عصر نو
www.asre-nou.net

پرسشواره خنده

در نامه ای به دوست

Thu 20 12 2018

مهدی استعدادی شاد

mehdi-estedadi-shad03.jpg
عزیز جان، با سلامهای جانانه!
چندی میشود که برای جنابعالی نامه ای روانه نکرده ام. میبخشید و امیدوارم که آنرا حمل بر بی اعتنایی ام نکرده باشی.
گرفتار مسائل پیش پا افتاده ی زندگی روزمره بودم. تا بیایم و از پیش پا برشان دارم، مدتی به درازا کشید.
به واقع، و به خدايان خاور دور و الاهه های يونان سوگند، که این سروکله زدن با مسائل روزمره همزمان شده است با مطالعه ی جدی اينجانب درباره ی پدیده ای بنام خنده.
چه بسا این مشغولیت با خنده از آنرو است که روزمرگی بد جوری مرا دمغ ساخته و بایستی مفرّی برای خود پیدا میکردم.
بنابراین گذاشتم پشتش تا ببینم که خنده چه سوابقی دارد.
البته خواننده ی عاقل و جدی چون شما، شايد اينجا بگويد كه اين امر به دليل بيكاری و بيعاری است و نداشتنِ اُنس با معنویات و مشغله های واقعی زندگی!
چه بسا آن عبارت مطالعه ی جدی درباره ی خنده را نيز پای “شوخي با خود“ بنده بتوانید بگذارید که تا حدودی نزد ما سابقه دارد.
البته شما لطفا فقط جدیت مطالعه را پای شوخی اینجانب با خود بگذارید!
چون در ادامه، کلی سند و مدرك اين مطالعه را در طبق اخلاص گذاشته و خدمتتان ارائه میکنم.
بازگوئی نكاتی از چند فيلسوف و انسان شناس، كه به واقع موضع و فقط جبهه گيری ايشان است عليه خنده و خنديدن.
اين بازگوئي كه فعلا به دلايل سياسی- اجتماعی اش كاری نيست، حاصل كتابخواني چند ماه اخير است. آنهم ملهم از رهنمود حافظ، چهره ی درخشان ادب ما و جهان، كه سروده:
عبوس زهد به وجه خمار ننشيند
غلام دولت دردی كشان خوش خويم
آن مفهوم و معنای “آكادميا“ی افلاتوني را در نظرآوريد. آكادمی را كه به خاطر تحولات زمان و زبان ديگر نمیشود به مكتب ترجمه كرد.
نمیدانم چرا فوری، كلمه ی مكتب، آدم را ياد ملاها میاندازد؟ آنهم مکتبی که مشخصه اصلی اش تنبیه و فلک کردن شاگردان است. شاگردانی که مثلا نمیتوانند عم جوز را سریع از بر بخوانند یا کلمه والضالین رادرست تلفظ کنند.
خوشبختانه، و خدايان خاور دور و الاهه های يونان را هزار مرتبه شكر، پس از مشروطه بتدريج به تحول سيستم آموزشي رسيديم. در خوش چرخیدن چرخ روزگار، دبستان و مدرسه جای مكتب رسم شد . یاد حسن رشدیه بخیر.
و حتا به روزگاری صاحب وزیر آموزش و پرورشی نیز شدیم که زن بود و از میان طبقه نسوان و صف بانوان میآمد. فرخروی پارسا.
البته همواره چرخ روزگار رو به بهبودی نچرخیده است.
نمونه اش وضع امروزمان است.
وضعی که در آن دیگر"آكادمی" افلاتونی را به دبستان نیز نمیشود ترجمه كرد. چون دبستانهای ما در ايران امروز به جزء سطح نازل آموزشی، چند شيفتی نيز كار میكنند. لفظ آموزشگاه نيز برای ترجمه ی آكادمی مناسب نيست. زيرا آموزشگاهها فقط بعد از ظهرها باز هستند و محصلانِ اغلب مُسن را برای امتحانات متفرقه آماده میكنند.
يگانه معادل معقول برای آكادمی، در فارسی امروزی که جوان پسند و بالغ پذیر باشد، همانا موسسه ی آموزشی است.
موسسه ایی كه هم شهريه اش بالا است و هم كيفيت تعليماتش. جائی برای تحصيلات مختص آقازاده ها و آن قشر نوكيسه ی بعد از انقلاب است كه از توبره ی كهنه و جادار ملايان ارتزاق میکند. در واقع رانت نفت را نفله مینماید.
از اين بامبولهای روزمره گذشته كه سیستم تبعیض نژادی رابه موسسات آموزشی والامقام تحميل میکند، آكادمی افلاتونی يك چارت پرسنلی و رتبه بندی اداری دارد. مديرش، سقراط است.
او، گویا آدم متينی بوده است كه در شكل بخشنامه های موسسه دخالت نمیکرده.
كار مطبوعاتی و تبلیغاتی به عهده ی افلاتون بوده است تا نقش آقا ناظم را بازی کند. وی كه مدام معتقد است فقط رهنمودهاي مدير را به كار ميبندد، سختگيري به خرج ميدهد. همواره نمره ی انضباط را از روی مرامنامه ای ميدهد كه اسمش را گذاشته “جمهوری“.
البته در اين جمهوری، چيزی شبيه همين جمهوری معاصر ما، از حكومت مردمان خبری نيست. يك حكيم حكومت ميكند كه، در حين انجام وظيفه، انگاری حكمت و شرافت از يادش ميرود.
ما نمونه های اين “تحول“ را البته خوب تجربه كرده ايم.
گرچه فراموشكاري حكام اين زمانه با قبل قابل قياس نيست.
بيچاره و بدبخت جابران فراموشكار گذشته كه امروزه بايد در كلاسهای آمادگی مدرسه ی ابتدائی ثبت نام كنند.
حتما برای گرفتن تصديق و ديپلم، عمرشان كفاف نخواهد داد.
بازگرديم سراغ جمهوری قديمی افلاتونی كه بالاترين درجه ی عدالت، همچون اصل اساسی كشورداری، در آن بايستی رعايت شود.
در جمهوری، دو وظيفه ی عمده برای قوه ی اجرائی در نظر گرفته شده است. وظیفه ای برای همين هيئت دولت آفتابی که در تمايز از آن دولت سايه امروز موجود و مصطلح است.
وظيفه ی نخست اينست كه جلوی ورود شاعران بدين مدينه ی فاصله گرفته شود. ناگفته روشن است كه منظور از مدينه‌، آرمانشهری است پُراز باغ و درخت. و نه آن برهوت گرمازده ی حجاز كه هيچ توريست عاقلی را به خود جلب نميكند.
حتا اگر تمام ایل و تبار آل سعود روسریهای خود را تكه و پاره كند و داش داشه های خود را برعکس بپوشد.
در آرمانشهر افلاتونی، بهانه ی ورود ممنوع شاعران اينست كه ايشان افرادي خيال پردازند. حرفهائی مجازی ميزنند. از طبيعت به نادرستي تقليد ميكنند و نميتوانند از خجالتِ ايده های متعالی درآيند.
ایده هایی كه عاليجناب افلاتون آنها را تعريف كرده است.
بنابراين جلوی دروازه های اين آرمانشهر يك علامت ورود ممنوع بزرگ، مثل عَلَم يزيد، نصب كرده اند كه رويش نوشته شده:
ورود شاعر اكيدا ممنوع !
جناب افلاتون اين قانون عدم عبور و مرور را كه سرمشق ساير حكمت نظاميهای بعدی شده، در حالي وضع كرده كه آقای مدير خواسته ی ديگری را دنبال كرده است.
چون سقراط به هنگام اسارت و پيش از آنكه جام شوكرانِ معروف را سركشد، مرتكب شعر شده و از سُرايش تعريف و تمجيد كرده است.
وانگهی تمام نقصان اين واقعه تقصير گرفتاريهای روزمره ی آقای افلاتونِ ناظم بوده است. او كه برای نوشتن رساله “فايدون“ به موقع نرسيده است.
همقطار ديگري اين مهم را به انجام رسانده است.
البته در اين حكايت از پايان زندگي سقراط آمده است كه او به خواهش همسرش نيز اعتنا نكرده كه از او خواسته جان خود را نجات دهد.
زن سقراط كه به اقوالی از نعمت زيبائی زياد بهره نداشته، ساعتها بچه به بغل، با گريه و زاری و شيون التماس كرده است. اما سقراط جام شوكران را ترجيح داده است.
از اين مسائل خصوصی و خانوادگی فلاسفه و بویژه سقراط گذشته، ايراد افلاتون به جای خود باقی است.
زيرا اگر سرِ وقت به ماجرای پايانه ی عمر سقراط ميرسيد و بيشتر حضور داشت شايد كمی نرم خوتر ميگشت.
اين نرمخوئی و ملايمت، البته ميتوانست آن موانع زندگي سرخوشانه را در آرمانشهر افلاتونی از ميان بردارد.
چون در نتيجه ی اين موانع، قانون ديگر جمهوری و وظيفه ی اداره ی ارشادش اينست كه “ادب حكم ميكند كه انسان هرگز به صداي بلند خنده سرندهد!“
البته در موسسه ی فلسفه همه به سختگيری افلاتون نبوده اند.
یک اپیکوری بود که خوشباشی را والاترین هدف رفتاراخلاقگرا میدانست. گرچه سخنش اقبال عام نیافت و اهالی فلسفه را مجذوب نساخت.
شاید بهمین خاطر بود که در آن موسسه یادشده، ارسطو معلم اول در رتبه ی اداری محسوب شد.
اویی که در قیاس با افلاتون ملايمتر رفتار كرده است. هم نسبت به شاعران و هم نسبت به امور خنده دار.
در كتاب پوئيتكاي خود كه معربش بوطيقا است و فارسی اش“دانش شاعرانگی“، يك جلد را به كمدي (داستانسرائي خنده آور) تخصص داده است.
اما بخُشكد اين بختِ بد خوشباشان!
چون اين جلد مفقود شده و فقط جلد حماسه و تراژدی باقي مانده است.
آن اشارههای ارسطو در “ريتوريكا“ به اين جلد از پوئتيكا در باره ی كمدی نيز گره ای از مشكلات رندان نگشوده است.
بهرحال زياد هم نبايد انتظار داشت.
چون چيزی حدود دوهزار و اندی سال گذشته است.
كلی اسباب كشی امپراتورها و جا به جائي تاج و تخت صورت گرفته است.
منتها از آن وقتی كه پای اُمتِ محمد بدين موسسه ی آموزشی و دفتر رياستش باز شده، درغياب ناظم كه در حسرت يافتن “حكيم حاكم“ آرمانشهر مُرد، يك معلم ثانی نيز به پرسنل آموزشگاه افزوده گشت.
جناب ابونصرفارابی، همين معلم ثانی است.
او كه فرصت تاريخي را غنيمت شمرد و به استخدام موسسه ی آموزشی مذكور درآمد.
آنزمان پيروان موسا و عيسا گرفتار كشاكشهای امپراتوريهايی جديد و قديم يونان و روم و اين حرفها بودند.
چاره ای نبود و بار انديشه نميتوانست زمين بماند.
بچه مسلمانهای ظاهری و باطنی، عناصری چون “ابن سينا“ و همين فارابی ها، حيات رابطه ی بين الاذهانی متون را تضمين ميكردند.
آنچه فرنگيها رابطه ی “انترسوبژكتيويته“ ميخواندندش.
و چه خوب است كه دو و سه قرنی ما دوران شكوفائی انديشه را در قلمروهای فتح شده ی اسلام داشته ايم.
والا بادست خالی چه بايستی ميكرديم؟
فقط خجلت زده ی در و همسايه ميشديم.
بویژه همسایگانی که به خوبی دوران پیش از اسلام ما را نمیشناسند.
مشكلات امروزی را فروبگذاريم و برگرديم بر بسترگرم و نرم تاريخ گذشته.
بستری كه البته بر آن هر كاری آسوده نيست.
چنان که استخدام در موسسه ی فلسفه به راحتی در اين دوران و از طريق ارسال نامه ی تقاضای كار و مصاحبه با متقاضی نبوده است.
یک عالمه واسطه و مدارك لازم داشته است.
آنهم با در نظر گرفتن اينكه دفاتر ترجمه ی ورزيده و كاركشته وجود نداشته اند و سازمان آموزش عالي نبوده تا دانشنامه ها را ارزيابی كند.
اين امر بی سر و سامانی امتحان ورودی، استخدام را دوچندان سخت تر ميكرده است. چنان که متقاضيان شغل معلمی چندين و چندبار پرسش و پاسخ پيشكسوتان را ميبايستی ميخواندند.
منقول است كه جناب فارابی كتابی از معلم اول را بيش از صدبار خوانده تا فهم كرده است.
منتها به رغم اينهمه كوشش جويندگان ساعی، اين بار هم بخت يار خوشباشان و رندان نبوده است.
فارابی سرخود نميتوانسته كتابی راجع به كمدی و خنده بنويسد تا فقدان قبل را جبران كند.
از اين بگذريم كه دست و سرش نيز جای ديگری بند بوده است.
پيامبر مربوطه اش، محمد ابن عبدالله كه در همين مناطق نفت خيز عربستان به مسير رسالت و ميدان بعثت رسيده است، خنده را حاد تكفير كرده است.
آن را دريچه ای خوانده كه شيطان از آن در جلد آدمي ميرود.
بگذريم كه خلفای بعدی در“اسلام ناآباد“های دست سازشان پیگیری اين رهنمود را تشديد كرده اند.
برخي از نوادگان ايشان امروزه علنی ميگويند كه عزاداری، ستون حاكميتشان است.
از اين مخمصه معاصر گذشته، بگوئيم كه بعد از پايان خدمت معلم رُم، چند قرني گفت و گوي تمدني برقرار بوده است.
خردمندان و فضلا بهم میگفتند: چه كنيم؟
چه بلائی سر پرسنل موسسه آموزشی فلسفه بياوريم؟
كدام كانديدا را از كجا، برای كدام شغل در نظر گيريم؟
بر بستر چنین گُفتمانی، جماعتی بيشمار از سران لشگر و كشور هم مشغول اين پرسش و پاسخ بوده اند و نمیخواسته اند که کار فقط دست کاردان باقی بماند..
در حين اختلافات اقوام و ملل، آن روزگار كسی مثل “هانتیگتون“ نبود كه از چالش تمدنها حرف بزند.
در کنار جنگ و خونریزیها، كلی جدل و مناقشه نیز در كار بوده است.
هنگام رقابت و بلبشوئی بر سر کسب تعداد اندك كرسی دانشگاهی، اين انگليسيها بوده اند كه از پراكندگی ديگران بهترين استفاد را ميبرند.
چون مهمترين فيلسوفی كه در آن ميان سر بر ميكشد و در كنار تعين و تكليف برای اداره ي امور، راجع به خنده و شأن نزولش نیز حرف ميزند، “توماس هابز“ است. البته “هابز“ كه برخی آنرا “هابس“ هم مينويسند، حرف شايان توجهی برای خوشباشان نميزند.
رندان حالا حالاها بایستی صبر کنند.
چون او، یعنی هابز خنده را محدود ميكند به احساس حقارت آدمي و بدين خاطر آنرا مقبول نميداند.
او همان سفسطه كاری قديميها را به كار ميبندد: براي آنكه به نتيجه دلخواه خود برسد. چنان که صغرا و كبرای بحث خود را به ميل خود ميچيند!
“هابز“ ميگويد: خنده در آدمی از احساس ناگهانی برتری و تفوق برديگری برميخيزد.
ناگفته روشن است كه به جزء شرايط خاص تاريخی، تعليم و تربيت مبادی آداب انگليسي در عاليجناب “هابز“ موثر بوده است.
“هابز“ كه در دوره اش، هم شاه اعدام و هم“ مسيو كرامول“ ميداندار سياست مملكت ميشود.
آن دوران، يازده سال استثنائي در تاريخ انگليس است؛ كه نظام جمهوری اعلام ميشود.
همه اين وقايع “هابز“ را برآشفته ميسازد.
او فكر ميكند كه تاريخ، شوخي بردار نيست.
چه بسا امكان دارد انسان همنوع خود را همچون گرگ بدرد.
بعد از هابزی كه كتاب“لوياتان“ را نوشته تا زمانی كه “راسل“ و ساير تحصل گرايان سررسند، در موسسه فلسفه حرفی از انگلیسیها درباره خنده شنيده نميشود.
از آنوقت سر و كله فرانسويها و ژرمنها پيدا شده است.
اينان فقط لشگر و ژنرال و سرباز پياده نداشته اند كه به اقصا نقاط گيتی ارسال كنند. فرهيختگاني نيز بوده اند كه بيزار و خسته از وضعيت خان و خان بازی در قاره اروپا درپي اشاعه فكر منظم و انديشه موقر پا در ركاب گذاشته اند.
با آن وضعيت آلوده به شر و خشونت، عادی ومعمولی بنظر ميرسد كه توفيقي يار خوشباشان و رندان نباشد.
ايشان، يعني فلاسفه قرون هفده و هژده و نوزده اصلا در پی طرح خواسته های شوخ طبعی نبوده اند.
باآن زهدطلبی كشيشان و پاكدامني خواهران صومعه های ترسايان، شادكامي و خنده روئي ممكن نميشده است.
به اصطلاح امروز
To be cool
،كه همان اهل عشق و صفا بودنِ مصطلح بر زبان بچه های دبش تهرانی است، محلی از اعراب نداشته است.
اینجا اعراب را به معنای آفتابی شدن منظور كرده ايم.
بابت اين توضيح واضحات پوزش ميخواهيم. همه اش تقصير مرسوم نبودن اعراب (ادوات حركت حروف) در فارسی است.
بگذريم كه همين فارسی است كه ما را از چنگ قبايل اعراب رها كرده است.
اكنون از حكايت آن فيلسوفان جدی و عصا خورده بگذريم كه انگار تازمان “نيچه“ زياد حرفی از شادی و عشق به زندگی زده نشده است.
“كانت“ كه براي خودش خدای نظم و ترتيب بوده، نورعلا نور است.
او كه اهالی شهر باخروج و دخولش به خانه، ساعت تنظيم كرده اند، نميتوانسته سازی بيرون از همنوائی محزون و غالب در اركستر فلسفه بزند.
بااينكه زيرعنوان روشنگری، بالغ شدن آدمي از خواب نادانی و طفوليت را تبليغ كرده، خنده و خنديدن را به بهانه ی ذيل تحقير كرده است: باعث و باني يك خنده درست و حسابي، هميشه امری بی معنا است.
همين بی معنائی علت، نمیتواند براي درك و فهم والامقام ما نكته مطلوبي باشد.
بعد از “كانت“، البته، “شوپنهاور“ نيز نكاتي راجع به خنده گفته و آنرا در مجموع حاصل تضاد و ناسازگاری كلمات در بيان آدمي دانسته است.
منتها به خاطر آن بدبينی نگرشش، بهتر است توضيحاتِ بيشتر او را راجع به خنده درز بگيريم.
سخن را به حضور “نيچه“ متمايل كنيم.
سلحشور سودا زده ای كه بادفاع از عشق به زندگی و جويای “دانش شاد“ بودن، به دو معنا باعث انشعاب در تاريخ فلسفه ميشود.
يكي بدين خاطر كه اخلاق را همچون ضامن حيات ستيزي به زير سوآل ميبرد و ديگری از اينرو كه سخنش، آستانه فرايندی است كه فلسفه شاخه ـ شاخه ميشود.
انسان شناسی، يكي از اين شاخه ها است كه اصحاب پيروش توجهات خاصی به مسئله خنده داشته اند.
اينان، از جمله‌، يكی هلموت پلسنر است كه رساله اي راجع به “خنده، گريه و لبخند“ دارد. او اما خنده و گريه را به نادرستي همسنگ ميگيرد و اين دو را“ نمايانگر يك ناتوانی“ ميخواند.
در حاليكه اين دو به توالی هم ظاهر ميشوند و نه با هم.
يكي ميتواند در صورت افراط، باعث ظهور ديگري گردد.
از اين گذشته “پلسنر“ مدعی ميشود كه حيوانات نه ميتوانند بخندند و نه ميتوانند گريه كنند. تنها انسان صاحب چنين نقطه اوجی است كه ميتواند خود را از آن ارتفاع رها سازد.
“پلسنر“ انگار چيزي از گريه ی سگ يا خنده ی ميمون نشنيده است.
طرف انگار به دنیای حیوانات کاملا بی اعتنا بوده است.
نفر بعدي كه در اين ميان از او ميشود يادكرد، “هانری لوئي برگسون“ است كه كتابی بانام خنده دارد.
او در اين كتاب درباره ی امر خنده دار (كميك) تامل ميكند و تعاريفي پيرامون وضعيت، سخن و شخصيت كميك بدست ميدهد.
اما همين “برگسون“ كه در مقدمه كتابش نويد ميدهد“ ما هيچ نوع كميكی را خوار نميشماريم“، حضور خنده را نه امری قائم به ذات كه به بهانه ی سودمندی برای جامعه مقبول ميداند.
بدين ترتيب مشاهده ميكنيم كه بتدريج نظريه پردازيها در مورد خنده عميقتر و جامعتر گشته اند.
اما بااينحال خنده همچون پديده اي كه نيروئی عصيانگر را عليه وضع موجود در خود نهفته دارد، هنوز به درستی به رسميت شناخته نشده است.
حال برای آنكه به كلی مايوس و نااميد نشويم به پديداری امر شادی و خنده التفات باید کرد که غالبا اتفاقی خود را نشان میدهد.
امید است در اولین اتفاق خنده داری که پیش رویتان آفتابی میشود یاد این حرفهایم بیفتید و از ما به نیکی یاد کنید.
میبینید که چقدر دامنه حرف گسترده شد.
باری کلام را کوتاه میکنم و چشم شما را از خواندن راحت.
آنهم با این امید که با انگیزه بیشتری بخندید. پس با درود و تا نامه بعدی، روزگار پُر خنده ای را برایتان آرزو دارم.