تپه انگور
Tue 14 07 2009
کتایون آذرلی
پشت درخت ها
روی تپۀ تاک ها
خفته در سکوت وتاریکی
خانه ایست با پرده هایی کشیده و چلچراغی خاموش.
پشت درخت ها
روی تپه تاک ها
قد می کشد سایه زنی هرغروب
کنار ساقه های تکیده از برگ سپیدارها
تنها وبی نام ونشان
بی سرزمین وشهر ودیار
که بیگانه است با عصر سرسام
در سفراستوایی قرن
با پوستواره های فلزی ونگاه های هندسی
با همان مدینه فاضله نیز.
پشت درخت ها
روی تپه تاک ها
قذ می کشدهرغروب
سایه زنی غمگین وتنها
که سکوت واره زندگی می کند
چون شعله ایی درباد،
سایه زنی که قدم می زند
سیگار می کشد
فکر می کند
سر برتنۀ سپیدارها می ساید و می گرید.
او عادت دیرینه دارد
به سکونت با سکوت وتنهایی.
آسمان وزمین گم کرده
بی نام ونشان
بی سرزمین وشهر ودیار
پشت درخت ها
روی تپه تاک ها
گز می کند کنار شب وسکوت وانزوا
وبوسه می فرستد در باد به شیطان،
بوسه هایش خونینند ولبش پُرزکفر.
پشت درخت ها
روی تپه تاک ها
سایه زنی می رود ومی نشیندآن سوی مُبهم
کنار بنفشه ها وبابونه ها وشبدر
کنارگلِ سنگ وبوی صنوبرها،
نمای غمگین سحری بی قواره می رسدزراه
وکسی که شبیه "هیچ" است
سایه اش را سر به"دار" وبر"دار"می کند.
سریه"دار"وبر"دار"
پشت درخت ها
روی تپه تاک ها
بر قامت کشیده ولرزان زنی آویخته بردار
بوسه می زند باد،بوسه می زند.
|
|