عصر نو
www.asre-nou.net

معرفت شناسی تناقضات فرهنگی غرب

(عوارض فرهنگ های "غیر اسلامی")
Mon 16 07 2018

ف. آگاه

هرچند سالهاست که بسیاری تحت پندار پیروزی سرمایه داری از پایان تاریخ فلسفه و شکست "سوسیالیسم" سخن می گویند، اما فرزانگان می دانند که بعکس این تصورات، سرمایه داری بعنوان شاخص بارز فرهنگ غرب قرنهاست که در پیش وجدان انسانیت شکست خورده است. شکستی که از بدو تولد سرمایه داری کنونی در متن فرهنگ عقیم غرب قطعی بوده است. عقیمی که با تعبیۀ کلام بجای تجربه بعنوان اصل و اساس اندیشه و عمل بجای آفرینش حقیقت، موجب مرگ او شده است. به تعبیر دیگر شکست انسانی و معنوی سرمایه داری زمانی واقعیت یافت که اروپا بعنوان مهد سرمایه داری، سرمایه را با تخریب و کشتار مستعمراتی اندوخت، ولی فرهنگمندان اروپایی نه تنها در ذمّ آن کلامی ننوشتند. بلکه نظیر دکارت و کانت با تقسیم دنیا به (انسان) "متفکر (اروپایی)" و موجود نامتفکر "ممتد" (غیر اروپایی)، و غیر اروپائیان "فاقد احساسات ظریف"، موجب دگردیسی مرض اروپا مرکزی و یونانزدگی به قساوت استعماری، فاشیسم و نازیسم شدند. تا اینک پس از افتادن آبها از آسیاب و تبدیلش به سیل سرمایه داری نئولیبرال، زنان مقهور فرهنگ مذکر غربی از خواب نعمت سرمایه داری بیدار شده و فریاد کنند که "نژادپرستی، سکسیسم و استعمار" در یک صف حرکت می کنند (1). تمامی اعتراضات معاصر به فرهنگ سرمایه داری غرب ناشی از ساختارهای متناقض اساسی این فرهنگ است که عقل معاصر غربی بواسطه مقید بودن در بینش متناقض غربی بسیار دیر متوجه آنها شده است.

یاد آوری می کنم که صرفا به سبب دعوی برتری و سودای تسلط جهانی این فرهنگ است که مورد نقد من قرار گرفته است. و گرنه همچنانکه پیشتر نیز یاد آوری کرده ام، فرهنگ غربی فی الذاته ابلهانه است. چون این فرهنگ غیر از عوارض ضد انسانی طولانی و علم و فرهنگ اساسا متناقض، نه تنها اکثریت ساکنان "غرب" را فدای اقلیت سرمایه دار می کند بلکه اکثریت بشریت را فدای تحکیم سیستم ضد انسانی غربی می کند که هم در تاریخ و هم امروز نیز فاجعه آفرین است.

ریشه های اخیر تناقضات اساسی فرهنگ مسیحی غرب را که امروز تحت عنوان فرهنگ دموکراسی در سراسر جهان تبلیغ می شود به فلسفه های متناقض دکارت و کانت بعنوان نمایندگان بارز بینش غرب بر می گردند که بواسطه بینش ذاتا مابعدالطبیعی شان (برخلاف تصورات فرهنگ اروپا مرکز) اصولا و اساسا نه اینکه مبشر عقل و روشنگری بوده باشند. بلکه مطابق نتایج تجربی تاریخی مبشر برده داری و استعمار اروپایی و تشدید قساوت آن خاصه در قرون اخیر نسبت به آفریقائیان، "سرخپوستان" و مردمان آسیای جنوب شرقی و خاورمیانه از ویتنام گرفته تا افغانستان و عراق بوده اند. مسئله ای که بسیار منطقی است. چون خصوصا دکارت تربیت شده کلیسای یسوئی (ژزوئیت) و کانت آموزش یافته "دانشگاه" های آلمان که نظیر همه مراکز تحصیلی اروپا تا قرن نوزده زیر نظر کلیسای مسیحی قرار داشتند، بینشی کاملا دینی و انجیلی مسیحی دارند. که در آن اولا مطابق نصّ اناجیل قدیم تفاوت های اساسی و لذا حقوقی میان "انواع بشری" تعیین و تحکیم شده اند. تفاوتی هایی که عناصر اصالی فلسفه ایندو و خصوصا دکارت را تشکیل می دهند. ثانیا برخلاف تصور "دموکراسی زدگان" ایرانی که با تکرار کلمات قصار فلسفه تخیل می کنند، عقل دکارتی نه پرسشگر بلکه به نصّ خود دکارت "عقل خدا داده و خداشناس است"! یعنی پرسش ها ظاهری و برای تاکید وجود خدای مسیحی هستند و نتیجه و پاسخ پرسشها منجر به تاکید خدای مسیحی می شود. کسی که حداقل بند های اصلی «در روش راه بردن عقل» را حتی بفارسی خوانده باشد، خواهد دید که "کلمات قسار" «می اندیشم پس هستم» منتهی به توجیه ضرورت عقلانی خدا بعنوان "وجود کامل" در برابر وجود ناقص انسان است. که طی آن دکارت به طرزی عوامانه (از نظر دانش کنونی) به اتکاء تصور وجود "دوقائمه بودن جمع زوایای مثلث" (که مبتنی بر تخیل غلط سطح متافیزیکی مستوی است) ضرورت مذکور را یقین می داند. درحالیکه متقابلا "علمی" که برهان چنین "استدلال" متافیزیکی قرار بگیرد، علمی است که بواسطه تناقضات مابعدالطبیعه لزوما خود نیز متناقض است. یعنی این دکارت پرورده راهبان مسیحی است که با آمیختن عوامانه "علم" به مابعدالطبیعه، بینش باصطلاح علمی غرب را دینی و متناقض ساخته است. از اینرو تعجبی نخواهد بود که سه قرن پس از او مبانی ریاضیات جدید یا "نظریه مجموعه های بی نهایت" زیر نفوذ ریاضی دانانی نظیر کانتور و هیلبرت به تصورات «بی نهایت موثر» آگوستین قدیس مسیحی قرون وسطی تکیه کند و با "احکام ترکیبی ماقبل تجربی" غلط کانت توجیه شود. تناقضاتی که متکی بر جعل حقایق "علمی و فرهنگی" بوده و گریبانگیر دائمی فرهنگ غربی شده اند.

هنوز که هنوز است دانش معاصر در گرو این بلاهت و اشتباه تاریخی اعتقاد به وجود "بی نهایت" مانده است که ناشی از تفسیر غلط نوشته اقلیدس در مورد تعداد "اعداد اول" است. در حالیکه اقلیدس هرگز نام و شماری برای «تعداد اعداد اول» بکار نبرده است، بلکه صرفا از کثرت این تعداد نوشته است (2). به سخن دیگر نه تنها "مجموعه های بی نهایت عنصری" بعنوان اساس ریاضیات مدرن که ریاضیدانان برجسته ای نظیر رنه توم آن را «یک اشتباه فلسفی و آموزشی» نامیده اند (3) متکی بر یک جعل تاریخی است که علم معاصر تاکنون قادر به تشخیص (!) و تصحیح آن نبوده است. بلکه اساس بینش و فرهنگ صنعتی ("علمی") غرب که موازین آنرا معیارهای صنعتی (ریاضی) تعیین می کنند، متکی بر این گونه جعلیات اساسی و بینشی است که توام با آنان و جهت توجیه آنان تشکل یافته است. بینشی که جهت توجیه و دوام جعلیات قدیم نیازمند جعلیات جدید و منجر به نامگرایی یا نومینالیسم مزمن است. تاجائیکه در متن این فرهنگ حتی واقعیات نیز مجبور به تطابق با کلمات مجعول اند و حقیقت صرفا از ورای صافی نومینالیسم قابل ملاحظه است. کمااینکه طرح اولیه و اساسی "حقایق آلترناتیو" نه اینکه در سیاست بلکه پیشتر در مبانی بینش فرهنگ صنعتی معاصر غرب نظیر "علوم دقیقه" (هندسه مسطحه، و انتساب خصایص موجی به ذرات کوانتومی) و "فلسفه پست مدرن" (تفسیر ادبی فلسفه جهت استخراج حقایق دیگر) طرح شده اند.

به اینسان پیشرفتی که از انتقال بینش تجربی ـ منطقی شرقی تبلور یافته در علم جهانساز ابن سینا (به نصّ فلاسفه علوم غربی) به فرهنگ اروپای دوران رنسانس ایجاد شده بود، در سایۀ «مکتب کلام مسیحی» به پسرفت کلامزدگی منجر شد که تاکنون تمامی محصولاتش نظیر دموکراسی واقعا موجود، انرژی اتمی و کمپیوتر مضّر، نامعقول و ضد انسانی بوده اند. کمااینکه بر خلاف تصور بسیاری از مقلدان شرقی فرهنگ غربمرکز نه اینکه دموکراسی واقعا موجود کشورهای غربی بلکه سرمایه داری واقعا موجود محصول و شاخص اصلی فرهنگ غربی محسوب می شود. چون همچنانکه دگردیسی سریع دموکراسی واقعا موجود به فاشیسم و نازیسم در تاریخ اخیر اروپا نشان داده و می دهد، نه تنها بدون رفاه اقتصادی ناشی از سرمایه داری واقعا موجود، دموکراسی های غربی ممکن نمی بودند. بلکه "دموکراسی" غیر از پوشش کلامی جهت تحمیل روال تسلط "غربمرکزی" نیست!

کمااینکه به قول هورکهیمر: "اما کسی که در باره سرمایه داری سخن نمی گوید، می بایستی در مورد فاشیسم نیز سکوت کند" (4).

یعنی همچنانکه سرمایه داری واقعا موجود و مرحله نئولیبرالیستی آن زیر بنا و عملکرد واقعی فرهنگ غربی محسوب می شود، دموکراسی کلمه و نامی است که بر ذهنیت و بیان تبلیغاتی این فرهنگ نهاده شده است. دموکراسی برگرفته از نظام برده داری یونانی که بوسیله بینش اروپامرکز جعل به مثبت شده است. تا انسانهای درون و بیرون حیطۀ این فرهنگ را بفریبد. به سخن دیگر همچنانکه اسامی و کلام این فرهنگ نومینالیستی غرب مطابق واقعیات این فرهنگ نیستند، مقوله دموکراسی در فرهنگ اروپا نیز مطابق دموکراسی واقعا موجود اروپا نیست. لذا این فرهنگ متکی بر تناقضاتی ذاتی، اساسی و خطرناکی است که موجب تشدید تخریب انسان و جهان قرون اخیر شده است.

اما کسی که به ساختار های اساسی فرهنگ غربی یعنی فلسفه و علم غربی آگاه باشد، با دقت در تناقضات این فرهنگ متوجه نکاتی که من پیشتر نیز برای نخستین بار از نقطه نظر «معرفت شناسی» مطرح کرده ام، خواهد شد.

نکته اول: استواری فلسفه و علم غربی از یکسو بر مقولات تعریف نشده و تعریف ناپذیر کلام نظیر "اندیشه"، "زمان"، "وجود" و "نقطه"، "سطح مستقیم" و "بی نهایت"؛ و از سوی دیگر کلامزدگی و تجزیه گرایی بینش فلسفی غربی یا تسمیه گرایی (نومینالیسم) فرهنگ غربی بواسطه توهم نسبت به وجود واقعی مقولات "نامگذاری شده" است. طرح این مقولات نادرست و متناقض در علم و فلسفه غربی و استواری فرهنگ غربی بر آنها ناشی از اقتباس نافهمیده دانش های اولیه شرقی (بین النهرین، آسیای صغیر، مصر و مینوی) در غرب قدیم، تنبل فکری و نفوذ بعدی اساسی بینش دینی مسیحی در این فرهنگ است.

نکته دوم: تاثیر این مبانی نادرست علمی و فلسفی بر ساختارهای اساسی کلامزده فرهنگ غرب و تاثیر این ساختار های نادرست اساسی بر بینش و روش کلامزده، تجزیه گرا و دروغ آمیز غربی نسبت به مسائل اساسی جهان معاصر است. بروز ناسیونالیسم در غرب بعنوان مرض مبتنی بر توهم کلامی نظیر "ملت"، عارضه این کلامزدگی فرهنگی است که بنی بشر را رو در روی هم قرار داده و مولد مخبطینی چون ترامپ شده است. مخبطی که ناشی و نماینده سرطان کلامزدگی غربی یعنی "حقایق آلترناتیو" است.

به این ترتیب ساختار بیمار و دروغ آمیز فرهنگ کنونی غرب مشخصا موید نهاد مخبط، دروغین و ضد انسانی این "فرهنگ" است. فرهنگی که چون در مرحله پیشرفت اساسی خود مبتنی بر سرمایه داری ضد انسانی بوده است، لاجرم با همه "پیشرفت" از نظر انسانی عقب مانده و مخبط بوده است.

همچنانکه مرده گی"احیاء" فلسفه غربی بعد از رنسانس را می توان در سرگردانی دَوَران فلسفه غربی در "گرداب ذهنیت و طبیعت" منجر به فلسفه کلام ملاحظه کرد. که طی آن همه مساعی تقریر فلسفه غربی بر واقعیات تجربی بوسیله ماتریالیسم و "علم گرایی" بی نتیجه مانده اند. بروز «فلسفه پست مدرن» که بعنوان جوابی نادرست به نادرستی ها و تناقضات اساسی فلسفه غربی پیش آمد، نشان از همین سرگردانی فلسفه غربی در گرداب ذهنیت و واقعیت و باز گشت به ذهنیت تاویلی، ادامه فقر منطقی و ادبی کردن فلسفه دارد. داستان میشل فوکو، و "آبروریزی سوکال" در رابطه با ژاک لاکان گویای بلاهت تحویل فلسفه به ادبیات در متن فلسفه پست مدرن خصوصا در فرانسه "با فرهنگ" هستند (5).

مشابها منطقیون نظیر راسل بیهودگی سخن مذکور دکارت در توجیه مابعدالطبیعه کودکانه تثلیث مسیحی بواسطه تاسیس "وجود" بر "تفکر" در "می اندیشم، پس هستم" را از نظر بلاهت تصریف فعل «اندیشیدن» در اول شخص مفرد که متضمن وجود پیشین "من" جهت صحت این تصریف است، ثابت کرده اند. اما به نظر من اشکال مهمتر از نظر منطق اینست که این سخن دکارت که بسیاری "آغاز فلسفه جدید غرب" نامیده اند، بدون تعریف مقولات «اندیشیدن» و « هستن» بی معنی و دستکم سطحی و "مکانیکی" است. و به همین جهت در واقع ادامه بیهوده «فلسفه کلام مسیحی» است و بس! لذا همه آنچه که اهل فلسفه و نااهلان در تبلیغ و توجیه "فلسفی" آن نوشته اند، تنها و تنها ناشی از تسلط و تبعیت از بینش «اروپا مرکز» و تسلط آن در عالم است! همچنانکه "مکانیکی" بودن این بیان دکارت ناشی از اعتقاد او به پیش ـ تفکیک میان انسان و حیوانات و طبیعت بوده است!

چون هر جمله ای که عناصر و مقولات اساسی آن بطور منطقی ـ تجربی تعریف نشده و یا غیر قابل ارجاع به طبیعت و تجربه باشند، بی معنی است؛ و جز آلودگی نگاه و اندیشه و توجیه نادرستی ها نتیجه ای نخواهد داشت. کمااینکه هر سعی در تعریف منطقی ـ تجربی اصطلاحات «اندیشیدن» و « هستن» و مشتقاتشان و یا ارجاعشان به طبیعت و تجربه یا منجر به کاربرد اصلاحات تعریف نشده بیشتر و یا منجر به عدم استثناء انسان نسبت به حیوانات و گیاهان خواهد شد. چون دهه هاست ثابت شده است که حیوانات و گیاهان نیز مشابه انسان "می اندیشند"، از کارهایشان نتیجه می گیرند و ابزار می سازند.

بیولوژیست ها می دانند که این گونه تقسیم بندی های قدیمی صرفا قراردادی و نادرست بوده اند. به عین تقسیم حالات فیزیکی به "جامد"، "مایع" و "بخار" که همه اوضاعی از روابط مولکولی و اتمی محسوب می شوند. چون هرگاه «اندیشیدن» همچنانکه باید، عبارت از انتقال اطلاعات و یا "سیگانالهای انتقال انرژی" باشد، نه تنها گیاهان بلکه حتی اتمها نیز که وجودشان متکی بر حرکت الکترونها و تبادل "انرژی" است، ناقل سیگنالهای انرژی هستند.

اما بلاهت تاسیس نظر دکارت بر «هستی» یا وجود تعریف نشده (بجای «شدن» یا تحول) چنان آشکار است که نیازی به استدلال بیشتر نیست، مگر این تذکر که نه تنها معاصرین دکارت نظیر ملاصدرا بواسطه وقوف به «حرکت جوهری»، بلکه فلاسفه شرقی نظیر الکندی هشت قرن پیش از دکارت و ابن سینا نیز می دانستند که "هستی و جسمیت توام با حرکت و تغییر است" و نه به تفکر! لذا دکارت که "مدل انسان معلق" را از ابن سینا اقتباس کرد اگر این شعور شرقی را می داشت، متوجه می شد که آنچه او "تفکر" می نامد، محصول تجربه و حرکت و تغییر است. اما قیود کلامزدگی فلسفه غربی و خصوصا میراث دکارت یسوئی از «فلسفه کلام مسیحی» نه تنها مانع واقع بینی او بودند بلکه موجب دوام کلامزدگی دکارت، خیره تر شدنش بر ظاهر بیان کلام و قصور کودکانه او در تحلیل تصریفی کلامش شدند. فاصله چهار قرنی میان تقدیس ابلهانه این بیان ("می اندیشم، پس هستم") در غرب و تشخیص منطقی راسل در بلاهت کودکانه آن نشان می دهد که در طول این چهار قرن تمامی فلسفه غرب درجازده و دچار سرگرانی در گرداب کلام بوده است. چهار قرنی که برای عوام دوران پیشرفت فلسفه محسوب می شود، اما غیر از انباشت کلام فاقد معنای واقعی، چیزی بیش نبوده است. آشکارتر بگویم، این بیان دکارت صرفا به ظاهر می تواند بعنوان تحویل هستی بشر از خلقت الهی به اندیشه قلمداد شود. چون دکارت همواره معتقد به خدا بوده است. بلکه این بیان صرفا تحویل واقعیت وجود به ذهنیت اندیشه است که مطابق مابقی فلسفه مابعدالطبیعی دکارت است. کمااینکه کلامزدگی فلسفه غربی و تسلط اساسی «فلسفه کلام مسیحی» نه تنها همواره مانع واقعگرایی فلسفه غرب تاکنون بوده است. بلکه همواره موجب تحویل تجربه به کلام شده است. این سخن اینشتین که "ابتدا نظریه تعیین می کند که چه چیزی قابل اندازه گیری (تجربه) است." نشان می دهد که درخشان ترین عقول فرهنگ غربی مقید در ذهنیت کلام مانده اند.

اما با اثبات نادرستی اساسی نظر دکارت بعنوان پایه تفکر جدید غربی اساس این تفکر و فلسفه درهم می ریزد و جز انبوهی لغات بی معنی و تعریف نشده چیزی از آن باقی نمی ماند. کمااینکه مساعی ماتریالیستی بعدی نیز نتوانستند نظامی مسنجم به این تناقضات و درهم ریختگی ها بدهند. نظریه های ظاهرا موقری که در غرب ایجاد شدند همه در سایه واقعیات متناقض و ضد انسانی فرهنگ غربی شکست خوردند. به همین ترتیب فرهنگ غربی هم به انبانی از کلمات موقر اما ذاتا مضر بدل شد که همچون لایه های سنگین بر روی استثنائات انسانی و بازمانده های منطقی تاثیر تجربه گرایی شرقی دوران رنسانس انباشته و آنها را سرانجام خرد کردند.

بعنوان «مدل بازی» (6) می توان فرض کرد که فرهنگ غربی پیشرفته است، ولی حتی تحت این فرض نیز واقعیت عملکرد فرهنگ غربی مانع از آن می شود که نتایج مثبتی از آن حاصل شوند. کمااینکه هرچند سعادت جوامع بشری منوط به پیشرفت فرهنگی آنهاست. منتها زمانی که "پیشرفت" برخی از جوامع به قیمت پسرفت جوامع دیگر و پس رانده شدنشان وسیله "پیشرفته ها" میسر شده و فرهنگ "پیشرفته" را آلوده به این عوارض نکرده باشد. چون به جهت ارتباط ضروری جوامع بشری، در مرحله ای از زمان عوارض پسرفت جوامع یاد شده گریبان جوامع "پیشرفته" را نیز خواهد گرفت. و آنها را یا به ادامه ظلم و خونریزی جهت تامین "پیشرفت" اولیه کشانده و یا به اجبار تناقضات ارتباط یاد شده، متزلزل خواد کرد. تحت الحمایه قراردادن برخی از جوامع پسرفته و تثبیت پسرفتگی آنها وسیله جوامع "پیشرفته" جهت حفظ "پیشرفته گی" خود نشان می دهد که جوامع "پیشرفته" در پی تعادل تعمیم پیشرفتگی نیستند، بلکه نیازمند پسرفته ماندن جوامع دیگر و عدم تعادل هستند . صورتبندی علمی این موضوع را در «نظریه بازی دوطرفه» ریاضی می توان مشاهده کرد که متضمن دو روال است (7): روالی که منجر به تعادل ساختمانی بازی و نتیجه "برد و برد" برای هردو طرف می شود، و روالی که منجر به عدم تعادل ساختمان مذکور و نتیجه "برد یک طرف و باخت طرف دیگر" می شود.

از اینرو من به جهت عدم تعادل ذاتی فرهنگ غربی و کثرت و دوام تناقضات این فرهنگ، این "پیشرفتگی" را پیشرفتگی سرطانی و بیمار می نامم و دلیلم عوارض تاریخی ضد انسانی و فجایع عمده بشری است که بفرض محال اگر هم دلیل امکان این "پیشرفت" نبوده باشند، لاینفک و توام با آن بوده و هستند. حتی اگر از فجایع عمده فرهنگ غربی نظیر برده داری و استعمار آسیا، آفریقا و آمریکای لاتین قرون اخیر هم بگذریم، فجایع اخیر ویتنام و شیلی زیر مسئولیت و حمایت دول "دموکراتیک" اروپا پیش آمدند و تخریب معاصر خاورمیانه را دموکراسی های غربی بخاطر تامین منابع نفتی خویش تحملش کرده و می کنند. همچنانکه برخلاف تحریم روسیه وسیله دموکراسی های اروپایی به سبب تسخیر "کریمه"، صدایی از دموکراتهای اروپایی جهت تحریم آمریکای شمالی به سبب تسخیر عراق شنیده نشد. این حقایق تاریخی تجربه شده روشن می کنند که نگرش سیاسی "دموکراسی اروپائی" نیز صرفا بر اساس موازین سرمایه داری استوار است. و گرنه بر اساس همان موازینی که تحریم روسیه را توجیه می کنند، آمریکای شمالی نیز می بایستی تحریم می شد.

این تناقضات نمونه ایست از عوارض سرطانی که ناشی از پسرفته گی آنچه که پیشرفته نامیده می شود. به جهت روال حمایت از فجایع اخیر و تحمل فجایع معاصر ناتو است که من فرهنگ دموکراتیک "پیشرفته" مسیحی غرب را بواسطه عوارض ضد انسانی طولانی مدت آن که هم اکنون نیز ادامه دارند، پسرفته می شمارم. همچنانکه فرزانگان غربی نظیر چامسکی و ویدال نیز چنین اندیشیده اند. اشتباه نشود هرگاه دموکراسی های اروپایی ناتو دستکم فجایع اخیر و معاصر آمریکای شمالی را که فرزانگان آمریکایی برشمرده اند، تحمل نمی کردند، آمریکای شمالی بسیار پیشتر مجبور می شد، تحت اجبار اقتصادی و سیاسی به این فجایع پایان دهد. یعنی رابطه مستقیمی میان دوام فجایع دموکراتیک آمریکای شمالی در جهان و روال منفعت طالبانه دموکراسی های اروپایی بر قرار است.

به همین جهت نمی توان ساختار فرهنگی متناقض فاجعه آفرین جوامع "پیشرفته" را که آرزوی بسیاری در جوامع "پسرفته" است از تناقضات، فجایع مداوم و کیفیت این "پیشرفت" جدا کرد و تنها به "جنبه های مثبت" فرهنگ "پیشرفته" خیره شد. همچون ایرانیانی که "عقده" پسرفتگی دارند و بجای کنکاش در ذهنیات خود که موجب این عقده شده است، در پی تحویل اشکالات پسرفتگی خویش به "اسلام" اند. که اگر فرهنگی در ایران قبل از اسلام می بود، فرهنگ بعد از اسلام ایران چنین "اسلامی" نمی شد. بلکه این نافرهنگی ایران ماقبل اسلام است که آن را چنین "اسلامی" کرده است. به سخن دیگر از یکسو خواه و ناخواه به سبب اقتباس طبیعی فرهنگ ماقبل اسلام ایران از فرهنگ متقدم و مجاور بین النهرین، و اسلامی شدن بعدی آن که متکی بر نشأت طبیعی فرهنگ اسلامی از فرهنگ بین النهرین است، فرهنگ ایران معاصر اسلامی است. از سوی دیگر فرهنگ (غیر اسلامی) مورد نظر مخالفین فرهنگ اسلامی ایران، فرهنگ مسیحی است که به جهت تناقضات عمده اش تاکنون همواره (!) و در همه جا (!) فاجعه آفرین بوده است. لذا کسی که بعوض نقد، تصحیح و تغییر فرهنگ اسلامی ایران طالب تاسیس فرهنگ مسیحی و یا زرتشتی در ایران است در بی خبری کامل از تحجر فرهنگ مسیحی و زرتشتی، طالب پسرفت به تحجر دینی ادیان قدیمتر از اسلام است. کمااینکه ادیان قدیمتر به تبع آنچه که "تکامل" و "پیشرفت" قرارداد می شود، متحجر تر از ادیان متاخراند. خلاصه کنم در ایران کنونی جز فرهنگ بعد از اسلام ایران، فرهنگی موجود نیست که دعاوی مخالف آن جدی انگاشته شوند.

به سخن دیگر نه در استدلال نسبت به تحجر دینی می توان فرهنگ های دینی ماقبل اسلام نظیر یهودیت، زرتشتی و مسیحیت را بر فرهنگ اسلامی ترجیح داد؛ کمااینکه به نظر فرهنگشناسان و مورخین غربی علوم نیز نقش استثنائی درخشان فرهنگ اسلامی در پیشبرد علم و فلسفه در جهان بی نظیر بوده است. و نه در استدلال نسبت به تشدد، تکثر و تداوم فجایع انسانی می توان در مورد فرهنگ های غیر اسلامی رجحانی نسبت به فرهنگ اسلامی تشخیص داد. لذا باوجود ضرورت نقد، تصحیح و تکمیل فرهنگ های بشری، هر سخنی صرفا برعلیه فرهنگ بعد از اسلام ایران، بدون توجه به تجارب تاریخی و دست آوردها و شرایط و امکانات فرهنگ ها در مجموع، کوته بینانه است و غیر از تبلیغات سیاسی هدایت شده نخواهد بود. همچنانکه نه تنها بعد از اسلام نیز هیچ فرهنگ "دینی" عمده دیگری ایجاد نشده است، بلکه همه فرهنگ های موجود نیز به تبع جریان تکامل تاریخی اولیه فرهنگ ها زمینه ای "دینی" داشته اند که موجد تناقضات آنها در تطبیق با واقعیات بوده است. لذا فرهنگ ایران بعد از اسلام نیز تنها فرهنگ ممکن و موافق با شرایط معاصر ایران است. همچنانکه فرهنگ (امپراطوری) ایران ماقبل اسلامی که جز تخریب نواحی پیشرفته فرهنگ های همسایه از بین النهرین گرفته تا آسیای صغیر (که سبب فرار فلسفه به یونان شد) و جز بدبختی و مصیبت جنگ برای مردم ایران و منطقه نتیجه ای نداشت، سرانجام بواسطه ضعف فرهنگی منتج از آن تخریب جای به فرهنگ اسلامی داد. تبدیلی بسیار طبیعی که در مناطق دیگر نیز تکرار شده و نتیجه تاثیرات متقابل فرهنگی است.

یاد آوری این نکته مهم است که برخلاف نظر کوته بین ضدییون با اسلام ("بعنوان ریشه تمامی مشکلات عالم")، تعداد قربانیان کشتارهای تروریستی غیرسیاسی در آمریکای شمالی بعنوان "پیشرفته ترین" کشور دنیا در دهه های اخیر بیشتر از ترور های "اسلامی" در کشورهای دیگر غرب بوده است. در فیلم "سرمایه داری" فرزانه آمریکایی مایکل مور از زبان آمریکایی میانگینی که بانک مزرعه و خانه و زندگیش را در «بحران بانکی» اخیر تصرف کرده بود، می شنویم که: "به این ترتیب من می فهمم که بعضی ها می روند و بمب می گذارند". با این اوصاف عجیب نیست که بعضی از ساکنین میانگین خاورمیانه هم که زندگی به خاطر سیاست ضد انسانی ناتو از دست داده اند، به تروریسم در کشورهای ناتو روی آورند.

اما برای اینکه خیال متوهمین غربمرکز راحت شود می توان بعنوان مثال بارز پسرفته گی و تناقضات اساسی فرهنگ "پیشرفته" غرب که نماد و نماینده اش خواه و ناخواه فرهنگ آمریکای شمالی مسلط بر غرب است، وضعیت اجتماعی "جنبش برحق من ـ هم" را در غرب در نظر گرفت که "فرهنگ مذکر" غرب را از درون زیر سئوال برده است. اما در جوار همین جنبش رئیس جمهور فرهنگ مسلط آمریکای شمالی که به وسایل "دموکراتیک" "انتخاب" شده است، شخصی است که زن را صرفا وسیله ای برای مرد می شمارد. همو شخصی است که حیات متفننانه اش بر بستر فقر بسیاری از هموطنانش و بسیاری از مردم جهان گسترده است. به این ترتیب کسی که آرزوی این فرهنگ "پیشرفته" را دارد، باید پذیرای فقر هموطنانش و وسیله مرد بودن زن نیز باشد. یعنی شخص آرزومند "پیشرفته گی" می بایستی آرزومند فجایع "فرهنگ مذکر" و سرمایه داری نئولیبرال را هم باشد. و گرنه مثالی در تاریخ نمی توان یافت که در آن "پیشرفته گی" فرهنگ صنعتی غرب بدون این عوارض ضد انسانی میسر شده باشد. چون حتی موجودیت معاصر "سوئد" نمونه (!) نیز تنها زیر عبای فرهنگ مسیحی امکان یافته است که مولد فرهنگ مسلط آمریکای شمالی بوده و وسیله او نمایندگی می شود.

داستان رفتار سیاسی سوئد "دموکراتیک" با فرزانه ای چون ژولین اسانژ (بر اساس دعاوی ساختگی دادگستری سوئد که بعد از تعقیب سیاسی اسانژ وسیله آمریکای شمالی ساخته و پرداخته شدند) توام با افتضاحات "جنسی" در انجمن جایزه نوبل نشان می دهند که حتی "اخلاق انسانی" سوئد دموکراتیک نیز قابل معامله سیاسی است. اشتباه نشود، می باید سوئد نوشت و مردم سوئد را منظور کرد، چون در "دموکراسی" مردم مسئول رفتار دولت هستند. همچنانکه هرگاه جنبش برحق "من هم" نیز انگشت بر ناروایی اساسی مالی که موجب ناروایی مورد اعتراض این جنبش اند، نگذارد. بدون عبور از سرمایه داری غربی مسلط برجهان، ساختار استثماری سرمایه داری "اخلاقمند" نخواهد شد!

لذا ما در بحث تناقضات فرهنگ و دموکراسی غربی با مسائل مجردی سروکار نداریم، بلکه با تناقض واقعیات این فرهنگ و دموکراسی و تبلیغات آنها جهت "فروش کالاهایشان" به مردم جهان سروکار داریم. تبلیغاتی که جهت تامین منابع انرژی (و نفتی) دموکراسی های غربی نه تنها شب و روز بوسیله وسایل ارتباط جمعی به ذهن جهانیان حقنه می شوند. بلکه وسیله مراکز اطلاعات کمپیوتری غرب کنترل می شوند که مبادا کسی در گوشه ای از عالم، به طرز دیگری فکر کند.

با انتخاب (!) ترامپ در "دموکراسی" غربی و خروج انگلستان مهد "دموکراسی پارلمانی غرب" از اتحادیه اروپا این واقعیت روشن شده است که دموکراسی غربی حاکمیت سرمایه داری است و این موازین منافع انحصاری سرمایه داری اقلیت سرمایه دار است که معیار های دموکراسی غربی را تعیین می کند. همچنانکه انتخاب ترامپ و خروج انگلستان از "اروپا" صرفا جهت تثبیت منافع آمریکای شمالی و انگلستان بر اساس تصورات سرمایه داری بود. یعنی وقتی که مردم دموکرات پارلمانتاریست آمریکا و انگلستان تصور کنند که منافع "سرمایه دارانه" آنها در خطر است، اصول دموکراسی و فرهنگ را فدای این تصورات می کنند. لذا برخلاف "دوستداران غرب" دنباله روی از این فرهنگ غربی متکی بر منافع شخصی بسیار خطرناک است.

حواشی و توضیحات:

(1)- 3Sat, Kulturzeit, Juni, 2018

https://bolognalab.hu- berlin.de/...2018.../kepple_jones_rethinkin...


(2)- Euklid: „Elemente“, Die Stoicheia, Buch IX.20, „Die Anzahl der Primzahlen ist größer als jede Zahl, die vorgelegt wird.“

http://d-nb.info/1141060485.

(3)- R. Thom, „“Modern“ Mathematics: An educational and philosophic error?“, American Scientist, Vol. 59, pp 695-699, 1971.

(4)- „Wer aber vom Kapitalismus nicht reden will, sollte auch vom Faschismus
schweigen“, in: Max Horkheimer: Die Juden und Europa. In: Gesammelte Werke. Band 4, Frankfurt am Main 1988, S. 308 f. Erstveröffentlichung in: Zeitschrift für Sozialforschung, Jg. VIII/1939.

(5)- A. Sokal, J. Bricmont, „ Fashinable Nonsense“, (Picador, 1998).

(6)- Toy model.

(7)- Game theory.


ـ یاد آوری می کنم که تعمیم این نظریه به "مدل بازی چند طرفه" ("مدل جان نَش جونیور") نیز صرفا ترکیبی از نظریه اولیه دوطرفه است.