من و خواهر كوچكم
Tue 31 10 2017
رضا علامه زاده
يكى از حسرتهاى زندگىام از كودكى تا امروز اين بوده است كه خواهر كوچكتر از خودم نداشتهام. سه خواهر البته داشتم كه هر سه از من بزرگتر بودند. كمبود خواهر كوچكتر را وقتى هنوز حتى ده سالم نشده بود حس كردم. در ذهنم خواهرى كه شش سال از من بزرگتر بود را خواهر كوچكم فرض مىكردم. هر روز صبح عوض اينكه او به سر و وضع من برسد تا بروم دبستان، اين من بودم كه او را قبل از رفتن به دبيرستان روى صندلى مىنشاندم و موهاى بلندِ لطيف و پرپشتش را از پشت دُماسبى مىبستم. مىگفت "سفتتر بكش!" و من پيش از انداختنِ كش تهِ گيس كلفتش، تا زور داشتم مويش را بهطرف خودم مىكشيدم طورى كه صورت كوچكم در انبوه سياه گيسويش كه عطر صابون حمام پوريان داشت گم مىشد.
شبها مثل يك خواهر كوچك مىنشست و به بیربطترين حرفهايم بهدقت گوش مىکرد و اين حس را به من مىداد كه وقتى خسته مىشود به خودش اجازه نمىدهد به برادر بزرگترش بگويد تمامش كند.
وقتی در روپوشِ اُرمك مدرسه به ظرافت یک کفترِ چاهی به خانه برمی گشت و با پسرى كه شيفتهى موهاى بلندش شده بود با ده قدم فاصله نظربازىِ نوجوانانهای داشت تا مرا مىديد از ترس به اولين كوچه فرعى مىپيچيد. نه اين كه فكر مىكرد اعتراضی میکنم یا دهن لقام. نه. وگرنه نامههاى پر سوز عاشقانهاش وقتى دل كوچكش اسير پسر همسايهمان شد را به من نمىداد تا به او برسانم. چندين ماه پيكِ عشق آندو، خودِ من بودم. آن شب را هنوز كه هنوز است فراموش نمىكنم كه برادر بزرگترم يكى از نامههاى او را در جيب من پيدا كرد و چون جرات نكرد با پسر همسايهمان كه از او بزرگتر بود دعوا كند چنان كشيدهاى بيخ گوشم زد كه سرم خورد به چهارچوب در اتاق و هنوز جاى شكستگىاش روى ابرويم هست. زمستان سردى بود. خواهرم، شب كه همه خواب بودند از يك طرف كرسى خودش را كشيد طرف من. تا صبح زخم روى ابرويم را بوسيد و با اشك گرمش صورتم را پوشاند. من خودم را به خواب زده بودم. سرم را در گندمزار گيسويش گم كرده بودم و مىترسيدم اگر بفهمد بيدارم صورت خيس از اشكم را از روى گردن لطيفش بردارد.
روز عروسىاش با يك كارمند خوشلباسِ اداره ماليات، وقتى دست در دستِ داماد به حياط كوچك خانه قدم گذاشت و با تك تك مهمانها كه در لباسهاى شيك دور حياط نشسته بودند دست داد دائم نگاهش را از نگاه مشتاق من مىدزديد. انگار من نه برادر كوچكتر – يا حتى بزرگتر – كه همان پسر همسايهاى بودم كه تركش كرده بود.
آخرين بار كه عطر موهايش به ريههايم رسيد چندماه قبل از تنها گذاشتن شوهر و دو فرزندش بود. رفته بودم ويرجينيا، جائى كه از سال ها پيش او و همسرش ساكن بودند. بچههايشان خانههاى جدا داشتند. دو سه شبى كه در آپارتمان كوچك خواهرم بودم شوهرش در اتاق نشيمن روى كاناپه مىخوابيد و من به جاى او در كنار خواهرم روى تختخوابشان دراز میکشیدم. عطر گيسوى خواهر كوچكم وقتى در خواب غلت مىزد و موى جوگندمىِ هنوز پرپشتش را روى صورتم مىريخت حتى بوى تند داروهائى كه براى مهارِ عفريتِ سرطان مصرف مىكرد نمیتوانست بپوشاند.
◊
این قصه کوتاه را برای "شيدا" نوشتهام.
رضا علامهزاده
|
|