دلیل آفتاب
Sun 14 05 2017
مجید نفیسی
"آفتاب آمد دلیل آفتاب" مولوی
عادتهای کوچک مرا شکل میدهند
و رویای بزرگ
مرا وانهاده است.
با صدای آدمک ساعتی بیدار میشوم
پاجامهام را میپوشم
و پیراهنم را به سر میکشم.
دستم, کلید برق دستشویی را میجوید
و با پلک بسته بر تخت مینشینم.
قلمروی من به همین چاردیواری کوچک ختم میشود.
کارگزاران من, فکرهای مننَد
که همزمان با شُرشُر پیشاب در پائین
از تاریکخانهی ذهن من
به اطراف پراکنده میشوند:
"چرا برخاستن؟ چرا نخفتن؟
چرا راه رفته را دوباره پیمودن؟"
دست چپم, حلقهی کاغذی را میجوید
و دست راستم, دستهی سیفون را میفشارد.
با پیالهی دستانم
از دهانهی شیر آب میگیرم
و رسوبِ خواب را از چهرهام میزدایم
و در برابر آینهی قدی
از همزادِ خود میپرسم:
"کیستی و چه میخواهی
و چرا سنگینی یک روز دیگر را
چنین سبکبارانه بر دوش میکشی؟"
به آشپزخانه نمیروم
تا به عادت همیشه
ظرفهای شسته را سر جایشان بگذارم
کتری را بر اجاق گاز بنشانم
نان را در نانبرشتهکُن جا دهم
شوخ از پیازچه باز کنم
دستهای ریحان بشویم
و همراه با پنیر و گردو
و فنجانی چایِ دَمخیز
بر پیشانی میز صبحانه بگذارم.
نه! این بار با دستهای خالی
پهنای قالی را میپیمایم
و بیاینکه دکمهی رادیو را بفشارم
و بگذارم تا آشوب جهان
مرا از خود بیخبر سازد
پشت به پنجره و رو به دیوار
بر جای همیشگی خود مینشینم
و بر زیربشقابی مشمایی خیره میشوم
که ردپایی از چاشتِ پیشین را بر سینه دارد:
"چرا جویدن؟
چرا دندانهای خسته را برهمکوبیدن؟
چرا آب دهان را با خمیر نان درهمآمیختن؟
چرا تنورِ معده را دوباره برافروختن
و شیرهی حیات را
از دل هر لقمه برگرفتن
و با هر جرعهی آب, مارهای افسردهی تن را
بیهوده به جنبش و روِش واداشتن؟"
آفتاب ناگهان از گوشهی پنجره سر میزند
و لکههای رنگ را
به دیوار روبرو میپاشد.
در تابستان از گوشهی آشپزخانه آغاز میکند
و در پائیز از "گلهای آفتابگردانِ" وَن گوگ.
اما اکنون فصل زمستان است
و خورشید گردش خود را در خانهی من
از دیوار روبروی میز صبحانه
آغاز کرده است.
از او میپرسم: "ای خورشید!
چند بار این راه رفته را پیمودهای؟
چند بار گذاشتهای زمین به دور تو بچرخد
و خود چند بار بر محور خویش گشتهای؟
چه میخواهی و چه میجویی
و چرا هر روز سرت را از بالشِ ابر برمیداری
و به خانهی من میآیی
آرامآرام در هر گوشهوکنار سرک میکِشی
و به درونِ هر نهانخانه راه میگشایی؟
به من بگو
چرا هر شب این راه رفته را بازمیپیمایی
و هر بامداد بر جانِ تاریک من نور میپاشی؟"
اما آفتاب لب به سخن نمیگشاید
آفتاب میآید تا دلیلِ آفتاب باشد
و پیش از اینکه من دست از زیر چانه بردارم
او تا میانهی دیوار رسیده است
و تا من پشت, راست کنم
و بر جای خود استوار بنشینم
و دهان را به پرسشی نو بگشایم
آفتاب از گوشهی راست
بر چهرهی من فروافتاده است
و آرامآرام بر پوستِ سرد من دست میکشد
و مرا از همهی پرسشهای گزنده, تهی میکند.
نه! آفتاب از خود نمیپرسد:
"چرا برخاستن؟ چرا نخفتن؟
چرا هر روز این راه رفته را پیمودن؟"
آفتاب, بیهیچ پرسشی میتابد
و میگذارد تا جهان به حضور او شادمان باشد
و از گردشِ خود ملول نمیشود
و در طبیعتِ آفتابی خود, شک نمیکند
و از بخششِ بیدریغِ نور, کور نمیشود.
چشمانم را زیرِ نوازشِ نور میبندم
از قاطعیتِ آفتاب, پر میشوم
و به عادتهای کوچک خود میاندیشم
که گاهی مرا
از رویای بزرگِ زیستن بازمیدارند.
مجید نفیسی
چهاردهم نوامبر ۲۰۰۴
|
|