امیال سرخورده در آینهی عشق پردهدر
Thu 7 03 2019
نجمه موسوی - پیمبری
با فرانسین که آشنا شدم شصتودو ساله بود. او در پیکر زنی عاشق ظاهر شد. بهزودی خبردار شدم شوهر داشته، طلاق گرفته، ۶ فرزند دارد و بهتازگی عاشق پسری سیساله شده است. پسری باکره.
این زن دستگاه فکری بهظاهر سامانیافتهام را بهکلّی به هم ریخت. آشنایی با او زمان را به دو بخش تقسیم کرد. پیش از فرانسین و پس از او.
پیش از فرانسین افتخار بود. خانم باجی بود. صدیقه بود. ملاحت بود. راضیه بود و سارا بود.
ابتدا افتخار بود، متولد 1310 شمسی، که هنوز به 18 سالگی نرسیده صاحب دو فرزند شده بود. وقتی شوهرش زیر آوار رفت و او بیوه شد یک بچهاش دوساله و دیگری 6 ماهه بود. خوشبرورو بود و جوان. خانهی مادرشوهر بود که روزی دایی شوهرش زیر تاقیِ خانه سراغاش رفت و خواست پستانهای پرشیرش را دستمالی کند و او از ترس آبرو زندگی و بچهها را ول کرد و از خانه گریخت تا چند سال بعد همراه شوهری تریاکی که سیسال از او بزرگتر بود به آن محله بازگردد، تا شاید از دور دخترش را ببیند که سیب سرخی شده بود.
پیش از افتخار اما خانمباجی بود، مادرشوهر افتخار. بیوه بود. شوهرش استاد سنگتراش بود و بعد از تمامکردن مجسمههای ورودی شاهعبدالعظیم تب کرده و یکشبه مرده بود. خانم باجی بیوه شده بود. محسن تنها فرزندش را بهتنهایی و با خیاطی بزرگ کرده بود. پس از مرگ پسرش و فرار ناگهانی عروساش ناچار شد دو فرزندِ او را بهتنهایی بزرگ کند. و هیچ وقت نفهمید چرا عروس سبکسرش دو کودک یتیم را رها کرد و رفت.
بعد صدیقه بود که از 25سالگی بیوه شده بود. شوهرش در راه مشهد از دلدرد مرده بود و وصیت کرده بود او را نزدیکی همان قهوهخانهی سر راه به خاک بسپارند. صدیقه با لحافدوزی پنج فرزندش را بزرگ کرده بود. سه دختر را شوهر داده بود و برای دو پسر زن گرفته بود. خانهای از خود نداشت. اتاقی داشت در خانهی پسر کوچکترش و مدام از این خانه به آن خانه میشد.
ملاحت هم بود که بیوه بود. بیمرد زندگی میکرد. نه نامی از شوهرش میبرد، و نه کسی میدانست چهوقت شوهرش مرده؟ و از چه مرده است؟ شاید هم طلاق گرفته بود و همه برای حفظ آبرو حرفی از آن نمیزدند چرا که شوهرمرده بهتر بود از زن مطلقه.
اینان زنانی بودند که تا به یاد میآورم دور و بر خود دیده بودم. زنانی که به چشم دختری ده-دوازدهساله پیر مینمودند. آنها را همیشه پیر دیده بودم. زنان این نسل که مادربزرگهای من محسوب میشدند بیآنکه سهمی از زنانگی خود برده باشند پیش از زمان پیر شده بودند و همهی فضیلتشان در مادربودنشان بود؛ که خود نیز بر زن بودنشان واقف نبودند. زنانی که در هشت نُهسالگی سرِ سفرههای عقد اجباری نشسته بودند. و گاه چنان خردسال که برای نشستن زیر دستِ مشاطهگر کسی آنها را بغل کرده و بر صندلی نشانده بود؛ یا بعد از بزک با سرخاب و سفیداب پا به کوچه کشیده بودند تا خود را به بقال محل نشان دهند تا او هم ببیند چقدر قشنگ شدهاند. بیخبر از صحنهای که شب در انتظارشان بود.
ملاحت میگفت: شب اول از بس داد و فریاد میکرده شوهرش دست و پای او را با طناب میبندد و تا مدتها به این کار ادامه میدهد تا بالاخره او تسلیم مراسم شبانه شود.
نسل پس از او فاطمه بود، دختر ملاحت. او در شانزدهسالگی بیوه شده بود. شوهرش خود را دار زده بود و او با پسری یکساله ناچار شده بود به خانهی مادر بیوهاش برگردد تا سال بعد عروس پسرجوانی شود که ازدواج نکرده بود و بکارت خود را به بهایی گران به او فروخت. فاطمه پسرش را پیش مادر جا گذاشت و قرار شد هرگز نامی از او نبرد تا دیگران ندانند که او دختر نبوده است. از آن پس، پسرش شد برادرش. مادربزرگ، نوهاش را به نام پسر بزرگ کرد.
بعد راضیه بود که در چهاردهسالگی ازدواج کرد و در سیوپنجسالگی طلاق داده شد. طلاق نگرفت چون شوهرش او را با سه بچه جلوی خانهی پدریاش گذاشت و رفت تا با زنیکه همسن دختربزرگاش بود ازدواج کند. راضیه با وجود خواستگاران بسیار بیوه ماند چراکه به قولِ خودش عارش میشد حرف از مرد دیگری بزند. و مادرش از این که دخترش الحمدالله ”شوهری!! “ نیست به خود میبالید.
و نسل سوم سارا بود که زنِ شوهر راضیه شد و در هفدهسالگی پذیرفت که رحِماش را درآورند چون شوهر راضیه که بنا بود شوهرش شود دیگر بچه نمیخواست و فقط به این شرط حاضر شده بود با سارا ازدواج کند.
و اینها زنان سه نسلی بودند که دیده و شناخته بودم. زنانی که سرنوشتشان متأثر از مذهب و آداب و رسوم و طرز فکر جامعهای بود که در آن زندگی میکردند. همانجا که من میزیستم.
آنزمان هیچگاه از خود نپرسیده بودم چرا اینها دوباره ازدواج نکردند؟ بیوه ماندنِ ملاحت طبیعی بود. شرط ازدواج دوبارهی فاطمه طبیعی بود. همه میگفتند شانس آورده که با یک پسر ازدواج کرده و روی کلمهی پسر تأکید داشتند. کسی از بهایی که فاطمه برای بکارت شوهرش داده بود حرفی نمیزد. طبیعی همین بود.
کسی به جنسیت صدیقه فکر نمیکرد. انگار سینههای او همیشه پلاسیده و افتاده بودهاند. انگار موی سر ملاحت از ابتدا ریخته بوده. کسی به خواستههای آنها، به امیالشان و از آن بدتر به نیازهای جسمشان فکر نمیکرد. انگار این زنان بیجسم بودند. بیجنسیت. بی نیاز جنسی. هیچ کس از خود نپرسیده بود شب که سر بر بالین میگذارند آیا هرگز شده چیزی در وجودشان غلغل بزند که خواب را از چشمانشان برباید؟ خود به این خیالها چهگونه میپرداختند؟ آیا بال خیال را خودشان سر نزده قیچی نمیکردند تا مبادا گرفتار گناه و پشیمانی شوند؟
این پرسشها زمانی به میان آمدند که بسیار از آنها دور شده بودم. زمانیکه با فرانسین را دیدم. از کشور صدیقه و ملاحت و سارا به بیرون پرتاب شده بودم و همکاری در برپایی نمایشگاهی در بزرگداشتِ ویکتورهوگو مرا با فرانسین آشنا کرد.
شصتودوساله بود. پیش از آن زنان شصتسالهای که دیده بودم از سالها پیش خود را و تن خود را به فراموشی سپرده بودند که این خود عین عصمت بود و تقوا. که آنان را به این صفت میشناختند. زنانِ باحیا. زنان نجیب. باحیا یعنی بدون جنسیت. بدون نیاز. بدون تمنا. بدون نگاه. چون تا در خاطر داشتم زنی که به مردی نگاه میکرد بیحیا بود.
فرانسین اما به پیرزنی بیوه، مطلقه یا در فکر آخر و عاقبت نمیمانست. سری پرشور داشت. نهتنها برای ویکتورهوگو و برای پاسکال دوستپسرش، بلکه برای زندگی. به زندگی وصل بود و به آینده. هزار برنامه داشت. گاه میماندم که از میان ما دوتا کدامیک جوانتر است؛ من که با بیستوچندسال سن و دلی پردرد به خاطر دهها رفیقِ از دست داده یا زندانی بهتازگی از ایران آمده بودم، یا فرانسین که در شصت سالگی به خود جرئت داده بود تا عشق جوانی را با آغوشی باز و بیپروا بپذیرد؟
برای مصاحبه که پیش او میروم چند هفتهای از جشن نودسالگیاش گذشته است. و سیسال از دوستیِ ما.
میخواهم بدانم چه چیزی او را از صدیقه و ملاحت متمایز میکند؟ چه پسزمینهای هست که او را از مادربزرگها، مادرها و حتا خواهرهایم جدا میکند؟ چه چیزی او را به پیش میبرد؟ کجاست آن نقطهی گسست؟ از چهموقع به زنبودن خود واقف گشته؟ از چهوقت است که مادربودن تنها مشخصه و تعریف او نیست؟ از چهموقع به زنانگی خود اشراف یافته و به خواهشهای تن پاسخ داده و چهگونه؟ چهگونه خود را از پشت پردهی مذهب و سنت و رسوم بیرون کشیده؟ چه نیرویی در او برانگیخته شده تا بتواند در مقابل حرفهای مردم ایستادگی کند؟ و در مقابل فرزنداناش احساس شرمگین نباشد ؟
فرانسین سال 1923 (1302 شمسی) در حومهی پاریس به دنیا آمده است. پدرش مدیر مدرسه بوده و برای به وجود آمدن مدارس لائیک فعالیت بسیار کرده است. دیپلماش را زمان جنگ دوم گرفته. بعد از دیپلم در مدارس گوناگون تدریس کرده و پس از ترک آموزشوپرورش دورهی کوتاهی دیده و به تدریس زبان فرانسه به خارجیها پرداخته است. میپرسم: در چه سنی جسم خودت را کشف کردی و چهگونه؟ میگوید:
با دوستهایم. میتوانم بگویم تا اندازهای آزاد بودیم. دوران جنگ، دوران آزادی بود. چرا که در آن سالها تغییر زیادی درعرف جامعه ایجاد شد. به این معنی که نگاه به زندگی تغییر کرده بود. آدمها با خود میگفتند شاید رفتیم جنگ و دیگر برنگشتیم. معتقد بودند چون زندگی کوتاه است باید از آن استفاده کرد. با خودمان میگفتیم شاید دیگر فرصتی نباشد مزهی این دقایق را بچشیم.
خاطراتی که از مادرم دربارهی جنگ دوم جهانی شنیده بودم تنها دربارهی قحطی بود و ترس از تجاوز سربازانِ روسی. از جنگ ایران و عراق نیز صفِ صدها پسربچهی 10-12ساله که، کلید بر گردن، در پیِ بهشتی موعود به سوی جبهههای جنگ میرفتند از پیشِ چشمام میگذرد، و عروسیهای یکشبه برای کام دادن به جهادکنندگان و گشودن راه بهشت برای عروس مؤمن.
فرانسین در بیستوپنج سالگی با یک کارگر بندر ازدواج کرده بود اما چون مردک زیادی مشروب میخورد و او را کتک میزد بعد از ده سال طلاق گرفته بود. میگوید:
از او شش بچه دارم، غیر از آنهایی که سقط کردم. متأسفانه چون قرص ضدحاملگی نبود هر بار حامله میشدیم. باید جنین را سقط میکردیم. فکر کنم حداقل پنج بار سقطجنین کرده باشم. راه دیگری نداشتیم. با میل بافتنی و چیزهای خطرناک این کار را میکردیم.
یاد زهرا میافتم که تمام عمر به خاطر معصیتهایی که کرده بود از مرگ میترسید. او مدام نذر و نیاز میکرد که خدا از سر تقصیراتش بگذرد و سر سجادهی نماز مدتها مینشست و میگریست. معصیتِ او سقطجنینهایی بود که در فاصلهی زایمانها و شیردادنهای هشت بچهاش کرده بود.
میپرسم چرا زودتر طلاق نگرفته است؟ پاسخاش مانند بیشتر زنان است: «چون شوهرم نمیخواست. فکر میکردم بالاخره عوض میشود. تا وقتی با بچهها خوب بود تحمل میکردم... هرشب به بهانههای مختلف کتک میخوردم. فقط سکوت میکردم که بچهها نفهمند. پدر و مادرم پشتِ من بودند. میگفتند باید طلاق بگیرم. اما تا مدتها نمیتوانستم تصمیم بگیرم.
وقتی ساداتخانم، کوچکترین و زیباترین دختر خانواده، را به شوهر دادند و مدام میانشان دعوا بود هیچکس از او پشتیبانی نکرد. بچهدار نمیشدند و دائم خواهرشوهر و مادرشوهر به او سرکوفت میزدند که اجاقاش کور است. عقیم است. و تهدیدش میکردند که اگر زیادی زباندرازی کند میروند و برای پسرشان یک زن معلم میگیرند. هیچکس به فکرش نرسید بپرسد و بداند عیب از کیست و از کجاست. ساداتخانم سالها خانمی!! کرد و نجابت!! کرد تا اینکه شوهر ساداتخانم مٌرد و همه دانستند که دستگاه تناسلیاش به علت نارسایی مادرزادی ناقص بوده و ساداتخانم هنوز باکره است.
چرا هیچکس از او پشتیبانی نکرد تا طلاق بگیرد؟ این چه نجابتی بود که اینهمه کثافت را تاب میآورد و در حجاب نگه میداشت؟
از فرانسین میپرسم: آیا در دوران ازدواجاش ماجراهای عاشقانه داشته؟
با قاطعیت و بیپردهپوشی میگوید که هفت سال با کسی رابطه داشته است. میپرسم:
احساس گناه نمیکردی؟
نه. هیچ کداممان احساس گناه نمیکردیم. حتماً میگویی کار درستی نمیکردم اما همین رابطه بود که به من اجازه داد زندگی کنم، به بچههایم برسم. فکر میکنم آدمها میدانستند و دلشان برای من میسوخت.
یاد راضیه میافتم. شوهرش هر بار که او را به بهانههای مختلف کتک میزد آخرش میگفت: «حیف که دوستت دارم.» و راضیه هیچ وقت نفهمید اگر دوستاش نداشت دیگر میخواست با او چه کار بکند. اما در همان دوره یکبار به یکی از دوستان شوهرش که با او به مهربانی حرف زده بود با احساسی بیش از دوستی نگاه کرده بود و تا سالها از این حس شرمنده بود چون آقای قریشی روی منبر گفته بود: نگاه به مرد غریبه برای یک زن نجیب گناهی نابخشودنی است.
میدانم فقط اسلام نیست که زن و جسم او را مایملک مرد میشناسد و کنترل بر جسم او را پایه و اساس تعلیمات خود قرار داده است. پس میپرسم:
در آن زمان و با وجود باورهای مذهبی ...
حرفام را قطع میکند و میگوید:
من هیچ باور مذهبی ندارم و هیچ وقت هم نداشتم. عمیقاً آته بودم. مادرم از مذهب متنفر بود چون از دست مادرش خیلی زجر کشیده بود.
میخواهم بدانم حال که زنجیر مذهب را گسیخته است با رسوم و حرفهای مردم چهگونه برخورد میکرده. میپرسم:
تو در شهرهای خیلی بزرگ زندگی نکردی که ناشناس باشی، اطرافیان یا همسایهها با این مسئله چه برخوردی داشتند؟
همه میدانستند من کتک میخورم همسایههایمان میشنیدند. اما کسی کاری نمیکرد. کسی برای نجات من تکانی نخورده بود پس من هم نمیرفتم نظر آنها را بدانم. برایم مهم نبود.
پافشاری زیادی بر تأثیر سالهای دههی1960 به ویژه جنبش سال 68 (1347 شمسی) دارد. از نتایج این جنبش میتوان به تغییر عرفهای جامعه، آزادیهای جنسی و تأثیر در روشهای تربیتی اشاره کرد. این جنبش نقش مهمی در زمینهی کسب خواستههای زنان داشت، از جمله اختیارِ بر جسم خود که استفاده از قرص ضدحاملگی آن را ممکن ساخت. میپرسم:
با مسایلی که پیش میآمد چهگونه کنار میآمدی؟ به خودت نمیگفتی بچه دارم و باید بیشتر به فکر آنها باشم؟
نه! ابداً. ابداً. احساس میکردم حق دارم زندگی خودم را تجربه کنم. که یک زندگی داشته باشم. شاید خوب نباشد اما این طور بود. من تقوای مذهبی نداشتم. اصلاً.
و صدای یاغیترین شاعر کشورم در سرم میپیچد:
... ناگهان خامشی خانه شکست
دیو شب بانگ برآورد که آه
بس کن ای زن که نترسم از تو
دامنت رنگ گناه است گناه
دیوم اما تو ز من دیوتری
مادر و دامن ننگ آلوده!
آه بردار سرش از دامن
طفلک پاک کجا آسوده؟
بانگ میمیرد و در آتش درد
میگدازد دل چون آهن من
میکنم ناله که کامی، کامی
وای بردار سر از دامن من.
« مجموعه: اسیر - دیو شب- 1333(1954)»
میبینم تأثیر تعلیمات مذهبی در جامعهای سنتی عمیقتر از آن است که بتوان در فاصلهی یک نسل و دو نسل از آن خلاصی یافت. در جامعهای که محمدرضاشاهاش با آنهمه ادعای مدرنیت و تمدن هزارانساله، خود را ”نظرکردهی امام رضا“ معرفی میکرد چهگونه میتوان انتظار داشت سد مذهب به این زودیها شکسته شود. بعدها تبدیل جنبش مردم به انقلاب اسلامی نیز ریشهداربودن اخلاقیات و فرهنگ اسلامی را در جامعهی ایران به اثبات رساند. میبینم که کار کنشگران حقوق زنان در چنین جامعهای چهقدر مشکل بوده و هست.
ادامه میدهم:
و از لحاظ اخلاقی؟
اخلاق، اخلاق. مگر چه کار میکردم؟ نه. کار غیراخلاقی نمیکردم.
با خود؟ میگویم به قول ننهیزدی این زن پایاش لب گور است و باید به فکر عاقبتاش باشد، شاید ترس از آن دنیا در نگاهاش به گذشته تغییری ایجاد کرده باشد پس میپرسم:
امروز نظرت دربارهی آن زمان چیست؟
حتا امروز با گذشت زمان میگویم من نقش مادر خانوادهی پرجمعیت را داشتم و آن را خوب بازی کردم. بزرگ کردن 6 بچه آن هم تنهایی، سرِ کاررفتن، شستن رختهاشان، آماده کردن غذا، همه اینها سخت بود. حال اگر گهگاهی، یک بار در ماه، یا یک بعدازظهر به خود رسیدهام. نه. فکر نمیکنم دزدی کردهام. بله، در مورد این بعدازظهرهای سعادت هیچگونه عذاب وجدانی ندارم. هیچ عذاب وجدانی. البته که آدمها مرا قضاوت کردهاند، شکی در این نیست. اما برایم مهم نبوده و نیست.
میپرسم چهطور با پاسکال آشنا شدی؟
سال 1981 با دخترهایم به اجتماع موتورسواران رفته بودیم او هم آنجا بود.
او شروع کرد؟
نه. با هم. با هم شروع کردیم. در ابتدا هنگام رقص یک کشش جنسی نامنتظره برای هر دوی ما بود. بعد ادامه پیدا کرد.
تو آنموقع 62 سال داشتی میتوانی از احساساتات بگویی؟
اولین بار بود که کشش جنسی به کسی داشتم. ولی اینطور نبود که مدام به فکر عشقبازی باشیم. با هم گردشهای خیلی رمانتیکی میکردیم. شبها بیرون میرفتیم.
پس همه درسهایی که به ما داده بودند و زنان اطرافمان تکرار میکردند نادرست بود؟ اینکه «یائسگی پایان همه چیز است»، «بدن خشک میشود»، «تمایل جنسی از بین میرود»، «زنان زنانگی خود را از دست میدهند». مردان بسیاری را دیده بودم که از نشاندادن وجود وسوسههای جنسی در سنوسال بالای خود ابایی که نداشتند هیچ، بسیار هم مغرور بودند. پس همهی اینها زائدههای فرهنگی و تربیتی است. خطرناک است که زنان بدانند اگر در ذهن برای خود حقِ ارضای جنسی قائل باشند و مدام آن را سرکوب نکنند این حس میتواند ادامه یابد و هیچ دلیل علمیای وجود ندارد که ربط پایان عادت ماهانه با پایان لذت جنسی را ثابت کند. میپرسم:
آیا در آن دوران به اختلاف سنیتان فکر میکردی؟
آره. کمی. اما نه زیاد. احساس نمیکردم. در سرم جوان بودم و زندگی را خوب نچشیده بودم. طعمِ سعادت را تا به حال نچشیده بودم. حالا چیزی شروع شده بود و ادامه دادیم.
چه حسی داری؟ آیا برایات پیش آمده خودت را به جای او بگذاری و بگویی حق دارد با زنی همسن خودش باشد؟
گاهی این را به خود میگویم بعد میگویم اگر زندگی را میخواهد وظیفهی خودش است آن را بقاپد من راضیام.
آیا هیچ وقت تداخلی بین نقش زن و مادر میان شما نبوده؟
هرگز. هرگز. من همیشه زن او بودهام. او مرد زندگی من بوده. تنها مردی که واقعاً دوستش داشتم و هنوز دوستش دارم. رابطهای که داشتیم خیلی قوی و خیلی غنی بوده است.
تو میگویی در سرت جوان بودی- و من این را تأیید میکنم- اما جسم نیز حرف خود را میزند و بالاخره تو 62 سالات بود و او 30 سال...
جسمم جواب میداد.
جسمات جواب میداد اما تو تفاوت سنی را در تنهایتان نمیدیدی؟ حس نمیکردی؟
نه. خیلی خوب گذشت. یک زوج بودیم. زوجِ عاشق.
چند سال طول کشید؟
مثل همهی زوجها با گذر زمان آرام گرفته است. مثل قبل نیست. مدت بسیار کوتاهی است یعنیکه خیلی بهتازگیست که دیگر لذت نمیبرم. شاید چهار پنج ماه باشد. تا پیش از این رابطه جنسی داشتیم و من گاه گاه چیزهایی هم برایم پیش میآمد.
تمام قطبنماها و نشانههای تربیتیام به هم میریزد. دیگر نمیدانم شمال کجاست. دیگر نمیفهمم او کجای جهان ایستاده و من و همقبیلههای من چهقدر با او فاصله داریم. سعی میکنم مادربزرگام را در خیال به جماعت موتورسواران بفرستم تا ببینم چهگونه با مردی که نصف سن او را دارد تن به هم میسایند. نمیشود. دست مادرم را میگیرم و به زور او را در اتومبیل پاسکالِ خوشچهره مینشانم- همان که سیسال پیش دیده بودم. مادرم میگوید: جای برادری چه زیباست. چهطور دلاش میآید کنار زنی که جای مادرش است بخوابد و یا او را در آغوش بگیرد؟ به گمانم حتا از خیال همبستریِ آنها چندشی سرد بر تناش مینشیند. حال اگر ملاحت را و یا صدیقه را در نودسالگی اینجا بیاورم و گفتههای فرانسین را برایشان ترجمهای حتا ملایم و درخور فرهنگشان هم بکنم مطمئن نیستم از شنیدن اینکه تا چندماه پیش رابطهی جنسی داشته و از آن لذت هم میبرده تمام ناله و نفرینهای ابدی و جهنم را نثار دوست من نکنند.
میخواهم چاقو را تا دسته در زخم فرهنگِ دربند رسوم و مذهب خود و جمعی از ما فرو کنم تا ببینم جای شرم در این فرهنگ کجاست. تا ببینم چهطور انسانِ رها از بند مذهب و سنتهای دستوپاگیر عشق را چگونه تجربه میکند و به خود چه نگاهی دارد؟ پس میپرسم:
اگر باید دوباره زندگی میکردی آیا بازهم همین کار را میکردی؟
البته. من زندگی قشنگی با او داشتم. لااقل سالهای سعادتمندی بود آنهم با مردی که دوستش داشتم.
به نقل از "آوای تبعید" شماره 8
|
|