرفها را ول کن! بـیپولی که این چیـزها سرش نمیشود!»
باز میگوید: «نه، قربان، نه در شـأن شماست و نـه به سـنوسال شما میخورد.»
میبینم رضایت نمیدهد، از در دیگری وارد میشوم. میگویم: «ببین، مرتضـی، من به عنـوان نویسنده میخواهم وضع کار و کارگر را در جامعۀ سرمایهداری، خودم تجربه کنم، مثل گونتر وال راف، میشناسیش که، همان که به عنوان کارگر ترک مـیرود کار مـیکند و بعد کتاب مـینویسد. کار میکنم، اگر نکشیدم که خُب، کسی مجبورم نکرده، دیگر نمیروم.»
میگوید: «بسیار خوب، فردا مـیآیم کتابخانه، باهـم مـیرویم شرکت، شما را معرفی میکنم.»
فردا، ساعت سه و یک دقیقه میآید و عذرخواهی میکند که یک دقیقه دیر آمده اسـت. ته ریشـی دارد. معلوم است فرصت نکرده ریشش را بزند. میگوید: «تا یک ربع به سه کار میکنم، به سرعت خودم را رساندم.»
میپرسم: «تو که شبها کار میکردی؟»
میگوید: «شبها گاهی کار میکنم. از حالا روزها هم مجبورم کار کنم. این کار، تقریباً همیشگی است. بد هم پول نمیدهند. چه کنم. ناچارم. به سوسیال آمت گفتم کار میکنم، سوسیال هیلفهام را قطع کردند.»
گفتم یک تختـهاش کم است! همـه دارند شب و روز کار میکنند و از دولت هـم پول میگیرند. این آدم صاف و ساده، راست رفته گفته که کار میکنم!
میآییم و سوار خط دو میشویم. باید به Frechen، انتهای خط دو، در حومۀ کلن برویم. دفتر شرکت آنجاست. به گفتۀ جعفر، شرکت «آدم فروشی!»
این شرکتها خارجـیها و پناهنـدهها را با دستمـزد کمتر، به کارهای موقت میگیرند. این کار از هر نظر برایشان بیشتر سود و صرفه دارد.
مرتضی مـیگوید: «گاسپاروف آمده بود اینجا، نمیدانم خبر دارید یا نه. با قهـرمان شترنج آلمان بازی کـرد، سـه دست. دو دست برد. یک دست مساوی کرد. دو نیم به نیم برنده شد. یک مرسدس بنز به او جایزه دادند.»
شیفتهی شترنج اسـت. ادامه مـیدهد: «یک مسابقۀ جمعی هم برگزار کرد با سـی چهل شترنج باز. من هـم بودم. از همـه برد. همه باختند، اما من آخرین بازیکنی بودم که باختـم. گاسپاروف با من دست داد و گفت: آفرین! میدانـی چرا باختی؟ مخصوصاً خوشحال بود از این که با او روسی حرف میزنم. پرسیدم: چرا؟ گفت: چون تو در تمـام مدت فکر مـیکردی که داری با گاسپاروف بازی مـیکنی. نباید این طـور فکر کنـی. باید فکر کنی داری با دوستت، با شترنجبازی از تراز خـودت، بازی مـیکنی. گفتم: اگر بازی من زیاد خوب نیست، برای این اسـت که از کشوری میآیم که شترنج در آن غیرقانونی و ممنوع است! پرسید: از ایران میآیی!؟»
میگویم: «حالا که خمینی شترنج را حلال کرده. گرچه آخوندهای دیگر با این کارش مخالفت کردهاند.»
میگوید: «ببینید آنها دیگر چه جانورهایی هستند! شنبه رفته بودیم جلو دُم. تظاهرات برای زندانیان سیاسی. پلیس آمد گفت: شما باید قوانین کشورتان را رعایت کنید. روابط ما حسنـه است. معاملات بازرگانی داریم. نمیتوانیم به شما اجازه بدهیم تظاهرات کنید. ببینید چه قدر وقیح شدهاند.»
البته پلیس این سخن را بر زبان نیاورده، اما با عملش و سختگیری و خشونتش در حقیقت همین را گفته است.
میگویم: «بله، وضع ما روز به روز دشـوارتر خـواهد شد. از حالا دارند زمینهچینی میکنند که حق پناهندگی را محدود و محدودتر کنند تا روزی که آن را کاملاً زیر پا بگذارند.»
یکی از دوستان میگفت که مرتضی، دیوار نازک میان نبوغ و جنونش شکسته است. بیراه هم نمیگفت. مرتضی سه چهار زبان خارجی میدانست: انگلیسی، یادگار ایران، روسـی، یادگار شـوروی، آلمانـی، یادگار اقامت در آلمان، و زبان چک، یادگار سفـرهای مکررش به پـراگ بـرای شـرکت در مسابقههای شترنج.
شترنجباز ماهـری بـود. در همۀ مسابقههای کلن و شهرهای دور و بر کلن شرکت میکرد و تا پای فینال مـیرسید و آنجا شکست میخورد یا پیروز میشد و جایزهای میگرفت.
آشکار نبود با این آشفتهخاطری چگونه اندیشهاش را بر شترنج متمرکز میکرد.
هربار که میخواست به سفر پراگ برود، مرا هم دعوت میکرد: «جناب، تشریـف بیاورید، بسیار خوش مـیگذرد. بلیط ارزان اسـت، مسـکن ارزان است، خورد و خوراک ارزان است. آبجـوهای معروف چک، شنیدهاید که؟ یک لیوان بزرگ، یک مارک، اینجا یک لیوان...»
گفتم: «چس مثقالی!»
گفت: «بله، به فرمایش جناب عالی، یک لیوان چس مثقالی را یک مارک نمیدهند. حتماً تشریف بیاورید. بسیار خوش میگذرد.»
خیلی دوست داشتـم به پراگ سـفر کنم و پراگ را ببینم. اما فکر این که یک هفته دمِ پر مرتضی و تنها شنوندهاش باشم، پشیمانم میکرد و از صرافتم میانداخت.
مرتضی یک بند حرف میزد، و همین نشانۀ آشفتهخاطریاش بود. اما اگر زیاد حرفزدن نشانۀ آشفتهخاطری باشد، پس همۀ ما ایرانیان آشفته خاطریم! کلاهم را که قاضی میکردم، با خود میگفتم: «خب، مگر نیستیم!؟»
مرتضـی با این همـه کار و گرفتاری که داشـت، باز برای خـودش کار مـیتراشید. چهارشنبـهها در «منــزا» (ناهارخـوری دانشگاه) میـز کتاب میگذاشت به نام «انجمن ایرانیان» کتاب میفروخت و جزوهها و نشریهها و اعلامیههای گوناگون را عرضه میکرد. البتـه کتابهـا را نه برای سود، که برای کمک به ناشـران و نویسنـدگان آنها مـیفروخت و نه تنـها سودی نمیکرد که پولی هم از جیب خودش میگذاشت.
صدتایی کارت ویزیت چاپ کـرده بود. هر بار مرا میدید یکی از آنها را با اصرار به من میداد. هرچه میگفتم دارم، به خرجش نمیرفت. با آن بذل و بخشش و گشادهدستـی، کارتها به زودی تمـام شـد. ابتـکاری به خرج داد. داد برایـش مهـر لاستیکی ساختند. هـربار مرا میدید، یک تکه کاغذ سفید پیدا میکرد و مهـر را از جیبش بیـرون مـیآورد و روی کاغذ میکوبید: نام و نشانی و شمارۀ تلفنش!
میگفتم: «مرتضی، این را به من دادهای، دارم.»
اما گوشش بدهکار نبود. میگفت: «تلفن کنید، تشریف بیاورید خانۀ من. باقلاقاتق درست میکنم و با ودکا مسکوفسکایا میخوریم و حال میکنیم!»
مرتضی به خاطر چند کتاب که برای من فروخته، بیست مارک به من بدهکار است.
جیبهای کتش را میکاود. از یک جیب یک ده مارکی و از جیب دیگر دو سه تا صدمارکی بیرون میآورد. دنبال بیست مارکی میگردد، اما پیدا نمـیکند. اسکناسها را دوباره در جیـب کت (جیـب کنار، نه جیب بغل) میگذارد.
میگویم: «مرتضـی، صد مارکیها را توی آن جیب نگذار، ممکن است بیفتد و گم شود، یا یکی بزند، دست کم بگذار توی جیب بغلت.»
میگوید: «ای آقا، پـول چـه ارزشی دارد. در زندگی چیزهای مهمتری هست.»
همیشه از کسانی که در برابر سخن سادۀ شما، ژست فیلسوفانه میگیرند و پاسخهای عمیق فلسفی میدهند، لجم میگیرد و شکار مـیشوم. اما از مرتضی شکار نمیشوم. بس که ساده و صادق است.
میگوید: «پول را خرد میکنم، حساب شما را میدهم.»
میگویم: «حالا عجلهای ندارم.»
در کیفـش را باز مـیکند و یک بـرس کوچـک پلاستیکی که پشتش جای دست دارد بیـرون میآورد. چند انگشتش را توی آن میکند و برس را تند تند به موهای مشـکی پُرپشتش میکشد. از این ور و از آن ور. بعد دوباره بـرس را در کیـف مـیگذارد و از مـن مـیپرسد: «با ریزش مو چه میکنید؟»
میگویم: «چه میکنم؟ میسازم. مال ما که دیگر از ریزش گذشته!»
یک خارجـی مـو مشکی دیگر یکی دو صندلـی جلوتـر نشستـه. شاید ایتالیایی باشد یا اهل یوگسلاوی. مرتضی او را نشان مـیدهد و مـیگوید: «او هم همکار من است. همان جا کار مـیکند که مـن کار مـیکنم. حالا میآید دفتر شرکت پولش را بگیرد. البته شما احتیاجی نیست این همه راه بیایید. میتوانید شمارۀ حسابتان را بدهید، خودشان پول را به حسابتان میریزند.»
میگویم: «من که هنوز کاری نگرفتهام تا پولی در میان باشد.»
مرتضی میخندد. دو طرف جاده یا جنگل است یا مزرعه. پاییز خود را به جنگل رسانده و برخـی درخـتها را زرد و سـرخ کرده است. مـزرعهها یکپارچه سبزند. مرتضی میگوید: «من هروقت اینجا میآیم، از مناظر اطراف استفاده میکنم و لذت میبرم.»
بهFrechen که نزدیک میشویم، کارخانهها شـروع میشوند. عاقبت به مقصد که تازه یک ایستگاه بعد از مرکز شهر است میرسیم و پیاده میشویم. همکار مرتضی دارد از طرف دیگری میرود. مرتضی صدایش میکند و راه را نشانش مـیدهد. مـن و مرتضـی گفتوگوکنان راه مـیرویم و او ساکت و مطیع دنبال ما میآید. از سیچهل خیابان چپاندرقیچی میگذریم تا به دفتر شرکت میرسیم.
همکار مرتضـی همیـن که چشمش به در دفتر میخورد، خود را جلو میاندازد و زنگ میزند. ما چند قدم عقبتریم. در که باز میشود، تو میرود و در را رها میکند که بسته شود. میگویم: «این هم از زرنگی خارجیها، خواست یکی جلوتر باشد!»
مرتضی میگوید: «توقع انسانیت ازش نداشتم، اما بیمعرفت نکرد لااقل یک لحظه در را نگه دارد!»
زنگ میزنیم. در باز میشود. میرویم تو. خانمی پشت میز نشسته است و سه چهار نفر منتظرند. یکی یکی ورقهای را به او میدهند، پروندهشان را میآورد و نگاه میکند. قبضی را مـینویسد و ازشان امضا میگیرد و پولی میدهد. دویست و سیچهل مارک، کمتر یا بیشتر. برای چهار پنج روز یا چهار پنـج شـب کار. مرتضـی مـیگوید: «برای شیخت شـب بیشتـر پول میدهند.»
شیفـت را «شیخت» مـیگوید. نمـیدانم تلفظ روسیاش این است یا آلمانیاش. همکار موسیاه مرتضی پولش را میگیرد و خندان و خـوشحال بیـرون میرود. نوبت به مرتضـی میرسد. مرا صدا میکند. میگویم: «اول پولت را بگیر، بعد دربارۀ من حـرف بزن.» ـآلمانی،ها عادت ندارند دو کار را باهم انجام بدهند، یا دوتا آدم یک زمان جلوشـان بایستندـ اما مرتضـی دست بردار نیست. مرا معروفـی مـیکند: «از نویسندگان معروف ایران، چند سال است اینجاست، پناهندۀ سیاسی است. حالا میخواهد کار کند.»
خانم، که برخلاف برخی دیگر از آلمانیها، مخصوصاً آنها که میخواهند پول بدهند، بیادب و خشن نیست (آنها که پول میگیرند همه مهربان و مؤدبند و لبخند میزنند!) باملایمت و مهربانـی مـیگوید: «میفهمـم، اما متاسفـم، از دسـت من کاری ساختـه نیست. ما فقـط به دانـشآمـوزان و دانشجویان کار میدهیم. به دانـشآموزان هفتهای یک روز، به دانشجویان هفتهای دو روز. قانوناً به دیگران نمیتوانیم کار موقت بدهیم. متاسفم.»
امـا گـوش مرتضـی بدهـکار ایـن حـرفها نیسـت. بـاز روضۀ خـودش را میخواند:
«نویسندۀ معـروفـی که حسـاب بانکـی هـم دارد. (حالا تـوی حساب بانکیاش چقدر پول است، بماند!)
خانم باز میگوید: «مـیفهمم، شما را درک میکنم، اما متاسفانه کاری از دستم ساخته نیست. ایشـان را برای کار ثابت مـیشود استخدام کرد. آن هم اجازهاش با من نیست. باید با رییس صحبت کنم.»
مرتضی درجا از من میپرسد: «کار ثابت حاضرید بکنید؟»
برای آنکه غائله را ختـم کنـم، میگویم: «بگو با رییسش صحبت کند، شمارۀ تلفن را هم بگیر. بعد تلفن میکنیم.»
عاقبت مرتضی رضایت میدهد. قبضش را میدهد و دویست و سی چهل مارکش را مـیگیرد. بیرون که میآییم، اولین کاری که میکند، بدهیاش را میدهد.
میگویم: «چرا میگویی نویسنده؟ این حرف برای آنها مسخره است. میگویند اگر نویسنده است، کتاب چاپ کند و بفروشد و پولدار شود. چه احتیاجی به کار ساعتی هفت هشت مارک دارد؟»
میگوید: «نه، این هم کار روزنامه و مجله است. کار فرهنگی است.»
میگویم: «تازدن روزنامه و منگنهکردن مجله چه کار فرهنگی است!؟»
میگوید: «بالاخره کار تمیزی است. تمیز و نسبتاً سبک. معمولاً این جور کارها را به دانشجوها میدهند. خب، شما هم یک زمان دانشجو بودهاید. نویسنده که از دانشجو یک درجه بالاتر است.»
از استدلالش خندهام میگیرد. باز میگوید: «کار ثابتش هم بد نیست. به شرط این که سر و صدایش شما را اذیت نکند. شما نویسندهاید. به تمرکز حواس احتیاج دارید.»
میگویم: «کار من دیگر از تمرکز حواس و این حرفها گذشته.»
میگوید: «خـود مـن، حالا میفهمـم کار و استثمار یعنـی چه، کار و تحصیل باهم، اگر محال نباشد، بسیار دشوار است. از سر کار که به دانشکده یا به خانه میروم، اصلا فکرم کار نمیکند. فقط دلم میخواهد یکجا بیفتم و استراحت کنم. گاه از شدت خستگی حتا خوابم نمیبرد.»
به ایستگاه که میرسیم، همکاران مرتضی را میبینیم که زودتر رسیدهاند و یکی یک بستـه تـوتـون خریدهاند که سیگار دستپیچ درست کنند. حتما امشب کنایپهKneipe هم میروند و آبجو هم مینوشند.
خط دو میآید و سوار مـیشویم و راه رفته را بازمیگردیم. از مرتضی شمارۀ تلفن شرکت آدم فروشی را میگیرم که تلفن کنم و بپرسم شرایط کار ثابت چیسـت.Neumarkt که میرسیم، از مرتضی تشکر و خداحافظی میکنـم و پیاده مـیشوم. او به راهـش ادامه مـیدهد. طفلک تازه باید به دانشکده برود.
آقای گلزاده آدم غریبـی بود. حالی به حالی بود. یک روز مـرا میدید و از کنارم میگذشت و خود را به ندیدن میزد. من هم از خدا خواسته خود را به ندیدن میزدم. سر و وضعش هم تفاوت میکرد. آن روز بارانی بلندی به رنگـی عجیـب پوشیده بود. نمـیدانم زنگاری یا ارغوانـی. با «سر و ریشی نتراشیده و رخساری زرد.» شاید هم چنان در اندیشههای دور و دراز خود فرو رفته بود که به راستی مرا ندیده بود.
فردای آن روز باز دیدمش. با کت و شلواری سـرمهای و پیراهن سفید و کراوات آبی شیک و صورت اصلاحشده. داشتم میرفتم آن طرف خیابان که راه مرا بست. «جناب، چنان نباشد که ما را که میبینید، راه را کج کنید! ما دست از دامن شما نمیکشیم. گاهی سلام و علیکی و چایی و گپی. البته نان و پنیر و ویسکی به جای خود.»
خندید. گفتم: نه، راهم از آن طرف است. دیروز شما را دیدم، اما چنان در بحر تفکر مستغرق بودید که دلم نیامد مزاحم شوم.»
پاسخـی نداد. عادت به پاسـخدادن نداشـت. عادت به گوشکردن هـم نداشت. تنها حرف میزد. حرفهای همیشگی و تکراری خودش.
پرسید: «خب، چه خبر. چه خبر از کشور بدبخت و ملت جاهل بدبخت و آخوندهای بیپدر و مادر!؟»
گفتم: «خبر خاصی ندارم. همه چیز به روال همیشه است.»
گفت: «این عربهای بیابانگـرد سـوسمارخـور، دیـن آوردند و کتاب آسمانـی آوردند و بـه بهانـۀ مسلمان کردن ما، کشـور و ملت را از هستی ساقط کردند و به روز سیاه نشاندند.»
گفتم: «جناب گلزاده، شما عجـم حّی و حاضر امروز را رها کردهاید و چسبیدهاید به عرب بدبخت هزاروچهارصد سال پیش!؟»
گرچه میدانستم دم گرمم در آهن سرد او اثر نمیکند. اثر نکرد! گفت: «همان عربها بـودند که برای اینها شجـرهنامه درسـت کردند و یادشان دادند که مثلا از نسل پیامبـر و امامند و فرستادندشان توی گود و گفتند بچاپید این ملت نفهم و جاهل را که بلانسبت بدتر از گوسفندند. انگلیسها هم دم به دمشان دادند. گفتند تا سایـۀ ارباب بالا سـرتان است غم نداشته باشید. آن شاه غافل هم زور میزد نفت بفروشـد و اسلحه بخرد و باز پول نفت را برگرداند به جیب اربابها.»
این سخنان را آن قدر شنیده بودم که از حفظ شـده بودم. به بهانهای خودم را خلاص کردم و گریختم.
همسایۀ دیوار به دیوار مـا بود. آن اوایل رفتار بامزهای داشـت. مـرا که میدید میگفت: «گوتن مورگنتان بخیر! ویگستتان چه طور است!؟» یعنی دارد آلمانی حرف میزند.
پس از آن که آشناییمان بیشتر شد، سرگذشتاش را تعریف کرد. خودش و زنش و سه پسرش با هواپیما مـیآینـد آلمان. با آن که پـرحرف بود، از جریان پناهنـدگیشان و این که کجاها بودهاند، هیچ نمیگفت. عاقبت در هامبورگ مستقر میشود. گویا پول زیادی از ایـران با خـود آورده بود. به مارک آلمان. دوستی به او توصیه میکند آنها را به دلار تبدیل کند. چرا که «دلار در ترقی است.»
آقای گلزاده همین کار را میکند. اما برخلاف انتظار دلار تنزل میکند. و بخشی از پول ایشان از دست میرود. همان دوست یا دوست دیگری پیشنهاد سرمایهگذاری و مشارکت میکند. با وعـدۀ سود زیاد. و چنان که افتد و دانی، پول را بالا میکشد. خودش میگفت امضای مرا جعل کرده و پولها را از بانک بیرون کشیده است. اما گویا هر دو حق برداشت داشتهاند.
بههرحال دعوایی بیسرانجام و هزینهآفرین در دادگاههای هامبـورگ جریان پیدا میکند. هراز چندی وکیل تلفن میزد و آقای گلزاده دو سه روزی به هامبورگ میرفت. اوایل امیدوار بود. کم کم ناامیدی در سخنانش راه یافت. هر وقت مرا میدید، جزئیات جریان پرونده و دادگاه را که من از حفظ بودم، بار دیگر برایـم تکرار میکرد. کوشش من تنها این بود که دَم پَرش نروم. اما با همۀ احتیاطها، گاه غافلگیر میشدم.
بعد از وقفهای که ندیدمش، پس ازدیدن دوبارۀ او، دیـدم که دیگـر از دعوا و پرونده و دادگاه هیـچ نمیگوید. گویا دندان طمع را کنده و به قضا رضا داده بود.
زنش خانم مزارعـی از آن زنهای اعصـاب خـرابِ اعصاب خردکن بود که زندگـی با او اعصاب پولادین مـیخواست. نمـیدانم آقای گلزاده او را چه طور تحمل میکرد. یا او آقای گلزاده را!
خانم مزارعی از آنها بود که مردم دربارهشان میگویند تویش خودش را کشته، بیرونش مردم را!
هیچ به روی خود نمیآورد که مانند همۀ ما اعانهبگیر است. لباسهای شیک میپوشید. آرایش میکرد و کلاهی بر سر میگذاشت.
یکی از خاله زنکها دربارهاش میگفت: «هر روز چیتان پیتان میکند و آن کلاه مکشمرگ ما را بر سر مـیگذارد و مـیرود مرکز شهر. به تک تک فروشگاهها سر میزند و لباسها را نگاه میکند و گاهی هم چیز کوچکی میخرد.»
پز خانـوادهاش را مـیداد که مـیگفت خانوادۀ بزرگ و معروفی است: «پسر عمویم انگلیس است و آن یکی پسر عمویم امریکا».
دخترخالۀ دسته دیزیاش هم در فرانسه بود. گه گاهی یکی دو هفتهای به انگلیس یا فرانسه میرفت و آقای گلزاده نفس راحتی میکشید.
سـه پسرشان کم کم بزرگ شـده بودند. اولی و سومی پسران معقولی بودند. اولـی به دانشگاه مـیرفت و سومـی به دبیرستان. دومـی نـه درس میخواند نه کار مـیکرد. نسخـۀ دوم پدر بـود. در ایـن سن و سال هفده هجده سالگی دو برابر پدر چاق بـود. مانند او سخن میگفت. چنان سخن میگفت که گویی عقل کل است. همه چیز را زیـر سر اربابهاـ انگلیسو امریکاـ میدانست. یک روز بعد از یازده سپتامبر در اتوبوس دیدمش. گفت: «دیدید، در تلویزیون؟ خبـر را کـه بـه بـوش دادند، تکان محکمی خورد. خودش را زرد کرد. خوشم آمد از این ضربـهای که به امریکا زدند! تا حالا این جور خوشحال نشده بودم! حالا باید منتظر ماند تا نوبت انگلیس و آلمان شود!»
خرابـی اعصابـش به مادر رفته بود. چشم دیدن آلمانیها را نداشت. آنها اعصابش را خراب کرده بودند. مقامات اداری مـیگفتند: «آخـر این نمیشود که جوانی به این سن و سال راست راست راه بـرود و از مـا پول بگیرد! یا باید درس بخواند، یا باید کار کند.»
نمیدانم عاقبت چه کرد. گویا در یک دورۀ آموزش حرفهایAusbildung نام نوشت تا دهان آنها را ببندد.
فانی به آقای گلزاده میگفت: «آقای گه زاده!»
میگفتم: «آن قدر گفتهای که میترسم یک بار در خطاب به او به اشتباه بگویم، سلام! آقای گه زاده!»
من هم به پسر وسطی میگفتم: «آقای گهزاده جونیور!»
از وقتی که هموطنان سفر توریستـی به ایران را از سر گرفتهاند، آقای گلزاده هم، دستکم سالی یکبار به ایران میرود. مدتی که نمیبینمش، درمییابم به وطن رفتـه اسـت. باز سـر و کلهاش پیدا مـیشود و شکوه و شکایتهای همیشگی را از سر میگیرد: «چه بگویم، قربان! مملکت خراب، از خرابـی گذشتـه، دارد نابـود مـیشود. آخوندها سرگرم چپاول، اربابها مشغول غارت، گرانی سرسامآور و وحشتناک، ملت هم دور از جناب شما، ماننـد گوسفند، سـر بـه زیـر و مطیـع، هر که بتواند سـر دیگـری را کلاه میگذارد، همـه ناراضـی، اما بدبختها کاری از دستشان برنمیآید، فقط غر میزنند...»
میپرسم: «با این همه نارضایی امیدی به تغییر اوضاع هست؟»
میگوید: «خیر، قربان، آخوندها قرص و محکم سرجای خود نشستهاند. ارباب اینها را ببرد که چه بشود؟ چه کسی را بیاورد که برایش بهتر از اینها باشد؟ بله، به گفتۀ حکیم فردوسی توسی: یکی داستان است پرآب چشم.»
|
|