عصر نو
www.asre-nou.net

دبیرستانی که توسط امام زاده «ابراهیم» بلعیده شد!
شهر من زنجان (قسمت بیست ویکم)


Sun 30 12 2018

ابوالفضل محققی

abolfazl_mohagheghi_0.jpg
مهر ماه آغاز شده بود با سماجت هر طور بود رفتن به رشته ادبی را به مادرم قبولانده بودم .شوری غیر قابل وصف ! فکر می کردم وارد دنیائی خواهم شد که سر تا سر آن شعر است و موسیقی .رابطه ای تنگاتنگ بین نقاشی ورشته ادبی احساس می کردم .

تصورم این بود که تمامی دبیران" دبیرستان صدر جهان" هنر شناسانی هستند که درهای بهشت را بر من خواهند گشود. " نیما، شاملو ، اخوان ،فروغ " دوش به دوش "والت ویتمن ، شکسپیر" حرکت می کردند. عاشق، گرمای وجود کسروی و نثر جنگنده او بودم.

دبیرستان "صدر جهان" دور تر از خانه ما قرار داشت . هر رفتن و برگشتن گشتی زیبا در شهر بود. گاه زمان برگشت راهم را از میان بازار می انداختتم از بازار مسگران که پائین تر از صدر جهان بود. فضای تیره همراه با صد ها دکان مسگری و کوره هائی که مس گداخته می کردند. بامردانی غرق در عرق وصورت های سیاه شده ازدود که پتک بر سندان می کوبیدند. پسر بچه های کوچک که با دمنده های چرمی که مانند آکاردئون باز وبسته می شدند بر کوره ها می دمیدند. موسیقی عجیب با ملودی خاص وفضای بسیار دور وافسانه ای بازار مسگران که من را غرق درخلسه ای نا شناخته می کرد. گوئی از زمین کنده می شدم ودرفضائی سحر آمیز که تن به زمان اسطوره ای کاوه آهنگر می زد پرواز می کردم .

سکوی کوچکی در ورودی یک کوچه تنگ نبش یک دکان مسگری قرار داشت . داخل دکان مسگری پیرمردی با چهره زیبا وریشی سفید بر روی یک چرم بزرگ می نشست و با چکش کوچک خود ضرباتی رتمیک به ظرف مسی که در دست ساختنش بود می زد و با هر ضربه به عقب و جلو می رفت. چهره اش در سایه روشن آتش کوره جلوه ای خاص می یافت.درست مانند تابلوئی از رامبراند با آن نور های زرد که از دل تاریکی از گوشه ای بیرون می زنند وقسمتی از چهره یافضا را روشن می کنند . همیشه چیزی زیر لب زمزمه می کرد. زمزمه آرامی که در موسیقی بازار گم می شد.

من مولانای عاشق را دراین بازار مجسم می کردم که درمیانه می چرخد ، می چرخد و سماع می کند ."من طربم طرب منم زهره زند نوای من

عشق میان عاشقان شیوه کند برای من ."

بر آن سکو می نشستم و به او و رنگ های تیره ،سیاه وسرخ آتش که روی چهره اش بازی می کردند خیره می شدم . آیا او نمی تواند تکرار" صلاح الدین زرکوب" باشد! که بعد قرن ها این بار نه در قونیه بل در بازار مسگران زنجان چکش بر مس می کوبد ؟

هنوز جذابیت آن دکان وبازار را در خاطر دارم .

سال ها بعد در بازاری در" بخارا" وقتی به دکان آهنگری رسیدم که متجاوز از هشتصد سال بود که نسل به نسل تداوم یافته وخود را با همان سیمای هشت قرن قبل به امروز رسانده بود! بی اختیار ایستادم. گوئی همان دکان مسگری زنجان بود! این بار در" بخارا " با چرمینه ای بزرگ گشوده بر زمین! کوره آهنگری ،سندان ومردی کهنسال با ریشی انبوه وسیمائی زیبا در حال چکش زدن.

آیا" صلاح الدین" ویا آن پیر مسگر زنجانی این بار در بخارا تکرا ر شده بود ؟

اذن خواستم به دکان در آمدم .در آمدنی که گوئی وارد تاریخ می شدم . همه چیز در همان هشت قرن قبل منجمد شده بود. از کوره تا سندان وچهره مردی که بعد پدر وجد اندر جد خود بر آن چرمینه نشسته بود. با گویشی تاریخی سخن می گفت! بدان گونه که رودکی از بخارا، ازبوی جوی مولیان سخن می راند.

"در آئید ! به بخارای شریف خوش آمدی تان، نغزید ؟ مانده سفرها !باشد که برای دیدن چرم جد ما آمده اید؟ بسیاری کسان که براین دکان در آمده ونگاه می کنند بر آن چرم خرد که بر دیوار آویزان است! یادگاراولین کسی که این دکان را ساخت با بای با با کلان های ما"

به چهره اش نگاه می کنم. چه میزان شبیه مسگر پیر بازار مسگران شهر من است ! صنعتگران وزحمتکشان چه میزان شبیه همند! کار چگونه آن ها را شبیه هم می سازد ! بعد از چندین دهه همان حالتی بر من رفت که درآن سکو بر من میرفت. چیزی بین واقعیت ورویا. بین شور وشیدائی. عهدی که همه چیزرا در لفافه ای ازتاریخ ، شعر، سرود، کار وزحمت می دیدم.

چرخ زنان و گردش کنان گاه سر از سبزه میدان وگاه چهارراه امیر کبیر در می آوردم . بعضا این برگشت متجاوز از دوساعت طول می کشید! زمان مفهوم خود از دست می داد .سر راه به تیمچه های بازار به کاروانسرا ها سرک می کشیدم. هر کارونسرائی نام خاص خود را داشت .اگر پولی در جیب بود دربریدگی دو بازار که حاصل عبور خیابان راه آهن بود در دکانی که خیسانده ، زردآلو می فروخت کاسه ای آب زردآلومی خوردم. آبی که آب کوثر به گرد آن نمی رسید!

کلاسمان طبقه دوم بود. مشرف بر حیاط دبیرستان و امام زاده ابراهیم زنحان که هنوز بعد این همه سال نمی دانم اسماعیل است؟ یا ابراهیم؟ فرقی هم نمی کند اسامی بی اصل ونسبی که هرگز برایم جالب نبوده اند. امام زاده ای که سر انجام به برکت انقلاب اسلامی " دبیرستان صدر جهان" " ساختمان شیرخورشید" را همراه با تعداد زیادی ساختمان های دور بر خود بلعید ! از جهاز هاضمه عبور داد و بساط شامورتی بازی خود را فراختر کرد . چنان که گوئی هر گز چنین ساختمان هائی وجود خارجی نداشته اند .

سرنوشت عجیب دو امام زاده که اولی توسط رضا شاه کوبیده شد واز درون آن دبیرستان بزرگ پهلوی زنجان در آمد و امام زاده دیگری که توسط دار دسته خمینی دبیرستان صدر جهان راکوبید ! بلعید و به مصلا، به محل عزاداری تاریخی ودرد آور شهر"شور حسینی "مبدل ساخت .

از همان روزها وهفته های اول دروس خشک وبی محتوای رشته ای که انتخاب کرده بودم شروع به آزار دادنم کرد .بهتر است بنویسم آزار دادنمان کرد ! چرا که همراه من" ناصر " دوستی قدیمی ام که او هم جزو اصحاب دروازه ارک وپیت نفت نشین مقابل دکان آقا موسی و طرفدار سرسخت کسروی بود این رشته را بر گزیده بودیم . مطلقا خبری از آن ادبیات وهنری که ما گمان می کردیم نبود .

درس عربی که ما دو کسرویچی حساسیت عجیبی به آن داشتیم به سنگینی این انتخاب می افزود! عروض ، بدیع ، قافیه ، منطق وفلسفه که مانند کتاب فارسی خوانده می شد .آزارمان میداد .

"گو گوتن گوسر گو نهاد گو آئین گو گو گو نژاد"

" غرابا مزن بیشتر زین نعیقا که مهجور کردی مرا از عشیقا!...

ایا رسم اطلال معشوق وافی شدی زیر سنگ زمانه سحیقا.

"شکر لله که ما مکیدیم تربیت پاک پیامبر دیدیم "

بحث بی پایان وتو دماغی آقای میرزائی با آن بینی نوک تیز وچشمان آبی که به صورتی لاغرختم می شد دررابطه با" متقارب مثمن سالم، وزن ، قافیه ، غرابت لفظی" این شعر ها کلافه مان می ساخت. فضای درس وکلاس را تنگ تر وتنگ تر می نمود.

زمانی که بخشی ازفسانه نیما را در کلاس خواندم

" حافظا. این چه کیدودروغی است

کز زبان می جام وساقی ست ؟

نالی ار تا ابد باورم نیست

بر آن عشق بازی که باقی ست

من آن عاشقم که رونده است !"

نظر آقای میرزائی را پیرامون نیما شعرنو " افسانه " "شاه فتح " شعر شاملو ،شعر فروغ پرسیدم .گفت " منظورت معر نو است؟" تیر خلاصی که قبل از رسیدن ثلث اول امتحانات من رامصمم به ترک" دبیرستان صدر جهان" و بخشیدن اعطای رشته ادبی به لقای آن کرد. ناصر زود تر از من مصمم به ترک رشته ادبی شده بود.

دو دبیرستان دولتی پهلوی و امیرکبیر حاضر به پذیرش ما درحالی که نزدیک به دو ماه از سال تخصیلی می گذشت در رشته طبیعی نبودند. سر انجام با وساطت آشنایان در دبیرستان ملی تازه تاسیس "شرف" ثبت ناممان کردند . که دوسال از بهترین خاطرات تحصیلی من را رقم زد.

مدرسه ای بود درکوچه "علی مردان خان" اجاره گرفته شده از یک خانواده اعیانی . حیاط نسبتا بزرگی داشت با یک ایوان مقابل کلاس ها و راهروئی که به سه کلاس دیگر منتهی می گردید.

تنها دو کلاس متوسطه داشت یکی طبیعی ودیگری ریاضی. یک کلاس اول دبیرستان داشت که دست چنینی از شاگردان خوب بود که دبیرستان تصمیم گرفته بود آن ها را به عنوان نخستین محصلان خوب بالا آورده وهر سال تنها یک کلاس جدید اضافه کند. تا شیش کلاس از شاگردان خوب داشته باشد. متوسطه نیز که ما بودیم ملغمه ای از شاگردان زیرک ، متوسط و تنبل بود که با سفارش پذیرفته شده بودند.

شروع نخستین دبیرستان ملی به سبک وسیاق جدید که حاصل تجمع وسرمایه گذاری تعدادی از دبیران مطرح شهر بود.

محیطی کوچک وخودمانی که بیشتر به یک خانه بزرگ پر جمعیت شبیه بود تا دبیرستان . همه نزدیک هم! از دفتر مدرسه که اطاق دبیران هم بود گرفته تاکلاس بیست وپنج نفره ما. دبیرانی که در دبیرستان امیرکبیر حکم خدا داشتند! حال خیلی خودمانی جزئی ازمحصلان دبیرستان شده بودند .

کلاس درس ما که مشرف بر دفتر بود در زمان باز بودن پنجره ها این امکان را به ما می داد که گوش به صحبت های دبیران که در دفتر جمع می شدند بسپاریم از شوخی ها تا برنامه های پیش رویشان را بشنویم.

ادامه دارد