عصر نو
www.asre-nou.net


Fri 10 02 2017



رضا اغنمی

گذر از آتـش
یادمانده های مبارزه برای آزادی و کرامت انسانی
ایرج قهرمانلو (خاطرات)
صفحه آرائی و چاپ: چاپخانه مرتضوی
چاپ اول: بهار 2015
مرکز پخش: انتشارات فروغ کلن – آلمان

گذرازآتش، خاطرات یکی ازمبارزان واعضای وابسته به سازمان مجاهدین خلق است و گفتاری با خاطره های خصوصی و هرآنچه که ازسوی سازمان براوتحمیل شده است. درپیشگفتار آمده: «شاید این نوشنه چون رُمان یا داستانی آکنده از ماجراهای تلخ برتو نمایان شود؛ ولی بدان که یکسره راستی ناب است. از گزافه گوئی دوری جسته ام و ازباز گفتن جزئیات برخی رویدادها نیز پرهیز کرده ام. اما نکته های اصلی را بی کم و کاست گفته ام». صراحت کلام صمیمیت اورا به رخ می کشد. به دل می نشیند. خواننده با اطمینان بیشتر درد دل های او را پی می گیرد تا پایان کتاب.

ایرج قهرمانلو، همانگونه که خودرا معرفی کرده از کُردهای شمال خراسان است در روستایی حوالی قوچان چشم به دنیا گشوده فرزند سوم خانواده است. پدربرای تحصیل فرزندانش با خانواده به شهرنقل مکان می کنند. ایرج در سال 1333 وارد دبستان مهرداد قوچان می شود. مدرسه ای که «پدرم شش کلاس ابتدائی را آنجا گذرانده است». اشاره ای دارد به مبارزات خانوادگی با حکومت رضاشاه که درآن زمانۀ بحران و دگرگونی، به اقتضای زمان، می کوشید هرصدای حق و ناحق را خاموش کند. ایرج ازقول برادرش می گوید پدرم با این که اهل سیاست نبوده ولی همیشه اخبار سیاسی کشور را دنبال می کرد. مانند محاکمه دکترمصدق و دادگاه دکترحسین فاطمی و علی شایگان را. «ازشنیدن خبر اعدام افسران حزب توده (درسال های 1333 و 1334) ناراحت شد؛ به خصوص وقتی شنید خسرو روزبه را چگونه تیرباران کردند». پدر، هوشمندانه خبرها را تعقیب می کرد وعلاقمند رادیو پیک ایران بود. بیزاری ازکودتای 28 مرداد و ستمکاری های کودتاچیان را مطرح می کند. اشاره ای دارد به ایلات کرد زعفرانلو و ایل قهرمانلو. ازاوضاع جغرافیانی محل سکنای ایل قهرمانلو و روستاهای اطراف ودامنه ی شمالی کوه شاه جهان می نویسد: «دامنه ی شمالی آن کوه بسترچهاردره است که همه شان به سمت دشت، سینه گشوده اند. درسمت چپ دره، ازسوی قوچان، دره قرمان قرار گرفته است . . . نیاکان من که بر ایل قهرمانلو فرمان می راندند». ازعلاقۀ خود به نقاشی از کودکی، و سعی و تشویق پدر درتحصیل فرزندان، وضع فرهنگی دراین خانوادۀ هشیار روستائی را توضیح می دهد. واقعۀ مرگ ولی خان پدربزرگ ایرج، به دست رضاشاه، ازمسائلی است که تخم نفرت و کینه را از طفولیت در دل او می کارد. پیشرفت ایرج درنقاشی، مصادف است با سال هایی که با مکتب های گوناگون شاعران ونویسندگان آشنا شده است. «درکلاس یازدهم چنان تسلطی پیدا کرده بودم که به راحتی می توانستم تابلوهای بزرگ بکشم. این تابلوها نه تنها تسلط من درفوت و فن های نقاشی با آبرنگ هارا نشان می داد، بلکه بیان کننده ی تحول فکری من درسال های پرتنش 1338– 1341نیزبود». درهمان سالهاست که با مسانل سیاسی آشنا می شود. بامطالعه برخی کتب داخلی وخارجی،«درباره ی کلنیالیسم و غارت جهان سوم،هرچه می یافتم ومی خواندم. چیز زیادی دردسترس نبود؛ اما ژئوپلتیک گرسنگی، نوشته ی ژوزونه دوکاسترو ترجمۀ منیرجزنی (مهران) و الجزایر و مردان مجاهد نوشته ی حسن صدر دوکتاب مهم موجود آن سال ها را خواندم». و سپس از تآثیر خاک خوب نوشته پرل. اس. باک و کلبه ی عمونم نوشته ی هربیت بیچراستو وعلاقه مندی خود به آثار بالزاک را شرح می دهد. در سال 1344با شرکت درکنکور پزشکی دانشکاه مشهد پذیرقته می شود. وفاداربه آرزوی پدرکه «در روز اول دبستان دراولین دفترچه ی درسی ام نوشته بود –"پسرم برو دکتربشو" ».

دردوران دانشجوئی دردانشکدۀ پزشکی مشهد، ضمن تحصیل رشتۀ دانشگاهی به مطالعه کتاب های گوناگون می پردازد. دوستانی چند برای جلب وجذب او به سازمان های سیاسی وابسته به خود سر راهش قرار می گیرند. یکی را انتخاب می کند از اعضای مجاهدین خلق «به زودی مرا با شخصی یه نام حمید آشنا کرد وازآن پس زیرمسئولیت حمید آموزش سیاسی و ایدئولوژیک می دیدم» حمید هر ازگاهی جزوه وکتابی برای مطالعه به او می دهد. کتاب ها شامل آثاری ازمهندس بازرگان و تفسیر پرتوی ازقرآن اثرآقای طالقانی وهمگی ازکتب دینی است. ازهمان نخست توجه او یا توقع او بالاتراز این حصارهاست که سازمان درچهارچوب تنگ نظریها فکرواندیشه ها رامحدود می کند. درگفتگوئی از حمید می پرسد:« اگر روزی میان شناخت علمی وبینش دینی تضاد بیفتد ما کدامش را انتخاب خواهیم کرد؟» حمید می گوید «ممد حنیف [نژاد] به همه گفته است که اگر بر سر دوراهی گیر کردید که راه بینش دینی یا راه شناخت علمی درتعارض قرار گرفته است همیشه بینش دینی را کنار بزنید و راه شناخت علمی را انتخاب کنید». پاسخ مسئول به قول نویسنده «مرا ازغلتیدن سازمان درفناتیزیسم برخاسته ازبینش مذهبی ازمیان برد».

تعلیمات سازمانی ازدزدیدن چنگال ازفروشگاه ها گرفته تا تهیه مواد منفجره برای ساختن بمب و کار های بی مورد وقت گذرانی های بی حاصل اورا خسته می کند وزبان به اعتراض می گشاید. با انتقاد ازنادانی رابط ها ومسئولان آموزش سازمان در پایان بخش«آموزش رانندگی» می نویسد :«سازمانی که بیش ازسه سال دردرونش با رویاهایم زندگی کرده بودم اکنون جایی برای کودکانی شده بود که از سرشرارت همه چیزراخراب می کنند. همواره این سئوال به ذهنم میآمد نکند درذهن آنها چیزی جز بمب نمی گذرد». دردها را با مسعود درمیان می گذارد. پاسخ می شنود «سازمان همینه که هست. نمی خواهی برو».

با دختری به نام سیمین که سال هفتم پزشکی را می گذراند ویک سال ازنویسنده جلوتربود و دریک بیمارستان کارمی کردند آشنا می شود:«سیمین بسیارشیکپوش وطرفدارمُد روزبود. با توجه به وضعیت خانوادگی و موقعیت اجتماعی اش فکر کردم اگر هویت خودم را آشکارکنم ازمن دوری می گزیند» مشکل خودرا با اودرمیان می گذارد:«من با یک گروه زیرزمینی ارتباط دارم. عمر من کوتاه خواهد بود. یا به زندان خواهم رفت یامرگ درپیش رودارم». سیمین درنهایت شجاعت پاسخ می دهد: «هرجا بروی من هم با تو خواهم آمد. چه خوب. الان احساس می کنم بیشترازگذشته تو را دوست دارم». آن دو ازدواج می کنند. وقتی مسئله ازدواج را با حمید درمیان می گذارد اما، ناخشنودی اورا حس می کند. رابط سازمان می گوید « تومی دانی که عاشق شدن و ازدواج کردن برخلاف قوانین سازمان است!؟». مدت کوتاهی با سازمان قطع رابطه پیش می آید. دوماه بعد حمید به سراغ ایرج آمده خبرمی دهد که «سازمان با حفظ انتقادش به رفتارغیرتشکیلاتی تورا می پذیرد و امید است همسرت هم به سازمان بپیوندد. سازمان نیاز به پزشک جراح دارد».
باحملۀ گستردۀ ساواک که به لو رفتن «حدود 120نفرازکادرها، مسئولان درجه ی یک ودوی اعضا دستگیر وروانه شکنجه گاه های ساواک شدند». سیمین دربیمارستان یهلوی دررشتۀ تخصص کودکان دوره می گذراند و ایرج، برحسب دستورسازمان هرهفته دوبار ازمشهد به تهران میرفت تا با رابطش مسعود تماس بگیرد.«این رفت وآمدها میبایست درخفا صورت گیرد . . .حتی سیمین هم نمیبایست از بودن من درتهران با خبرباشد». سیمین هم به سازمان می پیوندد. تمرین رانندگی وشنا وساختن بمب وسرگرمی های عوامانه ازمسائلی است که نویسنده همه را با نفرت روایت کرده است .
درتهران سیمین راملاقات می کند. ازرفتارسرد وبی اعتنائی او، خستگی، ضعف وپریشانی همسرش شگفت زده می شود. سیمین می گوید :« سازمان می گوید تو ترسوئی، تو یک آدم پفیوزی شدی، تو گذاشتی و رفتی، این واژه ها را بی هیچ حس وحالی می گفت . . . نمی دانم چرا برگشته ای؟ دیگر به این خانه برنگرد».

نویسنده ازرفتاروسخنان غیرمنتظرۀ سیمین، دخالت های تجاوزکارانۀ سازمان به حریم خصوصی را حس می کند: «ازخود گفتگو بدم آمد. آن ها تا کجا پیش رفته اند. سازمان تا توی رختخوب من هم آمده است. آخرچرا؟». سیمین به صراحت می گوید «فردا ازاینجا برو».

دردیداربا رابطش حمید ضمن صحبت ازمشکلات، با اسم واقعی اورا مورد خطاب قرار می دهد که به قول نویسنده، «من سخت تکان خوردم که او نام واقعی مرا ازکجا می داند! برایم روشن شد که سازمان نام مراعلنی کرده و به همه داده است. معمولا این کاررا دربارۀ کادرهای سوخته می کنند» حمید، درصحبت های طولانی ازاین که سازمان هیچگونه اعتمادی به او ندارد، ازضرورت عملیات مسلحانه ومبارزات چریکی، ساخت وسازبمب وانفجارآن ومخفی شدن اوسخن می گوید. بگو مگوها ادامه دارد وهردو خسته و درحال جداشدن هستند که حمید می پرسد: «آیا برای جدائی ازهمسرت اقدامی کرده ای؟ این پرسش او مرا بد گمان کرد. با خود اندیشیدم نکند برای همین آمده است. ولی آخر چرا برای چه؟ با خونسردی گفتم : ببین خود همین مسئله نشان می دهد سازمان واقعا ازپختگی لازمی برخوردار نیست. مگررابطۀ بین دوانسان رابطۀ زردک است که من به آسانی آن را اززمین بکنم و بیندازم دور؟ وبه ویژه الان که من به همه چیز مشکوکم وهیچ ایمانی و اعتمادی ندارم تو از من می خواهی که این کار را بکنم. . . . ازآن گذشته سازمان این همه مسئله دارد نمی فهمم چرا به این یکی چسبیده است».

در جدائی چند هفته بعد سیمین به درمانگاه تجریش که محل کار ایرج است به اوتلفن می کند و وقت ملاقات می گیرد. درملافات می گوید آمده ام که ازتوطلاق بگیرم. درمقابل اصرارایرج که می پرسد: «آیا تو مطمئنی که می خواهی این کاررا بکنی!؟ با لحنی قاطعانه و چهره ای ناشاد و ناخرسند : «آری تصمیم خودم را گرفته ام». هردو به محضری می روند و رسما ازهم جدا می شوند. یکی دوهفته بعد سیمین به سراغ ایرج رفته و ازاو می خواهد : « اگروقتش را داری سوارماشین شو گشتی بزنیم. دلم می خواهد کمی باهم حرف بزنیم. هنوز باهم رفیق که هستیم نه!؟». سیمین درآن ملاقات می گوید آمده ام که باردیگر باتو ازدواج کنم. شک وتردید ایرج بیشتر می شود که پشت این قضایا دست پنهان سازمان درکار است. «می دانستم این او نیست که تصمیم می گیرد ولی آخربرای چه آمده بود . . .».

برنامۀ کشتن من این بار که سیمین تقاضای قرارملاقات ازایرج می کند، نویسنده، با شک و تردید به ملاقاتش می رود. اما به قول خودش «حس وحال غریبی داشتم بنظرم قرار مشکوک می رسید. آیا کاسه ای زیرنیم کاسه بود؟ کمی دوروبرم را پائیدم . . . ماشین سیمین پپدا شد. . . . یک آدم سنگی با چهره ای بکلی بی حالت بسویم آمد. نه سلامی نه لبخندی نه نگاهی از سر آشنائی. لب به سخن گشود. نمی فهمیدم چه می گوید. همین را به یاد دارم که واژه ها خشک و زمخت بودند. حرکات دست ها و حالاتش تهی ازجان وروان بود. درمحدوده ای که به اوداده بودند سخن گفت: سازمان می خواهد بداند که آیا تو به سازمان بر می گردی یانه؟». ایرج، پیوستن خود را به سازمان قاطعانه ردمی کند. از سکوت ممتد او وقت تلف کردن سیمین را حس می کند. تلفن عمومی زنگ می زند. سیمین با شتاب گوشی را برمی دارد. «نمی دانستم با که سخن می گوید ولی شنیدم که گفت می گوید نه!». نویسنده می شنود که او نشانی خانه و محل کارش را به طرف صحبت می دهد. به سوی او رفته با صدای بلند می گوید چرا آدرس مرا دادی؟ سیمین که نگرانی اورا فهمیده رنگ پریده وبهت زده به طرف می گوید «نه! نه! این غیرممکن است!» پرخاش می کند و ازهمدیگر جدا می شوند. نویسنده براین باوراست که : «واژه کشتن برزبان نیامده بود. ولی برهیچ کداممان نهفته نبود که سازمان برنامه کشتن مرا در دستورگذاشته است».

به نظر نویسنده، سازمان برای قتل معترضان ازوجود همسرانشان استفاده می کردند. بنگرید به زیر نویس برگ 119 اشاره ای دارد به نقشۀ سازمان درترورشریف واقفی درسال 1354. «ازهمسرش بعنوان جاسوس علیه او سود بردند. همسرش صادقانه همه رفتارهای شریف واقفی را ریزه ریزه به سازمان گزارش می داد تا سرانجام اورا سرقرارسازمانی کشتند».

نویسنده، دوران سربازی را درپادگان عشرت آباد می گذراند. درهمانجا که بعنوان پزشک درخدمت بود گرفتار شده در زندان ضداطلاعات ارتش بازداشت می شود. فردای آن روز با دو مآمور ساواک به مشهد می برند. و به اداره ساواک مشهد تحویل می دهند. ازهمان روز با شکنجه وشکنجه گرآشنا می شود. مردی ست پنجاه ساله به نام«دبیری». ازشدت پس گردنی محکم که شکنجه گر به او میزند ازصندلی چوبی دسته دار به گوشه ای پرتاب می شود. سرش داد می زند «مادر قحبه مارا فیلم می کنی!» کابل ها پشت سرهم به کف پاهاش می آید. «این بار درد شلاق بسیار بیشتر وجانکاه تر ازبار پیشین بود وبه خودم می پیچیدم» ادامه شکنجه وفشارتوهین ها ودردهای مضاعف روحی و جسمی را شرح می دهد. «باهرضربه کابل بی اختیار ناله سرکردم. ناگهان داد زد خفه شو، صداتو ببرمادر قحبه. صدای دبیری بود. جلاد ناگهان ضربۀ محکمی به شکمم زد. نفسم برید. گیج شدم. بی هوش می شدم درمیان هوشیاری و بی هوشی، تنها صدای مسعودی [بازجوی] را شنیدم که رو به دبیری گفت دست نگهدار بدجایی زدی. داره بی هوش میشه».

پرواز به تهران. نویسنده، پس از شرح بازجوئی ها و شکنجه های وحشیانه، انتقال خودرا با هواپیما توسط مآموران ساواک ازمشهد به تهران توضیح می دهد. درهواپیما، دختربچه ای یکساله درآغوش مادر، با لبخندی معصومانه چشم به او دوخته ودرحال جست وخیز« دستان کوچکش را ازفاصلۀ چند متری به سمت من دراز کرده بود و مرا به بازی فرا می خواند». تجسم این روایت کوتاه و ساده، سرک کشیدنِ کوتاه وگذرا به دنیای زیبای کودکانه، لحظاتی خواننده را تسکین می دهد. ازفشارغم و اندوهش کاسته می شود. خوانندۀ همدل با راوی، با احساس دردِ شکنجه وتوهین درخود می پیچد. درتهران زندانی را به زندان قزل قلعه می برند. بازجو ازاو می خواهد «امروز سه شننبه است وتو باید مسعود را فردا به ماتحویل بدهی وگرنه آش و لاشت می کنیم». چند بار به محل ملاقات اوبا مسعود می برند که نتیجه ای حاصل نمی شود. درقزل قلعه خبرنگاری طرح دوستی با او می ریزد که درسلول بغل دست سلول او زندانی ست آشنا می شود. خبرنگارسفارش می کند که مقاومت کند. او هم پاسخ می دهد چیزی ندارم که مقاومت کنم. «درآینده دریافتم که این کس نامش منوچهری بوده یکی ازبازجوهای مشهور وخطرناک ساواک است. پس ازآن دیگر مرا سر قرار نبردند».

بازگشت به زندان ساواک مشهد


پس ازچهل وپنج روز زندانی را به مشهد برمی گردانند. دردادگاه نظامی ارتش همراه با برادرش و چند دانشجوی دیگر که دستگیر شده بودند به اتهام ضدیت با مقام سلطنت محاکمه شده و در زندان نوسازوکیل آباد دوران محکومیت را می گذرانند. درآذر ماه سال 1352 آزاد می شود. دربیمارستان شیروخورشید قوچان به کار طبابت می پردازد.

دیدار با سیمین


ایرج، ازطریق خواهرش مرال [مارال] با سیمین تماس می گیرد. درتلفن زندانی شدن خودش را با او درمیان می گذارد. «بی هیچ احساسی» پاسخ می دهد «آری ازمرال شنیدم.» از سیمین می خواهد او را ببیند می پرسد : «چرا؟ چیزخاصی میخوای بگی؟ یاچیزی داری که به من بدی؟» بالاخره دم پارک ساعی قرار می گذارند. همدیگررا می بینند. سیمین داغون، پریده رنگ نزار وافسرده تا جائی که «به سختی توانستم اورا بشناسم. جثۀ بسیار ضعیفی پیدا کرده بود و شدیدا لاغر. چهره اش شبیه پیرزن ها می نمود. خستگی و بی خوابی چهره اش به روشنی پیدا بود». ایرج سرگذشت خود را تعریف می کند اززندان و هرچه آنچه براو رفته به اختصار شرح می دهد. از جزوه ها می گوید که آماده کرده دراین فکروخیال است آن ها را به او بدهد. اما سیمین انگار «مه غلیظی دورمغزش راگرفته بود . آنجا نبود. حاضرِ غایب. دربرابرپرسش ها می گفت کی؟ چی؟ کجا؟ گیجی و منگیش کم کم حالت روحی خاصی درمن پدیدآورد . . . سیمینی که من می شناختم مرده است. احساس می کردم که انسانی را کشته ام». وقت خداحافطی، ایرج ازشکم برآمدۀ سیمین متوجه می شود که حامله است. حتما این بار را یکی از «همان ها ؟ که بنام انسانیت، انسان را نابود می کنند» دردل اوکاشته است.

دومین سربازی، دومین دستگیری

نویسنده، برای سربازی باردیگر خودرا به اداره نظام وظبفه معرفی میکند. به کرمان می فرستند با درجۀ سرباز صفر. «روزها دربهداری پادگان بیماران را می دیدم. پس ازپایان کاربه شهر می رفتم». پس ازمدتی بازهم گرفتار و همراه یک سرباز تبعیدی به شهربانی کرمان می برند ودستبند زده با اتوبوس تی بی تی به تهران می فرستند. استوار مآمور وقتی می فهمد اوپزشک است ناراحت شده و دستبندش را بازمی کند. درتهران به کمیتۀ مشترک ضدخرابکاری تحویل می دهند. همانجا بامنوچهری روبه رور می شود. بازجوی اوست. همان که درقزل قلعه خودش را روزنامه نگار معرفی کرده بود. نویسنده در کمیته از جریان دستگیری سیمین با خبر می شود. توضیح پائین صفحه نشان می دهد که سیمین درهمکاری با تیم میثمی موقع ساختن بمب دستی، هردو چشم میثمی و یک چشم سیمین نا بینا شده است. سیمین باموافقت خود میثمی اورا درحوض انداخته فرار می کند اما درهمان حوالی خیابان آشیخ هادی دستگیر می شود.
نویسنده، در عنوان «زمان زندانی» تجربه های خود را از شکنجه وآسیب های جا مانده از دردهای کُشنده به ویژه آثار روحی آن شرح می دهد. شکنجه های گوناگون را به قدری موشکافانه تحلیل می کند که درکمتر خاطره ای اززندانیان شکنجه شده، اینگونه صحنه ها روایت شده است. همو، درنقش روانشناسی توانا، مهارت در وحشیگری های بازجویان وکینه توزی از انتقام فریب خورد ن ها را با جزئیاتِ رویدادها بهنگام شکنجه توضیح می دهد: «برای بازجوهیچ چیزی بدترازاین نیست که اسیری بازجوئی پس بدهد وسپس آشکار شود که همه سخنانش را نزده است وبازجوی دیگری این موضوع را دریابد. بگفتۀ "تهرانی" که می گفت نمی خواهم بازنده باشم. :منوچهری" به خاطربازجوئی باراول من سرزنش شده بود و نمی خواست برای بار دوم هم سرزنش شود».

جای زدن نیست


پس از دوماه شکنجۀ روزانه و دانمی، حسینی شکنجه گر با دیدن نویسنده، که برای دریافت مقرری روزانه به خدمتش برده شده می گوید :«جای زدن نیست». نویسنده، با شرح دردهای عفونی « کم کم پوست پاهایم مُردند و چرک کردند. عفونت آهسته آهسته ازپای راستم بالا می آمد. . . . چرک اکنون به بالای رانم رسیده بود. دچار عفونت خونی شده بودم. یعنی میکروب ازپاهایم به تمام بدنم سرایت کرده بود». نگهبان در سلول را باز می کند تا غذایش را بدهد. با دیدن او فریاد می زند: « دارد می میرد. سلول داره می میرد». زندانی بیهوش را به درمانگاه می رسانند. بعد ازدوروز در حالی که اندک بهبودی حاصل شده به سلول برمی گردانند. در سلول همگانی، از زندانیان می شنود که در روزنامه ها ماجرای سیمین منتشر شده است. ازدکترعلی شریعتی و سلول همیشه باز او یاد می کند. «شریعتی در رُب دوشامبر ابریشمی سرخ جگری رنگ با نعلین های شیکی که درونش از پشم لطیفی پوشیده بود تا پای نازنین استاد سرما نخورد خرامان خرامان راه می رفت . . . به نظر می رسید بس خوشنود است که با آن وضعیت اینجاست». درمقایسه باسایر زندانی ها « این شایعه را دامن می زد که ساواک او را دستگیر کرده است تا دربیرون از او قهرمانی دربرابر مجاهدین بسازد».

از روزی می نویسد که قرار شده همراه عده ای به زندان قصر منتقل شود: «پیراهنم را برداشتم ومرا هم به دنبال زندانی ها به دفتر کمیته بردند. آنجا مرد جوانی رادیدم لاغر، با پاهای پانسمان شده که دست هایش می لرزید. او"سعید سلطانپور"، شاعرمبارز بود. لباس های پیش ازدستگیری ام را در درون یک پلاستیک به دستم دادند و مرا به همراه سایرزندانیان سوار بر اتوبوس روانه زندان قصر کردنم». مقایسه کنید موقعیت دو زندانی: یعنی علی شریعتی و سعید سلطان پوررا. تا: تفاوت ها و نتیجه های متعین آن دو را دریابید. تقابل سنت ومدرنیته را !.
زندان قصر زندانی را در دی ماه 1353 به بازپرسی دادگاه ارتش می برند. آنجا متوجه می شود که بین ساواک و سایرمراکز انتظامی وامنیتی به ویژه ارتش اختلاف زیاد است و خیلی هم همدست نیستند.
«بازپرس ارتش به یک سرگرد که به گمانم سرپرست اوست از ساواک شکایت می کند. می گفت : مثلا این آقای دکتررا دوباره گرفته اند. ایشان یک بار به همین جرم دستگیر و محکوم شده است. چگونه می شود شخص را دوباره به همان جرم محکوم کرد.» مخاطب اوپاسخ می دهد :« بله من هم قبول دارم. متآسفانه دوستان (منظورش ساواک بود) اشتباهاتی می کنند». ایرج، پس از مدتی باز به بازجوئی احضار می شود. این باربرخلاف گذشته، هراندازه که بازجوی اولی مودب و تحصیل کردۀ با اخلاقی بود، توسط بازجوی فحاش ارتشی بعنوان چریک خطرناک محاکمه می شود با تهدید وتوهین دستبند زده به زندان برمی گردانند.

کشتار9 زندانی سیاسی دراوین نویسنده فاجعۀ کشتار زندانیان سیاسی درتپه های اوین را به " بهانه فرار زندانیان" توضیح می دهد :«همه می دانستیم که این فراری است ساختگی زیرا هیچ کس، آن هم به طورگروهی، نمیتواند ازشکنجه گاه اوین فرارکند. سپس آشکارشد که رژیم شاه این دولاوران را در سحرگاه روز بیست ونه فروردین [1354] درپشت تپه های اوین تیرباران کرده است». از یگانگی خانوادۀ زندانیان سیاسی وهمدلی وهمدردی مشترک آن ها می گوید. «ما همه متعلق به یک خانواده بودیم. . . . با شنیدن خبر، ناگهان درزندان همهمه شد. زندانی ها خشمگین شدند و یک حالت پرخاشگری هوای زندان را فراگرفته بود. پلیس وارد زندان شد وازترس واکنش زندانی ها روزنامه ها را گردآوری کرد. سپس زندان درسوگ بزرگی فرو رفت وتا پنج روز دیگر کسی نای هیچ تکانی را نداشت . . . خنده برلبانشان خشکیده بود». یکی ازسوگواران با لهجه شمالی روبه زندانیان می گوید: «بچه ها برخیزید پایان دهید این سوگواری را. زندگی امری است طبیعی. بلند شوید وزندان را تمیز کنید. نامش حسن حسام بود. ناگهان همه به جنب و جوش پرداختند . شهردارانی که نوبتشان بود آغاز به کار کردند».

درتشدید دیکتاتوری قهرمانلو، اشاره ای دارد به اعدام جوان هفده ساله ای به نام خسرو تره گل. برادر اوهوشنگ، ازگروه آرمان خلق پیش ازآن اعدام شده بود. در زندان قصر باهم آشنا می شوند. خسرو از کرم خوردگی دندانش شکایت می کند. «دلم ریش ریش شد، اوآن اندازه جوان وسرشاراز زندگی بود که مرگ را باور نداشت ودرحالی که 3 ماه از جوخۀ مرگ به دوربود در اندیشه درمان دندانش بود» وقتی 18ساله شده همراه هم پرونده اش حسین سلاحی بیست و سه ساله هردورا تیرباران می کنند. به روایت نویسنده، دوبرادرسلاحی کاظم وجواد قبل از او تیرباران شده بودند. آن دوعضو چریک های فدائی خلق بودند.

دردادگاه فرجام ازسرتیپ "بهرون" و خوی انسانی این مردشریف که ریاست هیات قضات دادگاه او را داشته به نیکی یاد می کند. با شگفتی ازنامه رسمی سپهبد نصیری به دادگاه سخن می گوید: «هرگزسابقه نداشته که رئیس ساواک آشکارا به دادگاه نامه بنویسد وخواهان محکوم شدن شخصی باشد» نامه دردادگاه خوانده می شود. به حکم دادگاه به پنج سال زندان محکوم می شود. سرتیپ بهرون درحالی که با شرمندگی دست های اورا می فشارد :«آقای دکترمرا ببخشید. بیش ازاین نتوانستم کاری انجام بدهم.». پاکیِ وجدان این قاضی شریف ماندگار می شود: «من هیچگاه چهرۀ مهربان و شرمندۀ اورا ازیاد نمی برم».

برنامه تلویزیونی با حضور سیمین روزهای پایانی مرداد 1354 برحسب برنامه اعلام شده ثابتی در درتلویزیون ظاهر می شود. وازکورشدن دو خرابکار، "میثمی و سیمین" خبرمی دهد. سپس چهرۀ سیمین درتلویزون ظاهر شد:«چشم راستش سیاهی نداشت». دستگیری خودش را شرح می دهد. ایرج بین زندانیان که جلوی تلویزیون به تماشا درازکشیده اند درفکرواندوه کجرویهای سازمان است. «چرا این بی خردان ازیک پزشک می خواهند بمب بسازد؟ چرا ازاو درجای خودش استفاده نمی کنند؟ چرا باید اورا که هیچ تجربه ای دراینگونه کارها ندارد درگیرمسئولیتی خطرناک بکنند؟ جان اعضاارزشی ندارد؟ . . . داستان کودک چیه؟ سرنوشت او چه می شود؟ بمب سازی و کودک سازی؟» غرقه دراین افکار ویرانگروهولناکِ نفس بُر با ده ها چراهای بی پاسخ، به ناگهان دست مهربان نسیم خاکساربر شانه اش می نشیند و نخستین بذرهای دوستی دردلش جوانه می زند. اما درغوغای آن پریشان فکری ها راز گرفتاری ودگرگونی های سیمین را درمییابد که درگذشته نیزازاوسخن گفته : «دریافتم بیتل همان بهرام آرام است که رهبری سازمان را برعهده دارد. دریافتم پدرو مادرسیمین تا آن زمان می پنداشتند هنوزمن همسرسیمین هستم».

ایرج، دربند چهار توسط نسیم خاکسار با رضا علامه زاده یکی « ازهم پرونده های خسرو گلسرخی و کرامت دانشیان بود» آشنا می شود.ازشوروشادیِ جوانی او« رنج رادرسیمایش میتوانستی ببینی ولی غم را نه». شبی رضا دراتاق خود ازکتری کوچکی شربتی درلیوان ریخته به ایرج میدهد. بوی خوش: «این نخستین شرابی بودکه من در زندگی ام نوشیدم». وقتی ازاو میپرسد:« شیطون راستی چه طوری زیرچشمان پلیس شراب انداختی؟» می گوید: «صدایش را درنیار، همان یک جام به تو می رسه هردو خندیدیم».

سال 1356با انتخاب کارتربه ریاست جمهوری امریکا، نمایندگان حقوق بشروابسته به صلیب سرخ، به منظور بازدید اززندان ها به ایران آمدند: «یکی اززندانی ها گفته های آنهارا به انگلیسی به فارسی برمی گرداند» درمیان بهت وحیرت زندانیان درفضای سرکوب وخفقان، نشان دادن آثارشکنجه های تنِ زندانیان باورنکردنی بود وتأکید نمایندگان حقوق بشربراین نکته :«ما آمده ایم تا ازنزدیک با شما رودررو بدون هیچکس دیگری گفتگو کنیم وسخن شمارا ازشما بشنویم وسپس گزارش را به شخص شاه و صلیب سرخ جهانی بدهیم. ما اعتقاد داریم که شخص شاه آگاهی کامل برهمه این رویدادها دارد وهمه ازاو دستور می گیرند. ازهمین رو گزارش را مستقیما به او می دهیم». مصاحبه باصدوشصت زندانی که نویسنده نیزیکی ازآنها بوده اثرشکنجه های روی دست پاهایش را نشان داده پزشک بودنش را بیان می کند. نماینده میگوید فردا به زندان زنان می روم پیامی نداری؟» پاسخ می دهد «سلام مرا به سیمین برسان».

نویسنده، درمرداد1357 پس ازپایان محکومیت اززندان آزاد می شود. بی خبر به زادگاهش برمیگردد و به خانوادۀ خود می پنوندد. پس ازانقلاب سیمن را درخانه پدرومادرش می بیند. «سیمین را دیدم در برخورد اول نمی توانستم نگاهش کنم. جا خوردم. یک چشم نداشت. دلم ریش شد. . . . برای یک لحظه چشمش مانند چاهی شد که مرا به گذشته فروبرد» آن دو پس ازمدتی باردیگرازدواج می کنند. سیمین می گوید «ایرج من سیمین پنج سال پیش نیستم اینو بدون». «نگاهش کردم چهره اش سنگی وبی فروغ بود». سیمین این باربه گروه پیکار پیوسته است. آن دو زن وشوهر دربیمارستان کودکان به کارمشغول می شوند. با شروع جنگ ایران و عراق وکمبود پزشک، «به خاطر انقلاب فرهنگی به سرپرستی آقای عبدالکریم سروش از به کار گرفتن پزشک نامکتبی سرباز می زد . . . درخواست ما ازدکتر عارفی، پزشک ویژه شخص خمینی، که ریاست دانشکدۀ پزشکی را هم بردوش داشت هیچ سودی نکرد. او همچنان چشم به راه پیدا شدن پزشک مکتبی بود و ما تماشاگرمرگ کودکان». ازمهدی کروبی که در زندان باهم آشنا شده بودند به نیکی یاد می کند و کمک های اورا یادآور می شود . درسه راه عباس آباد تهران جاده قدیم شیمران مطبی دایر کرده مشغول کار می شود.

خروج ازکشور با شروع سلطنت فقها و دستگیری واعدام مخالفین به ویژه چپ اندیشان ومجاهدین سابقه دار و فضای سنگین سرکوب وخفقان: «یکی ازاین روزها درمطب خود نشسته بودم همسریکی ازدوستان سراسیمه وارد اتاق کارم شد و گفت :«دکتر چه نشسته ای سه روزاست تورانداخته و همه را دستگیر می کنند. زود فرارکن. باشنیدن این سخنان منشی ام را با شتاب به خانه اش فرستادم و مطب را برای همیشه بستم.» ایرج با بچه دوماهه اش مرال، دوماه پنهان می شود و سپس همسر وفرزندش را ازکشورخارج می کند. «سیمین یک بارشخصا با او– دکترعباس شیبانی رئیس نظام پزشکی– ملاقات کرد ولی دکترشیبانی با کمال بی ادبی وسنگدلی گفت نمی گذارم بچه راببری».پس از چندی در دیماه 1364خودش نیز با تهیه پاسپورت وطن را ترک می کند. واکنون درآمریکا به سر می برد.
کتاب به پایان می رسد. ولی پیوست ها که شامل 53برگ است: ازتاریخ ایل قهرمانلودرخراسان، روایت وحشیگری سرگرد نواب صفوی درقوچان و مهمتر، شرح حال دختری به نام لیلا زمردی که سرگذشت اندوهبارش با عنوان: «نامه لیلا زمردی» آمده، به دست ساواک به قتل رسیده است.

نویسنده، در فعالیت ها و تجربه های چند ساله، تفاوت های بنیادی درونی و بیرونی سازمان را به هشیاری دریافته، با نشانه هائی روش تقدیس جهل سازمانیافته را فاش کرده است. این نیز بگویم که درکنارچنین تلاش پیگیر، نمایشِ هفده تابلوی آبرنگ زیبا، ماندگاری ازروح هنرمندانۀ ایرج قهرمانلو ست وکتاب بسته می شود.

در روزهائی که سرگرم نوشتن این نقد بودم. دربرنامه بی بی فارسی دربرنامه "پرکار" که داریوش کریمی مسئول وگردانندۀ آن است. درباره ساواک برنامه ای داشت دردونوبت، روزهای 21 و 27 جولای2015 که آقایان احمدفراستی، عرفان قانعی فرد، شاهسوندی و مصطفی مدنی درآن شرکت داشتند. فراستی ازطرف ساواک، باوقاحت دروغ می گفت و آن چنان ازجنایت های وحشیانۀ شکنجه گران دفاع می کرد که پنداری . . . است و بازار مسگرها. هرچه خواست بادلهره گفت. وجدان آلودۀ خود را عریان کرد. شکنجه، آدمکشی و جنایت ها را با آرایش کلام حرفه ای، بخشی از وظایف امنیتی خواند. همو، باغروری لرزان جنایت ها را به گونه ای انکار می کرد که گویا اجنه و شیاطین بودند که گروه جزنی را در تپه های اوین به رگبار بستند؛ همچنین دردانشگاه تهران دانشجویان را و آن همه جوانان را که در خانه های تیمی و یا درخیابان ها به جرم کتابخوانی و روزنامه خوانی جان باختند به دست اجنه ها کشته شدند. هنوز صدها نفر اززندانیان سیاسی شکنجه شده توسط ساواک درزندان های آن دوران، زنده هستند و با ده ها آسیب جسمی و روانی.

15/8/2015