عصر نو
www.asre-nou.net

نوآم چامسکی

یادآوری مسئولیت روشنفکران

ترجمه: ن. نوری زاده
Mon 8 08 2016

chomsky.jpg
NOURIZADEH.N@GMAIL.COM

پیش از اینکه به موضوع مسئولیت روشنفکران بپردازم بهتر آنست که نخست دریابیم که اصطلاح روشنفکران چگونه و به چه کسانی اطلاق میگردید. این اصطلاح در مفهوم کنونی آن ابتدا در "بیانیه روشنفکران" در سال 1898 بر سر زبانها افتاد، بیانیه ای که از سوی 300 نویسنده و اندیشمند در حمایت از نامۀ امیل زولا (Emile Zola) مبنی بر محکوم کردن توطئۀ خیانت دولت علیه آلفرد دریفوس،(Alfred Dreyfus) افسر توپخانۀ فرانسه به رئیس جمهور وقت این کشور صادر شده بود. حمایت و پشتیبانی این افراد از دریفوس، مفهوم روشنفکری را بمثابۀ دفاع از عدالت و ایستادگی شجاعانه و شرافتمندانه در برابر دولت (قدرت) آشکار ساخت. بنابر نوشتۀ استیون لوکس (Steven Lukes) نظریه پرداز اجتماعی و سیاسی، حمایت اقلیت طبقۀ دانش آموختۀ فرانسه از دریفوس، آکادمی فرانسه را به دو دسته موافق و مخالف این نامه تقسیم کرد. امیل زولا رهبری دستۀ نخست را بعهده داشت و موریس باره (Mauric Barres) دستۀ دوم را که اکثریت چهره های برجسته و شخصیت های مطرح ادبی و سیاسی جامعۀ فرانسه را تشکیل میداند، هدایت میکرد و معتقد بود که صادرکنندگان بیانیه روشفکران در واقع "سکوی سخنرانان آنارشیسم" میباشند. نویسنده و منتقد برجستۀ دیگری بنام فردیناد برونته (Ferdinand Brunetiere) مفهوم "روشنفکر" را یکی از بی معنی ترین مفاهیمی میدانست که تا آنزمان بکار گرفته میشد. از نظر او " ادعای همردیف قراردادن نویسندگان، دانشمندان، اساتید و فلاسفه با ابر قهرمانان خیالی (superman) ادعائی مضحک است و در این باره اظهار میکرد که: "این افراد چگونه جرئت کرده اند تودۀ مردم را کودن بخوانند و موسسات ما را پوچ و بیهوده فرض کنند و سنت های ما را ناسالم بدانند"(1)

بنابراین اینک پرسش اینست که به چه کسانی روشنفکر گفته میشود؟ آیا گروه نخست و اقلیت اعضاء آکادمی که بیانیۀ روشنفکران را امضاء کرده بودند و امیل زولا کسیکه به اتهام "افترا و هتک حرمت" به زندان و سپس تبعید محکوم گشت، در زمرۀ روشنفکران قرار دارند و یا اکثریت شخصیت های برجستۀ و پرآوازۀ ادبی و سیاسی گروه دوم آکادمی مانند موریس باره و یا برونته؟ در طی گذشت سالیان دراز پاسخ به این پرسش همچنان بی جواب باقی مانده است.

دو گفتار دربارۀ روشنفکران

پرسش مذکور در خلال جنگ جهانی اول بوسیلۀ هنرمندان، دانشمندان و اساتید دانشگاه ها که بعضا عقاید متفاوتی نسبت به یکدیگر داشتند و مشتاقانه در کنار یکدیگر قرار گرفته بودند تا حمایت خود را از شرکت کشورشان (آلمان) در جنگ اعلام دارند، پاسخ داده شد. آنها در "اعلامیۀ 93" با بیان اینکه " ما این جنگ را تا به آخر به عنوان یک ملت متحد ادامه خواهیم داد و میراث گوته، بتهون و کانت را با همان عزت و احترامی که آنها نسبت به خانه و کاشانۀ خود داشتند، حفظ خواهیم کرد و از اقدامات ارتش آلمان حمایت میکنیم" نشان دادند. (2) آنان سپس در یک سنگر متحد روشنفکرانه، انگیزه ها و دیدگاه های متفاوت خود را اعلام نمودند. نشریه "جمهوری جدید" (the New Republic) اقدام این دو نگرش متفاوت (نسبت به حمایت آلمان در جنگ جهانی اول) را اقدامی سرنوشت ساز و با عنوان "روشنفکران" شرح داد. "روشنفکران" اطمینان داشتند که دولتمردان ایالات متحدۀ آمریکا بعد از مشورت با متفکران این کشور و "تحت تاثیر یک حکم اخلاقی" وارد جنگ خواهد شد. اما آنان در واقع طعمۀ جعلیات وزیر اطلاعات بریتانیا واقع شده بودند که بطور پنهانی میخواست بوسیلۀ "هدایت افکار عمومی جهان" بویژه افکار روشنفکران آمریکا، کشورهای پاسیفیک را وادار به دخالت در جنگ نماید. (3)

در این مورد جان دیوئی (John Dewey) با " درسهای روانشناسی و آموزشی" خود در مورد جنگ خاطر نشان کرد که روشنفکران جامعه بمثابۀ افراد ارزشمند و صاحب نظر میتوانند امور جنگ را در دست بگیرند و آنرا تا پایان بطور خردمندانه مدیریت کنند.(4) اما او چند سال بعد، از یک فرد روشنفکر و مسئول نسبت به سرنوشت افراد در وقایع جنگ جهانی اول تغییر جهت داد و بعنوان یک سخن گوی (مکتب) آنارشیزم اعلام کرد که: "در جوامع دمکراتیک رسانه های گروهی از جمله مطبوعات بازتاب دهندۀ افکار عمومی میباشند، اما باید توجه داشت که دمکراسی چیزی بیشتر از (آزادی مطبوعات) و بیان خواسته های افراد میباشد. دمکراسی در واقع گسترش دهندۀ آزادی های عقلانی و خردمندانه در یک جامعۀ پویا است. ما اغلب متوجۀ ویژگی های رژیم های اقتصاد – محور (سرمایه داری) نمیشویم زیرا آزادی رسانه های گروهی در این نوع رژیم ها، به علت در خدمت قرار داشتن قدرتِ کارآفرینی سرمایه همواره در جهت منافع سرمایه داری قراردارد و بدیهی است که در این صورت گسترش آزادی عقلانی محسوب نمی گردد. بنابراین باید پرسید که : تا چه اندازه آزادی های عقلانی و خردمندانه و نیز مسئولیت های واقعی اجتماعی تحت تاثیر "رژیم های اقتصاد محور ممکن میباشد؟" (5) با این وجود باید اذعان نمود که همه کس مطیع و منقاد چنین رژیم هائی نبودند. برای مثال، چهره های برجسته ای چون برتراند راسل (Bertrand Russell) یوگن دبس (Eugene Debs)، روزا لوکوزامبورگ (Rosa Luxemburg) و کارل لیبکنشت (Karl Liebknecht) مانند امیل زولا در مقابل قدرت حکومت ایستادگی کردند و هزینه های آنرا نیز پرداختند. زولا ابتدا تبعید شد و سپس فقط به دلیل اینکه موضوع (عوام فریبانۀ) "جنگ برای دمکراسی و حقوق بشر" ویلسون،رئیس جمهور آمریکا را زیر سئوال برده بود به 10 سال زندان آنهم در بدترین شرایط محکوم گردید. ویلسون حتی بعد از پایان جنگ (جهانی اول) و اعلام عفو عمومی حاضر نشد که او از زندان آزاد شود تا اینکه از سوی وارن هاردینک (Warren Harding) رئیس جمهور بعدی آمریکا مورد عفو قرار گرفت. بعضی دیگر از مخالفین سیاسی مانند تورستین وبلن (Thorstein Veblen) پایه‌گذار مکتب نهادگرایی در حوزهٔ علم اقتصاد Institutional economics)) و صاحب نظریه طبقۀ مرفه (The Theory of the Leisure Class) بعد از اینکه در گزارش خود نشان داد که "کمبود کارگر مزرعه ممکن است به آزار و اذیت ددمنشانۀ اتحادیه های (دست ساخت) ویلسون بویژه اتحادیه کارگران صنعتی دنیا (Industrial Workers of the World) پایان دهد" مجازات گردید و شغل خود را در ادارۀ تغذیه ایالات متحده از دست داد. همچنین زمانیکه راندلف بورن (Randolph Bourne) روشنفکر چپ گرا و نویسندۀ پیشرو از "اتحادیه نیکوکاری جوامع ملل امپریالیستی" انتقاد بعمل آورد از کار برکنار گردید. (6)

در طول تاریخ روش تحسین و تنبیه روش شناخته شده ای بوده است بدین معنا که افرادی که تسلیم بی چون و چرای خواست دولت میشوند و خود را در اختیار قدرت قرار میدهند بویژه دانشمندان، نویسندگان، فیلسوفان، شعرا و هنرمندان که بطور کلی جامعۀ روشنفکری را تشکیل میدهند همواره مورد تحسین و تشویق قرار میگیرند و از امتیازات "روشنفکری" خود بهره میبرند. در مقابل کسانیکه تسلیم خواست و امیال دولت ها نمیگردند و از خدمت به قدرت نه تنها سرباز میزنند بلکه عملکرد قدرت مداران را همواره مورد انتقاد قرار میدهند تنبیه و نکوهش میشوند تا جائیکه حتی جان خود را در این را از دست میدهند.

در سالهای اخیر تشخیص این دو قشر روشنفکر از یکدیگر بوسیلۀ دانش پژوهان روشنتر شده است. آنها اصطلاح نا متعارف "روشنفکران- ارزش محور" را برای قشری از روشنفکران بکار میبرند، روشنفکرانی که " دولت های دمکراتیک را با همان جدیتی که فرقۀ ارسطوئیان، نهضت های فاشیستی و احزاب کمونیست بیان میکردند، به چالش میکشند". همچنین در میان دیگر اندیشه های ناشایست روشنفکران- ارزش محور "پدیدۀ خطرناکی جهت بزیر کشیدن رهبران دولت ها" و نیز مقابله با نهاد ها و موسسات مسئول " ارشاد و آموزش جوانان" بچشم می خورد. اما با این وجود بعضی از این روشنفکران مانند بورن، اصالت جنگ را زیر سئوال برده اند.

انتقاد کردن و خرده گرفتن از این قشر روشنفکرانِ بداندیش یعنی کسانیکه قدرت و سلطۀ قدرت مداران را بمبارزه میطلبند و تلاش میکنند که نظم نوینی را برقرار کنند به قشر دیگری از روشنفکران یعنی روشنفکران لیبرال انترناسیونالیستِ هیات سه جانبه (Trilateral Commission) واگذار شده بود. این هئیت در واقع بنیاد غیر انتفاعی راکفلر، کارتر و بریژینسکی بود که برای همکاریهای اقتصادی و سیاسی با کشورهای آمریکای شمالی، اروپا و ژاپن در سال 1973 تاسیس شده بود. ]کارتر در سال 1975 و با مطالعۀ گزارش "بحران دمکراسی" (the Crisis of Democracy) که میشل کروزیر (Michel Crozier) و ساموئل هانتینگتون (Samuel Huntington) برای هیات سه جانبه تهیه کرده بودند از این هئیت کناره گیری کرد.[ این افراد مانند پیشروان جمهوری جدید (the New Republic progressives) که در خلال جنگ جهانی اول بر سرزبانها افتاده بودند، ضمن آنکه مفهوم "روشنفکر" را وسیعتر از مفهومی که برونته بکار میبرد، گسترش دادند و اصطلاح "روشنفکران سیاست مدارِ فن سالار" را نیز به آن افزودند. مسئولیت و وظیفۀ این هئیت همراه با متفکران، دانش پژوهان و "روشنفکرانی" که در اختیار داشتند در واقع شکل دادن تفکر سیاسی (اقتصادی و فرهنگی) از طریق نهادهای آموزشی بویژه نهادهائی در رابطه با تعلیم و تربیت جوانان بود.(7) آنچیزی که زنگ خطر را برای هیات سه جانبه و متفکران و "روشنفکران" وابسته به آنها بصدا درآورد" زیاده خواهی دمکراسی" بود. به سخنی دیگر در خلال دوران پرآشوب و دلهره آور دهه 1960 بخشی از تودۀ مردم بی تفاوت و غیر فعال اجتماعی وارد صحنه سیاسی جامعه شدند تا اهداف مورد نظر خود را پیگیری و به انجام رسانند. زنان، کارگران، اقلیت ها، جوانان و خلاصه کسانیکه آنها را "علاقه مندان ویژه" می نامیدند به جنب و جوش درآمدند. "هیات سه جانبه" در واقع همان چیزی بود که آدام اسمیت آنها را "اربابان نوع بشر" نام نهاده بود، کسانیکه "مدیران اصلی" در جهت تعیین سیاست های کلان دولت ها میباشند، افرادی که با "سخنان تهوع آور و مشمئز کنندۀ خود اهداف و مقاصد ویژه ای را به کرسی می نشانند و معتقدند که: "همه چیز برای ما و هیچ چیز برای دیگران".(8)

واقعیت این است که در عرصۀ سیاسی نه تنها نقش اربابان نوع بشر تقبیح نمیگردد و مورد بحث و بررسی قرار نمیگیرد بلکه آنان به شیوه های گوناکون و بمثابۀ مدافعان "منافع ملی" همواره به وسیلۀ همپیالگی هایشان مورد تحسین و تشویق واقع میشوند. یک نمونه آن رهبری جنگ های خانمانسوز (امروز) میباشد که جنایات "اربابان نوع بشر" بنام "وظائف اخلاقی" و "دفاع از منافع ملی" انجام میگیرد که مورد تائید اندیشمندان و پژوهشگران و "روشنفکران" نیز قرار گدفته است.

هیات سه جانبه برای غلبه بر بار سنگینی که بواسطۀ "منافع ویژه" بر دوش دولت گذاشته بود، طرح و اجرای "دمکراسی معتدل" که نوعی دمکراسی انفعالی است و مردم توقع کمتری نسبت به آن دارند را ضروری دانست. از دید آنان شاید دمکراسی معتدل، بتواند دمکراسی حکومت ترومن (Truman) را موجب شود که توانست با همیاری تعداد محدودی از وکلای وال استریت (Wall Street) و بانک داران بر کشور (آمریکا) حکومت کند.

همانگونه که گوردون وود (Gordon Wood) برندۀ جایزۀ پولیتزر در تاریخ بیان میدارد: " هیئت سه جانبه (همراه با همپیالگی هایشان) میتوانند ادعا کنند که وفادار به اهداف بنیادین قانون اساسی میباشند، قانونی که در واقع سندی است نژاد سالارانه و اشرافی (Aristocratic). این سند در جهت گرایشات دمکراتیک دورۀ توزیع قدرت میان "نوع بهتر" (better sort)، طراحی و تصویب شد تا مانعی "برای مستمندان، بی اصل و نسب ها و بی نام و نشان ها" باشد، افرادی که شایستگی کسب قدرت سیاسی را ندارند. "(9)

همچنین ما بسهولت میتوانیم این نوع طرز تفکر پیش سرمایه داری را در "مقالات فدرالیست" (The Federalist Papers) جیمز مدیسون (James Madison) دریابیم. او مینویسد که "قدرت بدون هیچ ابهامی باید در دستان اغنیای ملت باشد، کسانیکه توانائی بیشتری نسبت به انجام امور دارند". زیرا از دیدگاه مدیسون "این افراد در واقع دولتمردان روشنفکر و فیلسوفان خیرخواه جامعه میباشند که مانند شاه فیلسوفان دورۀ روم باستان"جامعه را اداره میکنند. او در یکی دیگر از مقالات خود در این مورد چنین مینویسد که: "این افراد باید نیک نژاد، نجیب زاده، روشنفکر، میهن پرست و دارای استقلال باشند، کسانیکه خرد آنها بهترین میزان تشخیص منافع کشور است. میهن پرستی و عشق آنان به عدالت موقتی و زودگذر نمیباشد" بنابراین "این افراد میتوانند افکار عمومی را بطور چشمگیری بهبود بخشند و منافع عمومی را که بر اثر آسیب دمکراسی اکثریت از میان رفته است، ترمیم سازند." (10) این نوع نگرش را روشنفکران پیشرو هوادار ویلسون (Wilsonism) که معتقد بودند "امپریالیسم باید به منظور پیشبرد منافع ملی (در امور کشورهای دیگر ) دخالت کند" را از زبان ادوارد ثورندایک‌ (Edward Thorndike) روانشناس و تئوریسین امور آموزشی بعنوان رفتاری علمی، ارضاء کننده و آرام بخش تبلیغ و منتشر میکنند.(11) برای مثال، ثورندایک در این مورد شرح داده است که: "یکی از بزرگترین اقبال بشر در واقع ارتباط میان فراست و هوشمندی با اخلاقیات و رضایتمندی است. او از این عبارت چنین نتیجه میگیرد که: ادارۀ جامعه در درجۀ نخست با رهبران هوشمند، و خبره است، کسانیکه بیشتر و بهتر تونائی حفاظت از منافع ما را دارند."

در اینجا بنظر می آید که آدام اسمیت چشمان نافذی در این مورد داشت، مبنی بر اینکه دکترین آرام بخش و تسکین آوری که از سوی اربابان نوع بشر و یا همان خبرگان جامعه و یا شاه فیلسوفان ارائه و اعمال میگردد میتواند منافع ما را تامین سازد.!

تضاد ارزش ها

تضاد میان دو قشر از طبقۀ روشنفکر ایجاب میکند که برای تشخیص و تعریف "مسئولیت روشنفکر" چهارچوب و معیاری را تعیین کنیم. زیرا "مسئولیت روشنفکر" عبارتی مبهم آمیز میباشد. برای مثال، آیا مسئولیت روشنفکران، یک مسئولیت اخلاقی در جهت دفاع از حقوق بشر، آزادی ، صلح و امنیت است؟ موضوعاتی که در جرگۀ معنویات و عواطف انسانی قرار دارند و یا مسئولیت روشنفکران سیاست مداری وفن سالاری است که با تاسیس نهادهای سیاسی و اجتماعی تلاش میکنند سکان رهبری و هدایت یک کشور را دردست گیرند؟

بدیهی است از زمانیکه قدرت گرایش بسوی سلطه بر دیگران پیدا کرد، تشخیص روشنفکران پایبند به مسئولیت اخلاقی از دیگر روشنفکران وابسته به قدرت که عموما بدنام میباشند، آسان شده است. همچنین باید توجه داشت که تمایز این دو قشر از طبقۀ روشنفکر را میتوان در ارزیابی آنان از "دشمنان" دریافت. برای مثال، برای آمریکائی ها افراد مخالف سیستم حکومتی اتحاد جماهیر شوروی (سابق) بعنوان روشنفکران ارزش مدار همواره مورد تحسین واقع میشدند در حالیکه صاحب منصبان، مقامات و کمیسرهای آن رژیم بمثابۀ روشنفکران سیاستمدار و فن سالار مور تحقیر قرار میگرفتند. مشابۀ این امر در ایران امروزی است مبنی بر اینکه ما (آمریکائیها) مخالفین سیاسی رژیم آخوندی (clerical regime) را روشنفکرانی شرافتمند و شریف مینامیم در حالیکه افرادی که از این رژیم دفاع میکنند را مورد نکوهش و سرزنش قرار میدهیم. این گونه ارزیابی از سوی ما (آمریکائی ها) در سایر نقاط جهان نیز صادق است. به سخنی دیگر صفت شریف و شرافتمند در مورد "مخالفین سیاسی" بطور گزینشی بکار میرود. بدون تردید این رفتار برای روشنفکران ارزش مدار داخلی (درون جامعه آمریکا) وجود دارد. زیرا روشنفکرانی که رژیم های مستبد مورد حمایت آمریکا (مانند عربستان، مصر و یا رژیم اشغالگری که در سرکوب و کشتار مردم بی پناه سابقۀ بس طولانی دارد مانند اسرائیل) را به چالش میکشند مورد توهین، تحقیر و تهمت و حتی اذیت و آزار واقع میشوند. برای مثال، نام نلسون ماندلا که بعنوان یک تروریست در لیست سیاه دولت آمریکا قرار داشت در سال 2008 حذف گردید و اجازه یافت بدون ویزا وارد خاک آمریکا شود. او کسی بود که 20 سال پیش بنابر گزارش پنتاگون "رهبر یکی از مشهورترین گروه های تروریستی در جهان بشمار میرفت" و به همین دلیل رونالد ریگان (Ronald Reagan) از افزایش مبادلات بازرگانی با رژیم نژاد پرست(apartheid) آفریقای جنوبی حمایت میکرد. (12) طبق گزارش سازمان ملل متحد حمایت آمریکا از رژیم نژاد پرست آفریقای جنوبی باعث گردید که 1.5 میلیون انسان جان خود را از دست بدهند. (13) این فقط گوشه ای از سیاست اعلام جنگ علیه تروریسم از سوی ریگان بود که او آنرا طاعون عصر جدید مینامید و وزیر امور خارجه اش جورج شولتز (Gorge Shultz) از آن بعنوان "بازگشت به بربریسم (barbarism) در عصر جدید" یاد میکرد. (14) آیا ما نمیتوانیم حضور صدها هزار واحد نظامی ارتش آمریکا در آمریکای مرکزی را بعنوان طاعون عصر جدید نام ببریم؟ و یا ده ها هزار نظامی آمریکا در خاورمیانه که جزء خون و خرابی برای مردم این مناطق دستاورد دیگری بهمراه نداشته است را طاعون عصر جدید از سوی آمریکا معرفی کنیم؟. بنابراین تعجبی ندارد که ریگان از سوی روشنفکران موسسۀ هوور (Hoover) بعنوان "بزرگترین فرد مجرب، آگاه و دارای خط مشی سیاسی و ایده های (نوین) برای مردم که مانند روحی لطیف و محبوبی که در فضای کشور جهت مواظبت از ما (آمریکائی ها) در پرواز است" معرفی میگردد. (15) مثال بارز دیگر در این مورد بیگمان منطقۀ آمریکای لاتین میباشد. پنتاگون مردان و زنانی را که در این منطقه از جهان برای دستیابی به آزادی و عدالت اجتماعی مبارزه میکنند تروریست هایی بشمار میآورد که باید در جا بقتل رسند. برای مثال، یک هفته بعد از فروپاشی دیوار برلین 6 کشیش روشنفکر آزادیخواه آمریکای لاتین به دستور مستقیم فرماندۀ کل ارتش السالوادور به قتل رسیدند. قاتلان که یکی از واحدهای نظامی این کشور بودند دوره های آموزشی و تخصصی خود را در واشنگتن گذرانده بودند. واشنگتن سابقه ای بس مخوف و وحشتناکی در ترور و قتل مخالفین سیاسی خود در سراسر جهان دارد.

بدیهی است از سوی واشنگتن مخالفین سیاسی و یا آزادیخواهان قهرمان و شجاع به کسانی اطلاق میگردد که با دولت های مخالف آمریکا به مبارزه میپردازند. پرسش اینست که چرا این گونه واقعیات هرگز بطور جدی مطرح و پیگیری نمیگردد؟

همانطور که جان کوتورث (John Coatsworth) در کتاب تاریخ جنگ سرد کمبریج (the Cambridge History of the Cold War) نوشته است: " از سال 1960 تا 1990 که نظام اتحاد جماهیر شوروی فروپاشید، تعداد زندانیان سیاسی، قربانیان شکنجه و اعدام مخالفین سیاسی در آمریکای لاتین از افرادی که در این مدت در اتحاد شوروی (سابق) و یا در کشورهای اروپای شرقی اقمار آن نظام اعدام، شکنجه و یا زندانی شدند بمراتب بیشتر بوده است. لازم به یادآوری است که در میان اعدام شدگان افرادی با اعتقادات مذهبی وجود داشت و بعضی از اعدامها به دستور مستقیم و یا غیر مستقیم واشنگتن بطور دسته جمعی صورت میگرفت" (16)

چرا ارزیابی های متفاوت و متمایز میان مخالفین سیاسی وجود دارد؟ گفته میشود که آنچه در اروپای شرقی اتفاق افتاده است با آن چیزی که در آمریکای لاتین وجود داشت متفاوت میباشد؟ (این عذری بدتر از گناه است) ما (روشنفکران) باید از خود بپرسیم که چرا به اصول اخلاقی و انسانی که از سوی ایالات متحدۀ آمریکا بوضوح زیر پا گذاشته میشود، اهمیت نمیدهیم؟ تعدادی از ما مانند آندره ساخاروف (Andrei Sakharov) و یا شیرین عبادی (Shirin Ebadi) به این موضوع توجه کرده اند و در مورد جرم و جنایات ایالات متحدۀ آمریکا و اسرائیل در مجامع عمومی سخن گفته اند. بدیهی است ما آنچه را که این افراد به سبب شرایطی که جوامع دمکراتیک و آزاد در اختیارشان گذاشته است تا در مورد رعایت حقوق بشر چه در مورد آمریکا و یا اسرائیل سخن گویند و چه در مورد کشور خودشان، تحسین میکنیم. اما باید اذعان کرد که روشنفکران بسیار دیگری هستند که منافع آنها ایجاب میکند یا سکوت اختیار کنند و یا برخلاف ارزشهای اخلاقی عمل نمایند.

تلاش ایالات متحدۀ آمریکا جهت سلطه بر کشورهای آمریکای لاتین بویژه از سال 1960 تا 1990 از اهمیت تاریخی ویژه ای برخوردار است که شایسته است ضمن پرداختن با آن، واکنش روشنفکران را در این مورد ارزیابی کنیم. آمریکا در آن زمان عزم خود را جزم کرده بود تا دگر اندیشی کلیسای کاتولیک که از سوی شورای دوم واتیکان (Vatican II) و تحت اسقفی پاپ ژان بیست و سوم (Pope John XXIII) در سال 1962 اعلام شده بود را درهم کوبد. بنابر گفتۀ هانس کونگ (Hans Kung) کشیش و محقق علم الهیات وقتی کنستانتین یکم در قرن چهارم میلادی دین مسیحیت را بعنوان دین رسمی امپراطوری روم تعیین کرد از همان زمان قرائت های متعددی از تعالیم و آموزش های اناجیل مطرح گردید که یکی از آنها قرائت شورای دوم واتیکان بود. این قرائت در واقع یک دگراندیشی انقلابی بود که سعی میکرد میان کلیسای کاتولیک روم و دنیای جدید ارتباط برقرار کند. درنتیجه این دگراندیشی و بدعت (نوآوری) دو مکتب فکری بنیادین نسبت به آموزه های اناجیل پدید آمد. اسقف ها، کشیش ها، راهبه ها و افراد غیر روحانی وابسته به کلیسای آمریکای لاتین، از "مکتب خدمت به فقرا" پیروی نمودند و پیام رادیکال صلح جوئی اناجیل را جهت سازماندهی تودۀ مردم محروم و فقیر آمریکای لاتین که عموما تاریخی تلخ و غم انگیز از سلطۀ قدرت های وقت از جمله قدرت ایالات متحدۀ آمریکا داشتند، اشاعه دادند. در همان سال یعنی سال 1962 جان اف کندی (John F. Kennedy) رئیس جمهور وقت آمریکا چندین تصمیم بحرانی اتخاذ کرد. یکی از این تصمیمات تغییر سیاست استراتژیک آمریکا نسبت به منطقۀ آمریکای لاتین بود. به سخنی دیگر تا آن زمان دخالت و ماموریت نظامی آمریکا در این منطقه از جهان با عنوان "دفاع از قلمرو غرب" (که از زمان جنگ جهانی دوم در این منطقه اعمال میشد) توجیه میگردید. کندی این سیاست را به سیاست "امنیت داخلی" که در واقع سیاستی بر مبنای پیشگیری از قیام تودۀ مردم آمریکای لاتین علیه آمریکا بود را تغییر داد. سیاست "امنیت داخلی" ایجاب میکرد که اگر مردم این منطقه علیه رژیم های دست نشاندۀ آمریکا قیام کنند و دست به سلاح برند، نظامیان آمریکائی مستقر در منطقه برای حفظ "امنیت داخلی" حق دارند که آنها را سرکوب کنند. (18) چارلز میچلینگ (Charles Mechling) کسیکه رهبری طرح پیاده کردن گارد ضد شورش و دفاع امنیت داخلی ایالات متحدۀ آمریکا را در سال 1961 بعهده داشت شرح میدهد که: "پیامد تغییر سیاست آمریکا در سال 1962 از روش "مدارا" ی ایالات متحدۀ آمریکا نسبت به "درنده خوئی ارتش کشورهای آمریکای لاتین به روش "مشارکت مستقیم" در جنایات آنها تبدیل شد که در واقع دست آمریکا را جهت ریشه کن کردن بنیادین گروه های مقاومت باز گذاشته بود." (19)

بعد از ترور کندی در نوامبر سال 1963، مدتی نگذشت که برای دفاع از "امنیت داخلی"، روش "مشارکت مستقیم" در سرکوبی مخالفین دولت های وابسته به آمریکا در منطقۀ از سوی این کشور اعمال گردید. اولین نتیجۀ این تغییر سیاست، کودتای نظامی ماه مارس سال 1964 در برزیل بود که از سوی واشنگتن مستقیما هدایت و رهبری میشد. بدنبال این کودتا سرکوب مردمی که با سیاست آمریکا در منطقه مخالف بودند شدت گرفت که به کودتای دیگری در سال 1973 شیلی منجر شد. در این سال آگوستو پینوشه (Augusto Pinochet) با دخالت مستقیم آژانس اطلاعات مرکزی امریکا (CIA) دولت قانونی سالوادور آلنده را با یک کودتای نظامی سرنگون کرد. در نتیجۀ این کودتای خونین رئیس جمهور منتخب مردم و نزدیک به 3 هزار نفر از یارانش کشته شدند. بعد از شیلی نوبت کودتای سال 1976 آرژانتین فرا رسید، کودتائی که یکی از بی رحمانه ترین کشتار مردم در این کشور را رقم زد تا رژیم دلخواه رونالد ریگان در این منطقه از جهان به قدرت دست یابد. بدینسان آمریکای مرکزی برای چندمین بار و اینبار در دهه 1980 تحت رهبری و سلطۀ " بزرگترین فرد مجرب، آگاه با ایده های (نوین) که مانند روحی لطیف و محبوب در فضای کشور و در جهت مواظبت از ما (آمریکائی ها) در پرواز است" موسسۀ هوور قرار گرفت. این افراد تا به امروز هم به آنچه که در آمریکای لاتین انجام داده اند افتخار میکنند.

اوج بیش از یک دهه وحشت، قتل عام و سرکوب دگراندیشان، قتلِ اسقف اسکار رومر (Archbishop Oscar Romero) بود. این اسقف که به "صدای بی صدایان" شهرت داشت در سال 1980 و در جریان درگیری دولت با مخالفان چپگرا در السالوادور ترور شد. قتل او که از سوی واشنگتن طراحی شده بود بوسیلۀ جوخه های مرگ در مقابل کلیسای مرکزی سان سالوادور انجام گرفت. سازمان "آموزشگاه آمریکائی" (the School of Americas) که یک سازمان نظامی بود و توسط وزارت دفاع آمریکا اداره میگشت، آموزش و تربیت قاتلانِ روشنفکران و دگراندیشانِ مکتب الهیات آزادیبخش را به عهده داشت. (20) آنها مسئولیت قتل عام و ترور مخالفین سیاست های آمریکا در منطقه را بعهده گرفتند و با افتخار اعلام کردند.

ترورهای نوامبر سال 1989 در واقع آخرین نفس زدن هائی بود که عوامل دست نشاندۀ آمریکا در آمریکای لاتین برای شکست مکتب الهیات آزادیبخش و مقاومت انجام دادند، زیرا یکسال بعد یعنی 91-1990 اولین انتخابات واقعی و آزاد این کشور از سال استقلال آن (1804) بود. مردم هائیتی علیرغم تبلیغات وسیعی که برای نامزد انتخاباتی دست نشاندۀ واشنگتن انجام گرفته بود به کشیش نامدار مکتب الهیات آزادیبخش ژان برتراند آریستید (Jean Bertrand Aristide) رای دادند. ایالات متحدۀ آمریکا باهدف تخریب وجهه منتخب مردم و دولتی که بطور دمکراتیک تشکیل شده بود، تلاش فراوان نمود اما به هدف خود نرسید و شکست خورد. واشنگتن از این شکست ناامید نشد و چند ماه بعد توسط عوامل خود در ارتش این کشور دست به کودتای نظامی زد (سپتامبر 1991) و یکی از مهره های خود که در ددمنشی زبانزد عام و خاص بود را بر مسند قدرت نشاند. در دورۀ ریاست جمهوری بیل کلینتون (Bill Clinton) روابط بازرگانی و مبادلات تجاری آمریکا با رژیم کودتا علیرغم تحریم های بین المللی افزایش چشمگیری یافت. همچنین کلینتون به کمپانی نفتی تکزاکو (Texaco) بطور غیر مستقیم اجازه داد تا ابزار آلات مورد نیاز رژیم کودتا را تهیه و جهت سرکوب مخالفین به این کشور صادر کند. (21)

من در اینجا از نتایج ننگین و شرم آور حمایت آمریکا از رژیم جنایتکار هائیتی صرف نظر میکنم زیرا این موضوع را در جائی دیگر بطور مفصل و با اسناد و مدارک کافی شرح داده ام. اما باید به یک مورد اشاره کنم که در سال 2004 دو کشوری که بطور سنتی مدافع رژیم های شکنجه گر هائیتی بودند یعنی فرانسه و ایالات متحدۀ آمریکا همراه با کانادا، ژان برتراند آریستید را که دو مرتبه از سوی مردم به ریاست جمهوری برگزیده شده بود را بوسیلۀ عوامل دست نشاندۀ خود ربودند و او را به آفریقای مرکزی فرستادند.

در سال 11-2010 که یک انتخابات مضحک و فرمایشی در هائیتی برگزار شد و مشارکت حزب آریستید (National Front for Change and Democracy) در انتخابات از سوی دولت کودتا ممنوع اعلام شده بود.

تاریخ دهشناک هائیتی با رویداد های اخیر دگربار در خاطره ها زنده شده است، تاریخی که کشورهای سلطه گر یاد شده برای این کشور رقم زده اند و بدین ترتیب مسئول کلیه جرم و جنایاتی هستند که در آنها اتفاق افتاده است. مقامات رسمی دولت های مزبور هنوز هم ترجیح میدهند که مردم هائیتی از رژیم دست نشاندۀ آنان در رنج و عذاب بسر برند.

تصمیم سرنوشت ساز و بحران آور دیگری کندی آن بود که در سال 1962 نیروهای ویژه ای را به فرماندهی ژنرال ویلیام یاربورک (William Yarborough) به کلمبیا فرستاد تا به کمک دولت این کشور بتواند بطور قانونی وظائف " مجلس ملی کلمبیا را در جهت حمایت از گروه های تروریست (دولتی) در سرکوب کمونیست ها و هواداران آنها را بعهده گیرد." (22) مفهوم "هواداران کمونیست" در واقع تودۀ محروم مردم کلمبیا بودند که به نوشتۀ آلفردو وازگواِز کاریزوسا ( Alfredo Vazquez Carrizosa) رئیس دائمی کمیتۀ حقوق بشر کلمبیا و وزیر خارجۀ پیشین این کشور: " دولت کندی با اتخاذ استراتژی جدید و تبدیل ارتش منظم ما به گروه های ضد شورش در واقع جوخه های مرگ را به ملت کلمبیا تحمیل نمود، جوخه های مرگی که جزء رنج و عذاب چیز دیگری برای مردم به ارمغان نیاورد." او در ادامۀ نوشتۀ خود همچنین متذکر میشود که : " ... آنچه که در آمریکای لاتین بنام دکترین امنیت ملی اعمال میگردد در واقع تلاش برای برقراری امنیت عمومی در برابر دشمنان خارجی نمیباشد بلکه دکترینی است که نظامیان را بمثابۀ اربابان صحنۀ سیاست بر مسند قدرت نشانده است. ... تا علیه دشمنان داخلی که مخالف سلطۀ آمریکا در منطقه میباشند، مبارزه کنند. همانطور که ما شاهد اجرای این سیاست در برزیل، آرژانتین، اروگوئه و کلمبیا بوده ائیم .... دکتریت امنیت ملی دست نظامیان را برای سرکوب کارگران سوسیالیست، اتحادیه های کارگری، مردان و زنانی که با سیاست های آمریکا مخالف میباشند و نیز افرادی که در مظان اتهام کمونیست رادیکال قرار داشتند را بطور قانونی باز گذاشته است. بدیهی است اعمال این سیاست به این معنا است که دولت نظامی حق قانونی خود میداند که هر کسی را، با هر عنوانی که دارد از جمله فعالین دفاع از حقوق بشر مانند من را سرکوب نماید." (23) برای مثال، وازگواِز کاریزوسا (Vazquez Carrizosa) بنیان گذار کمیتۀ دفاع از حقوق بشر در کلمبیا که در آن زمان تحت شدیدترین نظارت های نیروهای ویژه امنیتی در بوگوتا (Bogota) قرار داشت در پاسخ به پرسشهای من که در بارۀ ترور، شکنجه، زندان در رژیم کلمبیا بود و قربانیان آن عموما فعالان کارگری و افراد بی بضاعت طبقات پائین جامعه بودند (24) اظهار دارد که : " ترور و شکنجه در کلمبیا به بهانۀ مبارزه با مواد مخدّرو بوسیلۀ ضد عفونی و گند زدائی شیمیائی صورت میگیرفت. ... نتیجۀ اقدامات دهشناک رژیم دست نشاندۀ آمریکا در کلمبیا منجر به فلاکت و تیره روزی مردم و بیغوله نشینی آنها شد. اینک دادستان عمومی کلمبیا در ارزیابی خود در این مورد گزارش داده است که 140 هزار نفر بوسیلۀ شبه نظامیان کلمبیا که آنها از سوی واشنگتن حمایت میشدند کشته شده اند. " (25) البته این گونه کشتارهای دسته جمعی نیز از سوی ایالات متحدۀ آمریکا در بسیاری از نقلط دنیا به وضوح مشاهده شده است. برای مثال، در سال 2010 که من و همراهانم به کلمبیا رفته بودیم در یکی از روستاهای دورافتادۀ این کشور ، در نقطه ای دور از جادۀ خاکی گورهای دستجمعی قربانیانی را مشاهده کردیم که از سوی شبه نظامیان این کشور مورد حمله واقع شده بودند. بازماندگان این قربانیانی که من با آنها ملاقات کردم با غم و اندوهی که در چهرۀ یکایک آنها مشاهده میشد رویداد قتل عام روستائیان را برایم شرح دادند. بدون تردید این فقط کاهی از کوه جرم و جنایات آمریکائی ها است که ما روشنفکران حداقل در حد توان میتوانیم علیه خشونت و تعدی که دشمنان بشریت مرتکب میشوند اعتراض کنیم. اما ظاهرا روشنگری و اعتراض علیه جنایات قدرت مداران سلطه گر در اولویت برنامه های روشنفکران ارزش مدار قرار ندارد، کسانیکه در واقع مسئولیت سنگینی نسبت به حل مسائل و مشکلات جامعه بر دوش دارند.

برخلاف ادعای دولتمردان آمریکا، مردمی که دشمنان ما (آمریکائی ها) محسوب نمیشوند قربانی سلطه و قدرت طلبی ما شده اند. این قربانیان نه تنها به سرعت نام و نشان آنها فراموش میشود بلکه بطور بدخواهانه و نفع طلبانه ای با برچسب تروریست روبرو میشوند و مورد تحقیر و تهدید و بازداشت قرار میگیرند و بعضا بوسیلۀ این برچسب بقتل میرسند. یکی از نمونه های فراوان این قربانیان، قتل روشنفکران آمریکای لاتین در السالوادر است. برای مثال، زمانیکه واسلاوهاول (Vaclav Havel) از واشنگتن دیدار کرد، او در یک نشست در کنگره ملی سخنانی ایراد کرد. هاول در سخنان خود بعد از اینکه " از مدافعان آزادی در واشنگتن، کسانیکه مسئولیت ناشی از آزادی را درک میکنند و توانسته اند یکی از قدرتمند ترین دولت ها را بوجود آورند"، تمجید و ستایش کرد، اهمیت مسئولیت آنان را بمثابۀ روشنفکران مدافع آزادی گوشزد نمود و ترور وحشیانۀ همتایانشان را که بوسیلۀ ایادی ما در السالوادر انجام گرفته بود، محکوم نمود. قشر روشنفکران لیبرال شیفتۀ سخنان او شدند تا جائیکه آنتونی لوئیس (Anthony Lewis) در نشریه نیویورک تایمز از زبان هاول یادآوری کرد که: "ما در عصر رمانتیکی بسر میبریم" (26) این به این معنا بود که روشنفکران ما تحت تاثیر واکنش احساسی در برابر خرد محوری و روشنگری قرار دارند و امر خاص را (در اینجا منافع آمریکا) بر امر عام یعنی منافع انسان ها، ترجیح میدهند. دیگر گزارشگران برجستۀ لیبرال در مورد کنایات، انسانیت و ایده آلیسم هاول اظهار نظر کردند و ضمن اذعان به صداقت و ذکاوت هاول به این واقعیت اشاره کردند که او از کنگره پرسیده بود که چرا آمریکا با وجود خیل روشنفکرانی که دارد تلاش میکند " به اخلاقیات از راه تامین منافع خود رتبه دهد؟" (27) به سخنی دیگر وقتی که قدرت به سلطه گری تمایل پیدا میکند اخلاقیات را از روزن منافع خود ارزیابی و تفسیر مینماید.

بنابراین ما (روشنفکران) نباید منتظر باشیم تا پدر ایکنوسیا الاکوریا (Father Ignacio Ellacouria) همراه با دیگر روشنفکران برجستۀ مکتب الهیات رهائی بخش در جهت تامین منافع ما (آمریکا) به قتل رسند، آنگاه واکنش نشان دهیم. این درست مانند طرحی بود که از سوی نخبگان سیاسی در دوما (Duma) ریخته شده بود که دولت اتحاد جماهیر شوروی (سابق) افرادی را تعلیم دهد تا هاول و دوستان او را بقتل رسانند.

بنابراین تعجبی ندارد که ما آنچه را که در برابر چشمان ما قرار دارد را نمیتوانیم ببینیم حال چگونه قادر خواهیم شد رویدادهائی را که فرسنگها دور از ما رخ میدهد را مشاهده کنیم؟ در این مورد به یک مثال آموزنده اکتفا میکنم. اوباما (Obama) رئیس جمهور آمریکا در ماه می سال 2011 هفتاد و نه کماندو ورزیده را به پاکستان اعزام کرد تا طرح ترور مهمترین تروریست متهم به حادثۀ شنیع 11 سپتامبر، اسامه بن لادن (Osama bin Laden) را اجرا کنند. (28) گرچه این عملیات ترورِ فردی بود غیر مسلح و بدون محافظ که در گوشه ای پنهان شده بود و ما میتوانستیم او را به آسانی دستگیر کنیم. اما بیدرنگ او را بقتل رساندیم و جسدش را بدرون دریا انداختیم. سپس آنچه که در مطبوعات لیبرال راجع به این عملیات منعکس شد حاکی از آن بود که: " این عملیاتی در راه اجرای عدالت لازم و حیاتی بود." (29) حال پرسش اینست که به قتل رساندن اسامه بدون تشکیل یک دادگاه منصفانه همانگونه که برای سران حزب نازی آلمان تشکیل شد و نیز بدون اجازۀ رسمی و قانونی از دولت مستقلی مانند پاکستان، چه دلیل و یا دلایلی داشته است؟ الین اسکاری (Elaine Scarry) استاد دانشگاه هاروارد میگوید که ممنوعیت و منع ترور در قوانین بین المللی به زمان ابراهام لینکلن (Abraham Lincoln) باز میگردد، کسی که "ترور را بمثابۀ یک نوع شرارت بین المللی" در سال 1803 محکوم کرد و آنرا به عنوان "یک اقدام شنیع و خشونت آمیز" که مورد "تنفر ملت های متمدن" است و بازتاب آن چیزی جزء "انتقام گیری شدیدتر" نمیباشد، توصیف نمود. (30)

بدیهی است مسائل بسیار مهم دیگری در مورد قتل بن لادن وجود دارد، از جمله تمایل واشنگتن به جنگ و یا موضوع فرا ریزش و درز اطلاعات مواد اتمی به جهادگران است که من به این موضوعات در جای دیگر با توضیحات کافی پرداخته ام. اما موضوعی که در این عملیات علاوه بر موضوعات دیگری جلب توجه میکند یکی هم نامگذاری این عملیات بنام جرانیمو (Geronimo Operation) میباشد. این نام در واقع اقدام وقیحانه و خشونت آمیز دولت آمریکا را در مکزیکو به خاطر می آورد که موجب اعتراض شدید گروه های بومی ایالات متحدۀ شده بود. اما بنظر میرسد که کسی به این موضوع توجهی نکرده است. به سخنی دیگر اوباما در تعیین هویت بن لادن او را با رهبر سرخپوستان آپاچی که قبیلۀ خود را علیه متجاوزین هدایت میکرد، مقایسه کرده است. این نوع نامگذاری مانند آنست که ما آمریکائی ها جنگ افزارهایمان که بوسیلۀ آنها مرتکب جنایات بی حد و حصری میشویم مانند آپاچی، عقاب سیاه، چیینی (Cheyenne) را بنام کسانیکه آنها را بقتل رسانده ائیم، نام گذاری کنیم. بنابراین ما با این نامگذاری ها چگونه میتوانیم به نیروی هوائی آلمان نازی (Luftwaffe) واکنش نشان دهیم که نام عملیات پروازهای جنگی خود را "یهود" و یا "کُولی" گذاشته بودند؟ گاهی اوقات انکار این نوع "گناهان مذموم" آشکار میگردد. برای مثال، من به چند مورد اشاره میکنم. 2 سال قبل در یکی از نشریات که بوسیلۀ روشنفکران چپ لیبرال بنام نیویورک ریویو بوک (New York Review of Book) انتشار می یافت، راسل بیکر (Russell Baker) آنچه که از تاریخدان نامدار، ادموند مورگان (Edmund Morgan) آموخته بود را شرح داد. او گفت :" زمانیکه کلمبوس (Clumbus) به سرزمین آمریکا پای گذاشت، "یک قارۀ بی کران و گسترده با مردمی کشاورز و شکارچی که اکثرا پراکنده بودند روبرو شد ... این دنیای بی کران و بکر که از جنگلهای نواحی استوائی تا نواحی قطب شمال کشیده شده بود، حدودا یک میلیون سکنه را در خود جای داده بود" (31) این گزارش و ارزیابی تاریخی کاملا اشتباه است. زیرا در سراسر این قارۀ "بی کران و بکر" ده ها میلیون سکنه از جمله ساکنانی با تمدن های پیشرفته وجود داشتند. اما هیچ واکنشی نسبت به ارزیابی اشتباه این سند تاریخی مشاهده نشد. گرچه چهار ماه بعد سردبیر این نشریه آمار ساکنان آمریکای شمالی را به 18 میلیون جمعیت تخمین زد، با این وجود بازهم 10 میلیون نفر از مردم این سرزمین بیکران و بکر نادیده گرفته شد. این جمعیت نادیده انگاشته شده که تمدن های پیشرفته و با فرهنگ میان آنان وجود داشت یک دهه بعد آشکار شد. بهرحال مارک مازور (Mark Mazouer) تاریخدان در نشریۀ لندن ریویو بوک جنایاتی که آمریکا در این قاره انجام داده بود را یک "بدرفتاری نسبت به آمریکائی های بومی" توصیف کرد." (32) اینک میپرسیم که آیا ما میتوانیم اصطلاح "بد رفتاری" را برای جنایاتی که دشمنان ما مرتکب شده اند، بکار بریم؟

پاورقی ها:

1-
Steven Lukes, Emile Durkheim; His Life and Work (Palo Alto, CA: Stanford University Press, 1973), 335.
2-
“Manifesto of the Ninety- Three German Intellectuals to the Civilized World,” 1914, World War I Document Archive, http://www.gwpda.org/1914/93intell.html.

3- “Who Willed American Participation,” New Republic, 14 April 1917, 308-10.

4- John Dewey, The Middle Works of John Dewey, Volume 11, 1899-1924: Journal Article, Essay,

5- John Dewey, ‘Our Un-Free Press,” in The Later Works of John Dewey, Volume 11, 1925-1953: Essay, Reviews, Trotsky Inquiry, Miscellany.

6- Randolph Bourne, “Twilight of Idols,” Seven Arts, October 1917, 688-702.

7- Michael Crozier, Samuel P. Huntington, and Joji Watanuke, The Crisis of Democracy; Report on the Govern ability of Democracies to the Trilateral Commission (New York: New York University Press, 1975), http://www.trilateral.org/download/doc/crisis_of_democracy.pdf.

8- Adam Smith, The Wealth of Nations (New York: Bantam Classics, 2003), 96,

9- Gordon S. Wood, The Creation of the American Republic, 1776-1787 (New York: W. W. Norton, 1969), 513-14. Lance Banning, in The Sacred Fire of Liberty: James Madison and the Founding of the Federal Republic(Ithaca: Cornell University Press, 1995), strongly affirms Madison’s dedication to popular rule but nevertheless concurs with Wood’s assessment of the Constitutional design (245)

10- James Madison to Thomas Jefferson, 9 December 1787, http://founders.archives.gov/documents/Madison/01-10-02-0197.

11- Edward Thorndike, “How May We Improve the Selection, Training, and Life Work of Leaders?” Teachers College Record, April 1939,593-605

12- “Terrorist Group Profiles,” Department of State, January 1989. See also Robert Pear, “US Report Stirs Furor in South Africa,” New York Times, 14 January 1989.

13- United Nation Inter-Agency Task Force, Africa Recovery Program/Economic Commission for Africa, South African Destabilization: The Economic Cost of Frontline Resistance to Apartheid, 1989, 13.

14- Noam Chomsky, “The Evil Scourge of Terrorism.” (speech to the International Erich Fromm Society, Stuttgart, Germany, 23 March 2010).

15- Remarks made about Reagan by Martin Anderson and Annelise Anderson of the Hoover Institution at Stanford University, cited by Paul Boyer, “Burnishing Reagan’s Disarmament Credentials, ”Army Control Today, Sep 2009.

16- John Coatsworth, “The Cold War in Central America, 1975-1991,” in The Cambridge History of the Cold War: Volume 3: Endings, Melvyn P. LefflerAND Odd Arne Westad, eds., (Cambridge: Cambridge University Press, 2010).

17- Noam Chomsky, Hopes and Prospects (Chicago: Haymarket Books, 2010).

18- Papers of John F. Kennedy, Presidential Papers, National Security Files, Meetings and Memoranda, National Security Action Memoranda [NSAM]: NSAM 134, Report on Internal Security Situation in South America, JFKNSF-335-013, John F. Kennedy Presidential Library and Museum, Boston, Massachusetts.

19- Lars Schoultz, Human Rights and United States Policy Toward Latin America (Princeton, NJ: Princeton University Press, 1981); Charles Maechling Jr., “The Murderous Mind of the Latin American Military,” Los Angeles Times, 18 March 1982

20- As found in Adam Isacson and Joy Olson, Just the Facts Washington, DC: Latin America Working Group and Center for International Policy, 1999), ix.

21- Noam Chomsky, Humanitarian Imperialism: The New Doctrine of Imperial Right, Monthly Review, 1 Sep 2008

Noam Chomsky, Rogue States (Chicago: Haymarket Books, 2015, 88.

22- Noam Chomsky, Deterring Democracy (New York: Hill and Wang, 1991),131

23- Noam Chomsky, Hopes and Prospects, 261

24- Daniel Wilkinson, “Death and Drugs in Colombia, “ New Yirk Review of Bokks, 23 June 2011

Anthony Lewis, “Abroad at Home,” New York Times, 2 March 1990.

25- Mary McGrory, :Havel’s Gentle Rebuke, “Washington Post, 25 Feb 1990

26- Mark Mazzetti, :Helene Cooper, and Peter Baker, “Behind the Hunt for Bin Laden,” New York Times, 2 Mat 2011

29- Eric Alterman,”Bin Gotten,”Nation, 4 May 2011

30 Elain Scarry, “Rules of Engagement,” Boston Review, 8 November 2006

31- Russell Baker, “A Historic Historian on Heroes,” New York Review of Boos, 11 June 2009

32- Mark Mazower, “Short Cuts,” London Review of Books, 8 April 2010