حمید دریاکناری
در ستایش محمد خوشذوق، مالای دریای خزر
Mon 23 10 2017
بیدلیل نبود که مانلی زمین و زیستن عادی و من نمیدانم پاس چه نظر / میدهد قصهی مردی بازم / سوی دریایی دیوانه سفر / من همین دانم کآن مولامرد (مالامرد، ماهیگیر) / راه میبُرد به دریای گران آنشب نیز / همچنانی که به شبهای دگر (مقدمه و سرآغازِ مانلی نیما).
من هم همانند نیما نمیدانم که از چهرو با بازخوانی حکایت مانلی به یاد "مالامرد" دیگری میافتم که در درونمایهی زندگی او با زندگانی مانلی چندان تفاوتی به چشم نمیآید. چراکه همپوشانیِ شروع و پایان روایت مانلی با تجربهای که محمد خوشذوق از زندگی خود به دست داد غیر قابل انکار مینماید. گفتنی است که مانلی نیز همانند "محمد" دریا را برای گذران زمینی خویش برگزیده بود. ولی سرآخر چارهی کار را در آن دید که ضمن دستیافتن به جفت دریایی خویش برای همیشه در دریا باقی بماند. گویا سازوکارهای زمینی، جان پریواره و دریاییِ او را تاب نمیآورد.
سوداگرانه را وانهاد و به پری دریایی معشوق همیشگیاش پیوست. مانلی در این راه حتا خانواده و زن و فرزندش را نیز نادیده انگاشت. چون تنها پری دریایی بود که میتوانست او را از غم و رنج تنهایی وارهاند. تنهایی مانلی از تنهایی فلسفی انسانهای دوران ما حکایت دارد. اگرچه مانلی در نهایت به هدف خود رسید و به همزاد دریاییاش راه یافت، ولی فکر میکنم محمد خوشذوق نیز در نمونهای از مانلیِ نیما از هم اکنون به هدف دریاییاش رسیده باشد. کتاب خواندنی او "مالا" گزارشی است از همین زندگی دریایی. مالایی که تا امروز همچنان در دریاها میزیَد و از مانلیِ افسانهای چیزی کم نمیآورد.
همواره سر راه مدرسه میدیدمش. انزلی شهر بزرگی نبود و مردم شهر چهبسا به راحتی در گشت و گذار روزانهی خویش با هم دیداری تازه میکردند. گاهی در پیچ و خم کوچههای منتهی به محلهی چاپی نگاهمان با هم آشنا میشد. کوچههایی که با برج و باروی دیوار بلند خانهی اواگیم نشانهگذاری میشد. با سلامی از من که کودکی خودم را از سر میگذراندم و علیکی از او که غرور جوانیاش را به همراه داشت. او جوانی را با مالایی و ماهیگیری آغاز کرد. والیبالیست قابلی هم بود. این قابلیت ورزشی را در نمایش تیمیِ خویش در سالن سرپوشیدهی شهر به تماشا میگذاشت. همراه با دستان توانمندی که توپ را با خشونت هرچه تمامتر در دل زمین رقیب مینشاند. آنوقت پس از به زمین نشستنِ توپ، گشتی در زمین خودی میزد و با این حرکت نمایشی عصبانیتاش را از حریف فرومیخورد.
همهی اینها به اواخر دههی چهل بازمیگشت. اما زمان خیلی زود گذشت تا آنکه انقلاب مصادره شدهی بهمن 57 از راه فرارسید. با گامهای انقلاب عمر بیکفایتی شاه هم به سر آمد. دستان شکوهمند انقلاب به راحتی مردم را با هم آشنا کرد. چون دیگر لازم نبود از جایی ترس و واهمه به دل راه دهند. آنوقت از هرجا که بگویی گپ و گفتی صمیمانه سامان میگرفت، بدون آنکه سایهی ترسناکی از شاه و گزمههای ساواکیاش در کار داشته باشد. پیدا بود که بر گسترهی انقلاب، از مردم عادی نیز هرکسی اندیشهای را برای رفاه جامعه در سر میپروراند که با آن به آینده امیدوار باقی میماند. آیندهای که قرار بود به دور از چشم بددلان زمانه به زودی از راه برسد.
جوش و خروش انقلاب در جرگهی ما معلمان شهر بیش از هر جایی جان میگرفت. کتابفروشی قدیمی شهر را از نو سامان دادیم و دوباره آرمان حزب تودهی ایران را پی گرفتیم. مشقهای نانوشتهی جنبش کم نبودند که میبایست دوباره آنها را بنویسیم. محمد خوشذوق روزی به کتابفروشی پا گذاشت و ضمن گفت و گویی خودمانی با من برنامه و پیشینهی حزب را به چالش گرفت. بحث گرهای او این بود که رهبرانمان به ما خیانت کردهاند. به واقع او با کاربرد واژهی "خیانت"، حزب تودهی ایران را بر کرسی اتهام مینشاند. حتا تا آنجا پیش رفت که مدعی بود حزب از اندیشههای مارکسیستی فاصله گرفته است. با حرفهایی از این دست به راحتی میشد فهمید که او کارگر است و از موضع سازمان چریکهای فدایی خلق ایران سخن میگوید.
با تمامی این احوال، شنیدن سخنانی از این دست برای منی که در جرگهی حزب تودهی ایران فعالیت میکردم با رضایت همراه بود. چون تودههای میلیونی مردم پا به میدان گذاشته بودند تا خودشان سرنوشت سیاسیشان را رقم بزنند و برای مشارکت فعال در ساختار حکومتی مردمی، خواستشان را با همین حرفها به نمایش میگذاشتند. هرچند با بودن خمینی مشارکت مردم در ساختار حکومت بعید به نظر میرسید، ولی با این همه همگی به آینده امیدوار بودند. آیندهای که در فضای آن هرکسی میبایست بر جایگاه طبیعی و متعارف خویش تکیه بزند.
او در ادارهی بندر به کار اشتغال داشت که جرثقیلهای غولپیکر و بزرگ آن هم نمادی برای توانمندی کارگرانش به حساب میآمد. محیط کارگری بنا به خصلت ذاتی خویش هرگز نمیتوانست از فکر و اندیشهی کارگری برکنار بماند. همچنان که محیط بزرگ و کار جمعی، اندیشههای جدیدی را برایش به ارمغان داشت که او همچنان در به کرسی نشاندن آن تلاش میورزید. بدون تردید او خیلی زود به اندیشههای کارگری دست یافته بود و به همین دلیل یکی از پیشگامان تشکلهای سندیکایی در منطقه شمرده میشد. جمهوری اسلامی چنان میپنداشت که با اخراج محمد از کار خواهد توانست او را به انزوا بکشاند. اما اخراج از کار فرصتهای جدیدی را برای کارزار و پیکار در اختیارش گذاشت.
ناگفته نماند که گروههای چپ در ایران همواره رسمی را به کار میگیرند که ضمن آن نمیتوانند در عمل بین کار و کنش سندیکایی و فعالیتهای سیاسی فرق و فاصله بگذارند. این همآمیزی آنان را تا به آنجا پیش میبَرد که هستههای مخفیانهای برای سندیکا تشکیل بدهند. رویکردی که به طبع با نفس فعالیت سندیکایی به چالش برمیخیزد. چون سندیکا بنا به ماهیت صنفیاش هرگز نمیتواند مخفی باقی بماند و مخفی عمل کند. بدون شک سرکوبهای حکومت چنین راهکار ناصوابی را به گروههای سیاسی کشور تحمیل نموده است. جنبش کارگری ایران متأسفانه همچنان تاوان فراوانی برای این نگاه نادرست میپردازد. انگار محمد خوشذوق نیز ناخواسته در چنین چنبرهای گرفتار آمده بود.
چند ماهی از آن دیدار خودمانیِ ما (من و محمد خوشذوق) در کتابفروشی شهر گذشته بود که انتخابات دورهی اول مجلس شورای اسلامی از راه رسید. محمد خوشذوق هم به دلیل خاستگاه مردمی و کارگری خویش به عنوان کاندیدای سازمان چریکهای فدایی خلق ایران برای مجلس شورای اسلامی معرفی گردید. باید در نظر داشت که در آن زمان سازمان چریکهای فدایی خلق ایران در سطح تودههای شهر انزلی از اقبال خوبی برخوردار بود. برعکسِ حزب تودهی ایران که مردم عادی همواره انفعال و ناتوانیاش را در ماجرای کودتای شاهانهی سال 32 نکوهش میکردند. با این همه تمامی گروههایی که از جرگهی چپ در انتخابات شرکت داشتند، ضمن نکوهش عملکرد غیر مردمی جمهوری اسلامی، تنها اهداف تبلیغی خودشان را به پیش میبردند.
شبی در حسنرود روستایی نزدیک انزلی تراکت و پوستر حزب را بر دیوار خانههای روستا مینشاندم که صدای سخنرانی انتخاباتی محمد خوشذوق از بازار محلهی حسنرود به گوش رسید. گویا سازمان و حزب به اشتراک بین ما فاصله انداخته بودند و به همین آسانی نمیتوانستیم همدیگر را بپذیریم. با تنگنظریهای حکومت، از دل جامعه فضایی برآمده بود که همه از کوچک و بزرگ فقط انحصارطلبیِ سیاسی را دوره میکردند، بدون آنکه پذیرای مشارکت و همدلی همدیگر باشند. آنشب محمد خوشذوق در میتینگ انتخاباتی سازمان بدون آنکه از حزب بگوید شوروی را بر کرسی اتهام نشاند. میخواست به در بگوید تا دیوار را بشنواند. اما دیوار، همچنان دیواری بیش نبود و انتقادهای گفتنی او هرگز به جایی راه نمیبرد. نه حکومت صدایی از ما میشنید و نه خود ما میتوانستیم صدای همدیگر را بشنویم. باورهای ناصواب ایدئولوژیک چشم و گوشی برایمان باقی نگذاشته بود تا آنکه گذر پوستِ هر دوی ما به دباغخانه خمینی افتاد.
من خیلی زودتر از او به دباغخانهی خمینی راه یافته بودم. تنها دارایی من از بساط زندگی همان شغل معلمی من بود که کارگزاران پُرمزد و مواجب خمینی آن را هم خیلی زود از من گرفتند. در عمومی بودم که بچهها گفتند محمد خوشذوق را گرفتهاند و در انفرادی به سر میبرد. همین موقع کسی نیز در عمومی به جمع ما پیوست که بچهها همگی از او احتراز داشتند. چون گفته میشد او محمد را لو داده است. این تازهواردِ لایتچسبک همان رانندهی مینیبوسی بود که از سر جبر و زور، پاسداران و سربازان گمنام امام زمان (یا چه میدانم سربازان گل و گشاد خمینی) را از انزلی تا خیابان وحدت اسلامی تهران کشانده بود، که محمد نازنین را به دستشان بسپارد. ولی دستگیری محمد به همین آسانی گرهای از کار فروبستهی این زندانی تائب نگشود. چنانکه برای آزادی خفتبار خود، زیر نگاههای شماتتآمیز زندانیان شب و روز را بیصبرانه دوره میکرد.
محمد خوشذوق پس از آن دستگیری، قریب یازده سال از جوانی خود را در زندان خمینی به سر آورد تا همیشه سیاهیهای تاریکاندیشی برای خمینی باقی بماند. در حالی که محمد در سپیدی تن و پاکی جان از حسنک و آرش چیزی کم نمیآورد. حافظهی او به سهم خود تاریخی است گویا و مستند از زندانهای کشور در دههی شصت و اوایل دههی هفتاد که فقط قسمتی از آن در کتاب "مالا" گرد آمده است.
او پس از آزادی از بند ضمن همراهی دوستی مشترک به دیدارم آمد. گفتنی است که اینبار محل کار من با محل دستگیری او در خیابان وحدت اسلامی تهران چندان فاصلهای نداشت. تعلق خاطرش به این محل ذهن او را آرام نمیگذاشت. در گپ و گفتی دوستانه اصرار داشت که باید از کشور بیرون برود. آخر وطنی که از زیر عبای خمینی برآمد، جز داغ و درفش زندان چیزی برایش ارمغان نگذاشته بود. بدون تردید او فراتر از وطن به رهایی انسانهایی میاندیشید که در جایجای جهان سرمایهداری در بند و اسارت به سر میبردند.
اکنون خوشذوق برای من رنگ و بوی چهرهی عزیزانی را به همراه دارد که در سالها 62 و 63 به عنوان زندانیِ کارگزاران خمینی روزگار خود را با آنان سر کردهام. عزیزانی همانند هادی کیازاده، فرهاد سلیمانی، فرید هندیجانی، حجت هوشمند، حسن فرقانیان و فرزان ببری که با انتخاب راهی بیبازگشت و پرغرور درسهای بزرگی را برای رهروان راه آزادی و عدالت اجتماعی بر جای گذاشتند.
به هر حال امیدوارم محمد خوشذوق همچنان بهارهای فراوانی را به تماشا بنشیند که در این بهاران پیش رو خون تمامی عزیزان از دست رفتهمان نیز به بار نشسته باشد./
|
|