عصر نو
www.asre-nou.net

چگونه باور ها فرومی ریخت !
شهر من زنجان (قسمت پانزدهم)


Mon 17 12 2018

ابوالفضل محققی

abolfazl_mohagheghi_0.jpg
مدتی از فوت پدرم نمی گذشت که همراه مادرم وفامیل های ابهری به یک امام زاده در اطراف" صائین قلعه "رفتیم. امام زاده ای دور افتاده ، مانند صد ها امامزاده عمدتا حاصل توهم وساخته پرداخته چوپان ها وروستائی ها. نامش امام زاده" یعقوب" بود. بالای یک کوه پر از سنکلاخ قرارداشت. قصد بر ماندن شب درآن جا بود. برعکس روز، شب امام زاده برایم بسیار ترسناک می نمود. ترس از مار وعقرب! می ترسیدم مار یا عقربی مادرم را بگزد. طوری که چشم بر هم نمی زدم ودر تاریکی مرتب دست دور رختخواب مادرم می کشیدم. همسر دائی مادرم "ملوک خانم " که زنی مومنه بود. گفت "از هیچ چیز نترس مادرت وخودت رابه امانت خدا بسپار وراحت به خواب !خدا امانت دار بزرگی است وهیچوقت خیانت در امانت نمی کند!"

من گوئی گنج بزرگی را یافته ام بلافاصله مادرم و آن هاای که در آن جا بودند را به خدا امانت سپردم وبا چنان سرعت وقوت قلبی خوابیدم که حد نداشت .

از آن شب به بعد مشکلات شبانه من آغاز شد .اول مادرم بود ،برادرم وخودم .اما از روزهای بعد فکر کردم حال که خدا چنین امانت داری است چرا تمام آن ها که دوستشان دارم را هر شب تا موقع خواب شب بعد به او امانت نسپارم ؟

لیست بزرگی از اسامی تمام کسانی که دوست داشتم در ذهنم ردیف کردم .لیست آن چنان بزرگ بود که نام بردن آن ها تا نیم ساعت طول می کشید.از دوستان مدرسه ،کوچه گرفته تا اسامی دختر خاله ها وپسرخاله. این کار سال ها دوام داشت! شب ها آرامش روحم بود وقتی که می خوابیدم! اما عذاب الیم بود شمردن آن همه اسم. باید حتما می شمردم تا به خوابم! گاه بین خواب وبیداری تکرار می کردم . فکر می کردم به خدا کلک زده ام واورا مجبور ساخته ام که امانت دار من باشد .عجیب این بود که دراین چند سال کسی از آن ها که دوستشان داشتم ومی شمردم نمرد. این اعتقاد من را جزم ترمی ساخت.

به دور گذاشتن این سرشماری وتحویل دادن شبانه برای همیشه بسیار سخت بود. اما باید انجام می دادم !

هیچگاه لذت آن خواب های آرام وبا امنیت خاطر ناشی از این امانت سپاری به خدا را دیگر تکرار نکردم. چرا که آن روح ظریف کودکی جای خود را به زخم های ناسوری داد که از واقعیت زندگی وعملکرد نمایندگان خدا ناشی می شد. "و هیچکس نمی دانست نام آن کبوتر غمگین که از قلب ها گریخت ایمانست." فروغ

در کودکی هم چیز امکان پذیر است ازپرواز بر فراز ابر ها ، تا گذاشتن تاج گل داخل گل اقاقی زیر زیان به عنوان تغویذ واعتقاد به این که نمره خواهی گرفت. تاج گلی به شکل بسم .کمتر کسی بود که این تاج گل شکل بسم ، شروع بسم الله را زیر زبان نگذارد. جز بچه های زیرک ودرس خوان .من همیشه یکی زیرزبان داشتم .

بالاتر از خانه ما نبش جاده همایون مسجد دروازه ارک بود .پیشنمازش پیر مردی بود به نام آقای" سید محمد ولائی" ملای پیری که کار به کار هیچکس نداشت. آدم خوبی بود! عصر ها که برای نماز می آمد از ورودی مسجد دستش را طوری نگاه می داشت که ببوسند. اکثر بچه هامی رفتند وبوسه بر دستش می زدند. من این کار را نمی کردم چرا که پسرش هم کلاس من بود فکر می کردم جرا من باید دست پدر اورا ببوسم .

با پسرش که دعوایمان می شد می گفت "یکی از جن های پدرم را می فرستم تا پدرت را دربیاورند." آقای ولائی هم دعا می نوشت و هم جن گیری می کرد. می گفتند"در اطاقش همیشه تعدادی جن گرفتار شده زیر کاسه های مسی دارد که جیر جیر می کنند ! اگر کاری داشته باشد برایش انجام می دهند.

با پسرش دعوا می کردم زد وخورد! از بعد از ظهر ترسم شروع می شد که نکند یکی از جن های پدرش را سراغم بفرستد! شب این ترس به اوج می رسید. چند روزی ترس مانع از دعوا بود اما هروقت ترسم کم رنگ می شد دعوا های ما سرجایش بر میگشت.

زنجان داشت قد می کشید بزرگ میشد. این اوهام هم کم رنگ تر می گردیدند ، تغیر می یافتند. من هم پا به پای او بزرگ می شدم قد می کشیدم وتغیر می کردم.

یکی از اساسی ترین این تغیرات خدا حافظی با امانت داری خدا بود و ریختن ترس از جن های آقای ولائی! که بعد ها معلوم شد جیر جیرکها ای بیش نبوده اند.

خیابان سعدی داشت ادامه می یافت. باغ ملا را کوبیده بودند وخیابانی به نام سعدی شمالی داشت شکل می گرفت ونخستین خانه زیبا ونسبتا مدرنی که در این خیابان ساخته شد خانه دکتر صباحی بود. خیابانی که به پادگان جدید ساخت ارتس منتهی می شد. همزمان خانه دو طبقه زیبائی با آجر های قرمزرنگ نبش کوچه همتیان که در همسایگی بیمارستان شهناز بود ساخته شد. که نخستین مستاجران آن زن وشوهری امریکائی بودند که در چهار چوب کمک به آموزش در کشور های جهان سوم به این شهر آمده بودند.

نام مرد مستر" کافوری" بود که هفته ای دوساعت به ما درس انگلیسی می داد. می گفت نقاشی کنید وآن را به انگلیسی توضیح دهید. یک بار خواست که عکس اورا بکشند .یکی از بچه ها عکس اورا با یک بافور کشید. برایش جالب بود مرتب می گفت " این منم !" از آن روز اسمش شد مستر بافوری.

چند ماهی از آمدنش به زنجان نگذشته بود که در شهر پیچید این ها زن وشوهر نیستند .در امریکا می شود دوست دختر گرفت وبا او زندگی کرد.

باردیگر آب در خوابگه مورچگان ریختند . آخوند ها شروع کردند که" کفار فرهنگ غربی را به کشور اسلامی ما آورده رواج می دهند. جوانان ما را از راه بدر می سازند !" امااز طرف دیگر برای مردم عادی بسیار جالب بود علی الخصوص زنان نترس زنجانی. دختران وپسران فرصتی برای نشان دادن حمایت خود از این مسئله تابو شکن یافته بودند! عصر ها تعدادی از این جوانان زیر پنجره مستر کافوری گرد می آمدند .""هلو هلو مستر کافوری هو ا نایس دی ". مستر کافوری با دوست دخترش پشت پنجره ظاهر می شدند وبا تکان دادن دست به احساسات این جوان ها پاسخ می دادند. زن وشوهر بسیار شاد ومهربان که در همین مدت با بسیاری از جوانان شهر دوستی به هم زده وتصویری زیبا وخیال انگیز از امریکا و زندگی جوان ترسیم کرده بودند.

جوان ها می گفتند ما این گونه زندگی را دوست داریم .چرا نباید دوست دختر گرفت تا کی باید از این پس کوچه به آن پس کوچه رفت تا دوکلمه با دختری که دوست داری سخن بگوئی؟ بسیاری از بچه ها می خواستند بروند خلبانی یا نیروی در یائی که بتوانند راهی برای رفتن به امریکا پیدا کنند.

زندگی امریکائی همراه با فیلم روزنامه وتلویزیون که تازه داشت پای به میدان می نهاد،آماده بر داشتن پرده بکارت این شهر سنتی ،مذهبی می شد. نسلی پای به میدان نهاده بود از بچه های ارتشی ها ، راه آهنی ها وکارمندانی که از اقصاء نقاط ایران جهت کار در ادرات جدید می آمدند .

بچه های آلامد با لباس های شیک ، شلوار های پاچه گشاد ، پارتی ها شبانه ورقص توئیست. هم کلاسی ای داشتیم به نام خطیبی که پسر بسیار با ذوقی بود که آن موقع نواختن گیتار و ترومپت را یاد گرفته بود. می گفت آرزو دارم در عین زمان چند ساز را با هم بزنم سخت تلاش می کرد. دوستی داشتم تهرانی که پدرش رئیس آب وبرق بود." مهندس ابراهیمی" .سه برادر بودند منصور ،مسعود ویوسف همراه یک خواهر. مادرشان اجازه می داد که در خانه شان جمع شویم ،من اولین بار جاز شکسته بسته را دراین خانه دیدم وشنیدم برایم جالب ترین قسمت رقص مادر ،خواهر وپدر دوستم مسعود بود با هم ! که می رقصیدند. رقصی که سال ها در ذهنم ماند" تویست داغم کن "

ماشین های جدید وارد شهر می شدند .اولین پبکان ! دبیری داستیم به نام آقای "ناصر خان زند" که دبیر ادبیات بود ودر آنطرف خیابان، بالاتر از خانه ما کوچه" دوچی" می نشست . یک پیکان زرد رنگ خریده بود. همه به شوخی می گفتند" بیشتر از خانمش دوستش دارد ." هر وقت از جلوی منزلش رد می شدی درحال شستن وتمیز کردن پیکانش بود. یک دستگاه امشی داشت که پراز نفت وگاه آب وصابون می کرد وامعاء واحشاءماشین رابا صابون می شست. می گفت "عشق من است این ماشین وطنی "

ماشین های بزرگ امریکائی، شورلت ، کادیلاک ، بیوک ،فورد ، وارد میدان شده بودند.پسر صاحب گاراژ موسوی "رسول موسوی" که قدش به سختی به فرمان میرسید وهنوز پانزده بیشتر نداشت ظهر ها با شورلت طلائی رنگ پدرش جلوی مدارس دخترانه ویراژ می داد و ماکه تازه داشتیم انقلابی می شدیم اورا سمبل سرمایه داری تلقی می کردیم و اذیتش می نمودیم .که مسلما بخشی از حسادت بود.

شهر حال وهوای دیگری داشت . آمدن یک افسر بسیار خوش تیپ راهنمائی ورانندگی اوضاع شهر را بهم ریخته بود.

ستوان "رضوی"بایک موتور بسیار بزرگ امریکائی "هارلی دیویدسون "درلباس زیبای افسری باعینک "ریبن" وکلاه کاسک در طول خیابان های شهر گاز می داد طوری که صدای موتور از دور شنیده می شد! وسرانجام بعد از کلی چرخیدن سراز مقابل دبیرستان های دخترانه شاهدخت ،وآزرم در می آورد .

کم نبودند دختران دبیرستانی که در عشق او له له می زدند ، برایش شعر می سرودند ! تمام پچ پچ های دختران پیرامون او بود. زنان وخانواده های ثروتمند برای مجالس شبانه شان دعوتش می کردند." دون ژوئن " شهر ما .

سرانجام سالها بعد کاراو به درگیری باصاحب کارخانه کبریت کشید ونهایت با زن زیبای او ازدواج کرد واز شهر رفت.

اما او نقش خود را در فرو ریختن بخشی از دیوار های عفاف و ظاهری شهر مذهبی ما به خوبی بازی کرد . دوست داشتن وعاشق شدن در این شهر که همه چیزآن در خفا صورت می گرفت علنی گردید،قبح آن تا حدودی ریخت وپرده های حجاب بالا رفت.

اواین شهامت را به دختران داد که بی پروا از عشق خود به او بگویند وپسران را نهیب زد که باید شیک بپوشند به خود برسند ، بگردند عاشقی کنندو اگر لازم شد پایش بیاستند!عشاق .شهرمن داشتند عشقشان را علنی می کردند .شعر می سرودند، جوانی می کردند .

ادامه دارد