عصر نو
www.asre-nou.net

از اعتراض به اعتراف

(تاملاتی درباره ی تغییر الگوی رفتاری)
Fri 5 04 2019

مهدی استعدادی شاد

mehdi-estedadi-shad03.jpg
۱- هدف یادداشت زیر همنوایی با ماده های ۱۸ و ۲۱ اعلامیه جهانی حقوق بشر است که از جمله ی اول مادهٔ ۱۸شروع شده (هر انسانی محق به داشتن آزادی اندیشه، وجدان و دین است...) و تا جمله آخرش (و هیچ فردی حق اهانت و تعرض به فرد دیگری به لحاظ تمایز و اختلاف اندیشه ندارد) ادامه می یابد. همنوایی هم چنین از جمله اول مادهٔ ۲۱ شروع شده (هر شخصی حق دارد که در مدیریت دولت کشور خود، مستقیماً یا به واسطه انتخاب آزادانه نمایندگانی شرکت جوید...) و در جمله آخرش ( رأی‌گیری از افراد می‌بایست به صورت مخفی یا به طریقه‌ای مشابه برگزار شود که آزادی رأی را تأمین کند) به سرانجام می رسد.

بنابراین بی آن که به شرح و تفصیلی زیادی نیاز رود، روشن است که یادداشت حاضر همچنین از حق اعتراف نکردن دفاع می کند و اساسأ اعتراف گرفتن را تبهکاری می داند. وانگهی یادداشت حاضر باید نشان دهد که اعتراف کردن آزادانه، فضایی را به آدمی می دهد که هم به تصحیح و هم به تقویت خود بپردازد.

۲- این روزها دو متن سرانجام مرا به صرافت انداختند تا یادداشت زیر را بنویسم.

نخست قطعه ادبی بود که هموند تازه وارد کارگاه شعر و قصه ما در فرانکفورت به تاریخ ماه مارس ۲۰۱۹ خواند. وی به صراحت می گفت که " اکنون که اعتراض از مُد افتاده، من نیز اعتراض نمی کنم/ عصر، عصر معترف شدن است، می خواهم کمی اعتراف کنم."

روشن است واکنش این قطعه ادبی که در جاهایی موزون و مُقفا می شد، در تجربه ی شکستی خلاصه بود که جنبش اجتماعی سال ۸۸ خورشیدی معروف به "جنبش سبز" آن را زیست.

تو گویی جوانانی که در آن میانه به فعالیت اجتماعی کشیده شدند، مثل نسلهای قبلی درگیر مبارزه، با تاریخ پشت سر خود تسویه حساب می کنند. البته منوط به کیفیتی که تسویه حساب شان داشته، آنگاه نتایج متفاوت خود را از آن می گیرند.

الان وقت آن نیست که روند تسویه حساب تاریخی و پیامدهایش را در تک تک عناصر و مدعیات آن قطعه ادبی بررسی کنیم. برای یادداشت حاضر فقط این نکته دارای اهمیت است که قطعه ادبی یادشده روند رایج شده ای را مبنی بر میل و تمنای اعتراف نمایان می سازد. روندی که مسئله ی تغییر الگوی رفتاری یعنی گذار از اعتراض به اعتراف را در بر دارد.

با روحیه جدیدی میان جوانان و پویندگان اجتماعی روبرو هستیم که نمی خواهد مثل چهل و پنجاه سال پیش فقط معترض باشد. سر آن دارد که به چیزهایی نیز اعتراف کند.

در مورد سابقه ی قضیه از یاد نبریم که امر اعتراض به آن جنبشی بر می گردد که به نظام سلطنتی به علت وجود استبداد سیاسی و دیکتاتوری شاه واکنشی منفی و بنیان برافکن نشان داد.

اما پس از سقوط نظام شاهنشاهی، نظامی بر ایران حاکم شد که به مراتب ناگوارتر استبداد سیاسی و دیکتاتوری را در طول و عرض و عمق خود گسترش داد. در نتیجه بسیاری را از کرده خود، پشیمان وتواب ساخت.

اما اینان همیشه در شمار کسانی هستند که از یکسونگری رنج برده و سایر جوانب و عوامل دخیل را لحاظ نمی کنند. از خودی انتزاعی قضیه را شروع می کنند و به خودی سرخورده و بی امید نسبت به آینده ختم می شوند.

در هر حالت سیاهی لشگر باور و عقیده ای هستند که کار دست بقیه می دهد. چرا که به شک و تردید متکی به خود دامن می زنند که فراگیر و مطلق عمل می کند. شکی که شک را تولید می کند و فقط اراده ای معطوف به خود را دارد.

بنابراین ایشان به جایی می رسند که امر اعتراض را نه فقط در دوره خویش که برای تمامی اعصار تاریخ به زیر سوال برده و منکر درستی اش می شوند.

منتها بدین پرسش هرگز پاسخ نمی دهند که اگر عنصر اعتراض نبود ما از غار نشینی رها نگشته بودیم. هنوز با برده داری فراگیر و قانونی روزگار می گذراندیم.

از این گذشته وقتی شک گرایی مطلق می گردد، فقط اعتراض به امری ذاتی نادرست و نا به جا بدل نشده بلکه باعث گمراهی و ناروشن بینی فاعل شناسا هم می شود.

شک و تردید، گرچه از منظر تاریخی سهمی در تحرک و پیشرفت داشته و سد سدید دُگمها و جزمها را شکسته، اما در مواردی هم نقض قرض شده است. وقتی شک معطوف به شک شد، به انکار مطلق عمل، خود زنی و نفی پیشرفت منتهی می شود.

۳- دومین متن محرک یادداشت حاضر، نوشته یا در اصل به قول خودش اعتراف نامه ای است که دوست فیسبوکی مهرک کمالی درباره سرگذشت خود در ایران نوشته و منتشر ساخته است.

وی در نوشته یادشده می گوید که با چه رنج و عذابی روبرو بوده و چه دغدغه و مشکلات فکری داشته است.

قضیه اش به پیگرد و ستم و سرکوب بهائیان در ایران برمی گردد که حاکمیتی با ایدئولوژی تشیع و بخاطر تمنای انحصارگرایی انجام می دهد.

کمالی نوشته که با چه معمایی روبرو می شده است. وقتی دنبال کسب شغل و استخدام بوده است. بخاطر تبار بهایی بایستی از عقیده موروثی خود برای ورود به هر نهاد دولتی اعلام برائت می کرده است. اصلا بایستی منکر رابطه و هر گونه ارتباطی با بهائیت می شده و آن را "فرقه ضاله" می خوانده و این انکار را در روزنامه رسمی علنی می کرده است.

او البته در دوره ای بخاطر آشنایی با اصلاح طلبان حکومتی گاهی با پیشنهاد تقیّه روبرو شده است. وی بواسطه دلال صفتی آشنایان اصلاح طلب دنبال میانبرهایی می گشته است. از جمله این که اعلام برائت خود را بطور مخفی بر کاغذ رسمی نگاشته و آن را در پرونده استخدامی خود به امانت بگذارد.

می گوید بخاطر کتمان خود رنجی برده که بقول شاعر نگو و مپرس. سرگردانی دردناک کشیده است. اجبار بیرونی و تحمیلی حاکمیت و نیز تشویق به لزوم ریاکاری او را آشوبزده ساخته است. چرا که در درون به کلنجار و رو در رویی با وجدان باز و خواست کننده مجبور بوده است.

بواقع وجدان اگر درست کار کند همواره بر اصل اصالت و درستی اتکا دارد. مهرک خوشبختانه وجدان قبراق و چابکی داشته است.

همین که اعتراف دوستی چون مهرک کمالی سهمی در بر انگیختگی نگارنده داشته، نشانه تاثیر عاطفی نوشته اش بر من است. من از رنج او غمگین شده و اگر نوشته اش را دوباره بخوانم باز غمگین خواهم شد. اما فقط با غم تنها نمی مانم.

اگر شک بخاطر شک را در پیش نقد کردیم، بایستی غم برای غم را هم فرو بگذاریم. ما بایستی از این چارچوب تنگ و تحمیلی بدر آئیم. آنهم چارچوبی که حاکم خود پسند و بد سلیقه برای ما تدارک دیده است. اینجا است که به صراحت باید گفت گور بابای هر سالار خودشیفته ای.

بایستی به همان اعلامیه جهانی حقوق بشر رجوع کرد که همچون متنی درخشان و رهایی بخش دست آدمی را باز می گذارد.

اعتراف به اجبار را گفتیم که مذموم می دانیم. ولی اعتراف به اختیار را امکانی برای خود باوری یافتیم. پس حالا از این تناقض میان اجبار و اختیار، نتیجه ای خردمندانه بگیریم.

بنابراین دغدغه این چند صباح گذشته خود را بویژه خدمت مخاطب خاص و دوستان روشنفکرم می گویم. یعنی به آنانی که در حوزه عمومی (یا سپهر همگانی بقول یورگن هابرماس) مداخله می کنند و در پی دفاع از حق و حقوق شهروندان هستند.

چندی است که در واکنش به ستمی که خلافت خلیفه شیعه بر دگر اندیشان و اقلیتهای قومی و عقیدتی روا داشته، همواره خردمندانه و رها عمل نمی کنیم.

چرا که تن به عادت و عملکرد افراط و تفریطی می دهیم. از یکسو دنبال هویت طلبی مُد روز شده و فراگیر می افتیم که از گور سونامی گلوبالیزاسیون ناعادلانه برخاسته است.

به انسانیت جهانشمول و جا افتاده از زمان کانت بدین سو کار و توجه نداریم. فرا منطقه ای قضایا را نمی بینیم.

در دفاع از حقوق اقلیتهای قومی دچار تب تبار خویشاوندی شدیدی می گردیم. فقط هوای همولایتی های خود را داریم. حتا تا پای قمار تجزیه ایران می رویم. بی آن که تصور کنیم چه امکان زیبای زندگی مشترکی را در آینده از دست می دهیم؛ با آنهمه رنگارنگی که ایران دارد.

من که خسته نمی شوم از تکرار آن سروده ی شاعر برجسته مهدی اخوان ثالث که گفته "ز پوچ جهان هیچ اگر دوست دارم/ تو را ای کهن بوم و بر دوست دارم".

از سوی دیگر، اگر به عقیده و ایمان موروثی ما تعرضی شود، تمام دستاوردهای اندیشه پسا متافیزیکی ( چه از طریق نیچه بدان رسیده باشیم و چه از طریق فویرباخ و مارکس) را فرو می نهیم. به آتشکده ی زردشتی، کنیسه ی یهودی، کلیسای مسیحی، خانقاه طریقت و محفل بهایی خودمانی پناه می بریم. البته برخی از ما قبلا در تشکیلاتهای سیاسی قایم شده بودیم و از مشارکت در امر سیاست عمومی و کشور داری تن می زدیم. پشت ایدئولوژی فرقه و جرگه خودی پناه می گرفتیم تا مبادا پایمان به عرصه سیاست ورزی واقعی بلغزد. ایراد در منزه طلبی ما بود که می خواستیم حتا از پوریتنهای مسیحی نیزسبقت بگیریم. در نتیجه و بنابراین از حوزه عمومی و نهادهای مربوطه عقب می نشستیم و شاید هنوزعقب می نشینیم.

ولی چون میل حضور و ظهور داریم، بعد به روشهای غیر مدرن (مثل مظلوم نمایی و خود قربانی جلوه دادن) دوباره با رسانه های جانبدار به فضای ارتباطات آمده و سعی در یارگیری می کنیم. کم نیستند. دوستان زیرکی که از بی بی سی تا صدای امریکا از من و تو تا ایران اینترنشنال و سایر تلویزیونهای ماهواره ای تبلیغ زیرجلکی دار و دسته خود را می کنند. البته دار و دسته الزاما نباید به تعداد افراد زیاد معنا شود. گاهی یک زوج نیز دار و دسته بشمار می رود. وقتی در پی ارضای میل خودنمایی ست.

در اینجا می توانم از روشنفکران هم نسلم، در هر مورد خاص، تک - تک نامی ببرم. به تقریب برای هر کدام از رویکردهای یادشده در عرصه قوم و ایمان نمونه داریم. منتها بخاطر شخصی نشدن قضیه چشمپوشی کنیم بهتر است.

بخاطر احترامی که همواره به رواداری و تلرانس داشته و تا کنون در حد بنیه محدود خود سعی در رعایت حال دیگری کرده ام، دوستان روشنفکر متفاوتی دارم.

آنان را به شخصه یا از طریق آثارشان می شناسم. تلاششان را دنبال کرده و نامه هایشان را خوانده ام. از این رو همیشه نگران حالشان بوده که از کاروان روشنفکری جابمانند و به عقبگرد تاریخی تن بدهند.

در اینجا می شود به سنت اندیشگری در تمدن غربی اشاره داد که در مفهوم "اعترافات" تحولاتی را سر و سامان داده است. اگر سنت آگوستین، همچون پیشقراول معترف شدن، تعویض جهان بینی از مانویت به مسیحیت و دست شستن از عشق زمینی را رقم زده، پیرو وی در اعترافات نویسی ژان ژاک روسو است که این گونه و ژانر ادبی را به سال ۱۷۸۲ منشر و سکوی پرش خودیت مُدرن ساخته است. سومین اعتراف نامه که برای نگارنده جذابترین نیز هست به قلم فریدریش شلگل نگاشته شده و در سال ۱۷۹۹ انتشار یافته است. در جایی مناسب بدان خواهم پرداخت. البته در قرن بیستم توماس مان و سارتر نیز اقدام به نگارش اعتراف نامه کرده اند که اشاره به آن از حوصله این نوشته خارج است.

۴- بهر حالت ناتوانی ما در پریدن از روی سایه بتهای ذهنی(آنهم به مفهوم لایبنیتزی کلمه) دوباره خود را آشکار کرده است. ناتوانی که برای تغییر رفتاری در جامعه ایرانی یک مسئله مبرم است و در نتیجه مانع تحول و باعث درجازدن و عقبگرد جمعی ما می شود.

پس صورت مسئله را درست طرح کنیم که قضیه با گذر از اعتراض به اعتراف برطرف نمی شود. باید با نگاه تفکیک کننده بنگریم که اعتراض و اعتراف چه جنبه های مثبت و منفی دارند.

مثالی بزنیم. بتازگی جمشید مشایخی هم مُرد. جمشیدی که در نقشهای متعدد در تاریخ سینمای ایران خوش درخشید. سینمایی که در نیم قرن اخیر ذهن جمعی ما را بیش از هر رسانه ای نقش و نگار بخشیده است.
چندی پیش مشایخی در صحنه افکار عمومی باعث جنجال و جدل شد. آنهم با گفتن و افشای این راز که غلامرضا تختی را ساواک و هئیت حاکمه نکشت بلکه از دست همسرش خودکشی کرد.

یک چنین اظهارنظر افسون زدایانه از قهرمان افسانه ای را پیش از این در مورد قصه مرگ صمد بهرنگی نیز شاهد بودیم. وقتی نقش جلال آل احمد در چاق کردن روایتی دروغین از مرگ صمد افشا شد. آل احمدی که هر چیزی را به ابزار مبارزه با پهلوی دوم فرو می کاست. ولی برغم این تقلیل گرایی آل احمدی، بایستی این نکته را افزود که نه اشکال وجودی دیکتاتوری شاه و نه دسیسه چینی و سرکوب ساواک به خودی خود منتفی نمی شوند.

میبینید که داریم به رفتار یکی از نمادهای اعتراض در دوره پهلوی دوم نقد می کنیم؛ یعنی به جلال آل احمد که البته اثر "مدیر مدرسه" اش خواندنی است. بدین ترتیب از رد و قبول کلی، فله ای یا چکی افراد دوری گزیدیم و در بازتابهای اعتراض سره را از ناسره مجزا می کنیم.

برای نگارنده اما سرگذشت جمشید مشایخی تداعی معانی دیگری هم داشت. زیرا روایتی ممتد از شخصیتی بود که از قهرمان تراژیک به چهره کمدی و قابل ترحمی تبدیل شد. آنهم بخاطر نزدیکی و همنوایی که با خلافت اسلامی در سالهای پسا انقلابی انجام داد.

اما مشایخی نقش خان دایی در فیلم مشهور قیصر را نیز ایفا کرده بود. خان دایی در آن فیلم سیگنال برآمد سونامی سالهای بعد را ساطع می کرد. اما کسی اعلام خطر را در نیافت.

در فیلم لحظه ای هست که بسیار معنا دار است. وقتی خان دایی کتاب شاهنامه را می بندد. یعنی خواندن و بازگو کردن پند و اندرزهای خردمندانه این اثر را مسکوت می گذارد.

پس ساکت می شود و به رجز خوانی قیصر مبنی بر انتقام گیری مبتنی بر ناموس و نه متکی بر قانون و داد گستردی و عدالت گوش می دهد.

سکوت خان دایی معناهای بسیاری دارد. بخشی از این معناها را ما در جامعه خود بطرز دلخراشی زندگی کرده ایم.

یکی از آنها گسست انتقال دانش میان نسل پیر و جوان است. در ساکت ماندن کتابخوان و بسته شدن شاهنامه نیز که منبعی برای خرد جمعی و دستگاه ارجاعی عملکرد عمومی مردمان است، روند حرکت جامعه نامتعادل می گردد. انسان، هدف داد و دادگستری را گم می کند.

با رجز خوانی قیصر و بی آن که جمله معترضه ای از خان دایی بر آید، یک الگوی رفتاری به جماعت پیشنهاد می گردد.

الگویی که نبود نهادهای قانونی و دادگاه و حکم عادلانه را پیشفرض گرفته است. انتقام جویی شخصی جای داوری غیر شخصی می نشیند و مجازات تبهکار به حالت تعلیق در می آید. چون تعیین کننده مجازات، قاضی قانون است. مرز قربانی و خطاکار در هم می ریزد.

با نفوذی که سینما بر افکار داشته و دارد، این فیگور فیلم به تیپ اجتماعی و جماعت پیرو بدل می گردد و پیکره واقعی می یابد. این جماعت را در پس انقلاب در خیابان شاهد بوده ایم که همچون نیروی فشار حاکمیت بسیج میشود. رهبر نیز سپس فرمان آتش به اختیارش را صادر می کند. در هیچ جا از تاریخ معاصر ما نمی شود بدین روشنی به قهقرا رفتن ما را توضیح داد.