عصر نو
www.asre-nou.net

اجتماعی شدن پس از آزادی از زندان!


Thu 8 09 2016

س. حمیدی

اجتماعی شدن زندانی سیاسی پس از آزادی از زندان، به یکی از آسیب‌های جدی برای کنشگران بدل شده است. از این نظر که جامعه به همین آسانی از پذیرش ایشان در جمع خود سر باز می‌زند. چون بسیاری از مردم به دلیل ترس از نهادهای سرکوبگر رژیم از ارتباط مستقیم با زندانی آزاد شده واهمه دارند و از دوستی با او پرهیز می‌کنند. دولت نیز ضمن همسویی با این نهادهای سرکوبگر، حسابگرانه به برآمدن چنین اندیشه‌های ناصوابی بین مردم یاری می‌رساند. چنانکه زندانی آزاد شده همراه با تمهیداتی که دولت برمی‌گزیند، علی‌رغم آزادی از زندان از حقوق اجتماعی خویش محروم می‌ماند. چون برای او سوء پیشینه‌ای را در اسناد دولتی رقم می‌زنند که پاک کردن آن از این اسناد ناممکن خواهد بود.

از سویی دیگر اصطلاح اجتماعی شدن زندانی سیاسی، خود به فرآیندی توهین‌آمیز برای او مبدل می‌گردد. چون چنین موضوعی از ناتوانی زندانی در انطباق با محیط و جامعه حکایت دارد. ولی باید دانست که این شرایط را نهادهای حکومتی برایش آفریده‌اند تا او نتواند به همین آسانی از چنبره‌ی آنان بگریزد. پیداست که حاکمیت در خلق چنین شرایطی برای زندانی آزاد شده به تنهایی عمل می‌کند و مردم به طور مستقیم در ایجاد آن نقشی ندارند. به واقع حکومت ترس و واهمه‌ی گروه‌های ویژه‌ای از مردم را جهت سیاست‌زدایی از بستر جامعه مناسب می‌یابد و به اتکای همین حقه و حیله جدای از زندانِ رسمی، محبس دیگری را برای او فراهم می‌بیند که رهایی از آن آسان نخواهد بود.

*************************************

ماجرا به دهه‌ی شصت باز می‌گردد. نیمه‌‌های شب بود که برای آزادی از زندان از درب خروجی پادگان سپاه پا به بیرون ‌گذاشتم. در رویدادی شگفت‌آور به تصادف با یکی از رفقای سابق رو به رو شدم. او که به آرامی راه خانه‌‌اش را در پیش داشت با چهره‌ی آشنای من مواجه گشت. شکی در دلم خانه کرد که آیا او می‌داند از زندان آزاد می‌شوم و یا آنکه خروج مرا از درب سپاه مستندی برای خبرچینی‌ام می‌گذارد. به سردی با هم گام برمی‌داشتیم. او به نوعی می‌ترسید و من نیز به نوعی دیگر. هر یک با این نگاه که مبادا این صحنه‌ی رویارویی را خودِ سپاه فراهم دیده باشد و یا هم‌اکنون از دور ما را می‌پایند. پس از چند جمله احوال‌پرسی و پرسش و پاسخ‌های مشکوک، نشانی متفاوت مسیر خانه‌‌هامان را برای جدایی بهانه ‌گذاشتیم و از هم جدا شدیم. با این همه تا درب منزل فکر می‌کردم که دارند تعقیب‌ام می‌کنند و همچنان تحت نظر هستم.

فردای آن روز صبحِ سحر به قصد خرید نان از خانه بیرون آمدم. چند نفری به صف شده‌ بودند تا نان بخرند. رفیق و دوستی نیز آنجا بین صف مردم خودنمایی می‌کرد. ولی سرش را چنان از من می‌دزدید که انگار نه انگار. در بغضی فرو خفته در گلو ساکت و آرام به خانه بازگشتم. بچه‌ها می‌گفتند که او در دیدارهای خیابانی همواره از ایشان پرهیز کرده است. پرهیزی که شاید انتظار داشت با آن سلامت کاری‌اش را در جامعه و محیط کار تضمین نماید. او بومی نبود و از تهران داوطلبانه خود را به زادگاه من کشانده بود تا بتواند در کار سیاسی به تشکیلات محلی یاری برساند. با او از زمان دانشجویی به دنیای سیاسی مشترکی تنیده شدم که همین راه مشترک را با دوستی و صمیمیت پی می‌گرفتیم. اما اکنون نه فقط او این راه مشترک را وانهاده بود بل‌که با زیر پا گذاشتن مسایل اخلاقی و انسانی از دوستی ده‌ساله‌ی خود با کسی همچو من نیز پرهیز می‌کرد. به هر حال هر که آزاد است آنگونه که می‌خواهد زندگی نماید ولی آزاد نیست که بر چهره‌ی خود و دیگران پهِن بپاشد.

چند روزی از آزادی‌ام می‌گذشت که خودم را ‌سپردم به فضای اختناق زده‌ی خیابان‌های شهر. پانزده کیلو لاغر شده‌ بودم. شلوارم به تنم بند نمی‌شد. کمربندی هم در کار نبود که آن را به کمرم بند کند. هر چند لباس گشادم با تنم همخوانی نداشت، ولی از سر افلاس چاره‌ای نمی‌دیدم که با آن‌ کنار بیایم. آنان که می‌شناختندم خودشان را از مسیرم کنار می‌کشیدند. اما در خفا انگشتشان را به سویم نشانه می‌رفتند که خودش است. همکاری از سر کنجکاوی چشم بر چشم من دوخت. سلامش کردم، ولی در پاسخ راهش را از من کج نمود و آشکارا گفت: نمی‌شناسمت، شما کی هستید؟ از رو نرفتم و خودم را معرفی کردم. اما او همچنان شگرد انکار را مناسب می‌دید.

عافیت‌اندیشی بهتر از این نمی‌شد. او این عافیت‌اندیشی را برای زندگی اداری خود وثیقه نهاده بود. رهایش کردم تا در جهان خویش آزادانه بزیَد. جهانی بزک کرده که چندان با آزادی و آزادانه زیستن آشنایی نداشت. بی‌تردید افرادی همانند او خودشان را به دستگاهی که می‌فهمند فاسد است، می‌فروشند و ثمن آن را برای گذران و زیستن خویش وثیقه می‌گذارند. همچنان که آدم‌های وازده‌ی روزگار ما در رویکردی انفعالی به این می‌گویند: قدرت و توانِ انطباق با محیط.

چند روز بعد باز هم همکار دیگری به همین شیوه از رو به رو به دام من گرفتار گردید. می‌اندیشیدم که این یکی دیگر چپ است، لااقل با او می‌توان چند جمله به گفت و گو نشست. ولی او در نگاهی گروهی و خودانگارانه‌ به موضوع، از پایه و اساس مرا به چپ بودن باور نداشت. تا جایی که با همین پیشداوری خصمانه گفت: شما را که گرفتند، ما خیلی خوش‌حال شدیم. چون شما ضمن تبلیغات گسترده‌ی خود در سطح شهر مجال صحبت با مردم را از ما گرفته بودید. بدم نیامد که او در رقابت‌های درونی گروه‌های چپ پیش ما مجال خودنمایی نداشته‌ است. ولی سرآخر او نیز همانند دیگران صلاح خود را در این ندید که در انظار عمومی چند لحظه‌ای با من به گپ و گفت بنشیند. همچنان که خداحافظی را چاره‌ای مناسب برای رهیدن از مخمصه یافت. اوضاع را که چنین دیدم به تعارف گفتم که چند قدمی همراه شما خواهم بود. ولی او به صراحت پاسخ گفت که دوست ندارد با من باشد.

باز چند روزی دیگر به همین شیوه با یکی از جوانان تشکیلات رو به رو شدم. او نیز به احوال‌پرسی از من رضایت نداد. اما این یکی بر خلاف آن دیگران، می‌پنداشت که من برای آزادی خویش با رژیم معامله کرده‌ام. لابد می‌اندیشید آنکه معامله نمی‌کند باید تا ابدالدهر در زندان رژیم باقی بماند. فکری کودکانه که جوانی و کم تجربگی را پشتوانه‌ای مطمئن برای خویش می‌گذاشت. داستان غریبی بود؛ چون تحت کارگردانی حاکمیت همه با هم بیگانه شده‌ بودند.

یک ماهی از آزادی من ‌گذشت که باجناقم مُرد. خانواده‌اش نامِ آشنایان و خانواده‌های دیگر را پای اعلامیه‌ی تسلیت‌ و ترحیم نهادند، اما بنا به ترس و واهمه‌ی ایشان، از نام من هیچ خبری پای اعلامیه نبود. مبتکر ماجرا را برادرزاده‌‌ی همان باجناق معرفی می‌کردند. چون او که از سال‌های سال در کار تدریس و معلمی همکارم بود، اکنون با تظاهر به دین دولتی از من برائت می‌جست.

با این همه بیش‌تر همکاران سابقم را در مجلس ترحیم دیدم. آنان به دلیل وجاهتی که برادرزاده‌ی باجناقم برای خویش در سپاه و انجمن اسلامی اداره به هم رسانده بود، در این مراسم حضور داشتند. بلااستثنا همه از دیدن من شوکه شدند. انگار من سرخود به مجلس پا نهاده‌‌ام. روزگار و زمانه به سود من نمی‌چرخید. در بازگشت از مجلسِ ختم متوجه شدم که کفشم را دزدیده‌اند. آیا تعمدی در کار بود؟ به هر حال یک جفت دمپایی به من سپردند که ضمن پوشیدنِ آن، وارفته و مکدر به خانه بازگشتم.

چند ماهی از آزادی من گذشت که توابی از رفقای سابق زندان به سراغم آمد. هر چند من دوستی خود را با او پایان یافته می‌دیدم، ولی او برای وجاهت خویش در سطح شهر و رفقای سابق همچنان انتظار داشت که این دوستی ادامه یابد. انگار نیروهای امنیتی او را فرستاده بودند تا از سرِ دوستی، سر و گوشی آب بدهد. می‌گفت که در مسجد جامع شهر با بچه‌های تواب دعای توسل و زیارت عاشورا می‌گذارند. به گمان خویش داشت سر آقایان دادستانی انقلاب را شیره می‌مالید تا برنامه‌های شخصی و یا چه می‌دانم گروهی خود را سامان بخشد. حال آمده بود نزد من تا کارکردی دوسویه از خود به نمایش گذارد. چون دو خبر مهم برای من پیغام آورده بود.

خبر آورده بود که مادر یکی از رفقای مشترک ما به دفعات ضمن شرکت در مجالس روضه‌خوانی از شکنجه‌ی پسرش توسط عوامل زندان سخن گفته است. در حالی که بازجوها از این گزارش آزرده‌اند و ممکن است برای مقابله با تبلیغ مادر او، دست به عمل بزنند.

خبر دیگری نیز داشت. گویا همان جوانی که از من برائت می‌جست به همراه گروهی دستگاه تکثیری فراهم دیده‌ بودند که به توزیع اعلامیه‌های روشنگرانه در سطح شهر دست می‌زدند.

من هم ضمن شرح ماجرا برای دوستِ اولی، به او گفتم تا به مادرش بگوید که با ادامه‌ی این وضع شکی باقی نمی‌ماند این‌ بار ما باید به ملاقات او به زندان برویم. اما به دوست سرسنگین دوم با یک واسطه پیغام فرستادم که داشته‌هایشان به تمامی لو رفته است. واسطه گرفتن برای این پیغام هم از آنجا ناشی می‌شد که او به خیال خود از من دوری می‌جست. در حقیقت بدون آنکه خود بخواهم هر دو موضوع به نفع سپاه پایان پذیرفت.

کم کم متوجه شدم عده‌ای از "برادران" در برنامه‌های گشت و مراقبت خود دوباره مرا می‌پایند. این دیگر قوز بالا قوز شده بود. چون اگر در خانه بچه‌ها متوجه می‌شدند ترس و هراسی بر آنان چیره می‌گشت که نمی‌توانستم آرامش زندگی عادی را دوباره به ایشان بازگردانم. به‌تر دیدم برای همیشه شهر خودم را به قصد ماندگاری در تهران ترک کنم. تهران همانند جنگل بزرگی بود که می‌توانستم به راحتی در آن پناه جویم. حتا هویت جدیدی برای خودم فراهم نمایم که از شماتت این و آن به دور باشم. ابتدا خودم کوچیدم و بعد خانواده‌‌‌ام را کوچاندم.

در تهران حکم انفصال دایم از خدمات دولتی را که آموزش و پرورش به دستم سپرده بود، به هیچ گرفتم و به دنبال کار راه افتادم. کاری تمام وقت در شرکتی خصوصی برایم دست و پا شد. تدریس خصوصی نیز به درآمد محدود آن یاری می‌رسانید. با این همه بیمه نبودم و سنم نیز کم کم داشت بالا می‌رفت.

چند سال زمان برد تا در نهادی نیمه دولتی ضمن توصیه و سفارش دوستان کاری دست و پا کردم. ولی عدم سوء پیشینه می‌خواستند و در عین حال می‌فهمیدم که این انفصال دایم از خدمات دولتی به حتم جایی انعکاس می‌یابد تا سرآخر روزی به حساب آید. به دنبال دریافت عدم سوء پیشینه راه افتادم. پس از چند روز در نامه‌ای پاسخ نوشتند که من جدای از طی محکومیت خود در زندان، به سه سال حبس تعلیقی نیز محکوم شده‌ام. جهت پی‌گیری موضوع به اداره‌ی "احوال شخصیه" رفتم. امیدوار بودم که بتوانم به اتکای رشوه، گره از کار فروبسته‌ی استخدام باز کنم. در طبقات ساختمان چند طبقه‌ی اداره‌ی احوال شخصیه به دنبال کسی می‌گشتم که بتوانم برای رفع مشکل با او طرح دوستی بریزم. با کمال شگفتی دوستی از دوران دبیرستان را در یکی از اتاق‌های آن یافتم. درون اتاق نرفتم با اشاره او را به بیرون فراخواندم. تمامی ماجرا را برایش بازگفتم. دستم را گرفت و برد کنار میزش نشاند. گفت همینجا بنشین حالا می‌آیم. ده دقیقه‌ای طول کشید که برگ عدم سوء پیشینه‌ام را گذاشت کف دستم.

حال سر و کارم با گزینش بود. تأیید و مهر شورای محله را می‌خواستند. در محل کارم به دلیل اداری با پیشنماز مسجد دوست بودم. اما می‌دانستم که مهر شورا را شخص دیگری در اختیار دارد که این دو با هم دشمن‌اند. به پیشنماز مسجد گفتم که من می‌خواهم به رییس شورا رو بیندازم، ولی صلاح نمی‌دانم. به‌تر است که خود او در دست‌نوشته‌ای مرا برای گزینش اداره تأیید کند. او هم پذیرفت و نوشت. سپس نوشته‌ی او را به رییس شورا نشان دادم و گفتم ایشان مرا تأیید کرده‌اند ولی نوشته‌ی شما مهم است. او هم در رقابت با پیشنمازِ مسجد متنی را در تأیید من نوشت و مهر کرد و به دستم داد.

مشکل کار علی‌رغم حکم انفصال آقایان به نفع من پایان پذیرفت. با آرامش خاطر خانه‌ی شهرستان‌ام را فروختم و در تهران منزل کوچکی خریدم. ولی دوباره از ما بهتران ول بکن ماجرا نبودند. تا آنجا که در نبود من به طور متناوت به خانه زنگ می‌زدند که خودم را به پلیس معرفی کنم. کدام پلیس؟ کسی چیزی نمی‌گفت. تنها جنگی روانی را دامن می‌زدند. اما من که پس از آزادی از زندان به جایی سیاسی بسته و وابسته نبودم، چندان ترس و واهمه‌ای از موضوع به دل راه نمی‌دادم.

کم‌کم عده‌ای نیز در نبود من با بی‌سیم و اتومبیل به طور گروهی به درب خانه‌ام یورش می‌بردند. آن‌ها سراغ کسانی را می‌گرفتند که برای من و خانواده‌ام وجود خارجی نداشتند. این بار همسایه‌ها در نبودِ من به دفعات به مقابله‌ی با این مهمانان ناخوانده برخاستند. به بچه‌ها سفارش کردم که به محض آفتابی شدن‌شان گفته شود تلفنی با من تماس بگیرند تا پاسخ‌شان را بدهم. مزاحمان یاد شده در یورش بعدی خود با من تماس گرفتند. توپ‌ام حسابی پر بود. آمرانه گفتم که در نبود من حق ندارند مزاحم خانواده‌ام بشوند. ضمن تحکم، نشانی محل کارم را دادم تا اگر کاری داشتند به آنجا بیایند یا نشانی خودشان را بدهند که من به سراغشان بروم.

موضوع مزاحمت‌های امنیتی مدتی خاتمه یافت. اما چند ماه بعد در نبودِ من، این‌بار به محل کارم رفتند. ‌آن‌ها مدعی بودند که از دادستانی آمده‌اند. اما همکاران جدید من به دلیل تنفر از نهادهای سرکوبگر و امنیتی حاکمیت، حسابی خدمتشان رسیدند.

چند سالی از آن ماجرا گذشت. برادرم از خارج وجهی را به عنوان حق‌التألیف فرستاده بود تا به نویسنده‌ای که به تازگی از خارج آمده بود، بسپارم. به او زنگ زدم تا بیاید و امانت خود را دریافت کند. با اکراه پذیرفت. سرآخر روزی در محل کار به سراغم آمد. می‌گفت که پس از بازگشتش از خارج دستگیر شده است. سپس چند روزی در هتل همای تهران زندانی و شکنجه می‌شود تا اطلاعاتش را از دیدار برادرم در خارج در اختیارشان بگذارد. او یادآور می‌شد که آن‌ها از نامه‌هایی که در طول سالیان سال بین من و برادرم رد و بدل می‌گردید، تصویری در اختیار داشته‌اند. همچنین سفارش می‌کرد که حواسم باشد. از روشنگری او دریافتم که هر چند من به دنبال زندگی عادی خود سیر می‌کنم، ولی آقایان هیچ وقت این زندگی عادی را پذیرا نبوده‌اند.

دل‌شوره‌های کاری و اداری نیز کم نبودند. همان سال اول پس از پایان یافتن نخستین قراردادم کارگزینی اداره از عقد قرارداد جدید با من سر باز زد. چون گزینش نامه‌‌ای به کارگزینی نوشته بود که اگر چنانچه نیازی به کار من نباشد، از پذیرش‌ام امتناع ورزند. اما رییس اداره بدون آنکه من بدانم و یا از ایشان بخواهم نامه‌ای به کارگزینی نوشته بود که بنا به نیاز اداری قرارداد کاری من تمدید گردد. سرآخر مسؤول کارگزینی مستند به همین نامه حکم جدید را نوشت و به دستم داد.

همچنین رییس اداره بی اطلاع از وقایع پشت صحنه پس از چندی نامه‌ی دیگری به کارگزینی نوشت تا بتواند مسؤولیت یکی از واحدهای اداره را به من بسپارد. چیزی که استعلام از گزینش را طلب می‌کرد. اما کارگزینی پس از چندی پاسخ منفی گزینش را محرمانه به اداره‌ی متبوع من فرستاد. آن‌ها همچنان نامه‌ی خود را به نامه‌ی دیگری از وزارت اطلاعات مستند کرده بودند که یادآور می‌شد تنها در صورت نیاز از من استفاده کنند، اما مسؤولیتی در اداره به من واگذار نگردد.

*******************************

در آنچه که من گفتم تنها نیمه‌ی خالی لیوان انعکاس می‌یابد. نیمه‌ی پر آن را در نوشته‌های دوستانِ دیگر رهیده از زندان به فراوان می‌توان مشاهده کرد. آنجاها که پس از آزادی، مردم به دیدارت می‌شتابند و ضمن همدلی و همراهی، راه رفته‌‌‌ات را ارج می‌گذارند. به هر حال نیمه‌ی پر و نیمه‌ی خالی به اشتراک حال و هوای تمامی لیوان را می‌نمایانند. به طبع با آن کسی که پس از آزادی سراغمان را می‌گیرد، زندگی اجتماعی جدیدی سامان می‌پذیرد، اما با آن کسی که نام و نشانی غیر مردمی از خود برایمان به نمایش می‌گذارد، باید ترفند دیگری به کار بست تا ادامه‌ی حیات برای انسان وارهیده از زندان ممکن گردد.

بر سامانه‌ی چالش‌هایی از این دست سی سال گذشت تا توانستم بازنشسته شوم. ولی کج‌تابی‌های رژیم با مردم ما در طول این سی سال نیز سامان نپذیرفت. چون آنان بنا به ماهیت غیر مردمی خویش هرگز نتوانستند در اقیانوس توده‌های مردم استحاله بپذیرند. همچنان که راه دیگری برای همسویی و همدلی با مردم انتخاب نکردند. جز آنکه مردم بیش از پیش بر بی‌صلاحیتی ایشان در اداره‌ی امور کشور اصرار ورزند.

بازنشستگی نیز دنیای شیرینی است. آدم به پشت سرش که نگاه می‌کند، گذشته را به یاد می‌آورد و از توان خویش جهت غلبه و چیرگی بر ناهنجاری‌های جامعه لذت می‌برد. لذت از اینکه نتوانسته‌اند او را از پای درآورند و در دنیای کثیفی که کارگزاران سرگشته‌ی حاکمیت، روزگار خود را در آن به سر می‌‌آورند، آلوده کنند. لذت از اینکه دوستان جدیدی به دنیای او راه یافته‌اند که می‌توانند برای مبارزه‌‌ای مشترک جهت دستیابی به فردایی به‌تر به او یاری برسانند. اینک مبارزه نیز همچنان در خود زندگی ادامه دارد بدون آنکه از شدت و حدت آن کاسته شود. تا بر بستر آن، آینده و فردای روشنی برای ما و همه‌ی مردم به بار بنشیند./