عصر نو
www.asre-nou.net

شب درهتل

زیگفریدلنتز
Mon 10 10 2016

علی اصغر راشدان

Aliasghar-Rashedan05.jpg
Ziegfried Lenz
Die Nacht im Hotel
زیگفریدلنتز
شب درهتل

(17مارس 1926- 7اکتبر2014، نویسنده رمان ،داستان کوتاه ومقاله وآلمانی بود.)

نگهبان شب بانوک انگشت بریده ی خودضربه ای به دفترزد،شانه خودراچندباربلندکردوتنش رابه طرف چپ چرخاندوپارچه یونیفرم ناراحت کننده خودرازیربازوهاش کشید، گفت:
« فقط همین یه جامونده، آخرشبی اینهمه دیروقت، هیچ جایه اطاق تکی پیدانمیکنی. دلتم بخواد، میتونی ازهتلای دیگه م بپرسی. ولی همین الان میتونم بهت بگم، بی نتیجه برگردی، ما نمیتونیم جا بهت بدیم وازت پذیرائی کنیم دیگه. تخت خالی تواطاق دوتخته که یه خسته دیگه م اونجاست، نمیدونم واسه چی نمیخوای بگیری »
شوام گفت« باشه، اون تختومیگیرم. فقط همونطورکه ممکنه بدونی، میخوام بدونم، اون اطاقو باکی شریکم، نه به خاطراحتیاط، من چیزی واسه ترسیدن ندارم، ولی چراشو نمیدونم. آدم باکسائی که یه شب میگذرونه، میتونه شریک بنامه شون،شریکم کیه؟»
«اونجایه آقاست،خوابیده.»
« خوابیده. »
شوام تکرارکرد. فرم درخواست راگرفت، پرکردوبه نگهبان شب پس داد،بعدرفت بالا.
شوام دراطاقی راکه بابتش پول داده بود دید و بااکراه پاسست و نگاهش کرد. بالاآمدن نفسش را بند میاورد، به این امید که میتواند صدای تنفس غریبه رابشنود، به طرف سوراخ کلیددولاشد. اطاق تاریک بود. صدای پاهای کسی راشنیدکه ازپله هابالامی آمد. حالا باید عمل میکرد. البته خودش هم میتوانست وانمو کندکه اشتباهاتوراهرومانده است. راه دیگر این بودکه داخل اطاق شود، چراکه آموزش قانون دیده وبه حقوق خودآگاه بودومیدانست مردی دیگرهم توی اطاق خوابیده است .
شوام دستگیره درراچرخاند. دررادوباره پشت سرش بست، دنبال کلیدکشت که برق راروشن کند، ناگهان کنارش ایستادوبلافاصله به این نتیجه رسیدکه تخت هابایدهمانجاسرپاباشند. یک نفرباصدائی تیره امانیرومندگفت:
«صبرکن!لطفالامپوروشن نکن. یه لطفی بهم بکن وبگذاراطاق تاریک باشه ،»
شوام شوکه شده گفت«تومنتظرمن بودی؟»
اماجوابی دریافت نکرد. درعوض غریبه پرسید:
«روعصام نیفتی، مواظب باش روچمدونمم نیفتی، حول وحوش وسط اطاقه. من به سلامت به طرف تختت راهنمائیت میکن. درامتداددیوارسه قدم مستقیم برو، بعدبه طرف چپ بپیچ، سه قدم دیگه که بری، به ته تخت میرسی ومیتونی استراحت کنی.»
شوام اطاعت کرد: به تختش رسید. لباسش رادرآوردوزیرملافه خزید. صدای تنفس غریبه راشنیدوحس کردهمان اول نمیتواندبخوابد. بعدازدرنگی باتردیدپرسید:
«اسم من شوامه.»
غریبه گفت« که اینجور.»
«آره.»
«واسه یه کنگره اینجااومدی؟»
«نه.وشما؟»
«نه.»
« تجارت؟ »
«نه،آدم نمیتونه اینو بگه.»
شوام گفت«من درواقع یه دلیل استثنائی دارم، واسه این که هرآدمی مجبوره توشهر رانندگی کنه.»
نزدیک ایستگاه بودندوقطاری ازآنجاگذشت. زمین لرزید، تخت هام که مردهاروش بودند، به ارتعاش درآمدند.
غریبه پرسید «میخوای توشهرخودکشی کنی؟»
شوام گفت«نه، اینجوری به نظرمیرسم؟»
غریبه گفت «من نمیدونم توچیجوری به نظرمیرسی، اینجاتاریکه.»
شوام بادلهره ای سرخوشانه توصداش توضیح داد :
« خدامیدونه نه. من یه پسردارم، آقای...(غریبه اسمش رانگفت)، یه پسرشپشوی کوچیکه، به خاطراون تااینجارانندگی کرده م.»
« اون توبیمارستانه؟»
« یعنی چی؟ اون سالمه، یه جوری یه کم پریده رنگه، ممکنه اونجورباشه، ولی کاملاسلامته. خواستم بهت بگم واسه چی اینجاوتواین اطاقم. همونطورکه گفتم، این قضیه برمیگرده به وضع پسرم. اون بیشترازاندازه حساس واسیب پذیره، یه سایه که روش میفته، آماده ی عکس العمل نشون دادنه .»
« رواین حساب اون بایدتوبیمارستان باشه .»
شوام دادزد «نه، گفتم که، اون به تموم معنی سالمه. ولی اون درمعرض خطره، این شیطون کوچیک یه روح شیشه ای داره، به همین دلیل تهدید میشه.»
غریبه پرسید «واسه چی خودکشی نمیکنه؟»
«گوش کن، یه بچه مثل اون، هنوزبه ثمرنرسیده، باااین سن وسال!واسه چی این حرفومیزنی؟نه، پسرمن، به علتای زیرناراحته: هرروزصبح که میره مدرسه – هرروزتنهامیره مدرسه. هرروزصبح بایدجلویه کابینت منتظروایسته تاقطارصبح زودبرسه. کوچولوی احمق، اونجاوامیسته ودست تکون میده، محکم ودوستانه دست تکون میده ودلگیرمیشه. »
« وبعدش؟»
شوام گفت« بعد، بعدمیره مدرسه، خونه که میاد، آشفته ومنگه، معمولازوزه م میکشه. اون ناتوانه،نمیتونه کارای درسی شو بکنه، دوست نداره بازی کنه وحرف بزنه، الان چن ماهه که هرروزخدااینجوریه. پسره بااین رفتارش داره اوقاتموپاک گه مرغی میکنه!»
« واسه چی اینجوررفتارمیکنه ؟»
شوام گفت «ببین، قضیه ی عجیبیه. پسره دست تکون میده، واسه این غمگین به نظرمیرسه که درمقابل کسی واسه ش دست تکون نمیده. این قضیه اونقده روقلبش تاثیرمیگذاره که ما، یعنی من وخانومم، شدیداگرفتاروحشت میشیم. پسره دست تکون میده، ولی کسی واسه ش دست تکون نمیده. طبیعیه که آدم نمیتونه مسافرارو واداربه دست تکون دادن کنه.قضیه ی مزخرف خنده داریه، یه قانونی دراین زمینه تصویب شد،اما...»
« وشما، آقای شوام، میخوای ناراحتی پسرتوبرطرف کنی؟ میخوای قطارصبح رودروسوارشی که واسه ش دست تکون بدی؟»
شوام گفت«آره، آره...»
غریبه گفت« من بابچه هااصلامیونه ای ندارم. ازاونامتنفرم وتحملشون نمیکنم، اگه بخوام قضیه رودقیق بگم، به خاطراونازنموازدست داده م. زنم موقع تولدبچه اول مرد.»
« خیلی متاسفم.»
شوام این راگفت وروتخت افتاد. جریان گرم دلپذیری روتنش وزید. حس کردحالامیتواندبخوابد. غریبه پرسید:
« شماباقطارمیری «کورتزباخ»، درسته؟»
«آره.»
غریبه پرسید « ودرباره برنامه اومدنت باپسرت حرف نزدی؟ ازگول زدن پسرت شرمنده نیستی؟بعدم به اونچه برنامه ریزی کردی که انجام بدی، بایداعتراف کنی،ا ونم یه فریب ومزاحمت صاف وساده ست. »
شوام ناراحت گفت«خواهش میکنم، چیجوری به خودت اجازه میدی، تواین قضایادخالت کنی!»
شوام ملافه راروسرش کشیدوخوابید. مدت کمی توفکرفرورفت وخوابش برد.
صبح بعدبیداروسریع بلندومتوجه شدتواطاق تنهاست. ساعت رانگاه کردوشوکه شد، تاحرکت قطارصبح زودپنج دقیقه مانده بود، به قطارنمیرسید.
بعدازظهرنتوانست خودراراضی کندکه یک شب دیگرهم توشهربماند. درهم فرورفته ومایوس برگشت خانه.
پسرش خوشحال دررابراش بازکرد، فوق العاده سرخوش بود، مقابل پدرش پرید، مشت رورانهای خودش کوبیدوفریادزد:
« یه نفردست تکون داده، یه نفرمدت زیادی دست تکون داده!»
شوام پرسید« بایه عصا ؟»
«آره، بایه عصا. اولم دستمال جیبی شوبه عصاش بسته بود،مدت زیادی ازپنجره قطاربیرون بودوتاوقتی دیگه نمیتونستم ببینمش، تکون میخورد...