عصر نو
www.asre-nou.net

د. آذری

مشورت


Fri 25 01 2019

یه غروب بارونی که تنها هستی و روز تعطیلت تمام شده و فرداش صبح، زود باید پاشی و بری سرکار، داری دق میکنی و آسمان خاکستریو دید میزنی، اول یاد تموم بدبیاریهات تو زندگی میفتی و نامهربونیایی که دیدی. بعد اگه زنی، یاد تمام اونایی میوفتی که یه روز عاشقت بودند، از پسر سیزده چارده ساله ی لاغر و زرد نبوی همسایه تا همین اواخر که چند تا آدم مشکوک با ایمیل و فیسبوک و تلفن قربون صدقت میرفتند و اگر مردی، یاد احترامات خاله و دختر دایی و دختر همسایه میافتی که چطوری خداشون بودی و بهت احترام میذاشتن و بعضی معلما که چطوری تحسینت میکردند و بعد کمی فکر میکنی و میبینی ای داد و بیداد گذشت و هیچی ازم در نیومد و آخر سر بغضت میترکه و یه دل سیر گریه میکنی و در آینه مظلوم ترین موجود روی زمینو میبینی که هیچکی مثل او درد نمیکشه و بعد کمی به شکل و شمایل خودت نگاه میکنی، چندان بدک نیستی و یه کم سبک میشی. بعد میشینی خودتو به یک نوشابه و غذای دلخواه دعوت میکنی، بازم یک نوشابه ی دیگه (ترجیحا الکلی) میزنی، کم کم فکر میکنی ای داد و بیداد من با اینهمه استعداد، زندگیمو واقعا اینطوری میگذرونم؟ منکه میتونستم فلکو به هم بزنم، منی که اگه اراده بکنم یکساله میلیونر میشم، مشکلم کجاست؟ هر چه باشه درستش میکنم، کمی فکر میکنی، آهان! این کار لعنتی ۸ تا ۵ تمام نیرومو میگیره و این همه حسود هم نمیذارند اونجا بالا برم منکه تقریبا از تمام همکارام سرم، آخه کاری هم هست که این تن نتونه بکنه؟ بعد نقشه میکشی که همین هفته از کار استعفا بدی و بعد از چند روز گشت و گذار بیفتی یا توی کار آزاد یا کاریو که دوست داری شروع بکنی. به آینه نگاه میکنی، کم کم سرحال بنظر میای.

کمی فکر میکنی، تلفنو برمیداری، اولی که نیستش، دومی که گوشیو برمیداره، باهاش مشورت میکنی، البته که داری بهش میگی که اون باید چه فکر بکنه و نصیحتش چی باشه، با رضایت داری گوش میدی:

از چی میترسی؟ اینها یک مشت بی سوادند که هیچی حالیشون نیست، بسیار هم تبعیض قائل میشن، فقط آدم چاپلوس میخوان، خودمونیم، تو هم بدجوری تو زندگی دست به عصا راه میری هان، من اگه بجای تو بودم، فردا استعفامو میدادم، آدم یه بار زندگی میکنه باید لذت ببره و آخر سر هم هیشکی گشنه نمیمونه. استعفا میدی، میری اداره ی بیکاری، شش ماه همین حقوق اداره تو مفت میگیری، کار نمیکنی، بعد کم کم اگه دلت برا کار اداری تنگ شد، هزار جا با کمال میل تو یه هفته استخدامت میکنن، البته تصمیم تصمیم خودته ولی من اگه بجای تو بودم یه روز دیگه هم معطل نمیکردم هان.

از هندونه هایی که رفیقت زیر بغلت میذاره کم خوشت نمیآد، بگی نگی چندتا شات ودکا و غروب و بارون و غیره هم کار خودشونو کردن. الان که دیروقته نمیشه به کسی تلفن کرد، تصمیم میگیری یک ایمیل به رئیس ات بزنی، لپتاپو برمیداری و شروع میکنی به نوشتن:

آقای .. (بعد یاد تاکتیک نوشتن میوفتی و میگی به درک و یه "محترم" هم میذاری جلوی اسمش) محترم،
اینجانب بدینگونه تصمیم خود را برای استعفا به عرض شما میرسانم، در مدت پنج سالی که این بنده در کمپانی شما کار میکردم، در میان یک مشت آدم کم سواد بودم که مرا به عقب میراندند، اینجانب بارها از توانایی ها و استعدادهای فراوان خود با شما حرف زده ام، اما اداره ی حق ناشناس شما هیچگاه ارزش مرا درک نکرده و پُستم را بالا نبرده. پس اکنون برای چندمین بار به عرض شما میرسانم که در این اداره، من با فاصله ی زیادی از همه ی همکارانم باسوادتر و فهمیده تر بوده، برای مثال خود شما، از نظر سواد پایین تر از من ولی همه ی پروژه ها را فقط با کمک من انجام میدهی بدون اینکه کمی به من کریدیت بدهی. باری ، وضعیت کلی اداره ، روابط و ضوابط آن فاسد بنظر میآیند و من دیگر تاب ادامه ی کارکردن در جایی که قدرم را نمیدانند ندارم. کمی مکث میکنی، نوشته ات را می خونی، بسیار خوشت می آید و با تشکر و تحسین از خودت، دوباره ادامه میدی: من فکر میکنم یک آدم دلسوز باید بیاید و همه ی مدیران را از سمت خویش خلع نموده و با دقت فراوان آنها را با کارکنان با صلاحیت جایگزین بکند. من فردا بعنوان آخرین روز به اداره می آیم و حتی اگر حقوقی دو برابر حقوق الانم هم به من پیشنهاد بکنید، دیگر حاضر به ادامه ی همکاری با چنین اداره ی فاسدی نیستم. شب بخیر.

فردا صبح که زنگ ساعت بیدارت میکنه، هنوز پلکات نیمه بسته یاد ایمیل دیشب میوفتی و سرت را چند دقیقه زیر پتو میبری و چشماتو میبندی و باز میکنی، خجل و تند از رختخواب بیرون میپری و آماده میشی، و زودتر از هر روز دیگه میرسی سر کار و بلافاصله پرونده ی یک پروژه ی عقب افتاده را برمیداری و مثلا مشغول کار میشی، چند ساعتی میگذره و رئیست که هر روز صبح بنا به عادت میومد قهوه شو تو اتاق تو میخورد پیدایش نمیشه که نمیشه.

انگار که طاعون گرفته ای تا ظهر تقریبا هیچ کس بدیدنت نمیاد و وقتی در راهروی اداره راه میری سنگینی نگاها رو بد جوری رو خودت حس میکنی. قهوه تو تنها میخوری و با ترس و لرز میری دم در اتاق رئیس ات که معذرت خواهی بکنی و ایمیلتو توجیه بکنی ولی میگه که مشغوله و وقت دیدنتو نداره.

وقت ناهار ترسون و پشیمون زهر و مارتو نیمه خورده ، به اتاقت برمیگردی و زودتر از وقت و شدیدتر از همیشه روی همان پروژه ی عقب افتاده کار میکنی، اما به گوشی که اگه بتونی صدای کسیو بشنوی یا خبری بگیری. رفقای همیشگی ام هم که نمیاین دیدنت. ساعت دو نشده ضربه انگشتی به اتاقت میخوره و همونه که میترسیدی، رئیس کار گزینی با رئیس ات وارد میشن و رئیس کارگزینی محترمانه و با همدردی خاصی که هیچ وقت تا پیش از این در اداره تجربه نکرده بودی اعلام میکنه که به سرویس ات دیگر احتیاجی نیست و رئیست ات نیز بلافاصله می گوید که او هم بنوبه ی خودش از خدماتت قدردانی میکنه ولی فعلا نیازی به خدمتت نیست، بالاخره بهت کریدیتو داد، احساساتی میشی دوست داری دوتایشونو بغل بکنی و ببوسی و تا بیایی که دهن باز بکنی و عذر و بهونه بیاری، لحن رئیس کارگزینی عوض میشه و با تحکم میگه که وقتشو تلف نکنی و نامه ای را تو پاکتی جلوت میندازه و میگه اگر کاری، کمکی در آینده احتیاج داشتی حتمن بهش زنگ بزنی ، رئیس ات هم لالمونی میگیره.

گیج و منگ جُل و پلاستو جمع میکنی میری خونه، اول میری زیر دوش، بعد پکر شروع میکنی به نقشه کشیدن، فردا میری اداره ی بیکاری میبینی رفیقت حرف مفت زده اولن که چندرغازی بیشتر نمیدن دوما حداکثر برای دو ماه ولی از همه بدتر برای اینکه اخراج شده ای هیچ کمک دولتی بهت تعلق نمیگیره، بحث میکنی، بیرونت میکنن. باورت نمیشه.

حالا دیگه یه سال از اون جریان گذشته، اهل کار بدنی نیستی، سرمایه ای هم در کار نیست که خونه های قراضه بخری، کثافتشو پاک بکنی و پول بسازی و برا بقیه ی عمر هم هر صبح تا غروب با فوش ناموسی با عمله ها یکی بدو بکنی و شب بنز برونی و پز بدی. به هر کی هم که میشناختی، یک رزومه داده ای، به صدتا بنگاه کاریابی هم زنگ زده ای و دو سه تا مصاحبه هم گیرت اومده، از اداره ی قبلی نامه میخوان، از کار خبری نیست، بیشتر شبها خواب میبینی که تو همون اداره ی سابق داری کار میکنی و رئیست داره سرت داد میکشه ولی تو سرتو میندازی پایین و هیچی نمیگی و بیدار که میشی دوباره چشماتو میبندی و میخوابی.

۳ بهمن ۱۳۹۷
د. آذری