عصر نو
www.asre-nou.net

جهانگیرحسن‌لی، آن‌که در یادها زنده است


Mon 9 07 2018

یادِ بعضی از کسان همیشه با توست، رهایت نمی‌کند، هرجا که بروی، هر کاری بکنی، انگار در گوشه ذهنت خانه کرده است. دوست داری حرفها و دلتنگیهایت را با او در میان بگذاری و گاهی نیز با او بگویی و بخندی و احساس کنی که هم اکنون زنده است. جهانگیر از شمار چنین افرادی بود؛ انسانی مهربان، متواضع و صمیمی.

جهانگیر حسن‌لی در بیست و چهارم فروردین 1310 در یک خانواده مهاجر در تهران به دنیا آمد و جمعه 31 فروردین 1397 چشم از جهان فروبست. او رفت اما برای خانواده و یاران و دوستانش جز آهی از درد و دوری و خاطراتی خوش، چیزی به جا نگذاشت. او رفت، اما با شخصیت والایی که داشت، برای نسل بعدی درسهای باارزشی در ذهن به جای گذاشت.

جهانگیر به همراه خسرو (صفائی)، عزیزترین دوستش، بعد از دو سال که در دانشکده معماری دانشگاه تهران مشغول به تحصیل بود، در سال 1338 برای ادامه تحصیل رهسپار رم (ایتالیا) شد و در دانشکده معماری دانشگاه رم به تحصیلاتش ادامه داد و سپس از همان دانشکده فارغالتحصیل شد.

در تمامی این سال‌ها جهانگیر در دل آرزو داشت تا همراه و همگام با تمامی نیروهای مترقی و مبارز ایران، سرانجام معمار ایرانی آزاد، آباد و دمکراتیک گردد، ایرانی که در آن زندان شکنجه و اعدام نباشد، ایرانی که در آن عدالت اجتماعی برپا گردد.

جهانگیر و خسرو هر دو از ابتدای ورود به ایتالیا وارد صفوف دانشجویان مبارز و مترقی کنفدراسیون شدند. جهانگیردر تمام جلسات سازمان دانشجویی شهر رم شرکت فعال داشت. دوستانش غیبت او را در جلسات به یاد ندارند. او انسانی صبور و پر حوصله بود. با اینکه مسایل سیاسی را به خوبی میفهمید و تجزیه تحلیل میکرد، کمتر حرف می‌زد و بیشتر عمل می‌کرد. دانشجویان جدیدی که هر سال تازه به رم میآمدند با جهانگیر پیوندی عمیق برقرار میکردند. او یار و یاور آنان و مورد احترام همه بود.

زمانی که به عضویت "سازمان انقلابی" درآمد از همان آغاز، در بخش مخفی سازمان به فعالیت خود ادامه داد و وظایف حساسی بر عهدهاش گذاشته شد. او مدارک و نشریات "سازمان انقلابی" را در چمدان مسافرینی که به ایران میرفتند، جاسازی میکرد. همیشه این چمدانها به سلامت به داخل ایران میرسید. او در کارش بسیار دقیق و حرفهای عمل میکرد. در آن روزها هیچکس باور نداشت که او عضو "سازمان انقلابی" باشد و در بخش مربوط به کارهای داخل ایران فعالیت کند.

جهانگیر الفبای مبارزه را از مادرش، خورشید خانم که از مهاجران اهل باکو بود آموخته بود. خورشید خانم که دیدگاهی چپ داشت، انسانی آزاده و نسبت به مسائل سیاسی آگاه بود. جهانگیر تنها فردی از خانواده بود که همانند مادرش به مسائل میاندیشید. در همین رابطه بود که عشق عمیقی نسبت به مادرش داشت. خورشید خانم در سال 1343 برای معالجه به رم نزد فرزندش آمد. اما متأسفانه مدت کوتاهی از اقامتش در رم نگذشته بود که فوت کرد و در قبرستان شهر رم به خاک سپرده شد. این خاطره تلخ هیچگاه از ذهن فرزندش محو نشد، اگرچه انعکاس این اندوه در ظاهرش منعکس نبود.

روزی که خبر رسید خسرو صفایی و گرسیوز برومند به همراه تقی سلیمانی در زندان رژیم شاه زیر شکنجه جان باختند (14 اردیبهشت 1355)، یکی از سیاه‌ترین روزهای زندگی‌اش بود.

رفیقی که در گذشته با جهانگیر در ارتباط تشکیلاتی بود چنین تعریف میکند: "من همیشه احساس میکردم جهانگیر به خاطر اعتماد و اعتقادی که به خسرو داشت به ما کمک میکند. من در سال ۱۳۵۸ برای کاری به رم رفتم و ضمناً از فرصت استفاده کردم و برای یک عمل جراحی ضروری در بیمارستان بستری شدم. پس از مرخص شدن به تنهایی باید کارهای شخصیام را انجام میدادم. طبعاً لزومی نمیدیدم از کسی کمک بگیرم. یک روز حالم خیلی بد شد و قادر نبودم از جایم تکان بخورم، خانه نامرتب و آشپزخانه پر از ظرفهای نشسته بود و باید کسی به من کمک میکرد و طبعاً چنین شخصی تنها جهانگیر میتوانست باشد. به او تلفن زدم به کمکم آمد. ظرفهایم را شست، آشپزخانه و خانه را تمیز و مرتب کرد. یک نوشیدنی گیاهی و داغ برایم درست کرد و بعد از اینکه همه چیز مرتب شد رفت."

همین رفیق می‌گوید: "در سالهای اخیر هر زمان به تهران میرفتم به جهانگیر زنگ میزدم که به منزلم بیاید و ناهار را با هم بخوریم. این اواخر خیلی از گذشته، از خانواده و به خصوص از پدر و مادرش و از دوران جوانیاش صحبت میکرد. این نشاندهنده دلتنگی او به خاطر گذشته بود. انسانها وقتی پیر میشوند دائماً گذشته را مرور میکنند و دوست دارند از گذشته بگویند. گاهی حرفهایش تکراری بود و طبعاً مشخص بود، چقدر نیاز داشت تا از گذشته بگوید." همین رفیق میگوید: "به یاد دارم که در سال ۱۳۵٧ قرار شد من هم مانند بقیه رفقا به ایران برگردم. کارهایم زیاد بود. از جمله تنظیم مدارک تشکیلات و تهیه میکروفیلم. روز قبل از حرکتم باید مدارک اضافی را میسوزاندم. فرصت کم بود و باید از رفیقی کمک میگرفتم و این رفیق کسی جز جهانگیر نبود. چون وقت کم بود، نتوانستیم به خارج از شهر برویم. به ناچار زمینی خالی در کنار یکی از خیابانهای وسیع داخل شهر پیدا کردیم و شروع به سوزاندن مدارک نمودیم. هنوز کارمان تمام نشده بود، به خاطر دود ناشی از سوختن مدارک که در فضا پیچیده شده بود، سر و کله هلیکوپتری پیدا شد. جهانگیر با خونسردی کار را ادامه داد و تا اتمام کار از جایش بلند نشد. طبعاً چون آخرهای کار بود به موقع توانستیم محل را ترک کنیم. این هم نشانهای از اعتقاد و از خودگذشتگی این رفیق عزیزمان بود."

دوست دیگری تعریف میکند: "چهارشنبهسوری سال ۹۵ به جهانگیر تلفن زدم، جواب داد و بعد دیگر صدایی شنیده نشد، حس کردم گوشی از دستش بر زمین افتاد و همزمان فریادی شنیده شد و دیگر صدایی نیامد. فوراً به یکی از دوستان و هم‌چنین به خواهرزادهاش زنگ زدم. آنها خودشان را فوراً به منزل جهانگیر رساندند و او را که در اثر سکته قلبی بر زمین افتاده بود به بیمارستان انتقال دادند. همه دوستانی که او را در ایتالیا شناخته بودند، به دیدارش میرفتند و پس از مرخص شدن از بیمارستان وی را تنها نمیگذاشتند و همیشه به او سر میزدند."

چهار ماه پیش از مرگ، جهانگیر متوجه توموری در پشت چشمش شده بود و درد امانش را بریده بود. خواهرزادهاش برایش پرستار گرفت. بعد از مدتی پرستار هم از عهده مراقبت او برنیامد. و بالاخره روند زندگی او را به خانه سالمندان کشاند. طبعاً دوستان عزیزش او را تنها نگذاشتند و مرتب به دیدارش میرفتند، اما به هر حال دلتنگی در این سن و سال و تنهایی محض سراغ این عزیز آمده بود و همه وجودش را در بر گرفته بود. او در تمام عمرش به آرمانش، دمکراسی و سوسیالیزم وفادار ماند."

جهانگیر تنها و آرام ساعت یک بعد از ظهر روز ۳۱ فروردین چشم از این جهان فرو بست. قبل از مرگش خواهان اهدای جسدش به دانشکده پزشکی دانشگاه تهران شده بود.

یاد عزیزش همیشه در دل دوستان و رفقایش زنده است، دوستانی که در جوانی با او در رم آشنا شده بودند و او را چون پدری مهربان، دوستی صدیق و رفیقی آرمانخواه یافته بودند. دوستانی که در همه این سالها با او بودند و او را تنها نگذاشتند.

این حادثه تلخ را به دوستان و خانواده عزیزش تسلیت گفته، یادش را گرامی می‌داریم.

دوستان و رفقای جهانگیر

8/07/28