عصر نو
www.asre-nou.net

ع. شریفی

هدیه «پاپا نوئل»


Wed 2 01 2019

clipboard_1.jpg
«پاپا نوئل» به ساعت دیواری کلبه اش نگاهی کرد، دیگر داشت دیر می شد. بچه های زیادی منتظرش بودند، از کوتوله های قرمزپوش خواست که سریعتر کار کنند و هدیه های سال نو را بار سورتمه ی معروف او بکنند. خودش از صندلی بلند شد، دستی به ریش و سبیل اش کشید، کلاهش را جابه جا و کمربندش را محکم کرد. از کلبه که زد بیرون، سرمای شمالی گونه هایش را سوزاند ولی با لبخند رفت طرف سورتمه، شش گوزن تنومند شمالی که به ستون " دو " یراق بندی شده بودند تا سورتمه «پاپا نوئل» را با هدایای خوشگل آن به پرواز درآوردند. سردسته گوزن ها، یک «گوزن سرکش» بود که بیش از سی سال اخیر همیشه سردسته بوده و «پاپا نوئل» همه دستورات را به او می داد.
دست «پاپا نوئل» یک کیسه هم،ستاره رنگی بود که در کنار هدیه ها، می خواست به بچه های خوبی که در یک سال گذشته کار مهمی کرده بودند، نفری یک ستاره جایزه بدهد.
روی سورتمه جا گرفت، با خوشحالی فریادی زد، گوزن های تنومند شمالی که در جا سم به زمین می کوبیدند و شیهه می کشیدند، از جا کنده شدند و با شیب تندی به سوی شفق قطبی در آسمان شمالی به پرواز درآمدند، ناگهان «پاپا نوئل» کشش محکمی را در تسمه طرف راست که به «گوزن سرکش» منتهی می شد احساس کرد.سورتمه داشت با یک چرخش دویست درجه ای به سمت جنوب شرقی دور می زد و «پاپا نوئل» هر چقدر تسمه چپ را کشید، حریف زور گوزن سرکش نشد. بقیه گوزن ها هم مسیر کاپیتان را در پیش گرفتند. «پاپا نوئل» مانده بود، از شلاق و تازیانه که نباید استفاده می کرد، صدای فریادش هم کارگر نبود. نمی دانست چه کار کند. بچه های شمال و جنوب غربی منتظر بودند. چیزی به آغاز سال نو نمانده بود، چه باید می کرد؟ راندن سورتمه هم بدون شلاق و تازیانه داستانی دارد....!
سرجایش محکم نشست و تسلیم شد، فکر کرد شاید امسال گوزنها دوست دارند بچه های روسیه را خوشحال کنند؟ با این فکر، آرام شد. ولی روی روسیه گوزنها به سمت جنوب مسیر را ادامه دادند، روی سرزمین خاموشی از یک دریاچه خشک شده گذشتند، کوههای بسیار باشکوه با مناظر خیره کننده، و دشت بی انتهایی در ظلمات اسکندر زیر پایش بود، گوزنها و سورتمه با شیب تندی به سمت این سرزمین فرود می آمدند. و «پاپا نوئل» متعجب و کمی هم عصبانی (!) به هر طرف نگاه می کرد آثار چراغانی و جشن و درخت های تزیین شده نمی دید.
در زمینی خشک با خاکی یخ زده، سورتمه به زمین نشست. برای اولین بار، چنین اتفاقی افتاده بود و «پاپا نوئل» کمی ترسیده بود. در میان تاریکی شب آدمی را دید که با عصایی در دست به سمت آنها می آید. نزدیک که شد، «پاپا نوئل» در میان لباس های زمستانی کهنه و مندرس، پیرمردی را دید که لبخندی بر لب به سمت او می آید، وقتی کاملا نزدیک شد، چهره آفتاب سوخته و پیشانی چروک و ته ریش سفیداش به کنار، چشم های سیاه و نافذاش به شدت نظر «پاپا نوئل» را جلب کرد، ظاهر پیرمرد، اعتماد برانگیز بود.
پیرمرد دست پینه بسته اش را به قصد دوستی دراز کرد و گفت :" سلام، خوش اومدی پدر!"
«پاپا نوئل» دستش را از دستکش قشنگ اش بیرون آورد و گفت:" سلام، شما؟"
پیرمرد، دست او را فشرد و گفت :" من عمو نوروز هستم، یه جورایی با شما همکارم. امشب که می خواهی بروی بچه ها رو خوشحال کنی و واسه بچه های موفق و خوب سال گذشته ستاره می بری، من هم گفتم برای اولین بار تو کارت دخالت کنم و از یکی از بچه هام که سی – چهل سال پیشتر گوزن سرکش شد و فرستادیمش سرزمین های شمالی تا سرش بریده نشه، خواهش کردم سورتمه تو را بکشه بیاره اینجا!"
«پاپا نوئل»حیران و متعجب به گوزن ها و مخصوصا به " گوزن سرکش " نگاه کرد، گوزن سرکش سرش را انداخت پایین و نگاهش را از او می دزدید. بقیه هم در جا تکان می خوردند و بعضی هایشان به اطراف نگاه می کردند. " عمو نوروز " ادامه داد :" پدر، ببخش من مزاحم کارت شدم، ولی بچه های این سرزمین و دور و وری های ما هم دل دارن آخه! کمی به طرف غرب سفر کنی چند میلیون بچه، چند ساله اسیر یتیمی، زخم و جراحت، اردوگاه و جادر و بیماری و گرسنگی و آوارگی جنگ هستند. کمی بیشتر به سمت جنوب پرواز کنی، هزاران بچه در انفجارها و بمباران ها لت و پار شدن، به سمت شرق پرواز کنی، سی سال است بچه ها را منفجر می کنند تا به اداره ای راه پیدا کنند و درس خواندن و خندیدن براشون جرمه ! تو همین خاکی هم که واستادی همین چند روز پیش بچه ها سر کلاس با انفجار بخاری کباب شدند، و یا تو جایی به نام دانشگاه ماشین چپ کرد و ده نفر را کشت."
" عمو نوروز" با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و با سر آستین کهنه پوستین، آب بینی اش را.
" پدر، اینجاها سالها پیش، هر کس کله اش دنبال آزادی و عدالت رفت، مثل آب خوردن اعدام و سربه نیست شده، دسته دسته، هزار هزار، بچه های این سرزمین یا کشته شده اند و یا بی پدر و مادر و با اشک و حسرت بزرگ می شن، من اصلا نمیخوام شب عید شما و آدمهای اونطرف ها را خراب کنم، ولی آخه مصب این عالم را شکر. اینها هم بچه هستند، کی باهاس لبخند و شادی بیاد تو این سرزمین های لخت و تاریک وهم انگیز؟"
" عمو نوروز" اینها را گفت و رفت طرف گوزن ها، در صف آنها ولوله ای افتاد. رفت و سر " گوزن سرکش " را بغل کرد و هق هق زد زیر گریه. «پاپا نوئل» نمی دانست چکار کند ؟ چه بگوید؟ و مات و مبهوت شاهد این صحنه ها بود.
" عمونوروز" پس از لحظاتی برگشت طرف «پاپا نوئل» و گفت :" پدر! من خیلی دوستت دارم، از قدیم ندیم ها با قصه هات خیلی حال می کردم، بیا و مردونگی کن. امسال یه هدیه به من و چند تا از بچه های خوب سال گذشته بده!".
«پاپا نوئل» از اینکه بالاخره پیرمرد خواسته اش را به زبان آورده بود، خوشحال شد. از اینکه با یک هدیه کار تمام خواهد شد، احساس خوبی به او دست داد.
" عمو نوروز" گفت :" پدر، چند قدم بیا اینورتر، به این سه تا سنگ نگاه کن! اینجا قبر سه تا از بچه خوب های قدیمه، از عید پارسال شما تا حالا، مردن و دل مارو خون کردن". بعد دست برد و از زیر پوستین و بالاپوش کهنه و ضخیم اش چند تا کاغذ بیرون آورد و گفت :" پدر، برو بچه های آشنای این سه نفر، چند وقت پیش براشون مراسم گرفتن. من خیلی دلم می خواست خلاصه ای از حرفاشونو بگوش خیلی ها برسونم، ولی نمی دونی چه شرایط سخت و وحشتناکیه، من نمی تونم اینارو صحیح و سالم برسونم به دست اهلش. بیا و پدری کن و امسال با رسوندن یاد این سه نفر به بچه های اونور دنیا، یه محبتی در حق این سرزمین بکن و یک هدیه بزرگ به من بده!.
«پاپا نوئل» خیره شده بود به سه سنگ کوچک سیاه، نمیتوانست رویشان را بخواند ولی کلاه قرمزش را از سرش برداشت. کیسه ستاره ها دستش بود. دست کرد داخل کیسه و سه تا ستاره از آن خارج کرد. هر سه تا هم ستاره قرمز از آب درآمدند. روی هر سنگی یک ستاره قرمز گذاشت و کاغذها را از دست "عمو نوروز" گرفت. هر دو به طرف سورتمه برگشتند. " عمونوروز" رفت سراغ «گوزن سرکش»، سرش را در آغوش گرفت و چشمانش را غرق بوسه کرد. «پاپا نوئل» هم نزدیک شد، " گوزن سرکش " سرش را پایین افکنده و از او خجالت می کشید، «پاپا نوئل» خم شد و به دقت به چشمان «گوزن سرکش» نگاه کرد، قطره درشت اشکی از چشمان گوزن جاری شد، و از چشمان «پاپا نوئل» هم، هر دو به یاد سی چهل سال پیش افتادند که گوزن آمده بود درب خانه «پاپا نوئل»، گوزنی جوان، برنا، و با شاخهایی بافته از اندیشه های نو.... و با کاغذی نازک و کوچک با خطی ریز این کلمات بر آن نوشته شده بود و یک نفر آن را در کیسه ای کوچک، زیر گردن گوزن سنجاق کرده بود:
" ای وفادارترین یار
ای سرخ گل زیبای با وقار
من می آیم از باران
با بالهایی گشوده در بهار
و با رویش یک کهکشان ستاره قرمز
در آسمان آبی قلب ات
رنگین کمان روشن عشق ام
اگر چه هم اینک چونان گوزنی سرکش
با شاخ هایی بافته از اندیشه های نو –
اسیر، شاخه های سیاه، این جنگل شبم
.............................
( زمستان 64 – هواخوری آموزشگاه- اوین )

★★★

★ ←متن نامه ی " عمو نوروز" → ★

"یادمان سه رفیق، که در یکسال گذشته از میان ما رفتند "



رقیق دکتر محمد باقر زینالی

" باقر " فرزند اول خانواده اش بود در 19 بهمن 1331، در محله سید جواد اورومیه چشم به دنیا گشود. نظم و انضباط و دیسیپلین باقر در زندگی، یادگار رفت و آمد زیاد او به پادگان " قوشچی " محل خدمت پدرش بود. پس از پایان ماموریت پدر، راهی تهران شدند و مادربزرگ مهربان پدری نیز الهام بخش عشق و محبت بی انتهای باقر به انسانها شد. پس از دبیرستان، ابتدا در رشته کشاورزی دانشگاه تبریز قبول شد ولی به دلیل علاقه و با عشق به نجات دردمندان در کنکور سال بعد، در سال 1350 وارد دانشکده پزشکی دانشگاه تبریز شد.
تمایلات انساندوستانه و آزادیخواهانه وی، با حرکت اجتماعی نوین و جنبش انقلابی دهه پنجاه، مشخصا تحت تاثر " جنبش فدایی " مایه تازه و مسیر جدیدی به خود گرفت. باقر از کودکی، عاشق موسیقی آذربایجانی شد و در دوران دانشجویی در آغاز دهه پنجاه علاقه مند به " موقامات " آذربایجانی و پیگیر یادگیری و تشخیص آنها شد. در ورزشهای کوهنوردی و دوچرخه سواری فعال بود و به خصوص به رسم اکثر دانشجویان فعال جنبش دانشجویی، به کوهنوری علاقه خاصی داشت. انسان دوستی و مسوولیت پذیری پایه های جهان بینی او را تقویت می کرد و به قول خودش ( این اواخر ) کتابهایی مثل " شناخت و مقوله های فلسفی " را قورت داده بود! در سال 1352شاخ های بلند اندیشه اش به میله های زندان گیر کردودر سال 1353 آزاد شد و با پختگی و تجربه بیشتر به آرمان های متعالی انسان فکر می کرد. او در میان فعالین " جنبش فدایی" به انقلاب بهمن رسید. پس از پایان دوره پزشکی عمومی در بیمارستان تبریز، ماهشهر( دوران جنگ با عراق) و سلماس به عنوان پزشک یا مدیر یا مسوول انجام وظیفه کردو " شاخ های بافته از اندیشه های نو "، موجب شد تا پنج سال متوالی، علی رغم قبولی در امتحانات، از ادامه تحصیل او جلوگیری و " گزینش " جمهوری اسلامی، مانع از ادامه تحصیل او برای گرفتن تخصصی پزشکی شود. سرانجام با پیگیری و ممارست در رشته بیهوشی وارد و موفق شد متخصص بیهوشی شود. تحت تاثیر اندیشه و فضایل زیبای خود، تا آخرین توانی که در جان داشت به مردم و به خصوص محرومان و رنجوران خدمت کرد. باقر به دخترش آموخت:" انسان بدون آرمان، یک کالبد مرده متحرک است و آرمان های انسان از جان وی ارزشمندتر هستند. پس باید مراقب آرمان های مان باشیم."
او به تمام پیشنهادهای خوب کاری در تهران جواب رد داده و خدمت به مردم محروم زادگاهش را انتخاب کرد. باقر پس از چند سال مبارزه پر افت و خیز با بیماری " مولتیپل میلوما " توان حیاتی خود را از دست داده و فرسوده شد و سرانجام در بهار 1397 از میان ما رفت. ولی تا اخرین روزهای زندگی، پیگیر تحولات فلسفی و تئوریک، بررسی های سیاسی و اخبار و رخدادهای هنری بود.
★★★



2-رفیق سیف الله اکبری ( سیفی)

همی گفتم که خاقانی، دریغاگوی من باشد
دریغا، من شدم آخر دریغا گوی خاقانی
سیف الله اکبری ( سیفی ) در 15/12/1339 در " کهنه خیابان " تبریز دیده به جهان گشود. 18-17 ساله بود که در کوران تحولات شگرف دهه پنجاه، به انقلاب رسید و در لباس یک فعال " جنبش فدایی" با تلاش خستگی ناپذیر با وجود نوجوانی از چهره های فعال و تاثیر گذار جنبش در تبریز بود. او در رفاقت حرف اول را می زد و توانایی خاصی در ایجاد ارتباطات صمیمی و عمیق با سنین مختلف از پیر و جوان داشت. بسیار تشنه دانستن بود و چهره جوان های انقلابی رومانهای معروف را تداعی می کرد. او شجاع و بی باک، فعال، شوخ و بذله گو بود. پس از انقلاب " شاخهای بلندی از اندیشه های نو " موجب شد تا به میله های زندان جمهوری اسلامی گیر کند. در زندان نیز نمونه مطمئن رفاقت و منبع عشق و الهام همبندان بود.
عشق به مردم یک دم از وجود او جدا نمی شد و در زلزله ورزقان از عناصر و چهره های فعال و پرکار و کمک رسان بود.
سیفی، در سالهای اخیر با فعالیت های رسانه ای و فرهنگی، با ترتیب دادن یک وبلاگ به معرفی و اشاعه اندیشه های " چپ نو" خدمات شایانی کرد و در فعالیت های کوهنوردی و برنامه های دسته جمعی همچنان فعال بود. او در موقعیت یک کارگر روشنفکر تا 18/10/1396 همان کاراکتر رفیق وفادار و خوشروی همیشگی بود. پس از مرگ، در مراسم تشییع او، مردم و رفقایش حضوری باشکوه داشتند و گورستان " مارالان " تبریز در 58 سالگی پیکر او را در دل خود جای داد.
★★★



3-رفیق اسدالله سلطان زاده ( حاجی)

اسدلله متولد سال 1337 بود و در خانه ای پر اولاد در خوی متولد شد. در فراز کودکی به نوجوانی " پدر " طرفدار زنده یاد مصدق را از دست داد، از آن پس او نیز در کنار سایر برادرانش ضمن " کار " به تحصیل هم پرداخت. روح دهه پنجاه، آب شدن یخ ها و اوجگیری " جنبش فدایی" او را هم همراه خود کرد. یادگار پدر به صورت نطفه های تفکر آزادیخواهانه، تجارب سخت دوران نوجوانی به عنوان دانشکده ای برای شناخت فقر و کار، او را تحت تاثیر برادرش به مبارزات انقلابی ضد رژیم پهلوی کشید و در سال 1356، شاخ های بلند بافته از اندیشه های نو، پای او را به زندان اورومیه کشید.
در انقلاب بهمن 57، مردم او را آزاد کردند واو پس از آن خستگی ناپذیر و بی وقفه در " جنبش فدایی " راه وصول به آرمان های مساوات طلبانه و عدالتخواهانه اش را دنبال کرد. در سال 1363 ازدواج کرد و پس از تولد اولین فرزند، در سال 65 بار دیگر شاخ های اندیشه اش به میله های زندان جمهوری اسلامی گیر کرد. با وجود رنج و زحمت فراوان برای خانواده و مشکلات معیشتی، دریادلانه و باوقار، چهار سال صبورانه زندان ظلمت را تحمل کرد. ویژگی های اخلاقی دلنشین " حاجی "، شنیدن سخنان مخالف و متانت در قبال آن، مهارت در ایجاد رابطه و شخصیت آرام و چهره خندانش بود. حتی زمانی که از چند سال پیش درگیر بیماری و رنج و درد در اثر سرطان مری بود، هرگز به ناله و شکوه زبان باز نکرد و سعی می کرد محیط خانه و محفل دوستانش را غم رنج او مکدر نکند. در تاریخ 7/4/1397 نیروی حیاتی اش به تحلیل رفت و رفقا و مردم را تنها گذاشت و رفت....

★★★
خصوصیات مشترک این رفقای زنده یاد، مردم دوستی، وفاداری به توده ها، شرافت اجتماعی و خانوادگی، داشتن آرمان های بلند برای غلبه بر رنج و بیماری کودکان و برای رسیدن به مختصاتی که نشانه های عمومی همه کسانی است که در دهه پنجاه خورشیدی در گذرگاه رشد و شکوفایی قرار داشته اند، و تحت تاثیر " جنبش فدایی" به فعالیت در راه آزادی و عدالت و رسیدن به سوسیالیسم از هیچ تلاشی فروگذار نکردند. این میراث فرهنگی " جنبش فدایی"، همانند آرمانی اخلاقی در وجود همه دوستان این سه عزیز از دست رفته " آپلود" شده، و بدون نیاز به ابرکامپیوترها این میراث گرانبها از دهه پنجاه تا حال و آینده پایدار خواهند ماند.