عصر نو
www.asre-nou.net

«هرمنوتيك» قرآنى و «پروتستانيسم» اسلامى(٢)


Thu 5 01 2017

نيكروز اعظمى

nikrouz-azami2.jpg
اگر پيروان "فقه سنتى و "شريعت اسلام"، "روشنفكران" دينى را تكفير مى كنند- آنگونه كه محمد غزالى بر "فيلسوفان" اسلامىِ زمان خود روا داشت- به ايقان بى دينان در دينى بودنِ "روشنفكران" دينى تقرير مى كنند. و هم از اينرو بازى در نقش درهم آميزى عقل و نقل(متناسب با شرايط زمان حاضر) كه "فيلسوفان" اسلامى همچون فارابى و ابن سينا و برخى ديگر سرمنشأ اوليه چنين نقشى بودند را از سوى "روشنفكران" دينى، مانع جدى در خودزايى عقل مى دانند. اگر غزالى ناقوس بديمنِ مرگِ عقل خودزا را در همان سالهاى نخستين آشنايى ايرانيان با فلسفه عقلى يونان به صدا در آورد و با اين كارزار سيماى واقعى اسلام را در خودكامگى اش مى شناساند، "فيلسوفان" اسلامى و مشايى مسلك ايرانى در "فلسفى" كردن اسلام جهد و جد ورزيدند و مانع اين شناسايى و مانع خودزايى عقل شدند.

در بخش نخست اين نوشته از گرفتارى و سردرگمىِ اسلامىِ مجتهد شبسترى كه باعث شد تا از "روش هرمنوتيك" غربيان براى خود و اسلامش در مقابل آنها سپر بلا بسازد سخن گفتيم و توسل به "روش هرمنوتيك" يا به زعم مجتهد شبسترى "هرمنوتيك فلسفى"(مندرج در وبسايت شخصى ايشان) براى استنتاج و استدلال و بيرون آوردن متن اصلى قرآن كه متناسب و سازگار با بينش وى در ستردن ماهيت خودكامه اسلام باشد را بى ثمر توصيف كرديم و اين نوع تلاشها را نه برآمده از عقلِ خودزا و خرد روشنفكرى، كه اسلامى برآورد كرديم. هر چند در ميان افليج هاى اسلامى چنين قلب ماهيتى از اسلام كه متضمن آرمانها و آرزوهاى زمانه همچون آزادى، دموكراسى و برابرى حقوق زن و مرد باشد يا نباشد، در هر دو صورت مى تواند تيز پايى بنظر آيد اما در واقع چنين كسى در اصل وجودى اش پاى لنگ دارد آنگاه كه نمى تواند هزار و چهارسد سال از اسلام و نيز اسلامى شدن ما در معناهايى همچون "فلسفه" اسلامى يا "وحدت وجوديان عرفانى" و يا "اصلاح" باطنىِ فرقه اسماعيليه كه نه تنها نتوانسته موجب كمترين تحول درونى اسلام شود بلكه بيشتر آن را مدعى كرد و بر حقانيتش افزود، ببيند. وى، مى خواهد با نفى "فقه سنتى"، "توسعه فرهنگ اسلامى"اش را محقق سازد. يعنى همين راهى كه پيشترها رفتند و جا پاى اسلام را در فرهنگ ما آنچنان سفت كردند كه به كانون اصلى فرهنك ما درآمد. بى شك در "توسعه فرهنگ اسلامى" او، كه با واسطهء "هرمنوتيك فلسفى" غربيان در نفى "فقه سنتى" صورت مى پذيرد عقل خودزا نمى تواند جايى داشته باشد، بتابد و ببالد. چونكه معيارهاى عقل خودزا نفى كننده هر نوع فرهنگ اعتقادى از جمله فرهنگ اسلاميست( و البته نه نفى وجودى اش در باورهاى شخصى) و عكس آن نيز صدق مى كند يعنى فرهنگ اعتقادى از نوع اسلامى هم، عقل را نفى مى كند و برآمدن آن را بر نمى تابد.

همچنين راجع به تداومِ سبكِ اسلامى كردن علم و بهم آميزى عقل و نقل كه سابقه اش به قرون سوم و چهارم و پنجم هجرى مى رسد يعنى قرون تلاش ايرانيان براى فلسفى كردن اسلام با سه هدف معين؛ يكم، سفت كردن جاپاى اسلام در فرهنگ ايرانى دوم، تثبيت آن بعنوان دين جهانى و سوم، عرض اندام در مقابل خطر پديدارى فلسفه عقلى و خشكاندن نطفهء احتمال به بسته شدنِ آن در ايران، سخن گفتيم. و نيز تصريح كرديم، اينكه امثال شبسترى مدعى بكار بستن روش "هرمنوتيك" به كتاب اسلام يعنى قرآن هستند در واقع تلاشى ست براى ارائه يك اسلام بزك شده بواسطه قلب ماهيت آن از طريق روش علمى غربيان حال آنكه ماهيت اسلام، احكام قرانى آنست كه بر خلاف مسيحيت كه در آن گناه وجودى انسان بخشوده شده در اسلام انسان همواره به خدايش بدهكار است. شبسترى و امثالهم مى خواهند با زدودن جامه خشونت از تن اسلام و تعديل خودكامگى خداى اسلامى از طريق بازنگرى به متن قرآن، بينش اسلامى را با جهانبينى خود سازگار سازند اما تا كنون نتوانستند و نمى توانند در توجيه خودكامگى اسلام و خدايش و احكام معطوف به چنين خودكامگى اى از خودِ احكام اسلام سخن شان را مستدل كنند كارى كه مسيحيان كرده اند و پولس مسيحى، مسيحيت را آنگونه از دل شريعت يهوديت بيرون كشيد و بنياد گذاشت كه لوتر با توسل به چنين پتانسيلى از مسيحيت قادر شد تا رفرماسيون دينى را پيش ببرد. در اين بخش زمينه هاى چگونگىِ شكلگيرى و مايه ورىِ "پروتستانيسم مسيحيت" و نا متجانسى و ناهم سنخى آن با خودكامگى اسلام وامى گشاييم و در بخش سوم كه بخش پايانى ست، اسلام و مسيحيت را از درون مى نگريم و نشان خواهيم داد كه با خودكامگى دين اسلام نمى توان به "پرتستانيسم" اسلامى رسيد و اگر رابطه خداگونه اسلامى كه مبتنى بر "رب و عبد" است و مسئله "شهادتين" (اشهد ان لا اله الا الله و اشهد انّ محمّد رسول الله/ شهادت میدهم جز الله خدايى نيست و شهادت میدهم که محمّد پیامبر خداست) و "تنزيه" كه هر نوع علت و معلول درآن نفى شده است و واجب الوجود(الله اسلامى) را بر تقدير مسلمانان حاكم مى كند در اسلام منتفى گردد در واقع چيزى از اسلام باقى نمى ماند و با ماهيت اوليه اش ناهمريشه و ناهماوا خواهد بود. بعبارت ديگر همين سه نمونه قرآنى و اسلامى مؤيد نامنفذىِ اسلام براى نفوذ هر نوع نوسازى و رفرم در آن است و از اين بابت اسلام رويين تن است. هر كس مى تواند و حق دارد باورها و اعتقاد دينى خود را اصلاح كند اما تعميم چنين امرى در خارج از مرزهاى شخصى معنايش اينست كه قصد و هدفى در ميان است به همين ترتيبى كه مجتهد شبسترى قصد و هدفش است و مى خواهد با نگاه "هرمنوتيك فلسفى" به قرآن، جهت "تعديل" اسلام باعث "توسعه فرهنگ اسلامى" و "حوزه علميه" شود كه در باره چنين توسعه اى سخن گفتيم و آن را مانعى در نهال شدن و شگفتن عقل خودزا دانستيم.

اصلاح خواهى يا اعتدالخواهىِ(اصتدال خواهى) اسلامى كه گروهى از مؤمنان مسلمان در درون و برون از "جمهورى" اسلامى در نتيجهء بن بست حكومت مدارى به سبك و سياق اسلامى، بدان معتقد شدند هيچ سنخيت و زمينه اشتراك ديدگاهى با پرتستانيسم كه از آنِ مسيحيت است ندارد و چنين ادعايى صرفاً از سرِ استيصال سياسى است كه اسلام در آن نقش محورى داشته است. اسلام در اصل و نسب خود حاوى آن امكاناتى نيست كه نوسازى و دگرگونى در آن تحقق پذير باشد. مدتى پيش اين پرسش را مطرح كردم؛ اصلاح حكومت دينى يا اصلاح دين؟ بنظر مى آيد حاميان اصلح در تعديل حكومت اسلامى از هر دو نوع اسلامى و غير اسلامى اش كه آن اولى مقيد به اسلام و اين دومى در برابر آن مهجور است هيچ علاقه و رغبتى به سازكارهاى چنين پرسشهايى نشان ندهند چونكه مستقيماً با مسئله اسلام روبرو و رو در رو خواهند شد و اين از توانايى شان خارج است. اسلامى كه حداقل نزديك به چهار دهه همه ابعاد جامعه را به بحران و بن بست كشاند و نيز كارنامه اى ننگين و مخرب در بيرون از مرزهاى ايران دارد. درست به دليل همين انقياد و مهجوريست كه مجبورند آنچه در غرب در زمينه تفكر يا بعضاً سياست رويداده و روى مى دهد كُپى بردارى كنند و بخواهند با شرايط ايران و اسلام تطبيق داده و رويه اى تقليل گرانه در تفكر غربى در پيش گيرند.

اين تقليل گرايى يا بى مايه كردن تفكر غربى در اسلام كه سابقه طولانى در نزد "انديشمندان" مسلمان دارد و باز مى گردد به دوره "فلسفى" كردن اسلام: يكم، نسبتش به اينست كه متعقد به اسلامند يا بهتر است بگوييم سرسپرده اسلامند و مى خواهند كه اسلام در كانون فرهنگ ما باقى بماند و نيز متعاقباً هيچ نوع نقدى از منظر غير اسلامى بر آن وارد نشود. در واقع هم خدا و هم خرما را باهم و يكجا مى خواهند؛ اسلام را به اندازه اى مى خواهند كه مى بايست بعنوان ارزش غالب در اذهان مسلمانان باعث "توسعه فرهنگ اسلامى" شود و عقل را به اندازه اى مى خواهند تا خر مراد اسلامى شان را از پُل بگذراند. به همين خاطر، با بى بهره بودن از دانش و عقل خودزا كه چنين حس و امرى مطلقاً در ما وجود ندارد و موضوع ذهن ما نيست كه اگر مى داشت و مى بود اينهمه به دانش و عقل غربيان براى "اصلاح" اسلام سر نمى سايديم، همچنان افسار اسلام را بر گردن داريم. اسلام در نزد "روشنفكرى" ما محترم و بر اذهان نافذ و در خود نانفوذ است و اصول ارزشهايش بر شئون زندگىِ مؤمن مسلمان سيطره دارد و نه بالعكس. در حاليكه عقل به اين خاطر خودزاست كه مدام در زايش و زايل(ابطال) كردن ارزشهاست؛ هر چيزِ محترم و نانفوذ، باصلابت و نقدناپذير است. انسان مسلمان و اسلامى بواسطه وعده هاى اسلام براى رستگارى تابع ارزشهاى دين خود مى شود تا از رستگار شدن سهم برد. به همين سبب انتظار ١٤٠٠ ساله اسلامى كه ارزشهايش بر روح و روان مان غالب گشت و براى مغلوب كه ما باشيم قالبى شد براى زيست اجتماعى ما در گذران زندگى. حاضر آماده بودنِ مواد و موضوع فكر غربى براى ذهنى كه نينديشنده است جاذبه دارد از اين بابت كه، از دشوارى فكر كردن و توليد فكر و نيز درافتادن با يك فرهنگ سخت جان و بى بازده، خويش را خلاص شده مى يابد و با همان و بدون سلاح عقل خودزا، در ارزشهايى كه خود آفريد تابع آن مى شود.

آزادى، برابرى زن و مرد و امثالهم كه مدام در زبان ها مى چرخد، از ميانِ نگريستن به گذشتهء ١٤٠٠ ساله اسلامى كه تماميت حيات و زيست فكرى و سياسى ما را در سلطه خود داشته و در بافتار آن نمى توانسته موضوعاتى مرتبط با آنها بگنجند، هيچ ارتباطى با نحوه فكر كردن ما ندارند كه ما توانسته باشيم از اين راه به آنها رسيده باشيم. به همين دليل "روشنفكرى" ما، چون از نگريستن به بافته هاى ارزشى خود ناتوان است، در نتيجه توجيه گر آنها و توصيه گر ارزشى هاى مدرنيته غرب مى شود. اينطور بگوييم، "روشنفكر" ايرانى در هر دو طيف دينى و غير دينى به دليل خادم بودن به ارزشهاى فرهنگى، توانايى و اراده در تبيين اينكه دوهزار و پانسد سال چگونه بوده ايم و چگونه زيستى داشته ايم را ندارد در عوض، چه بايد باشيم را خوب مى داند و آن، پيچيدن نسخهء فكر غربى براى علاج فرهنگ خود، كه خود، بيمارى آن را نه مى شناسد و نه مى خواهد بشناسد. سه لايه ديدن فرهنگ ايرانى مركب از ايرانيت، اسلاميت و مدرنيت و بواسطه آنها معجونى از يك فرهنگ خيالى درست كردن، يك نمونه از اين دست در ناتوانى و فرار از شناخت بيمارى مزمن فرهنگ ماست.

نيكروز اعظمى
Niki_olad@hotmail. com