عصر نو
www.asre-nou.net

هبت معینی را فراموش نمی کنم!

به مناسبت سی امین سالگرد کشتار زندانیان سیاسی
Sat 8 09 2018

محمد اعظمی



یکی از رفقایم در داخل کشور ای‌میلی برایم فرستاد و خاطره یکی از لحظات برخوردش با عزیز جانباخته‌ام هبت معینی (همایون) در اوین را، برایم نوشته است. با اجازه خود او آن‌را در این روزها که سی امین سالگرد کشتار زندانیان سیاسی است و اتفاقا سالروز تولد هبت معینی نیز هست، به یاد هبت معینی و جمشید سپهوند و به احترام هزاران سرو ایستاده دیگر، که با داس رژیم نکبت بار جمهوری اسلامی به خاک افتادند، منتشر می کنم
محمد اعظمی

"برای پیدا کردنِ ئی میلی که چند روز پیش دریافت کرده بودم و باید جواب میدادم در میلهای قدیمی میگشتم که چشمم به ئی میلی باز نشده از جانب رفیقِ خوبمان مرون کارن افتاد، عنوانش « مرتبط دستگیر شد » بود، ئی میل را بلافاصله باز کرده و خواندم؛ « من و عموئی را با کلیه وسائل صدا زدند و به اتاق ۳۲۸ بند آسایشگاه اوین بردند آنجا دیدم هبت اله معینی هم هست ...شهادتِ محمود روغنی ». به سی و پنج سال پیش پرتاب شدم، سر و دستم شکست و پا تا سرم تیر کشید و روی موزائیکهای خون آلودِ راهروِ بند ۲۰۹ کشیده شدم و دیدم، آنجا هبت هم هست، همایون! در طبقه زیرینِ بند ۲۰۹ پائینِ پله ها فضائی در حدود سه در چهار متر بود که از آن دری به اتاقی در همین ابعاد باز می‌شد و دوباره از آن اتاق دری در سمت راست تو را به اتاقی بزرگ‌تر یعنی سالن شکنجه میبرد، آنجا تخت فلزی، یک بتوی سربازی و سه چهار سربازِ جنایتکارِ امام زمان، خمینی و خامنه ای با کابلهائی بقطرِ ده میلیمتر در دست منتظرت بودند ... من از همان ابتدا برای اینکه فریاد نزنم- چون بزعمِ خودم ضعف بود - قسمتی از پتوئی که روی سرم انداخته بودند را در دهان و بدندان میفشردم، دورِ اول که تمام شد مرا کشان کشان به فضای زیرِ پله آورده و کنارِ دیوار پای پله ها نشاندند تا منتظر دورِ بعدی باشم. سعی کردم مطمئن شوم که مامورین دور شده اند تا سری بالا کنم و از زیر چشمبند اطرافم را بررسی کنم، رفیق عزیزم، زنده یاد جمشید سپهوند را که ساعتی پیش و در بدو دستگیری و انتقالم به اوین نشانم داده بودند تا بگویند “ همه تان اینجا هستید “ کنارِ دیوارِ روبرو نشسته دیدم، او نیز منتظر دورِ بعدی خود بود، به آرامی و پچ پچ کنان گفت « ا... ببین کی اینجاست، هبته، همایون» و با سر بسمت چپ خود اشاره کرد و خطاب به هبت ادامه داد، « هبت این ا... رفیق خودمونه که تو ... دستگیر شده» من سرم را براست چرخاندم، هنوز چشم‌هایم خوب نمیدیدند، چشمبندم را کمی بالاتر بردم و خیره شدم! بندِ دلم پاره شد، انگار بر قلهٌ کوهی بلند زیر پایم سنگی فرو ریخته و در حالِ پرت شدن به سنگی چنگ انداخته باشم، وای بر من، چه بر سرمان آمده! هبت در سه متری من نشسته بود با سرو گردنی افراشته، چهار زانو بشکلی که پاهای باند پیچی شده اش از زیرِ زانوها بیرون باشند، چشم بندش را کاملاً بالا و روی پیشانی گذاشته بود، نگاهمان که بهم آمیخت گفت « ا... چرا داد نمیزنی؟ با هر ضربه، فریاد بزن، هرچه بلندتر، اینطوری تحملش راحت تره » و با صدای پا حرفش را قطع کرد. او را آنجا نشانده بودند تا با شنیدنِ صدای فریادِ یارانش زیر شکنجه زجرش دهند و او رهنمود میداد و انتقالِ تجربه می‌کرد.

مرا دوباره بردند و اینبار گفته اش و آنچه را در جزوهٌ چند ماه پیشش خوانده بودم دائم در مخیله ام مرور میکردم. (۱) این دیدار و گفتگوی کوتاه و یادآوری جزوه و رهنمودهای هبت چنان نیرو و تحمل و امیدی بمن داد که از همان لحظه به جرات می‌توانم بگویم که سرنوشتم را از مرگ بسمت زندگی تغییر داد و البته به لطفِ عواملِ متعددِ دیگری که شرحشان در حوصله این نوشته نمیگنجد. من دورِ بعدی زیر ضربات کابل فریاد میزدم و با لحنی ساده لوحانه سعی میکردم که به آنها بقبولانم که هواداری ساده هستم و بس کنید تا قرارهایم را بگویم - میدانستم که هبت صدایم را می‌شنود، من آنروز قراری نداشتم اما توانستم دژخیمان را برای دو قرارِ خیابانی با فاصله یکساعت در دو نقطه شهر ببرم و چند ساعتی وقت بخرم، وقتی که با دست خالی باز گشتیم ‌مرا دوباره باتاق “تعزیر” بردند و اینبار با فریادهای اولیه و اینکه من دروغ نگفتم و دو روز دیگر قرارِ دیگری دارم و ... پس از مدتی رهایم کردند و دوباره در همان جای اول نشاندند. هبت تنها همانجای قبلیش نشسته بود، بمحض دور شدنِ شکنجه گران سوال کرد چه شد کسی آمد؟ من بیش از پیش میترسیدم و از درد و وحشت بخود میلرزیدم حتی به هبت هم نمیخواستم اعتماد کنم، فکر میکردم دامی گسترده اند یا در و دیوار هم چشم و گوش دارند و اگر آنها بفهمند که بازیشان داده ام دیگر زنده ام نمیگذارند، هبت بار دگر تکرار کرد، آهسته تر و زیر لب، من با اشاره سر و دست و تنها با کلمه “هیچ” باو پاسخ دادم. چه سخت بود که نمیتوانستم مطمئنش کنم که دلت قرص، اصلا قراری در کار نبود که کس دیگری بخواهد دستگیر شده باشد. دقایقی بعد مرا از پله ها بالا و به راهرو بند بردند و .... مرا نزدیک به چهار ماه بعد از ۲۰۹ به بند ۳ اتاق‌های جمعی در « آموزشگاه » منتقل کردند، آنجا شرایط دیگری بود و همین جابجائی های گاه بگاهِ افراد مثلاً از «انفرادی »های ۲۰۹- که معمولاً ۳ ویا ۴ نفر را در آنها جای میدادند ( بدلیلِ کم بود جا، جلوگیری از خودکشی زندانی زیر بازجوئی و ... ) باعث می‌شد که زندانی تازه وارد از دو یا سه هم سلولیش، چگونگی دستگیری و اتهاماتشان اطلاعات و اخباری داشته باشد که تا چند روز مورد پرسش و ریزبینی رفقای اتاق قرار میگرفت، یکی از این رفقا که در فروردین یا اردیبهشت ۶۳ از ۲۰۹ آمد از قول همسلولیش که قبل از او با هبت هم سلولی بوده میگفت هبت را مدتی زیر فشار گذاشته بودند که بیا و مصاحبه تلویزیونی کن، فلانی و فلان کس هم کرده اند و او گفته بود من هبت اله معینی هستم و مصاحبه نمیکنم. این آخرین خبری بود که از هبت داشتم تا در یکی از روزهای پائیز سال ۶۷ که از طریق رفیقی به مراسمی دعوت شدم ، هبت هم آنجا بود، او با لبخند دلنشینش در قابی در میانهٌ اتاقی در خانه‌ای در شرقِ تهران نشسته، مرگ راتحقیر و مارا که مغموم گرد او نشسته بودیم به زندگی و امیدِ به پیروزی فرا میخواند.

یاد و خاطره تمامی جان باختگانِ راه آزادی و عدالت اجتماعی گرامی باد.
_________________________

۱)- رفیق هبت اله معینی در فروردین یا اردیبهشتِ سال ۶۲ جزوه ای را برای آموزش اعضاء در مقابله و مقاومت زیر شکنجه در صورت دستگیری نوشته و بدرون تشکیلات فرستاده بود و بمرور طرح تغییر سازماندهی و جابجائی اعضای شناخته شده از شهر خود به شهر دیگر به اجرا درآمد که این تمهیدات جانِ عده زیادی را از مهلکه بدر برد و اسرار زیادی را بدلیلِ شناخته نشدنِ برخی افراد و روابط حفظ کرد که بنوبه خود باعثِ نجاتِ جانِ بسیاری دگر شد"