عصر نو
www.asre-nou.net

جنونِ دل‌انگيز قصه‌پردازى


Sun 28 05 2017

رضا علامه زاده



[کارگاهِ فیلمنامه‌نویسی در "مدرسه تلویزیون و سینما"ی کوبا که توسط "گابريل گارسيا ماركز" رهبری می‌شد یکی از جذاب‌ترین کلاس‌ها برای فیلمنامه‌نویسان جوان اسپانیائی‌زبان بود. بحث در این کلاس‌ها معمولا بر روی نوار ضبط، و سپس به صورت کتاب برای استفاده دانشجویان دیگر منتشر می‌شد. مطلبی که به فارسی برگردانده‌ام، گفتار مقدماتی گارسيا ماركز است در اولین جلسه‌ی یکی از همین کارگاه‌ها.]

جنونِ دل‌انگيز قصه‌پردازى

آنچه در اين جهان برايم اهميت دارد روندِ آفرينش است. اين چه رمزى است كه تمايل ساده به قصه‌پردازى يك موجود انسانى را قادر مى‌كند كه بخاطرش بميرد: مرگ از گرسنگى، سرما و يا هر چيز ديگرى، تنها براى انجام چيزى كه نه مى‌شود آنرا ديد و نه لمس كرد، و در نهايت اگر خوب نگاه كنى به هيچ دردى نمى‌خورد!؟

با اين واقعيت آغاز می‌كنم كه اين كارگاه‌هاى فيلمنامه‌نويسى مرا خیلی بدعادت كرده است. تنها چيزی كه در زندگى مى‌خواستم انجام دهم - و تنها كارى كه كم و بيش به‌خوبى انجام داده‌ام - قصه‌پردازى است. اما هرگز فكر نمى‌كردم قصه‌پردازى به شكل دسته‌جمعی تا اين حد دل‌انگيز باشد. اعتراف مى‌كنم كه به نظر من تخم و تركه‌ى نقالان، قصه‌پردازان محبوب قديمى كه داستان‌هاى رزمى و ماجراهاى باورنكردنى "هزار و يكشب" را در بازارچه‌هاى مراكش نقل مى‌كردند، تنها كسانى هستند كه نه محكوم به صد سال تنهائى‌اند، و نه نفرين برج بابِل بر آنان اثر دارد. باعث تاسف مى‌بود اگر تلاش ما در اين كارگاه‌ها به اين چهار ديوارى، و به چند شركت‌كننده در اين يا آن كارگاه محدود مى‌ماند. حالا به شما اعلام مى‌كنم كه خيلى زود اين پوسته را خواهيم شكست. نظرات و بحث‌هاى ما، كه ضبط شده‌اند، به‌صورت نوشته پياده، و به‌شكل كتاب منتشر خواهند شد كه اولين آن عنوان "چگونه قصه مى‌گويند" خواهد داشت. آنگاه به یمن صنعت چاپ علاوه بر خودمان خوانندگان بسيارى خواهند توانست در تلاش ما سهيم شوند، و همگى مى‌توانيم گام به گام روند خلق قصه را با جهش‌هاى ناگهانى و پس و پيش رفتن‌هاى جزئى‌اش دنبال كنيم. تا امروز اگر نگويم ناممكن، اما مشكل به نظرم مى‌آمد که شاهد بازىِ خودسرانه‌ى تخيل باشم؛ غافلگير كردن آن لحظه‌ى دقيق كه در آن يك ايده شكل مى‌گيرد، مثل يك شكارچى كه به ناگهان از مگسَك تفنگش لحظه‌ى دقيق جهش یک خرگوش را كشف مى‌كند. اما وقتى با متن تمام شده روبروئیم، اين كاری ساده است. آدم بايد به عقب برگردد و بگويد: "درست همين جاست". چون متوجه خواهد شد كه از اين به بعد است كه قصه ضرب گرفته، شكل يافته، و راه قطعى اش را پيدا كرده است.
يكى از سردرگمى‌هاى معمول، تا جائى كه به كارگاه فيلمنامه‌نويسى مربوط مى‌شود، در اين باور نهفته است كه ما آمده‌ايم اينجا كه فيلمنامه بنويسيم. البته طبيعى است. تقريبا تمام شماها يا فيلمنامه‌نويس هستيد يا مى‌خواهيد باشيد، می‌خواهید بنويسيد و يا براى نوشتن براى تلويزيون يا سينما ايده بدهيد، و چون اين‌جا مدرسه تلويزيون و سينماست بسيار منطقى است كه با ورودتان به اين‌جا عادات روانى اين حرفه را كسب كنيد. دائما به اصطلاحات تصويری بيانديشيد، به ساختار دراماتيك، صحنه‌ها و سكانس‌ها، "اينطور نيست؟" خوب. فراموشش كنيد! اينجا هستيم تا قصه‌پردازى كنيم. چيزى كه اين‌جا دوست داريم بياموزيم اين است كه چطور داستان‌گوئى مى‌كنند، چگونه مى‌توان قصه‌پردازى كرد. گرچه با صداقت كامل مى‌گويم كه براى خودم اين پرسش مطرح است كه آيا اصلا اين چيزى است كه بشود آموخت. نمى‌خواهم توى دل كسى را خالى كنم، ولى باور دارم كه دنيا تقسيم شده بين كسانى كه بلدند قصه بگويند و كسانى كه آن را بلد نيستند. آنچه مى‌خواهم بگويم اين است كه یک قصه‌پرداز، زاده مى‌شود، ساخته نمى‌شود. روشن است كه ذوق كافى نيست. براى كسى كه تنها ذوقش را دارد ولى حرفه را نمى‌شناسد خيلى چيزهاى ديگر هم لازم است: دانش، تكنيك، تجربه... اما درست است که بگوئیم: او اصل قضيه را دارد. شايد چيزى باشد كه از خانواده به او مى‌رسد، نمى‌دانم، يا از طريق ژِن، يا در اثر گفتگوهاى خانوادگى. اين افراد كه استعداد ذاتى دارند معمولا بدون اينكه از آنان خواسته شود قصه‌پردازى مى‌كنند، شايد به اين خاطر كه راه ديگرى براى بيان حرفشان نمى‌شناسند. خود من، براى اينكه راه دور نروم، قادر نيستم به مفاهيم مجرد بيانديشم. تا در يك مصاحبه از من مى‌پرسند نظرم در باره لايه‌ى اوزن چيست، يا به اعتقاد من چه عواملى آينده‌ى سياسى آمريكاى لاتين را تعيين مى‌كند، تنها چيزى كه پيش مى‌آيد اين است كه برايشان يك قصه مى‌گويم. خوشبختانه حالا برايم خيلى آسان شده است زيرا تجربه دارم و بلدم هر بار قصه‌ام را مختصرتر، و در نتيجه كمتر خسته‌كننده تعريف كنم.
نيمى از قصه‌هائى كه از طريق آن‌ها چيزى آموختم را از مادرم شنيدم. حالا هشتاد و هفت ساله است و هرگز نشنيدم در مورد ادبيات، يا از تكنيك قصه‌پردازى، يا چيزى از اين دست حرف بزند اما بلد بود يك ضربه‌ى موثر را تدارك ببيند، بلد بود بهتر از چشمبندهائى كه از درون يك كلاه دستمال و خرگوش در مى‌آورند یک آس را لای آستینش قایم کند. یادم هست یک بار كه داشت برايمان چيزى تعريف مى‌كرد، بعد از نام بردن از كسى كه هیچ ربطى به ماجرا نداشت داستانش را انگار نه انگار، با همان حرارت دنبال كرد، بى‌آنكه از آن آدم حرفى بزند، تا اينكه قصه داشت تقريبا به پايان مى‌رسيد، بووووم! دوباره همان آدم، و حالا، بايد گفت به‌شكل يك شخصيت اصلى، و همه‌ى ما با دهان باز از تعجب، و من پرسان از خودم كه مادرم اين تكنيك را از كجا ياد گرفته كه ديگران بايد تمام زندگيشان را وقف يادگيريش كنند. براى من، قصه مثل يك اسباب‌بازى است، و شكل دادن به آن، مثل يك بازى. فكر مى‌كنم اگر جلو يك بچه تعدادى اسباب بازى با كاربردهاى متفاوت بگذاريد، اول با همه‌شان بازى مى‌كند و دست آخر فقط يكيشان را انتخاب می‌کند. اين "يكى" بيانگر توانائى‌های او خواهد بود. اگر در طول زندگى به آدم فرصتى براى رشد و تكامل ذوقش داده مى‌شد آن‌وقت ما مى‌توانستيم راز طول عمر و خوشبختى را كشف كنيم. روزى كه دريافتم تنها چيزى كه مى‌خواهم قصه‌پردازى است، هر كارى كه براى رسيدن به اين آرزو لازم بود انجام دادم. به خودم گفتم: اين کارِ من است، هيچ‌چيز و هيچ‌كس نمى‌تواند مرا وادار كند به چيز ديگرى بپردازم. نمى‌توانيد ميزان كلك‌هائى كه زدم، حقه‌هائى كه سوار كردم، و دروغ‌هائى كه در دوران تحصيلم گفتم تا بتوانم به مسيرم ادامه داده و نويسنده بشوم را تصور كنيد چون مى‌خواستند مرا با زور به راه ديگرى بکشانند. رسيدم به جائى كه شاگردى ممتاز شدم تا راحتم بگذارند و بتوانم شعر و رمان كه بيشترين علاقه را به آن داشتم بخوانم. پس از چهار سال امتحان آخر سال دادن – مسلما كمى دير – چيز بسيار مهمى را كشف كردم، اين‌كه اگر آدم سر كلاس توجهش را جلب كند نه لازم است دروسش را مرور كند و نه نگرانى دائمى از پرسش و امتحان داشته باشد. در آن سن و سال آدم اگر دقت كند مثل اسفنج همه چيز را جذب مى‌كند. وقتى اين را دريافتم دو سال ديگر تحصيل كردم – سال چهارم و پنجم – با نمرات حداكثرى در تمام دروس. به من مثل يك نابغه نگاه مى‌کردند، جوانى با نمرات ٥ در همه چيز، هيچكس به فكرش نمى‌گذشت كه من اين موقعيت را براى اين به‌دست آورده‌ام چون لازم نبود درس‌هايم را مرور كنم، و مى‌توانستم وقتم را صرف موضوعات مورد علاقه‌ام بكنم. خودم خوب مى‌دانستم دارم چکار می‌کنم.
فروتنانه بگويم كه من خودم را آزادترين انسان جهان مى‌شناسم - به اين معنا كه نه به چيزى وابسته‌ام و نه به كسى- و اين را مديون اين واقعيت هستم كه در تمام طول زندگيم فقط و منحصرا كارى را كرده‌ام كه دوست مى‌داشته‌ام، كه همانا قصه‌پردازى است. به ديدار دوستانم مى‌روم و بى‌ترديد برايشان قصه‌اى تعريف مى‌‌كنم؛ به خانه بر مى‌گردم و قصه ديگرى مى‌گويم، شايد قصه‌ى همان دوستانى كه قبلا به قصه من گوش كرده‌اند؛ مى‌روم زير دوش و در حالیكه دارم خودم را صابون مى‌زنم براى خودم قصه‌اى را مى‌گويم كه در روزهاى اخير در كله‌ام مى‌گشته... منظورم اين است كه جنونِ دل‌انگيز قصه‌پردازى را با خودم حمل مى‌كنم. و از خودم مى‌پرسم: اين جنون آيا مى‌تواند واگير داشته باشد؟ آيا مى‌توان ابتلاى ذهنى را تدريس كرد؟ آنچه البته مى‌توان انجام داد به اشتراك گذاشتن تجربه‌ها، نشان دادن مشكلات، گفتگو در مورد راه حل‌هاى پيدا شده، و تصميماتى كه بايد گرفته مى‌شد است. چرا اين كار بايد مى شد و نه آن كار، چرا آن موقعيتِ پراهميت حذف شد يا اين شخصيت تازه وارد قصه شد؟... آيا اين همان كارى نيست كه نويسنده‌ها وقتى نوشته‌هاى نويسندگان ديگر را مى‌خوانند مى‌كنند؟ ما رمان‌نويسان رمان‌ها را فقط براى اين مى‌خوانيم كه ببينيم چگونه نوشته شده‌اند. رمان‌ها را زير و رو مى‌كنيم، پيچ و مهره‌هايشان را باز مى‌كنيم، به تكه‌هاى آن نظم مى‌دهيم، يك پراگراف را جدا مى‌كنيم و در آن باريك شويم، و به لحظه‌اى مى‌رسيم كه به خودمان مى‌گوئيم: "آها، آره، اين كار را براى اين كرد كه اين‌جا اين شخصيت را بياره و اين موقعيت را به عقب بندازه چون بعدا نياز داره كه جلوتر...." به زبان ديگر، آدم چشمهايش را باز مى‌كند، اجازه نمى‌دهد كه هيپنوتيزم شود و سعى مى‌كند كلك‌هاى شعبده‌باز را كشف كند. تكنيك، حرفه و كلك‌ها چيزهائى هستند كه مى‌شود آموزش داد و هنرآموز مى‌تواند از آنان بهره ببرد. و اين تمام آن چيزى است كه تمايل دارم در اين كارگاه انجام دهيم: تبادل تجربه‌ها، بازى كردن براى خلق داستان، و در نهايت بالا بردن سطح قواعد بازى. اين‌جا محلى ايده‌آل براى انجام اين كارست. در يك كلاس ادبيات با يك آقائى كه آن بالا نشسته و يك طومارِ تئوريك خدشه‌ناپذير را بسويمان پرتاب مى‌كند رازهاى نويسندگى را نمى‌توان آموخت. تنها راه آموختن، خواندن و كار كردن در كارگاه است. اين‌جاست كه آدم با چشمان خودش مى‌بيند كه چگونه يك داستان رشد مى‌كند، چگونه چيزهاى زائد حذف مى‌شود، چگونه به ناگهان در پسكوچه‌اى كه به نظر بُن‌بست مى‌آيد راهى باز مى‌شود... بنابراين لازم نيست داستان‌هاى پيچیده يا شكل‌گرفته به اين‌جا بياوريد زيرا ارزش كار در اين‌جا اين است كه از يك طرح ساده كه هنوز شكل نگرفته شروع كنيم و ببينيم آيا با كمك يك‌ديگر قادر خواهيم بود آن را به داستانى تبديل كنيم كه به نوبه خود بتواند پايه‌اى باشد براى يك فيلمنامه تلويزيزنى يا سينمائى. براى كار روى فيلمنامه‌هاى سينمائىِ بلند نياز به صرف وقت زيادى هست كه فعلا نداريم. تجربه‌مان نشان مى‌دهد كه مناسب‌ترين فيلمنامه براى اين كارگاه داستان‌هاى كوتاه يا نيمه‌بلندند. آن‌ها به كارمان تحرك خاصى مى‌دهند. به ما كمك مى‌كنند كه از يكى از خطرات بزرگى كه در كمين ما نشسته بجهيم؛ خطر خستگى و ركود. بايد اين توان را بيابيم كه جلسات كاريمان را پربار كنيم. گاهى حرف زياد زده مى‌شود ولى توليد كمى داريم. وقتمان بشدت كم است و بيش از آن ارزش دارد كه با حرّافى حرامش كنيم. منظورم اين نيست كه جلوى تخيلاتمان را بگيريم چون در اين كارگاه در كنار چيزهاى ديگر اصل معروف به "طوفان ذهن" را به كار می‌بندیم: بايد توجه داشت كه حتى در تصورات چرندى كه به ذهن مى‌رسد گاهى با يك چرخش ساده راه حل هاى بسيار خلاقه‌اى جلو آدم باز مى‌شود.
نمى‌شود تصور كرد كه شركت كننده‌اى در اين كارگاه به نقد احترام نگذارد. نقد نوعى بده بستان است و بايد آماده باشيد كه هم ضربه بزنيد و هم بخوريد. مرز ميان ضربات مجاز و غيرمجاز كجاست؟ كسى نمى‌داند. آدم بايد خودش آن‌را تعيين كند. بزودى هر كس بايد داستانى كه مى‌خواهد تعريف كند را خيلى مشخص بداند. از حالا به بعد بايد آماده جنگ با چنگ و دندان بشويد، و خوب، وقتى هم مى‌رسد كه بايد به اندازه كافى انعطاف‌پذير باشيم و همان‌طور كه مى‌شود تصور كرد بپذيريم كه داستانى، دستكم در زبانِ تصويرى، ظرفيت رشد ندارد. معمولا آن‌چه مى‌كنيم تركيب همين پافشارى و انعطاف است كه اغلب اشكال مختلفى به خودش مى‌گيرد. مثلا من معتقدم كه كار رمان‌نويسان و فيلمنامه‌نويسان به شكلى بنيادين با هم تفاوت دارد. وقتى دارم رمان مى‌نويسم دور دنياى خودم يك خندق مى‌كنم و هيچ چيز را با كسى سهيم نمى‌شوم. يك متكبر، يك گردن‌كلفت، يك مغرور مطلق‌ام. چرا؟ چون معتقدم اين تنها راه حفظ جنين است، تضمينى است براى اين‌كه داستان به‌صورتى كه انتظار دارم رشد كند. خوب، وقتى تمامش مى‌كنم يا فكر مى‌كنم اولين پيش‌نويسش را حدودا تمام كرده‌ام آنوقت إحساس ضرورت مى‌كنم تا نظرات ديگران را بشنوم و نوشته اصلى را به چند تن معدود از دوستانم مى‌دهم. آنان دوستان ساليان سال منند و به نظراتشان اعتماد دارم و از آنان مى‌خواهم اولين خوانندگان كارهاى من باشند. اعتمادم به آن‌ها نه به اين خاطر است كه معمولا از كارهايم تمجيد مى‌كنند و مى‌گويند "چه قشنگ، چه عالى"، بلكه چون صادقانه ضعف‌ها و اشكالاتى كه ديده‌اند را مى‌گويند، و به‌اين ترتيب خدمت بزرگى به من مى‌كنند. دوستانى كه تنها نقاط قوت نوشته‌هايم را مى‌بينند هر وقت كتاب منتشر شد سر فرصت مى‌توانند آن را بخوانند. آنانى كه قادرند اشكالات را ببينند و نشانم دهند كسانى هستند كه پيش از انتشار به كمكشان نيازمندم. شكى نيست كه همواره حقِ قبول يا رد انتقاداتشان برايم محفوظ است اما قدر مسلم اين است كه نظراتشان را ناديده نمى‌گيرم.
خوب، اين تصويرى است از رابطه نويسنده با منتقدينش. رابطه فيلمنامه‌نويس كاملا متفاوت است. بى‌جهت نيست كه در اين عرصه، فيلمنامه‌نويس بايد با تواضع حركت كند تا با غرور. او دست به كار خلاقه‌اى مى‌زند كه در ضمن يك كار مشترك است. از وقتى شروع به نوشتن مى‌كند مى‌داند كه وقتى كارش تمام شد، به‌ويژه وقتى به فيلم درآمد، ديگر كار خودش نيست. اسمش مسلما روى پرده سينما مى‌افتد، كه در اغلب موارد همراه با اسامى ديگرى است از جمله اسم كارگردان، اما چيزى كه نوشته بود حالا در ملغمه‌اى از صدا و تصوير كه توسط اعضاء ديگر اكيپ شکل کرفته، حل شده است. بلعنده‌ى بزرگ همواره خود كارگردان است كه داستان را دستكارى مى‌كند، با آن هويت مشترك مى‌يابد، و تمام استعداد و تبحر حرفه‌ایش را به‌کار می‌گیرد تا آن را به فيلمى كه خواهيم ديد درآورد. او كسى است كه نقطه نظر نهائى را تعيين مى‌كند و بدين معنا بسيار بيشتر از فيلمنامه‌نويسان و قصه‌پردازان قدرت دارد.
اعتقادم بر اين است كه كسى كه قصه مى‌خواند خيلى آزادتر از كسى است كه فيلم مى‌بيند. خواننده‌ى رمان، چيزها را به شكلى كه دلش مى‌خواهد تصور مى‌كند - چهره‌ها، فضا، مناظر...- در حاليكه تماشاگر سينما يا تلويزيون جز اين كه تصوير ظاهر شده بر پرده را ببيند چاره ديگرى ندارد، آن هم در وسیله‌ی ارتباطی كه چنان مسلط است كه جائى براى برداشت شخصى باقی نمى‌گذارد. فكر مى‌كنيد چرا اجازه‌ى فيلم شدنِ "صد سال تنهائى" را نمى‌دهم؟ چون مى‌خواهم به خلاقيت خواننده احترام بگذارم، به حق انحصارى تصور كردن چهره‌ى عمه اورسلا يا كلنل، به شكلى كه خودش تمايل دارد.
اما، خيلى از موضوع، كه چيزى نيست جز كار فيلمنامه‌نويسى، دور افتادم، يعنى همين كه بتوانيم جنون قصه‌پردازى را كه هر كدام كم و بيش بدان مبتلائيم تغذيه كنيم. هرچه زودتر بايد نيرويمان را براى بحث و فحص كارگاه به‌كار بگيريم. يك كدام از شما پرسيد كه آيا امكان دارد با يك تير دو نشان زد و صبح‌ها در كارگاه فيلمبردارىِ زير آب، كه همين‌جا تدريس مى‌شود شركت كرد، به او گفتم فکر جالبى نيست. اگر كسى خيال دارد نويسنده شود بايد بيست و چهار ساعت در روز، و سيصد و پنجاه و پنج روز در سال در حال آماده‌باش باشد. چه كسى بود كه گفته بود وقتى چيزى به ذهنم برسد می‌بینم که در همان آن مشغول نوشتنش هستم؟ او مى‌دانست چه دارد مى‌گويد. اهل تفنن مى‌توانند كيفِ پروانه‌وار داشته باشند، تمام زندگيشان از يك چيز به چيز ديگر بپرند بى‌آنكه در عمق هيچكدام فرو روند، ما اما نمى‌توانيم. كار ما كار محكومان به بردگى است، نه كارِ اهل تفنن.

گابريل گارسيا ماركز