15/6/2016
delam mikhahad ghabl az khandan emailat javabi bedaham k dar haghighat javab nist.
akharin emaili k az to daryaft kardam bakhshe omdei az sedayam ra az dast dadeh boodam.sabr kardam. nemidanam cheghadr... yek mah yek maho nim shayad bishtar... hala b koli az dast dade am... hata baraye yek petch petch dare gooshi...vagheiat insat k emrooz fahmidam omidi b bargashtam nadaram. banabar in bebinim che khahad shod...be har shekl az ahval porsi haye to mamnoonam
<7div>
[دلم میخواهد قبل از خواندنِ ایمیلت، جوابی بدهم که در حقیقت جواب نیست. آخرین ایمیلی که از تو دریافت کردم، بخشِ عُمدهای از صدایم را از دست داده بودم. صبر کردم. نمیدانم چقدر... یک ماه، یک ماه و نیم؟... شاید بیشتر... حالا بهکلی از دست دادهام [صدایم را]... حتا برایِ یک پچپچِ درِگوشی... واقعیّت این است که امروز فهمیدم امیدی به برگشتم ندارم. بنابراین، ببینیم چه خواهد شد... بههر شکل، از احوالپُرسیهایِ تو ممنونم.]
*
سه روز بعد، برایش مینویسم:
18/6/2016
با سلام
نمیدانم چه بگویم؟ طبیعتاً باید بپرسم: «چرا؟» ولی میدانم که سؤالِ بیمورد و تکراری و بیخودی است.
فقط تشکّر میکنم از محبّتت که در چنین حالی، جوابِ ایمیلم را نوشتهای و آرزو میکنم هرچه زودتر سلامتیِ کامل برگردد...
کاش اهلِ دُعاکردن بودم!... آنوقت، دُعا هم میکردم...
لُزومی به تکرارِ اینکه چقدر برایِ من عزیز هستی، نیست... باز هم میگویم که بسیار دلتنگم... و ای کاش اینطور نشده بودم که نتوانم بیایم... میآمدم و همدیگر را میدیدیم...
قربانت
دوست و دوستدارِ همیشه: ناصر
*
خبر میرسد که رفته است پاریس... خوشحال و امیدوار میشوم...
عکسی را که احمد گذاشته، میبینم. برایش پیام مینویسم: «از پدر چه خبر؟ عکسش را در پاریس دیدم... چه کار خوبی کرد رفت...»
مینویسد: «خیلی حالش بهتر است.»
مینویسم: «نرفتی ببینیش؟»
قبلاً نوشته بود که انگار نمیشود برود...
مینویسد: «چرا... دارم میروم پاریس.»
مینویسم: «سلام مرا خیلی خیلی برسان و جایِ من ببوسش... امیدوارم زودتر خوب شود و برگردد خانه... من هم آواخر همین ماه میروم پاریس... اگر باشد، حتماً میبینمش...»
*
هشتم اوت 2016
یک هفتهای است در پاریس هستم.
خواب میبینم:
واردِ کافهای میشوم. باغچهای است شبیهِ قهوهخانههایِ سربندِ شمیران. انگار با دوستی قرار دارم. میزها جابهجا چیده شده با صندلیهایِ لهستانی دور و بَرشان... از پشتِ درختها، عباس میآید بیرون: جوان و سرِحال و قبراق...
باحیرت، سلام میکنم. (در خواب، میدانم که دیگر در این دنیا نیست.) میآید جلو، دستم را میگیرد:
ـ بیا... بیا ببینش...
میبَرَدَم سرِ میزی که سه چهار پسربچّه دورِ آن نشستهاند. بهمن یکی از آنهاست. تعجب میکنم: «بهمن که بزرگ شده... یعنی این پسربچّه فرزندِ دیگرِ عباس است؟... یعنی اینهمه شباهت؟...»
مینشینیم.
ـ نگاش کن... خودشه... نه؟
اشاره میکند به پسربچّهای که نشسته آنطرف، کنارِ آن که شبیهِ بچّگیهایِ بهمن است. چهرۀ پسربچّه درست پیدا نیست، ولی مطمئنم که مثلِ همیشه درست انتخاب کرده نابازیگرِ فیلمش را...
بلند میشویم میرویم در باغچه به قدم زدن.
میپُرسم: «خوبی؟»
میگوید: «آره... خیلی... الان سی و شیش سالمه... از فردا، کار رو شروع میکنیم...»
*
هنوز هم باورم نمیشود عباس کیارستمی نیست. عکسِ آن گورِ زیبا، پُر از گُل، با آن سنگهایِ چیدهشده دورش و سنگی بالایِ گور که رویِ آن، امضایِ آشنایش حک شده، فقط یک «کارِ هنری»ست...
دوستِ عزیزِ قدیمیِ من عباس کیارستمی زنده و جوان است و هست و تا کارهایِ زیبایش هست، خواهد بود...
گوتنبرگِ سوئد
سیزدهم اوت 2016

عکسِ رویِ جلد از عباس کیارستمی

«گزارش»
از راست به چپ: ناصر زراعتی، مصطفا طاری، کوروش افشارپناه

رشت، روزِ پایانِ فیلمبرداریِ فیلمِ کوتاهِ «همسرایان

کوروش افشارپناه و ناصر زراعتی
1355

خانۀ دوست کجاست...