عصر نو
www.asre-nou.net

زنی که قادر به ترسیم کامل سیمای او نیستم
عروس خسرو میر زا دارائی!


Sat 22 07 2017

ابوالفضل محققی

abolfazl_mohagheghi_0.jpg
مقابل در قهوه ای رنگی می ایستد یک ساختمان آجری دو طبقه کوچک . ساختمانی که مدتی در اجاره زنی بود که او امروز قصدنوشتن از او را دارد .او قادر به یاد آوری آن روزهائی که این خانه در اجاره او بود نیست .اماتمام زندگی این زن را می داند .چهره آرام وزیبائی داشت .اما آن چه که آن را زیبا تر می ساخت آرامش همراه با متانتی بود که تا آخرین لحظات زندگی آن را حفظ کرد . حتی با مرگ نیز با همین آرامش سخن گفت وچشم بست . زندگیش با تمام فراز ها وفرود ها از نظم و اراده خاصی بر خوردار بود نظم و اراده ای که در سایه آن سختی ها را طاقت می آورد. جزو معدود دختران تحصیل کرده آن شهر کوچک بود و جزو نخستین آموزگاران زن. شاید آواز او هنوزبا آواز قناری هائی که درون قفس های آویخته شده بر ستون های ایوان خانه پدری و غلغل آبی که از کاریز دروازه ارک می آمد ودرون فواره سنگی حوض می پیچید در فضائی دور دست منتشراست.

یک روز خسرو میرزا دارائی «برهان السلطنه» که دوست پدرش بود به خانه شان آمد .مرد بلندقدی بود با سیمائی گیرا وطبعی شاعر مسلک وشوخ از شاهزاده های قاجاری که هم در جنبش مشروطه بود وهم در قیام جنگل در کنار کوچک خان ! اعتبار اجتماعی زیادی داشت. به پدرش گفت «یک بلبل زیبا در خانه دارید می خواهم با بلبل خانه ما جفت شود.» پدرش متوجه نشد گفت «شما هر کدام از قفس ها را که می خواهید بگوئید بیایند ببرند!» خسرو میرزا قاه قاه خندید گفت «می فرستم اما زیرش نباید بزنی !» فردای آن روز باز او همراه پسر بزرگش جهانگیر میرزا باز آمد. گفت «این بلبل من است حال می خواهد با بلبل خانه شما جفت شود.» خنده بلند و چنین شد که او به عقد مردی در آمدکه پسر بزرگ خسرو میرزا دارائی بود.

از همان روز زندگیش در مسیری دیگر قرارگرفت . عروس خانواده ای شده بودکه در تمام جمع شدن های آن ها سخن از سیاست بود شعر بود و موسیقی. دختران خانواده در آزادی کامل و بسیار با سواد. می گفت «برایم بسیار سخت بود باز کردن جائی در خانواده همسرم همه چیز آن ها فرق می کرد حتی صحبت کردن عادی آن نیز آمیخته با کلمات فاخر بود! شعر وطنز اما فصای زیبائی بود و سال های پرنشاط جوانی!» هر چند که سایه سال های بعد از جنگ بر آن سایه افکنده بود و خانواده تماما سیاسی خسرو میرزا در گیر ودار جریان فرقه دموکرات . تمام خانواده در حمایت از فرقه دموکرات بودند و در تقابل با محمودخان ذوالفقاری . همسرش نیز در کنار پدر به فرقه دموکرات پیوسته بود.

حال خانه خسرو میر زا یکی از کانون های اصلی فرقه دموکرات شده بود. تمام پسران ودختران او سلاح گرفته و در کنار فرقه ایستاده بودند.هر سه دختر خسرو میرزا شهین دخت بهین دخت و آزاده اولین زنانی بودند که بی حجاب درچهار راه پهلوی زنجان در حمایت از فرقه دموکرات متینگ بر گزار کردند. زنان تحصیل کرده و هنر مندی که در آن شهر کوچک مذهبی خطر کردند بی چادر از برابری زن ومرد گفتند واز آزادی ودمکراسی ! امری که بیشتر اهالی آن روز آن شهر مذهبی چیزی از آن متو جه نمی شدند .کلماتی که هنوز بعد از گذشت هفتاد سال برای بسیاری از مردمان این شهر ثقیل است و وغیر قابل قبول .او از این خانواده بسیار آموخت بی آن که استقلال نظر خود را از دست بدهد .از همسرش حمایت کرد بی آن که خود داخل مبارزه آن روز و حزب دموکرات شود. او معلم بود و میگفت «وظیفه من سواد آموزی است این کاری است که لازم است ومن می دانم هر دختری که به مدرسه می آید و با سواد می شود بزرکترین قدم را در جهت برابری حقوق زن ومرد و آزادی خود بر می دارد.» پدر نیز در دوستی با خسرو میرزا و مخالفت دیرینه ای که با خانواده ذوالفقاری ها داشت در کنار خسرو میرزا قرار گرفت .

حال تمامی خانواده در گیر مبارزه ای شده بودند که هیچ افق روشنی نداشت .او این را به خوبی حس می کرد. «می دانستم که دیر یا زود دچار مشکلات زیادی خواهیم شد. من خود را برای آن روز آماده می کردم.» سر انجام فرقه دموکرات شکست خورد و نا گزیر از ترک میدان بسیاری کشته شدند. تعداد زیادی دستگیر. خانه ها تاراج گردیدند و زندان ها لبریز از اعضای حزب دموکرات و مخالفین حکومت خانه پدرش تماما به دست لات های ذوالفقاری جارو کشیده شد پدر روانه زندان. خسرو میرزا و تعدادی از افراد خانواده دستگیر شدند. حال او مانده بودبا دو کودک و همسری که در زندان بود. نگران پدر بود مردی هفتاد و دو ساله که حال همراه همسرش در زندان بود. هر روز مقابل در زندان می رفت وسرانجام جزو نخستین کسانی که ملاقات گرفت . «نگران بودم بیشتر نگران پدرم که پیر بود و می ترسیدم زندان اورا ازپای در آورد! وقتی در پشت میله ها مقابلم قرار گرفت گریه امانم نداد. اما او خندید وگفت دختر من !عروس خسرو میرزا گریه نمی کند؟ دخترم تا کنون دیده ای روباهی در بند کنند. ما شیران زندانی هستیم نگران نباش ! می دانم از پس تمام مشکلات بر خواهی آمد.»

بی آن که به پدر بگوید راهی تهران شد. مستقیم به در خانه متین دفتری رفت می دانست با پدر آشناست. واو او را به گرمی پذیرفت. گفت «همسرم و پدرم در زندانند. میخواهم هر طورشده کمک نمائید تا پدرم را آزاد کنند.او چیزی ازآمدن من پیش شما نمی داند.» و نهایت با کمک اوپدر بعد از یک سال واندی از زندان آزاد شد. اما خسرو میرزا هنوز همراه چند پسرش در زندان بود. شروع به سر و سامان دادن زندگی کرد. به پدر اجازه برگشت و کار در دادگستری را نمی دادند. حتی وکالت !آن روی زندگی وسختی های آن داشت خود را نشان می داد دیگر معلمی هم نمی کرد. وقتی همسرش از زندان آزاد شد به فیروز کوه تبعیدشان کردند. شهری کوچک و نا آشنا با در آمدی اندک به خاطر کار کوچکی که در اداره ثبت به همسرش داده بودند.اما آن ها باید زندگی را مجددا می ساختند.او گوئی استاد این کار بود اراده، نظم، و صبوریش کار ساز. همه چیز را طوری سازمان داد که گوئی باد سنگین خزانی زندگیشان را به تاراج نبرده است. شروع به خیاطی کرد. قناعت و صبوری را بر خانه حاکم نمود تا سال ها بگذرند.از شهری به شهری و سرانجام بعد از سال ها به تهران رسیدند.

حال پنج فرزند داشت و می دانست که فرزندانش باید در محیطی بزرگتر تحصیل کنند و بربالند. یک روز به برادر کوچکش که حال بزرگ شده بود گفت «هر چیز زمانی دارد بازی گوشی را کنار بگذارو جدی با زندگی بر خورد کن .سعی کن دنیای بزرگتری داشته باشی. دنیای کوچک آدم بزرگی از خود بیرون نمی دهد .» این زمانی بود که برادرش چهارده سال داشت و به مهمانی خانه خواهرش رفته بود. فضای آن خانه را دوست داشت به نظمی که در آن حاکم بود . به گل دان های گل یاس چیده شده در کنار پله های حیاط کوچک .به شوخی های ظریف خا نواده روحیه شاد وبذله گوی جهانگیر میرزا با خاطرات فراوانش که هنوز بوی خاندان قاجاری از آن بر می خواست. به آشی که خواهرش می پخت. هر غذائی را آن چنان با سلیقه در سفره می چید که نوع آن مهم نبود می خواست یک کو کوی ساده سبزی باشذ یا برنجی همراه با خورشت قیمه ! این استادی او بود که آن را لذت بخش می کرد .

با لباسی که گوئی به مهمانی می رود در خانه می گردید پشت چرخ خیاطی می نشست وساعت های بی آن که حس کنی کار می کرد.آرامش او خانه را آرامش می داد .همیشه نعلبکی کوچکی از یاس های سفید وخوش بورا بر روی میز می نهاد.گل های یاسی که تا آخرین روزهای حیاتش با او بودند. هنوز تب تاب مادرش را که نا مادری او بود بیاد می آورد .زمانی که خواهرش به خانه شان می آمد مادر چه مسرتی می یافت < پسرم خواهرت از جمله زنانی ست که کمتر نظیر آن ها را می توان یافت من وقتی به این خانه آمدم او بیشترین یاری رابه من کرد حضورش آرامشم می داد .او زنی است که صد ها قدم جلوتر از زمان خود هست .>مادرم کوچکتر از او بود.حال دیگر خواهران همسرش نیز جایگاه واحترام اورا داشتند .زمان گذشت فرزندان بزرگ شدند .به دانشگاه رفتند واو تازه داشت نفسی می کشید که یکی از پسرانش همراه برادر کوچکش دستگیر شد.بار دیگر ایستادن در مقابل در زندان شروع شد . یک هفته به دیدار پسر می رفت وهفته دیگر برادر . همان آرامش وهمان راه رفتن که به خرامیدان می ماند .می نشست آرام سخن می گفت بی آن که ناراحتی خود را بیان کند. به شوخی می گفت «مثل این که قرار است من تمام این زندان ها را بازدید کنم ! من صبرم بیشتر از این هاست.» زمانی که انقلاب از راه رسید برعکس آن که برادرش فکر می کرد از آن استقبال نکرد .می گفت «این ها این کشور را ویران خواهند کرد . این کشور تازه داشت جان می گرفت واز فقر وبدبختی بیرون می آمد شما این آخوند ها را نمی شناسید .» بعد از قول یکی از دوستان بسیار قدیمیش ایران خانم دختر امین الشرع زنجان می گفت «پدرم امین الشرع در اطاق اندرون دایره ای داشت می داد به خواهرم می گفت ! توران بزند ومن به رقصم !می گفت خانه ای که در آن رقص نباشد شادی نیست .به ما می گفت باید رنگ های شاد بپوشید من هنوز بعد شصت سال هر موقع به بزازی می روم از بین ده ها طاقه پارچه چشم بسته پارچه قرمزی را بیرون می کشم . » پسر کوچک به شوخی می گفت «این ها قدیمی ترین گروه لیبرال های مملکت هستند که بیشتر از چهل سال است دور هم جمع می شوندو اوضاع مملکت را تحلیل می کنند .» او به آرامی براین شوخی ها می خندید.

برادرش فرصت خدا حافظی نیافت و مخفیانه از کشور خارج شد به افغانستان رفت. سال ها بی خبری ! در این فاصله همسرخواهرش فوت کرد و پسر بزرگش با سکته قلبی از دنیا رفت .پسری که او عاشقانه دوستش می داشت .می گویند آرام گریه می کرد اما عروس ونوه های خود را تسلی می داد . غمی که هرگز فراموش نکرد. چند سال بعد شب پسر کوچک خود را از خواب بیدار کرد و گفت که دیگر صبح را نخواهد دید و مدتی بعد آرام در خوابی ابدی رفت !آرام به همان گونه که بود با لباسی زیبا که گوئی به مهمانی می رود. هنوز آن چرخ خیاطی با آن جا سوزنی مخمل که جزو جهازیه او بود در گوشه ای از اطاق قرار داشتند . بعد از هفتاد واندی سال هنوز سوزن های جا سوزنی همان هائی بودند که از خانه پدر آورده بود با نعبکی کوچکی از گل های سفید و معطر یاس که بر روی میز بود همراه عطری پیچیده در فضا . او خواهر وی بود ! نامش سهیل محققی .