عصر نو
www.asre-nou.net

اهالی خانه پدری (بخش پایانی)


Tue 9 01 2018

علی اصغر راشدان

Aliasghar-Rashedan05.jpg
خمارکه می شد، روی سگش بالامیامدودودمان رمضون بیغوش رابه بادبدترین ناسزاها می گرفت. رمضون بیغوش واردشدوقیافه خولی وارش راکه دید، چهارستون تنش لرزید. مردپشم وپیلی بی مقدمه خرناسه کشید:
« مرتیکه، نگوواسه چی بددهنی می کنم. رتبه ت ازخنگ خرم پائین تره. حیف نون، نتونست یه مینی بوسوبابیست تاآدم فکسنی پرت کنه ته دره! »
« بی انصافی میکنی دیگه! تقصیرمن چیه! چرخ جلو پشت یه سنگ گیرکرد. ماشین عینهو لبه دره که بود، خودمو ازمینی بوس پرت کردم پائین. هرچی انتظارکشیدم وازعقب هولش دادم، پرت نشدپائین لامصب، اونام تادیدن من پریدم پائین، همه شون دستپاچه شدن، عینهوکلاغ، ازدراوپنجره هاپریدن پائین. رفتم جلو ببینم واسه چی پرت نشدتودره، چرخ جلوش گیرکرده بودبه یه تخته سنگ به این گندگی! حالا بفرما، تقصیرمن چیه، آقاجون؟»
«حیف نون، می خواستم پرتش کنم ته دره، چرخ جلوش گیرکردبه یه سنگ و پرت نشدکه نشد. خرپدرته، مگه مینی بوسه فرغون بودکه یه سنگ بتونه جلوشو سدکنه؟ نه، توپیزی شو نداشتی! بیستا آدموکه تو مینی بوس دیدی خشتک تو زردکردی. واسه پرت کردن یه مینی بوس بابیستاآدم فکسنی، خنگ بازی درمیاری وعاجزی. واسه چی بهت که گفتم بروباقمه وقداره آدمای اون فصرنیارون، سرکوچه گل سنگ روازدم قتل عام و تیکه پاره کن وقصرشونو واسه خودت تصرف کن، نصف روزم نکشید، اون همه زن ومردوصغیروکبیروساطوری کردی وخم به ابروت نیاوردی؟ حالا یه سنگ جلو پرت شدن مینی بوسه روبه ته دره میگیره؟ میدونی اگه زرناله های این عیال پاشیکسته نبود، این افتضاحو که درآوردی، چیکارت میکردم؟ باکله پرتت میکردم توچاه مستراح. نه ازاین مستراح فرنگیا،ازاون چاههای مستراح قدیمی که ته شم یه انباری داره به قاعده یه استخر. دورچاه مستراحم سنگ داره دیگه، نشونت میدادم که سنگ نمیتونه جلو پرت شدن هیچی رو به اون ته هابگیره. بی عرضه پخمه خنگ! »
رمضون بیغوش چم وخم ونبض مردپشم وپیلی رادست آورده بود. دیگرسربلند نکردویک کلام جواب نداد. رفت کنارمنقل کناردرچندک زد. زغالهای منقل رابرق انداخت. منقل، وافوروبساط چای وکاسه خرماراآماده کردوتومجعمه مسی کنگره دارگذاشت، بلندش کردوآوردروکرسیچه جلو مردپشم پیلی خم شدو گذاشت. چندتکه تریاک قهوه ای روشن باتیغ ازسرلوله تریاک برید،با سینه شستش کمی ورزدادوآماده کرد.حقه وافوررارو زغالهای سرخ شده منقل چرخاندوگرمش کرد. به اندازه نصف باقلاتریاک کنارسوراخ حقه وافورچسباند. روحرارت عملش آورد. نی وافورراخاکسارانه طرف یارودراز کرد. خودش روبه روش کناردیگر کرسیچه چندک زد. یارونی راتولبهای سیاهرنگش گرفت وپک زد. رمضون بیغوش یک تکه زغال سرخ راروگلوله تریاک گرفت، جزجزش رادرآوردوباسوزن مخصوص نمی گذاشت جلوسوراخ حفه وافورگرفته شود.
رمضون بیغوش دودچندبست پروپیمان رابه خورد مردپشم وپیلی داد. پشت بندش چند استکان چای سیاه باخرمای شیره چکان تومجعمه جلوش گذشت...
اخمهای مردپشم پیلی یواش یواش باز شد. دستی روسروروی رمضون بیغوش کشیدوگفت:
« بسمه دیگه رمضون، خوب رگ خوابمو پیدا کردی، ناجنس! حسابی حالمو جاآوردی. حالاتا من حرف میزنم، خودتم بساز...»
« روچشم آقاجون، شومااوقات تلخی وخونتو کثیف نکن، هرچی بگی، شیشدونگ تمکین می کنم. باورکن آقاجون من اصلاوابداتقصیرندارم. تابه خودم اومدم وخواستم ازازسربرنامه روپیاده کنم، ناکسادستموخوندن. دوره م کردن ومیخواستن پرتم کنن تودره. اوناکه همون دوراطراف ودورا دورمارومی پائیدن، خودشونورسوندن وبرمون گردندون تهرون. »
« حالاکسی نیست ازاین بیستاآدم فکسنی مثلانویسنده، بپرسه شوماتوارمستان چیکارداشتین؟ سر پدراتون اونجا چال بود؟ میخواستین برین نوشته های مشعش تونو اونجابخونین که چی بشه؟ مملکت خودتون وهمه دنیاروبهشت برین کردین، فقط ارمنستان مونده بودکه برین گندش بزنین؟ وای به روزگاری که بچه آدمیزادگرفتارخودشیفتگی وخود بزرگ بینی بشه! »
« گفته شومامتینه آقاجون. منم همینو میگم. نو یسنده های مردم دیگه میرن آمریکا، اروپاوصدتاکشورای ازخودشون بیتر وبالاتر، نوشته هاشونو میخونن، اینام مثلامیخوان ادای آدمای اهل ادب وفرهنگو دربیارن. اونم واسه کی؟ واسه یه عده ارمنی! برین پی کارتون پدرآمرزیده ها! تودنیاجای درست وحسابی کمه که بن کردن به ارمنیا! »
« چائیات سرد بود، یه چای داغ ازقوری کنارزغالابرام بریزکه چرتمو پاره کرد. ارمنی جماعت چی میدونه هنروادب وادبیات چیه؟ خیال میکنه آش شوله قلمکاره! حالاشوما میخوائین برین ارمنستان که مثلا اهن وتلپ کنین، شونه بالا بندازین که این مائیم طاووس علیین شده؟ برین کشک تونو بسابین! نکنه واسه چش چرونی وموس موس کردن، دنبال خوشگلای ارمنی بودین؟ مردم میرن بورکینافاسو آدم شکار می کنن ومیارن قم که اسلام ناب محمدی روتوناف آفریقا رواج بدن، اینامیخوان نوشته های هنری وادبی مشعش شونوواسه ارمنیا بخونن و بکشونن شون اینجا. اینقدازمرحله پرتن که نمیدونن ماازدست همین ارمنیای عرق سازوعرق فروشم به تنگ اومدیم و برنامه داریم هرچی زودترنفی بلدشون کنیم. اینا میخوان برن ارمنستان نوشته های مشعش شونو قرائت بفرمان و بازم ارمنی شیفته مملکت کنن و بکشونن اینجا! اینجاست که میگم ایناواسه لای جرز وهمون ته دره جون میدن. حالا، این دفه قسردررفتن. دنیا که به آخر نرسیده. نفس یکی یکی شونو میگیریم. کاردآجین شون می کنیم، طناب دور گلوشون می پیچیم، زیرماشین شون میگیریم، گرفتارایست قبلی شون می کنیم. هزارجورسلاطون به جونشون میندازیم. سگ جوناشونم میندازیم توهلفدونی واونقده نگاهشون میداریم وفشارشون میدیم که از عادت زشت نفس کشیدن دست وردارن. مردن یه جورنیست که. عزرائیل باهزار شکل میره سراغ آدمای موی دماغ وموذی، آق رمضون بیغوش!.....چای داغت نرسید!...»
*
مردپشم وپیلی پشت وپس گردنش رارومخده تکیه داد، وردخواندو چرت زدوبرای رمضون بیغو ش تعریف کرد:
« به این حالت میگن خلسه بهشتی. واردعوالم خلسه بهشتی که می شی، روزمین نیستی، یه جورائی توآسمونی. راه که میری، انگاریه وجب بازمین زیرپات فاصله داری. همه چی روبهشتی می بینی. زناوبچه های دورواطرفتوعینهو حوریه هاوغلام بچه های وعده داده شده توبهشت می بینی. آب روشراب، حوض رو، حوض کوثر، درخت رودرخت طوبای بهشتی می بینی... دنیاومافیها، برات تمومش میشه بهشت برین....»
رمضون بیغوش گفت « آقاجون، الان چائیه حسابی رنگ انداخته وعمل اومده، یه استکان دبش دیگه واسه ت بیریزم؟ »
« بیریز رمضون جون. توبااین همه خدمتت، پاک قاپ منو دزدیدی. وارداین خلسه بهشتیم که میکنی، زهر هلاهلم تواستکانم بیریزی، اخم به ابرونمیارم، بی چون وچراسرمیکشم. خاک پای توبخوره توچشمای بی حیای اکبرگبری گشنه گدا. درباره اون ویلای توالیهیه التماس دعاداشتی، میگن چشم آدمیزادوفقط خاک سیرمیکنه. چشم توهم سیری ناپذیره. اینهمه امیتازگرفتی، تصاحب وتملک کردی، واسه خودت سلطان بی جغه شدی، بازم دم به ساعت این چیزواون چیزومی خوای. »
رمضون بیغوش چای سیاه وخرمای شیره چکان راجلو مرادش گذاشت وگفت:
« آقاجون بی انصافی می کنی، من خیلی وقته دیگه ازشوماتقاضائی نکرده م. اون ویلای الیهیه م مهرش رفته تودل حاجیه خانوم عیالم. منم که ازپسش ورنمیام. شومابفرماچیکارش کنم؟ تکلیف من این میونه چیه؟ »
« تاحالاچن مرتبه گفته م وقبول نکردی. حرف همونه که گفتم. معامله معامله ست. اگه ویلای الیهیه رومیخوای، میباس بی چون وچرا، شراکبرگبری روبکنی. دیگه م بحث نداریم. »
« آقاجون، شومابیرحمی میکنی. من تاحالاصدتااینجوردستورارواجرا کردم وخم به ابروم نیاوردم، اگه دروغ میگم، بزن تودهنم. »
« منتش سراون همه امتیازی که گرفتی، واسه چی به من میگی؟ مثل اکبرگبری به نون شبت محتاج بودی، حالا واسه خودت سلطان بی جغه ای، مگه نه؟ خلاصت کنم، اگه ویلای الیهیه رومیخوای، میباس منوازشر اکبرگبری خلاص کنی. »
« این یه بست پرواردیگرم بکش، معرکه ست. حسابی عملش آورده م. کیفتوکوک میکنه، لامصب. »
« گفتم که، تو زهرم بهم بدی، دستتوپس نمیزنم، اینقدبهت اطمینون پیداکرده م. قضیه ویلای الیهیه یه معامله ست. دوستیم به دوستیت، جوبیار، زردآلوببر. »
« آقاجون، اینجا دیگه شومابی انصافی میکنی. اول بفرماواسه چی میباس اکبرگبری رو ازسرراه ورش دارم؟ نباس دلیلشوبدونم؟ »
« اکبرگبری ازدین برگشته. رفته قاطی چپیا شده. مرتدشده. فتوای ارتدادشونوشته م، اینهاش، چارخطه، مختصرومفید. توقبول نکنی، فرداشب فتوارومیدم دست فرمونده گروه عملیاتی کارد« مکافات». مزدشم که ویلای الیهیه ست، اونا می گیرن. واسه چی لقمه چرب به این گندگی، نصیب سگای دیگه بشه؟ مگه تو شیش انگشتی هستی؟ »
« آخه آقاجون، یه کم فکرکن. اکبری داش منه. یه عمرباهم بزرگ شدیم. بیترین روزای زندگیمو بااون سرکرده م. برزگترمن بوده، تو بچگی پوشک منوعوض کرده. دستموگرفته راه رفتن یادم داده. شیشه شیرتودهنم گذاشته. پول خرجی خودشوداده واسه م شکلات وشیرینی خریده. صددفه منو سینما برده. واسه دفاع ازمن، مقابل بچه های محل سینه سپرکرده . ده دفه نصف شب ازخوابش زده ومنوکه تب داشته م، برده دکتر ومریضخونه. هرشب واسه خواب کردنم واسه م قصه گفته، چیجوری ساطوریش کنم؟ صدتاشوگفتی وکردم، خم به ابروم نیاوردم، این یکیشو ازم نخواه خواهشا! »
« مالک ویلاشدن، فامیل وخوانواده وردارنیست. اگه ویلای الیهیه می خوای، میباس چشماتورواین مزخرفات ببندی. »
« تاحالابااشاره شوما، چن مرتبه دادم به قصدکشت زدنش. چیکارش کنم، ازرو نمیره وبازم حرافی وتوخیلی جلسات ممنوعه شرکت ومردمو تحریک میکنه. اجرای این دستور، خیلی شاقه واسم. از اون گذشته، ننه م وعیال شومام بوببره، تف توصورتم میندازه وعاقم میکنه! بعدشم دقمرگ میشه. شومابعدازبابامون اومدی ننه مونو گرفتی،حالام مثلاشوهرننه مونی!»
« ضعیفه پاشیکسته من، درهرصورت چارصباح دیگه ریغ رحمتو سرمیکشه. ازاون گذشته، از کجامی فهمه کارتو بوده؟ مگه قراره نقاره ورداری وتوخیابوناقضیه رواعلام کنی؟کارشبونه وکاملا مخفیانه، بی سروصداانجام میشه، قرارم نیست احدی بفهمه کارکی بوده. فقط تواین میونه ویلای الیهیه روازدست میدی وازدرگاه رونده میشی. تموم چیزائیم که گرفتی، ازخرخره ت کشیده میشه بیرون. چندیم نمیگذره که خوراک کارد«مکافات » می شی، توروهم میرفستن کناردست اکبر گبری. خوددانی، وظیفه من گفتن بود. تااینجاش عالی اومدی، این وسط راه، لقدبه بخت خودو عیال وبچه هات میزنی، بشین خوب فکراتو بکن. »
« آخه آقاجون، اینجاشو بیرحمی میکنی. همیشه توچشاش نیگاکه میکنم، تموم تنم شروع میکنه به لرزیدن. توچشام نیگاکه میکنه، مثل جادو شده ها، هیچ کاری ازم ورنمیاددیگه! نه، نمیتونم آقاجون! این یکی خیلی ازکپنم بالاتره. »
« خره، اکبرگبری که جونی نداره. ازبس کله روکتابای کفرآمیزخوابونده، شده چن کیلوپوست واستخون. شبونه توتاریکی مطلق، کلاه کشی سیاهتو، تازیرگردن وگلوت میکشی روسرت. فقط چشاودهنت پیداست، چیجوری می فهمه که توئی؟ یه کیسه م تا زیرگردن وگلوش می کشی روسرش، چیجوری چشماونیگاشومی بینی؟ صدتاازاین جورماموریتا انجام دادی، واسه چی خودتو به خریت میزنی؟ نکنه جیگرت کلفت و اعتقادات مذهیت متزلزل شده؟ اگه توهم مرتد شدی، راستاحسینی بگوتادیرنشده، گروه کارد «مکافات» روبرفستم سراغت؟ قبلنااصلاوابداتو اجرای دستورام، چندوچون نمیاوردی! میدونی این چندوچون آوردنات ازمصادیق اشتکاکه؟شک آوردنم ارتداده؟ باهمین دوتااصطلاح خیلی راحت، برات فتوامی نویسم وصادرمیکنم ومیدم دست فرمونده گروه کارد« مکافات»! یه کم حواستو جمع کن رمضون. تودیگه تاخرخره ت رفتی زیربار. تاخرخره ت آدم کشتی ومیلیاردمیلیاردبالا کشیدی. دیگه بهت اجازه نمیدم بااینهمه طلاعات از اسرار پشت پرده که دیدی وازسرگذروندی وسالای آزگار، بعد ازنصف شباواسط تعریف وتوکله خونده م، راحت ولت کنم. ولت کنم که بری کناراکبرگبری وایستی!یااونو که فرداشب گروه کارد«مکافات» به درک واصل کرد، پس فرداش، توراه وکاراشو دنبال کنی وادامه بدی! حواستو خوب جمع کن! »
« باشه آقاجون. پس اجازه بده یه مدت دیگه م قضیه روسبک وسنگین کنم. بعداخبرت میکنم. تازغاله خاموش نشده، این بستم بکش، حیفه خیلی عالی عملش آورده م! »
« دیگه فتواصادروتاریخ اجراشم پائینش مشخص شده، هیچ مهلتیم داده نمیشه. بیا، اینم فتوابگذارتوجیب بغلت. توهمین اطاق خودش کپیده، کلاه کشتو میکشی روسرت. پیش ازگرگ ومیش هوا، مثل ارواح میری سراغش. تو خواب، کیسه رومیکشی روسرش. اون طنابتم که همیشه باخودت داری. می پیچی دورگلوش ودوطرفشو می کشی وکاررو تموم می کنی. تمومش ده دقیقه م طول نمیکشه. لاشه شم میندازی توون ومیبری توبیابونای دورافتاده پرت میکنی بیرون. توهوای گرگ ومیش برمیگردی خونت. تموم!این کجاش ننه من غریبم داره! خوبه که تاحالاصدتاشو باخونسردی انجام دادی. داری پخمه میشی رمضون بیغوش، خجالت آوره! »
رمضون بیغوش فتواراگرفت، توپرتونیمه جان شمع، سراپاش راوراندازودولاکردوتوجیب بغلش گذاشت، گفت:
« خداکنه چشماونیگاش توچشمام نیفته که بازدست ودلم بلزره....»
« پیش ازرفتن سراغش، تانفس داری، ازاین معجون بهشتی بکش، تموم ترس ولرزتوزایل میکنه. میشی شمرذلجوشن! بکش وبروسراغ انجام ماموریت ویلای الیهیه، رمضون بیغوش!!!!!!!»
مردپشم وپیلی بست قچاق آخری راکه کشید، استکان چای سیاه جوش رابادوخرماتو خندق بلاخالی کردوگفت:
« نگذاشتی که، پابرهنه توحرفاوخلسه بهشتیم پریدی. داشتم می گفتم تو این خلسه بهشتی، همه چیززمین وزمونو، شیروشکروشراب وحوریه وغلام بچه می بینم. تانفس داری بازم از اون قوری که تو این خلسه بهشتی، دریای دربسته شرابش می بینم، شراب ناب معرفت توحلقم سرازیرکن، رمضون، ای غلام بچه بهشتی! »
« آقاجون، من دیگه سی چل سال سن دارم. به سبک وسیاق خودشومام ،کلی ریش وپشم به هم زده م، هنوزم غلام بچه صدام میکنی! »
« نمی فهمی رمضون! پس یه ساعته یا سین میخونم؟ بهت که گفتم، من تو این خلسه بهشتی، همین توی ریش وپشم دارشده رم غلام بچه می بینم! این جاست که میگم بوئی ازاین خلسه بهشتی نبردی، نبردی دیگه! »
« آقاجون، شومامیفرمائی چی کارکنم که منم گاهی یه کم به درک اون حالت خلسه بهشتی شومابرسم؟ خیلی دلم واسه ش لک زده! »
« خره، بکش! راه رسیدن به کام کامل، دودودم کامل کشیدنه! »
« آقاجون، منم که ازدولتی سرشوما، یه پابکش حرفه ای شده م، ولی دستم ازدامن اون حالت خلسه بهشتی همیشه کوتاهه! میگی چی خاکی رو سرم بیریزم؟ »
« هیچ کاری نکن، فقط بکش. دودودم توببربالا. هرچی بیشتربکشی، زودتربه این حالت خلسه بهشتی میرسی، حالیته چی میگم!...»
مردپشم وپیلی تو حالت خلسه بهشتی غرق وسرش رومخده یکبری آویزان شد. دهنش بازماند، آب چرک مانندی ازگوشه لبش روپشم وپیلش راه برداشت. هرازگاه بیدارمی شد، تکانی به سروگردنش میدادووردمیخواند....
رمضون بیغوش گوش به وردخوانیهای نامفهوم ش نداشت دیگر. تکه های باقلی مانندی ازلوله تریاک میبریدوروحقه وافور می چسباندومی کشید. خیلی کشید. مردپشم وپیلی خرناسه می کشیدورمضون بیغوش تریاک. تانزدیک حروسخوان کشید، ازحالت خلسه بهشتی خبری نشد. هواآلاپلنگی می شد، وافورازدستش افتاد. فتواراازجیبش درآورد. بازش کردودوباره خواند، دولاکردو گذاشت توجیب بغلش. کلاه کش سیاه راازجیب پهلوئی اورکت خاکی رنگش درآوردوروسروگردن وگلوش کشید. ازجیب دیگر پهلوئی اورکتش طناب باریک قیطانیش رادرآورد. دوردستش، کش وواکشش دادوامتحان کرد. بلندشدودرجاتلوتلو خوردوکج وکوله شد. باسکوت ارواح، ازدرخانه بیرون خزید. ازدرطرف خیابان فرعی پشت ساختمان، وارد اطاق شد. شبح وارکنارتخت وبالای سر اکبرگبری غرق خواب، خم شدوانجام ماموریت خودراشروع کرد....
پ