عصر نو
www.asre-nou.net

هوگولوچر

جلوی یک باجه مردمی

ترجمه علی اصغرراشدان
Fri 18 11 2016

Aliasghar-Rashedan05.jpg
Hugo Loetscher
Vor einem helvetischen Schalter
(22دسامبر1929-18آگوست 2009،نویسنده،خبرنگاروویراستار،اهل شهرزوریخ سوئیس بود.)

اینجاآدم نه برای تفریح، که برای کارهم توراهست. آدم ناگزیراست تجربیاتی هم باپست داشته باشد. دوست داشتنی ترین داستانی که اجازه یافتم باپست تجربه کنم، شبیه یک رودخانه جانبی آمازون است که نقش راه کاملادوری درپرتولیوی برزیل رابازی میکند. دریک پرتولیوکه هنوزانسان ازراه خشکی به آنجانرسیده بود، برخوردباپست راتجربه کردم. معمولاتوراه کتاب می خرم، توچمدان دستیم میگذارم وبادست حمل میکنم، بعدمی فرستم خانه. توپرتولیوهم همین مسئله پیش آمد.
دوجلدنوشته عالی پیداکردم، نویسنده ش ویکتورهوگو نامی بود. یک پدرمقدس فرانسوی این مردرافرستاده بودکه ارواح آمازونیهارانجات دهد. مردروزهاارواح زیادی رانجات میدهد، امابرنامه کاری شبانه نداشته. این ویکتورهوگوپنج یاده سال نشسته وداستان تمام اتفاقاتی که درپرتولیوواطرافش پیش امده بوده رانوشته. این نوشته هایک ماموریت چاپی لازم داشت تابه صورت کتاب منتشرشود. دوجلدبود، یکی قطورویکی نازکتر. شایددرسن پیری کنجکاوی وادارم کندتاازهفتصدصفحه نوشته فراگیرم که براین رودخانه انشعابی آمازون چه گذشته. آدم بایدبرای اوقات اضافی دوران بازنشستگیش هم برنامه ریزی کند.
هردوجلدراجداگانه بسته بندی کردم. میخواستم بدانم چقدرهزینه پست کردنشان میشود. میدانستم وزن مقولات چاپی ازیک اندازه مشخص نبایدبیشترباشد. طنابی دورهرپاکت گره زدم که نگاهشان دارد، اماهرلحظه میتوانست بازشود - اگرمامور گمرگ اراده میکردکتابهارا نگهدارد.
هردوپاکت راروپیشخوان گذاشتم، دخترپشت پیشخوان پرسید:
« وزنشون چقدره؟ »
نمیدانستم. دخترهم سرکش بود « آدم چیزی که میفرسته، بایدبدونه وزنش چقدره. »
راه دیگری به نظرم نرسید، رواین حساب پاکتهارابه طرف جلوفشاردادم. هردوکتاب بایدباهم وزن میشدند، دختراماترازونداشت. مقوله ای نبود، ترازوبیرون ودراولین گوشه آماده بود. نخواستم به این کارتن دهم وپاکت پستیم راوزن کنم. ازدکان تنها سیگارخریدم.
پاکت های انگاروزن شده راروپیشخوان گذاشتم. دخترپرسید:
« میخوای چه جوری فرستاده بشه؟ »
آماده این سئوال بودم، ناخودآگاه جواب دادم « ازراه آبی ماریتیما. »
تاجائی که من اطلاع یافته م، اتحادیه جهانی پست میگویدعناصردیگرباکلاسیک های یونان متفاوتند. برای دخترراه زمینی وآبی یک سان بود، اماراه هوائی متفاوت.
گفتم « راه آبی. »
منظورم راه آبی رودخانه انشعابی پائین آمازون، بعدهم آتلانتیک جنوبی بود. بعدش هم دریای میانه یاکانال آرمل برام فرق نمیکرد، بعدازآنشهم ازخشکی به شهر زوریخ میرفت.
دخترانگشت توپرونده کارتهاکرد، کتابی بیرون کشید، صفحه صفحه رانگاه کردوبلندشد، توکشوی بالا، جائی راجستجووخودراروپیشخوان خم کردوپرسید:
« نمیخوای پاکتاروباپشت هوائی بفرستی؟ »
بلافاصله اضافه کرد« پست هوائی خیلی سریع تره. »
این که پست هوائی سریع تراست،برای من هم روشن بود. چرابایدبرای پاکتها تمبرگرانترمی خریدم؟ دررسیدنشان عجله نداشتم، خودم هم دویاسه ماه توراه بودم ورسیدن پاکتهاازراه دریاوخشکی تاغروب زندگی هم که طول میکشید،مطمئن بودم زیارتشان میکنم.
تصمیم گرفتم باپست هوائی نفرستم. دختردوباره شروع کردبه نقب زدن توکاغدها، چیزهائی راحساب کردوکشوراجلوکشید، چیزهائی راکه تاحالابررسی نکرده بود، بیرون کشید. آنهارابررسی ودوباره پرسید:
« دوست عزیز،نمیخوای پاکتاروباپست هوائی بفرستی؟ پست هوائی خیلی مدرنه. »
این قضیه م برام تازگی نداشت که پست هوائی مدرنتراست. برای مدرنیته بایدپول بیشتری می پرداختم؟ به اضافه،اغلب تجربه کرده م،چیزی که تویک باجه مدرن به حساب می آید، تومرحله بعدی ازرده خارج است. ازاین گذشته، سرکشی درمن به وجودمیاورد. هرازگاه بعضی مقولات چیزی شبیه شخصیت ازآدم می طلبد:
« نه، پست آبی یازمینی. »
به نظرم رسیددختربابینی وچشمهای ناامیدتوصندلی فرورفت – متوجه شدوقت اداریش تقریبا روبه پایان است وبرادرش نمیتواندبیشترتومدرسه بماند،یاعشقش ترکش میکند. خدمات پستیش راشتابزده جمع وجورکرد. اعتراف کردجدول پست زمینی وآبی راپیدانمی کند.
« دوست عزیز، بازم نمیخوام پاکتاروباپست هوائی بفرستم. »
سرآخردرمقابل مسئله ای قرارگرفتیم. روشنفکری درونی من دنبال یک راه حل گشتن راشروع کرد. الان برعهده من بودکه کشوراجلوبکشم ودنبال کاغذبگردم. امانکته ای به نظرم رسید:
« من بارهاپاکتهای کتاب فرستاده م اروپا. »
حرفم دوباره آماده شروع به کارش کرد:
« که اینجور، واسه اینجورپاکتاچقدرمی پرداختی؟ »
هردوپاکت جلوم رانگاه ودوباره توذهنم توزین شان کردم:
« برای بزرگه پنج کروزیرووپاکت کوچکه چارتا. »
هردوپاکت رابرداشت، باخودش که میبرد،دوباره پرسید« این آخرین پیشنهادته؟ » باسراشاره وتائیدکردم.
دخترخیلی زودبرگشت وگفت« بارئیس حرف زده م. گفت بزرگه نه پنجتا،شیش کروزیروهزینه شه. واسه کوچیکه م بایدپنجتاپول پوست بدی. »
مدتی به پاکت بزرگ خیره شدم، بادوانگشتم توهوابلندودکلمه کردم:
« واسه یه همچین پاکت گلوله ئی شیش کروزیرو،که آدم میتونه باانگشت کوچکش بلندش کنه؟ خودت نگاکن،ازنصف یه پاکت خریدم بزرگترنیست،شیش کروزیرو؟ شمابایدخوشحال باشین که خارجیا میان اینجاویه کتاب محلی میخرن وازیه پست محلیم استفاده میکنن. »
بالاخره توافق کردیم که روپاکت بزرگ پنج کروزیرووروپاکت کوچکترچهارنیم کروزیروتمبرپستی بچسبانیم.
بعددختررابه نوشیدن یک فنجان قهوه دعوت کردم. شکرراسراسیمه هم زدوگفت:
« خیلی وفته میخوام ازپرتوویوبرم بیرون. رفتن ازراه آبی، زمینی یاهوائیشم برام فرق نمی کنه. »
سرآخروباتمام این تفاصیل، کتاب هابه شهرزوریخ رسیدندوتوقفسه منتظررسیدن نوبت خوانده شدن شان هستند.
حالامعمولا پاکت های کتاب رابه اداره پست مرکزی شهرزوریخ که می برم، جلوی باجه تمایلی قبضه م میکندکه این جمله هارابه پاکتهااضافه کنم:
« برای پاکت بزرگه سه فرانک وهشتادراپن وپاکت کوچکه دوفرانک وپنجاه راپن می پردازم. پیشنهادشماچیه؟...»