عصر نو
www.asre-nou.net

پریوش امینی

سخنی کوتاه در باره ی جانباخته نصرالله امینی


Thu 26 10 2017

امشب افتخار دارم در پیشگاه شما هموطنان ارجمندم حاضر باشم و از برگزارکنندگان این یادمان سپاسگزاری کنم. یاد از کسانی که در سبیل عشق به وطن عزیزشان جان شیرین را نثار کرده اند و با خون پاک خود خاک کشور مقدس ایران را رنگین نموده اند نشانی از عشق به وطن است.

پدرم نصرالله امینی دو شهرت داشت : یکی نیکوکاری و انسان دوستی و خدمت خلق بود که مردم را از هر نژاد و باور بخود جلب میکرد. خوب بخاطر دارم که با تمام نیرو در خدمت همنوعش میکوشید به طوری که ساعات استراحت نداشت و برنامه غذا خوردنش نامرتب بود. بسیار پیش میآمد که سفره را ترک میکرد تا به کار کسانی که به او روی میاوردند برسد. فقرا را دوست داشت، با سخنانش به آنها قوّت قلب می بخشید و از نظر اقتصادی آنها را دستگیری میکرد. بیاد دارم گاهی مادرم اعتراض میکرد و میگفت هر چه داریم به این و آن می بخشی و او پاسخ میداد این بیچارگان"این و آن" نیستند این ها فقیرند، فقرا امانت خدا بین ما هستند و ما وظیفه داریم از این امانت نگهداری کنیم. آوازۀ شهرت نیکی هایش تا مسافت ها شنیده شده بود حتی از شهرستان ها برای حل مشکلاتشان بسویش میشتافتند، یکنفر از آنها را شناختم که از بیرجند می آمد. راحت دیگران را بر زندگی خود ترجیح میداد. اکثرأ میگفت اگر هر فرد انسانی منافع همنوعش را به سود و نفغ شخصی خودش ترجیح دهد کره زمین بهشت برین خواهد شد. راهی بجز این برای بهبودی اوضاع آشفته جهان نیست‌ تنها با اعمال و اخلاق بزرگ منشانه میتوان تحول های خوب و زیبا بوجود آورد. پدرم عاشق ایران بود و کشورش را مقدس میشمرد، می گفت سه پیامبر بزرگ الهی در این سرزمین تولد یافته و آئین مهر و یگانگی برای گیتی آورده اند، خود را فدا کرده اند تا پرچم برابری و برادری بر فراز سرنوشت عالم انسانی برافرازند.

شهرت دیگرش بهائی بودنش بود، پیش از انقلاب بارها تهدید به مرگ شده بود. همین شهرت سبب شد که از روزهای آغازین انقلاب اسلامی مشکلات بزرگی شروع گردد : در مساجد به تحریک قشر متعصب و متحجر عده ای به کشتنش قیام کردند. یکبار دو نفر در خیابان ویترین مغازه ای را با لگد شکسته و با قطعه شیشه ای خواستند گلویش را بخراشند.

بارها پاسداران مسلّح به خانه ما یورش بردند و هرروز او را به کمیته می بردند، البته بعد از مدتی رفتارشان ملایم شد. در کمیته تمام روز به سؤآل و جواب میگذشت. رفتار آرام و صادقانه و آکنده از مهرش تأثیر گذاشت و مسئول آن بخش را شیفته خود ساخت بطوری که چندین بار اقدام به آزادی او نمود و به او گفت فرار کن، اینها دست از سر تو برنخواهند داشت، اما او دلیلی برای فرار نمی دید و پاسخ داد اینجا مملکت من و پدرم است اجدادم در دل این خاک خوابیده اندٰ، وانگهی خطایی نکرده ام که لازم به فرار باشد.

سرانجام اکتبر ماه 1981 شیخ رهنما به منزلش یورش برد و بعد از فحاشی و بی حرمتی بسیار دستور داد خانه را بگردند. پاسداران گفتند ما این خانه را بارها زیر و رو کرده ایم هیچ چیز در آن نیست، رهنما گفت دوباره بگردید. سپس پدرم را دستگیر کرد و برد.

خانواده ام از او بی خبر بودند زیرا حق ملاقات نداشتند، هر روز جلوی درب زندان ها ساعت ها منتظر می ماندند و هرکجا لباس های او پذیرفته میشد می فهمیدند که آنجاست، گهی در اوین و هنگامی در زندان قصر. تا به مناسبت عید نوروز توانستند او را پشت شیشه ضخیمی ببینند و با اشاره با او صحبت کنند. سرش باند پیچی شده بودند، در پاسخ پرسش خانواده با اشاره گفت چیزی نیست!

تا روزی زنگ تلفن در فضای خانه طنین انداخت و شخصی ناشناس خبر جانگدازی به برادرم داد : پدرت مدت یک هفته است که در دل خاک خفته است. چون باورش سخت بود، ناشناس گفت : اگر باور نداری برو در بهشت زهرا نامش را پیدا کن. آن مظهر مهر و وفا را کشته و مانند هزاران جانباخته دیگر در خاک انداختند و این ننگ ابدی را برای خود خریدند.