عصر نو
www.asre-nou.net

نقاشان نقش بر شهر می زنند و نقاشی که خود نقشی از شهر شد!
شهر من زنجان ( قسمت شانزدهم )


Mon 17 12 2018

ابوالفضل محققی

abolfazl_mohagheghi_0.jpg
شهر تلاش می کرد چهره خود را مدرن سازد. اگر هنوز توان مالی بسیاری اجازه ساخت ساز خانه تازه نمی داد ! اما نو ونوار کردن همان خانه های قدیمی دیدنی بود. در این میان کار نقاش های ساختمانی رونق گرفته بود که من تعدادی از آن ها را می شناختم .کار اصلیشان شده بود متقال کشی سقف اطاق خانه هائی که تیر های چوبی داشتند .

می شود گفت اکثریت اطاق خانه های زنجان سقفشان از تیر های چوبی بود که به مرور سیاه شده بودند .حال پارچه کشی سقف وسفید کردن آن به صورت وسیع تمام شهر را گرفته بود. همراه با رنگ آمیزی داخل خانه که تا نصفه رنگ روغن می زدند وگاه رنگ را ضخیم تر گرفته ونقشی هم با شانه بر آن می انداختند. یک طاقچه کچ بری شده هم این تغیر را تکمیل می کرد.

کار نقاشان تابلو هم بر همین اساس رونق گرفته بود .آقای" احمد پور اسکندری " (امید نقاش ) در خیابان فرمانداری منظره می کشید .از آن منظره های تخیلی ، یک درخت ،رودخانه ویک کلبه کنار آن. زیبا شناسی خاص آن دوره

در این سو هم آقای "محمود روغنی" ، "یحیی خان نصیری "،"حسن اسماعیل زاده" کارشان رونق داشت.محصیلین دبیرستانی نیز تعدادی رغبت به این کار یافته بودند از جمله خود من آقای "محمد رضا وفائیان ", "علی میرابیون" ,"صادق میرلو "،"رسول قبادیان "که آبرنگ های زیبا می کشید.دکان نقاشی آقای روغنی در خیابان ذوالفقاری بود بین سرچشمه ودروازه ارگ ، مرکزی برای جمع شدن نقاشان.

آقای روغنی مردی بود بلندقامت با صورتی نسبتاً جذاب موهای بلند روغن‌زده. بیشتر وقتش جلوی دکان می گذشت. دکان پاتوق نقاش‌های گوناگون بود. یحیی خان نصیری انسانی عارف ومتین به زیبائی طبیعت بیجان می کشید،گاه همراه آقای روغنی تاراس بولبا و تابلو های کلاسیک دیگر را کپی می کردند. حسن اسمعیل زاده نقاشی بود که کارش کشیدن تابلوهای قهوه‌خانه‌ای بود. تابلوهای بزرگ از شاهنامه از جنگ رستم وسهراب؛ از کمان‌کشی رستم و به خاک و خون غلطیدن اسفندیار. با دهها پهلوان ایستاده بر کنار آنها، با بازوانی کلفت وبالاتنه‌هائی تنومند. رستم،با آن پوست ببر بیان، ریش دو شاخ وگرز گاوسردر میانه. هیکلش چند برابر پهلوانان دیگر بود.

می گفت: "اگر رستم را کوچک بکشم دیگر رستم نمی شود! تمام نظم شاهنامه به هم می خورد! تصور مردم از رستم حتی بسیار بزرگتر از این رستمی است که من می کشم. من نقاش تصورات مردم از رستم هستم! اگر این طور نکشم کسی تابلوهای مرا نمی خرد." گاه با پهلوان‌هایش صحبت می کرد. صبح که وارد می شد سلام بلندبالائی به رستم می داد وچتولی بالا می انداخت.

یک روز پسر جوانی به دکان آمد. صورتی استخوانی داشت با بینی کشیده و لبهای قیطانی. چشم‌های وحشی و پرخاشگر. نامش عزیز بود با چند لقب: عزیز نقاش، عزیز درویش، عزیز لات.

نقاشی روی کوزه می کرد، کوزه‌های سفالی را رنگ می زد رنگی فیروزه‌ای مثل فیروزه نیشاپور.

می گفت: "رنگ خیامی است." بعد شروع به نقاشی می کرد. تصویر مینیاتوری زنان را می کشید، با دقتی عجیب ساعتها و روزها روی یک کوزه کار می کرد. کوزه را بغل خود می گرفت قلم می زد، می چرخاند، گوئی پیکر زنی را می چرخاند! عصرها که دختران دبیرستان آزرم سرازیر خیابان می شدند، به آرامی بساطش را پشت ویترین می کشید و سخت سرگرم کار می شد. طوری که انگار هیچ توجهی به آن همه دختر که مقابل ویترین می ایستادند و کار او را تماشا می کردند ندارد! اما می دانستم تمام توجهش به آنهاست. می گفت: "زنان کوزه من تصویر تمامی این دختران زیباست. هر وقت به اینها نگاه می کنم آنها را می بینم، با لپ‌های گل‌انداخته و شور جوانی."

برایش از نقاش بوف کور هدایت گفتم، از دختر اثیری، از خنزر پنزری واز نقاشی روی کوزه‌اش. خیره در من نگاه کرد. با دهانی نیمه باز: "آیا به من شبیه است؟" گفتم: "نه، به همه ما شبیه است!" نفهمید. گفت: "آن کتاب را بیاور!"

چند هفته بعد کتاب را به من برگرداند: "میدانی من چیزی از این کتاب نفهمیدم، به درد شماها می خورد؛ راستش گیج شدم، نکند مرا با آن مرد اسمش چی بود؟ «خنزر پنزری» اشتباه گرفتی؟ من فقط دخترهای خوشگل را نقاشی می کنم؛ اما یک چیزش را فهمیدم: در زندگی آدم‌ها دردها و زخمهائی هست که در خلوت پدرت را در می آورد. من تمام زندگیم از بچگی تا حالا پر است از این زخم‌ها؛ از زخم چاقو گرفته تا زخم زبان تا زخم عاشقی.

صدای زیبا و بلندی داشت! بعضی شبها که خیابان اندکی خلوت می شد پا روی پا می انداخت، یکی از کوزه‌هایش را بر می داشت روی آن ضرب می گرفت وشروع به خواندن می کرد.

صدایش طوری بلند بود که تا مسافت زیادی شنیده می شد. گاه ترکی، گاه فارسی:

"آتش در سماور و قند در استکان انداخته‌ام!
تمامی کوچه‌های مسیرت را آب پاشیده‌ام!

تا گردی بر عارضت ننشیند!
طوری بیائی وبروی که میانمان سخنی نباشد."

یک روز او را دیدم که لباس سفید دراویش را پوشیده بود با چارقی نخی. تبرزینی بر دست و کشکولی بر شانه. جلوی ورودی بازار ایستاده بود.مرا که دید خندید. گفت: "امروز هوای درویشی دارم می خواهم سراسر این بازارها را بگردم؛ مقابل دکان این بازاری‌های متعصب بایستم دادبکشم، یا هو بگویم، این شهر خشکیده مرا کشت! می خواهم سر به صحرا بگذارم، راه بیفتم، بروم، بروم، بروم." – " پس، کوزه‌های به آن زیبائیت چه می شوند؟" –" هیچ، هیچ. می خواهم آزاد باشم! دادبکشم! خراب کنم! بروم گم شوم؛ این یک قلم را که می توانم!"

تمام آن روز در بازار چرخید، گاه نوحه خواند، گاه آواز:

"از نیستان چون مرا ببریده اند
از نفیرم مرد وزن نالیده‌اند.

سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق.....

سرمن از ناله من دور نیست!
لیک چشم وگوش را آن نور نیست !"

دست آخر خسته به دکان برگشت. کشکولش پر از سکه واسکناس بود. همه را روی میز خالی کرد: "می خواهم سیر عرق بخورم، سیر سیر!" تمام آن شب را خوانده بود با کوزه‌ای در بغل.صدایش از صدای موئذن مسجد سید بلند تر بود !تا انتهای دروازه ارک می رسید . صبح زود از آن جا رفت. عصر خبر در شهر پیچید: عزیز نقاش، خود را دار زده است. خانه‌اش پر بود از کوزه‌های فیروزه‌ای با دخترانی دست‌افشان با لپ های گل انداخته. ادامه دارد