عصر نو
www.asre-nou.net

عارفی‌ها و بلوای قريب‌الوقوع

" نهمين هنگام"
Fri 29 03 2019

سيروس"قاسم" سيف

seif.jpg
دو سالی بود که چهارقولوها به مدرسه می‌رفتند و در طول آن دو سال، اگرچه، مهربانو هم، به کمک دکترعلفی و حاجيه بانو، توانسته بود سواد خواندن و نوشتن را فرا بگيرد و قرآن بخواند و اشعاری از حافظ و مولانا و شاهنامه را از حفظ شود، اما کتاب‌های مدرسه و حرف و سخن هائی که چهارقولوها از دنيای خارج از باغ می‌گفتند، جلوه‌ی ديگری داشت و به همان خاطر هم، تمام روز را، اگر هوا گرم بود، پشت در باغ می‌نشست و در هوای سرد، پشت پنجره‌ی اتاقش، چشم به راه آمدن آنها.
در يکی از همان روزها بود که پس از چندبار نوشتن از روی سرمشق "‌ای لوليان، ‌ای لوليان‌"ی که دکتر علفی به او داده بود، حوصله‌اش سر رفت و قلم نی و صفحه‌ی کاغذ را به گوشه‌ای انداخت و رفت به سراغ حاجيه بانو که در آشپزخانه، مشغول کوبيدن گوشت و پياز در هاون بود. لحظه‌ای به او نگاه کرد و از آشپزخانه بيرون آمد و رفت کنار حوض و آبی بر صورت خودش پاشاند و کمی هم سر به سر ماهی‌ها گذاشت و وقتی داشت توی باغ، برای خودش سياحت می‌کرد، صدای حاجيه بانو از سوی ساختمان آمد که می‌گفت:
- مهربانو! مادرجان، چشمت به در باغ باشد. من رفتم مسجد برای نماز.
- باشد.
بعد، در گوشه‌ای روی زمين درازکشيد و آنقدر به خورشيد بالای سرش خيره شد که چشم هايش به اشک نشستند. در همان زمان، صدای مؤذن مسجد آقا حاج شيخ علی را شنيد و دانست که دارد ظهر می‌شود و وقت آمدن چهارقولوها است. از جايش برخاست و رفت پشت در باغ و همانجا نشست. هنوز چند دقيقه‌ای نگذشته بود که ناگهان، در نيمه باز باغ، باز شد و "يعقوب"، وحشت زده، پا به درون گذاشت و تا چشمش به مهربانو افتاد، زد زير گريه و گفت:
- تو را به خدا قسم، بگذار اينجا بمانم. می‌ترسم که مردم مرا بکشند!
يعقوب، پسر غلام گاريچی بود. غلام، پس از بازگشتن به دولت آباد، با کوکب، دختر يکی از گاريچی‌ها ازدواج کرده بود و يعقوب، اولين ثمره‌ی آن ازدواج بود. يعقوب،هفت ساله بود و هم سن مهربانو. هر دو از رفتن به مدرسه، محروم شده بودند. مهربانو، برای آنکه زن بود و يعقوب، چون نوه‌ی حاج آقا شيخ علی بود و حاج آقا شيخ علی، اگرچه از فرستادن غلام پسرش به مدرسه‌های قديم، طرفی نبسته بود، اما دفعه‌ای نبود که بر منبر برود و برعليه مدرسه‌های جديد، سخن نگويد. يعقوب، از چهار پنج سالگی، هر روز صبح کنار پدرش، روی گاری می‌نشست و به مرور زمان، آنقدر دست هايش قوی شده بودند که در صورت لزوم بتواند دهنه‌ی اسب را بگيرد تا مثلا، دست‌های پدرش آزاد باشند برای گيراندن سيگار و اگرهم، بار کوچک بود، می‌توانست آن را از روی گاری بسراند و بيندازد روی پشت پدرش. ظهرها هم هرجا که بود، بايد خودش را می‌رساند به مسجد، چون مکبر بابا بزرگش حاج آقا شيخ علی شده بود. گاهی هم اگر گاری‌شان عيبی پيدا می‌کرد و يا اسب، پايش می‌لنگيد و يا باری نبود که به مقصد برسانند، کارش اين می‌شد که برود توی مسجد بابابزرگش، برای پاک کردن ا َخ و تف‌های مردم نماز گذار، از صحن مسجد تا کنار پاشويه‌ی حوض و در آن ميان، گاهی هم وقت استراحتی پيدا می‌کرد که برود و سر به سر مرغ و خروس‌های منزل بابا بزرگش بگذارد و يا برود روی گلدسته و با ترس و لرز، خودش را به نرده‌ها بچسباند و از آن بالا، شهر را تماشاکند و بعد که خسته شد، بيايد و روی سکوی مسجد بنشيند و انتظار بکشد تا به وقت نماز.
مهربانو، او را بارها ديده بود؛ جلوی سکوی مسجد و يا روی گاری. گاهی هم که با حاجيه بانو به مسجد می‌رفت، ازلای درز پرده، چشم می‌دوخت به قسمت مردانه و يعقوب را می‌ديد در حال مکبری، با آبی که از دوسوراخ دماغش راه افتاده بود. اما، در صدای يعقوب، چيزی بود که بودن در مسجد را برای مهربانو، دلنشين می‌ساخت. يکبار هم که به مناسبت تولد حضرت محمد، درمسجد جشنی گرفته بودند، يعقوب با سينی‌ای پر از شيرينی به قسمت زنانه آمده بود و جلوی هرکسی، يک بار، سينی را گرفته بود تا شيرينی‌ای بردارد، اما جلوی مهربانو، دوبار! و بعد هم به وقت خارج شدن، برگشته بود و به مهربانو نگاه کرده بود و لبخندی زده بود! لبخندی به مراتب شيرين تراز آن دو عدد شيرينی‌ای که مهربانو دردهان داشت و از شدت شيرين بودنشان، گلويش را به خارش انداخته بودند و حالا، همان يعقوب، هراسان پريده بود و به داخل باغ و گريه کنان به او می‌گفت که تو را به خدا قسم بگذار اينجا بمانم. می‌ترسم که مردم مرا بکشند و مهربانو هم، فورا دست او را گرفت و بردش به پشت ساختمان و کشاندش به زير پله‌ها و گفت:
- چه شده است؟! چرا مردم می‌خواهند تو را بکشند؟!
يعقوب، روز قبل از آن روز، چوبی را چپانده بود درون سوراخ زنبوری که در حاشيه‌ی محراب کشف کرده بود. و آن روز به هنگام نماز، درحالی که همه‌ی مردم حاضر در مسجد، از جمله بابا بزرگش، سر برسجده گذاشته بودند، همانطورکه در حال مکبری خودش بود، ناگهان به فکر زنبورهای زندانی افتاده بود و دل به حال آنها سوزانده بود و خودش را آهسته به کنار محراب کشانده بود و چوب را از سوراخ بيرون کشيده بود. بيرون کشيده شدن چوب، همان و حمله‌ی صدها زنبور خشمگين، همان! جماعت، سر از سجده برنداشته، صدای آخ سوختم‌ای سوختم‌شان به عرش رسيده بود و مسجد بهم ريخته بود و يعقوب، ميان آن شلوغ پلوغی بيرون زده بود و سر راه، خودش را انداخته بود توی باغ!
مهربانو که ماجرا را از دهان يعقوب شنيد، شروع کرد به خنديدن. با خنده‌ی مهربانو، يعقوب هم به خنده افتاد و ناگهان به هم خيره شدند. خنده و نگاهشان، مغناطيسی شد و آنها را به سوی همديگرکشاند و درست در لحظه‌ای که هر دو داشتند ازاحساسی که در درونشان به حرکت درآمده بود، کيفورمی شدند، صدای در باغ به گوششان رسيد و مهربانو، هراسان خودش و يعقوب را به فضای زير پله‌ها کشاند و آنقدر به يعقوب نزديک شد تا بتواند زير گوش او، ترسان و لرزان، زمزمه کند که:
- صدايت درنيايد! برادرهايم هستند!
- دارند می‌آيند اينجا؟!
- نه. نترس. کاری به اينجا ندارند. در ساختمان، آن طرف است.
و همانطور که به هم چسبيده بودند، قلب هاشان شروع کرد به تند تپيدن و گرمائی از درونشان آمد و همه‌ی سطح بدنشان را پوشاند تا دوباره، صدای در باغ بلند شد و اينبار، يعقوب خودش را به مهربانو چسباند و گفت:
- چه کسی است؟!
- نترس! بانو است. مادرم.
- به اينجا که نمی‌آيد؟!
- نه. گفتم که در ساختمانمان از آن طرف است!
- ولی، بالاخره چه؟! تا شب که نمی‌توانم همين جا بمانم!
- پس چکار می‌خواهی بکنی؟
- می‌روم. برو ببين کسی توی کوچه نيست.
مهربانو، پاورچين پاورچين، به طرف در باغ رفت و به کوچه نظری انداخت و به سرعت بازگشت و گفت:
- نه. کسی نيست.
يعقوب، به سرعت از جايش برخاست و بی آنکه از مهربانو خداحافظی کند، دويد به طرف در و از باغ، بيرون زد. به دنبال او، مهربانو از جايش کنده شد و خودش را به در باغ رساند و به کوچه سرک کشيد و آهسته داد زد و گفت:
- يعقوب! بازهم می‌آيی اينجا؟
صدای يعقوب، از همه جا آمد که فرياد می‌زد:
- آری. می‌آيم!

پاسی از نيمه‌ی شب گذشته بود که بر اثر ضربه‌های ممتدی که بر در باغ کوبيده می‌شد، مهربانو و چهارقولوها، از خواب پريدند و دوان دوان، خودشان رساندند به اتاق دکترعلفی و حاجيه بانو. و چون آنها را در آنجا نيافتند، پاورچين پاورچين، از ساختمان بيرون آمدند و رفتند به سوی در باغ و در آنجا، دکترعلفی و حاجيه بانو را ديدند که در گوشه‌ای درون تاريکی، پشت در باغ ، تفنگ به دست نشسته‌اند و ساکت، گوش سپرده‌اند به صداهائی که از آن سوی در می‌آمد. صداهائی خشمگين و مهاجم که يکی پس از ديگری، فرياد می‌زدند و می‌گفتند:
- ‌ای بدعارفی جاسوس!‌ای کافر! اگر مردی، در را بازکن! حالا، کار آن بچه‌های حرامزاده تان به جائی رسيده است که خاک به چشم مردم مسلمان می‌ريزند؟!
هرضربه‌ای که به همراه فريادی، بر در باغ فرود می‌آمد، قلب‌های کوچکشان را از جا می‌کند. از وحشت، خيس عرق شده بودند و آنقدر به هم چسبيده بودند که می‌توانستند، صدای نفس‌های تند و گروپ گروپ قلب هايشان را بشنوند. لحظاتی بدانگونه گذشت تا سر انجام، صداهای مهاجم فروخفتند و دکترعلفی و حاجيه بانو هم، سنگرهايشان را ترک کردند و رفتند به زيرزمين تا تفنگ هايشان را بگذارند سرجای اولش. مهربانو و چهارقولوها هم رفتند به اتاق هايشان و خودشان را به خواب زدند. لحظه‌ای بعد، حاجيه بانو رفت و از خواب بيدارشان کرد و بردشان پيش دکترعلفی که درون اتاق بزرگ، به پشتی تکيه داده بود و چشم به در، منتظر آمدن آنها. وارد اتاق که شدند، سلام کردند و روی زمين، دوزانو، رو به روی دکتر علفی نشستند. مهربانو، در وسط و چهارقولوها، در دوطرفش. حاجيه بانو هم، در اتاق را بست و پرده‌ها را انداخت و پشت دری‌ها را کشيد و نشست بغل دست دکترعلفی. دکترعلفی، پس از آنکه آنها را از زير نظر گذراند، گفت:
- خوب! می‌دانم که خواب نبوديد و خودتان با گوش‌های خودتان، همه‌ی حرف‌های آنها را شنيديد. حالا، به من بگوئيد که اصل ماجرا از چه قرار بوده است؟!
بچه‌ها شلوغ کردند و هرکدام، تقصير را به گردن ديگری می‌انداخت و سرانجام، معلوم شد که بعد از ظهر همان روز، مهربانو در حين بازی، بدون چادر به دنبال پسرها، از باغ بيرون پريده است و در سر راه، تنه‌اش خورده است به تنه‌ی پيرزن و پيرمرد عابری که از جلوی در باغ می‌گذشته اند. پيرزن می‌ايستد و سر مهربانو دادمی کشد و می‌گويد:
- مگر کوری دختر! چرا جلوی خودت را نگاه نمی‌کنی؟!
مهربانو هم می‌گويد:
- کور خودت هستی! چرا خودت جلوت را نگاه نمی‌کنی؟!
پيرمرد به جلو می‌آيد و فرياد می‌زند:
- خفه شو عارفی کثيف! لخت و بی حجاب آمده‌ای توی ملاء عام، آنوقت بد دهنی هم می‌کنی؟!
مهربانو جواب می‌دهد:
- به تو چه مربوط است! مگر ملاء عام مال بابای تو است؟!
تا پيرمرد خم شود و سنگی را از روی زمين بردارد، اکبر چالاکتر از او، مشتی خاک بر می‌دارد و می‌پاشاند توی صورت پيرمرد و بعد هم می‌پرند توی باغ و در را پشت سر خودشان می‌بندند. دکتر علفی گفت:
- بسيار خوب! حالا، به من بگوئيد که شما‌ها عارفی هستيد يا نه؟!
- بلی. ما عارفی هستيم.
- آيا عارفی ها، اهل " دل" هستند يا اهل " سر" ؟!
- اهل سر.
- و می‌دانيد که اهل سر يعنی چه؟!
- يعنی، کسی که اول فکر می‌کند و بعد عمل می‌کند.
- ولی شما ها، فکر نکرده عمل کرده ايد!
- چرا؟!
- چون، اگر فکر کرده عمل کرده بوديد، بايد از آنها معذرت می‌خواستيد.
- ما که گناهی نکرده بوديم که از آنها معذرت بخواهيم!
- چرا. شما گناه کرده ايد. و گناه شما، اين است که مهربانو به آن پيرزن، تنه زده است. گناه شما اين است که مهربانو، بدون چادر، وارد ملاء عام شده است. اصلا، گيريم که مهربانو به آن پيرزن تنه نزده بود و بدون چادر هم وارد ملاء عام نشده بود، در آن صورت هم، اگر آن پيرمرد و پيرزن، همينطور بدون دليل، می‌آمدند و سر شما‌ها داد می‌زدند، بايد سرتان را پائين می‌انداختيد و می‌آمديد به باغ.
- چرا؟!
- چون، بزرگترين گناه شما، همان عارفی بودن شما است. حالا متوجه شديد؟! شما ها، ديگر به سنی رسيده ايد که بايد مثل همه‌ی عارفی ها، چشم و گوشتان را خوب بازکنيد تا بفهميد که از همه‌ی آنچه در پيرامون تان می‌گذرد، چه چيزش به نفع عارفی‌ها است و چه چيزش به ضرر عارفی ها. وگرنه، نتيجه‌اش همين خواهد شد که امشب شد. البته، هميشه هم دعوا به همين جا ختم نمی‌شود و هنوز هم معلوم نيست که خاتمه پيدا کرده باشد. شايد هم همين امشب دوباره پيدايشان شود. اين بار با آدم‌های بيشتری. و ديگر، پشت در هم نايستند. چه بسا که در باغ را بشکنند و يا از جايش بکنند و يا به آتش بکشند و يا از ديوار باغ بالا بيايند و آنوقت، خدا می‌داند که چه بر سر ما و شما بياورند! شايد پيش خودتان داريد فکر می‌کنيد که ما تفنگ داريم و می‌توانيم از خودمان دفاع کنيم. می‌توانيم همه‌ی آن هائی را که به باغ حمله می‌کنند، بکشيم. خوب! بعدش چه؟! همه‌ی دولت آبادی ها، يک طرف هستند و ما، يکطرف! می‌توانيم همه‌ی دولت آبادی‌ها را بکشيم؟! ها؟!
- پس، حاج آقا شيخ علی و عموصولت چه؟! تازه، اژدری پسر عمو صولت هم که رئيس نظميه است. اگر آنها هم، مثل بقيه‌ی دولت آبادی ها، دشمن ما هستند، پس چرا می‌آيند به باغ، و شما و بانو، آنقدر از آنها پذيرائی می‌کنيد؟!
- هنوز وقتش نشده است که دليل آن را به شما بگوئيم! وقتی که مثل يک عارفی واقعی، اهل " سّر" شديد، دليلش را خودتان خواهيد فهميد!
- سّر؟!
دکتر علفی، به حاجيه بانو نگاه کرد. شايد که با آن نگاه، از حاجيه بانو می‌خواست که رشته‌ی کلام را به دست گيرد و شايد هم، خود حاجيه بانو احساس کرده بود که حالا وقتش شده است که او هم، برخطی که دکترعلفی با حرف هايش دور بچه‌ها کشيده بود و می‌رفت تا حلقه‌ای شود، نقطه هائی بيفزايد. پس، رو به بچه‌ها کرد و گفت:
- مثلا، همين که ما عارفی هستيم و نه من و نه پدرتان و نه خود شما ها، پيش دولت آبادی‌ها نمی‌گوئيم که ما عارفی هستيم، اين خودش يک سّر است. يا مثلا، همان کتاب‌ها و تفنگ هائی که در زيرزمين داريم. يا مثلا، همين که شيخ علی و صولت و رئيس نظميه به اينجا می‌آيند و چه می‌کنند و چه می‌خورند و چه می‌گويند و......
سرانجام، وقتی بچه ها، گيج و منگ برای خواب به اتاق هايشان رفتند، اگر چه نمی‌دانستند که از آن لحظه به بعد، اعضای مخفی حلقه‌ای شده‌اند که رئيس آن حلقه، خود دکترعلفی است، اما صبح آن شب، وقتی از خواب بيدارشدند، ديگر آن بچه‌های بازی گوش و شلوغ و پر حرف سابق نبودند، بلکه هرکدامشان برای خودش آدم بزرگی شده بود و مهر سکوت بر لب زده بود و شده بود تما ما چشم و تما ما گوش. و آنچه می‌ديد و می‌شنيد، همانی نبود که ديروز ديده بود و يا شنيده بود. اکبر، قدش بلند تر به نظر می‌رسيد و صدايش کلفت تر! اصغر، قدش کوتاه تر و صدايش زيرتر! احمد و محمود، تازه متوجه شده بودند که هم قد و قامت نيستند! و مهربانو، بر خلاف هميشه که تا حاجيه بانو، صد بار صدايش نمی‌کرد، برای کمک کردن به او نمی‌آمد، حالا سفره‌ی صبحانه را چيده بود و آمده بود به آشپزخانه تا سماور را هم ببرد! و آنوقت، نوبت حاجيه بانو بود که از سر رضايت به دختر مسئول و وظيفه شناسش با احترام نگاه کند و برای مطمئن شدن از تاثير حرف و سخن‌های ديشب، بر روابط مهربانو وچهارقولوها، از او سؤال کند که:
- پس، برادرهايت کجا هستند دخترم؟
و مهربانو، برخلاف گذشته که در برابر سؤال‌های مربوط به چهارقولوها، فقط جواب " من چه می‌دانم! "، را در آستين داشت، اين بار، مسئولانه، فکر کند و پاسخ بدهد که:
- دارند به آقاجان کمک می‌کنند که کتاب‌ها و تفنگ‌ها را بکنند زير خاک!
بعد هم، دکترعلفی و چهارقولوها آمدند و همه با هم، دور سفره نشستند و همانطور که در حال خوردن صبحانه بودند، رئيس حلقه‌ی خانوادگی، اعضای جوان را از زير نظر گذراند و با صدا و حرکاتی که يعنی دارد " سّر" مهمی را با آنها در ميان می‌گذارد، شروع به سخن کرد و گفت:
- امروز که برای خواندن نماز صبح به مسجد رفته بودم، با حاج آقا شيخ علی، راجع به دعوای شما‌ها با آن پيرمرد و پيرزن و آمدن آن آدم‌ها به پشت در باغ صحبت کردم. از حرف‌های حاج آقا شيخ علی، معلومم شد که قضيه‌ی ديشب، ربط پيدا می‌کرده است به خرده حساب هائی که شيخ حسين قنات آبادی با من داشته است و البته، دعوای شما‌ها هم، با آن پيرمرد و پيرزن، بادی بوده است بر آن آتش! قضيه‌ی خرده حساب‌های بين من و شيخ حسين، بر می‌گردد به چند ماه پيش که شيخ حسين، برای بزرگ کردن صحن مسجدش، از مالکين انبارهای پشت مسجد خواسته بود که انبارهايشان را به قيمت نازلی به او بفروشند. خوب! همچنانکه می‌دانيد، يکی از آن انبار ها، مال ما است. من وقتی از قضيه مطلع شدم، آن را با حاج آقا شيخ علی در ميان گذاشتم. حاج آقا شيخ علی هم، با خسرو اژدری رئيس نظميه، صحبت کرد و ظاهرا، ماجرا فيصله پيداکرد و شيخ حسين دستش را از روی انبارها پس کشيد. اما، از قرار معلوم، مثل اينکه شيخ حسين دوباره شروع کرده است. چون، حاج آقا شيخ علی می‌گفت که ديشب، افراد ديگری هم به در خانه‌ی مالکين انبارها رفته‌اند و هر کدام از آنها را به بهانه‌ای تهديد کرده اند! در ضمن، حاج آقا شيخ علی، خبر از يک بلوای قريب الوقوعی می‌داد که نه تنها در دولت آباد، بلکه در همه‌ی شهرهای ايران، دارد علم می‌شود و به من گفت که مواظب باشم که بهانه‌ای به دست شيخ حسين و مريدانش ندهم. من، اين صحبت‌ها را برای اين با شما در ميان می‌گذارم که خوب حواستان را جمع کنيد و اگر کسی از شما ها، چيزی پرسيد، بدانيد که قضيه از چه قرار است. اما، جواب تان، بايد فقط و فقط اين باشد که شما، از اين قضايا بی خبر هستيد و هيچ چيز نمی‌دانيد!
صدای ضربه‌های ممتدی که بر در باغ فرود می‌آمد، نفس‌ها را در سينه‌ها حبس کرد تا...... کسی از پشت در باغ فرياد زد:
- حاجيه بانو! حاجيه بانو! عجله کن که زائو دارد از دست می‌رود!
حاجيه بانو، به سرعت از جايش برخاست. چادرش را بر سرش کشيد و و اين دفعه، بر خلاف دفعات گذشته، از مهربانو هم خواست که با او برود. مهربانو هم که انگار سال ها، برای چنان لحظه‌ای انتظار کشيده بود، فورا چادرش را بر سرش کشيد و به دنبال حاجيه بانو، از اتاق بيرون زد.
داستان ادامه دارد...........................